ممنون عزیزم اما شما سوالت این بود چرا دوست نداشت اما من سوالم این نیست
نمایش نسخه قابل چاپ
ممنون عزیزم اما شما سوالت این بود چرا دوست نداشت اما من سوالم این نیست
ستاره خاموش عزیز که به زودی باید بشی ستاره درخشان :43:
نوع سئوال مهم نیست
منظورم اینه که
1- وقتی کم کم ارامشت رو بدست اوردی
2-روی خودت سرمایه گذاری کردی
3- و احساست تعدیل شد
خودت جواب سئوالت رو بدست میاری :72::72::72::72::72:
بله متوجه شدم...اما فعلا که بدتر شدم:47:ممنون از همتون
چرا عسلم
چرا بدتر شدی:46:
تو باید قوی باشی .... تو الان در سن ازدواجی .... یه روزی نه چندان دور مادر می شی
باید یادبگیری و بتونی به خودت ارامش بدی و با خاطره قبلی ات کنار بیایی
به قول اقای مدیر " تجربه عشقت مبارک"
ستاره ی درخشان من
لینک زیر رو بخون و تک تک بندهایش رو با دقت فرا بگیر و ازشون استفاده کن
رسیدن به ارامش ذهنی
می دونم همشون رو بلدی و از حفظی
ولی یکبار دیگه و با یه نگاه دیگه بخون
تو باید بخواهی تا بشود
موفق باشی گلم :43:
می تونم همین جا یک سوال بپرسم؟
من توی این تالار دارم تمرین می کنم.
تمرین این که با دیدن مشکلات دیگران بدونم که این چیزها تو زندگی همه هست.
تمرین این که با خوندن راه حلهای دیگران و نتیجه هاش، یاد بگیرم راه حل درست کدومه.
تمرین مهارت های زندگی. روش زندگی با دیگران. روش حل مشکلاتم. روش کنترل و جهت دهی به ارتباط هام.
من بعد از اومدن توی این تالار صبورتر شدم. دیرتر عکس العمل نشون می دم. چند لحظه ی اول صبر می کنم و ناخواسته روشهایی را که یاد گرفتم توی ذهنم مرور می کنم.
روشی که قبلا داشتم یا مقابله ی شدید بود یا وقتی خسته می شدم تسلیم محض. سکوت و صبر بدون تفکر و تعقل.
فکر می کنم دیشب زمان نوشتن جواب برای ستاره ی خاموش حس قبلیم را داشتم (شاید چون روز بدی داشتم ). حس می کردم باید بفهمه که داره زور می گه. می دونم که اشتباه کردم. من شرایط سنی ایشون را نادیده گرفتم که در عکس العملشون نسبت به عشقشون موثره.
من نمی گم حرفهای ایشون درسته، هنوز هم به خط به خط حرفهام معتقدم. اما روش مطرح کردنش این نبوده. یا حداقل گفتن این حرفها به این آدم و در این شرایط فایده ای نداره.
من یا باید باز هم با آرامش و منطق با ایشون صحبت می کردم. یا اگر نمی تونستم باید سکوت می کردم.
آیا فکرم درسته یا گهگاهی همچین عکس العملهایی هم طبیعیه و اشکالی نداره.
اگر موافقین برام بنویسید یا یک تشکر بذارید، تا بدونم دارم درست می رم یا نه.
--------------
اگه باید بره توی یک تاپیک جدا، می برمش. اما چون مربوط به اینجا بود و قصد ادامه دادنش را ندارم، گفتم مختصر مطرح بشه.
