RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
سلام به همه شما خوبان
باز هم ممنون لطف همگی شما هستم.اول اینکه موضوع این تاپیک رو سربسته به خواهرهام گفتم،هر دو به همتون سلام رسوندن و از یکی از اونها که