ديشب شب شادي بود.فالمم بي ربط باهام نبود.من امروز دوباره خوندمش و خوب دركش كردم:72:
سلام :302:
ديشب دوباره يدفعه تو تختم بودم دلم گرفت.اشكم يكدفعه سرازير شد.دوباره ياد خاطرات اين روزها اوفتادم.چند روز ديگه تولدم هست و من اصلا مثل سالهاي قبل خوشحال نيستم و هر چقدر به روز تولدم نزديك ميشم غمگين تر ميشم.دوست ندارم واسم جشن بگيرن و كادو بدن.من هميشه جشن و مهموني و دوره هم بودن رو دوست دارم.اما الان يه طوريم.شب يلدا كلي مهمون بودن و فال گرفتيم.خوشحال بودم اما شب كه شد دلم گرفت چون هميشه فالامون رو واسه هم ميخونديم.تو فال اون هميشه اسم من ميومد و راجع به من بود و همه كلي اذيتش ميكردن و شاد ميشدن.هميشه وصال بود و صبر.امسالم فالم چيز عجيبي بود كه من معنيش رو خوب ميفهمميدم .شبش به ياد اونروزا حالم گرفته بود.ديشب ياد سال قبل افتادم كه چقدر سعي كردم به روي خودم نيارم كه داريم به تولدم نزديك ميشيم.اونم چون چيزي نمي گفت گاهي به خودم ميگفتم نكنه يادش بره كه كلي عصباني ميشم.تبريك اون از هركسي واسم با ارزشتر بود.كادوش حتي اگه 1 شاخه گلم ميشد واسم ارزش داشت تا اينكه 1 كادوي گرون باشه.مهم برام اين بود كه ببينم به يادمه و اون واسم بگيره.شب تولدم بود.يعني فردا كه ميومد ميشد روز تولدم.زودتر از هميشه شايد خوابم برد.به خودم گفتم حتما يادش رفته.صبح كه از خواب بيدار شدم اول گوشيم رو نگاه كردم....واي خدا 1 اس ام اس اومده بود.كه با كلي حرف عاشقانه تولدم رو تبريك گفته بود و مي خواست اولين نفر باشه.ساعت اومدن اس ام اس رو نگاه كردم.واي خدا ساعت 12:1 نصف شب بود.يعني مي خواست دقيق موقعي باشه كه روز تولدم شروع ميشه انگار دنيا رو بهم داده بودن.خوشحال بودم.كه 1 دفعه گوشيم زنگ خورد و دوباره بهم تبريك گفت.گفتم چقدر خوشحالم.گفت پنجره اتاقت رو باز كن.كردم.از دور اون طرف ديوار حياط ماشينش رو ديدم.رفتم طبقه بالاترمون و از پنجره نگاش كردم گفت تولدت مبارك مي خواستم امروز ببينمت و اولين نفر باشم.چقدر خوشحالم كرد با اين كارش.باهاش باي باي كردم و رفت.اونروز خيلي شاد بودم.خيلي بيشتر از هميشه.ديشب يادم اومد ولي بازم شادم كرد.الانم واسم سخته نوشتنش.هر روز كه نزديك ميشم حالم بدتر ميشه.حوصله كسي رو ندارم.مي خوام تنها باشم خصوصا روز تولدم.خيلي قشنگ ميشد اگه روز تولدم با روز مرگم يكي ميشد.بامزه بود.طلوع و غروب 1 انسان در 1 روز.نميدونم.ديشب بر خلاف خيلي شب ها خواب ديدم.اونم خوابي كه راجع به من و اون بود.يادم نيست چي بود اما اين صحنه رو يادمه كه تو 1 صفحه اول اسم من و اون كنار هم نوشته شده بود با 1 خط فانتزي و قشنگ به انگليسي و قرمز رنگ بود كه حاشيش مشكي بود و با 1 فلش به كلمه خاطرات وصل شده بود.مثله اينكه من و اون منتقل شديم به خاطرات.يعني چي.تا حالا از اين خواب ها نديده بودم.اين روز ها احساس مي كنم خيلي تنهاتر از قبلم.خيلي خسته تر.خيلي غمگينتر.نوشتم همه اينها بدون اينكه دست خودم باشه 1 اشك از چشمام مياد و دليلش رو نمي دونم.نمي فهمم.هيچ حسي ندارم الان.فقط با نوشتنم اشك مياد بدون اينكه بفهمم ايم اشك واسه چيه.آدم وقتي گريه مي كنه بالاخره 1 حسي داره اما الان بي حسم.انگار چشمام سوراخ شده كه اشكاش رو نميتونم كنترل كنم......
الان بيرون بودم.تو ماشين تو ترافيك بودم كه يكدفعه ديدم يكي رو كه موتورش رو داشت پارك ميكرد.موتورش رو نشناختم اما خودش خيلي شبيهش بود.يعني خودش بود؟چشماش و سويشرتش رو شناختم.اما مدل موهاش اونجوري نبود كه من هميشه ميديدم.يه طوري بود.اما ميدونم خودش بود.اون من رو نديد.اما من ديدمش.انگار دنيارو رو سرم خراب كردن.خيلي وقت بود نديده بودمش.نكنه ديوونه شدم؟الكي فكر كردم شبيهشه.الان عصبي ترم.دوست داشتم همون جا بمونم.چرا بايد دقيقا تو همين روزا انقدر اتفاقاي مربوط بهش بشه.اول ياد خاطرات اين روزا.بعد خوابش و بعدم مه الان خودش رو ديدم.:(:(:(:(:(:(:47::(:(:(
ستاره ی گل :72:وقتی 100% از ذهنت رو به ایشون تخصیص دادی چه توقعی داری ؟نقل قول:
چرا بايد دقيقا تو همين روزا انقدر اتفاقاي مربوط بهش بشه.اول ياد خاطرات اين روزا.بعد خوابش و بعدم مه الان خودش رو ديدم
وقتی شب با فکر یه کس یا چیز میخوابی خب مسلمه که در طول روز همه چیز و همه کس تو رو به یادش می اندازه ؟
فکر نمیکنی وقتشه که دست از شکنجه کردن خودت برداری ؟
سعی کن هر وقت به یادش می افتی ذهنت رو منحرف کنی نه بیشتر بهش بال و پر بدی .
می تونی واسه کنترل ذهنت از مشاور کمک بگیری.
به امید شادی و آرامش روزافزونت:43:
فكر مي كنين سعي نمي كنم؟قبلا هم وضع من اينجوري بود.اما اين اتفاقات رو نداشتم.احساس مي كنم هر روز دارم بدتر ميشم...من مگه خودم دست خودمه كه شكنجه ميدم ؟دست من نيست.احساس مي كنم دارم ذره ذره آب مبشم و ميميرم.من ديگه هيچكي رو دوست ندارم.اين رو حس مي كنم.بي تفاوتم.گاهي قبلنا يدفعه قفسه سينم ميگرفت گاهي چپ گاهي وسط به سمت راست.خصوصا وقتي ناراحت بودم.ميگرفت طوري كه نميتونستم كامل نفس بكشم.احساس مي كردم دارم ميميرم.نميدونم چمه.گاهي فكر مي كنم مريضم.گاهي فكر مي كنم كلا مردم.يه روحم.1 جسد متحرك.دوست دارم يكي بهم بگه چه مرگمه.قراره چه بلايي سرم بياد.يه زماني آرزوي هر شبم بود كه ديگه صبح بلند نشم.اما الان همون آرزو رو ندارم.شايد خسته شدم از تكرارش...اين روزا تو فكر اينم سر فوت كرن شمع تولدم از خدا چي بخوام.مرگم رو ؟يا تغيير زندگيم رو.قبلنا 1 آرزوي مشترك داشتيم.اما الان چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فكر مي كنم نوشتن اينا باعث ميشه اعصاب شمام خورد بشه و حوصلتون سر بره و بي فايدست.اگه موافقيد و دوست داريد ديگه ننويسم .حداقل شمارم مثل خودم آزار ندم...
گریه میکنم برا تو برای خودم برای تموم اونایی که خواستن گریه کنن نتونستن.
برا ی تمام اون چیزی که خواستی ونبودم خواستم وبودی.
امشب گریه میکنم به وسعت دریا به وسعت بیشه به وسعت دل عاشق.
برای تو...برای تو....و به پاس احترام تمام تحقیرهایی که از دیگران شنیدم وهنوز شکست نخوردم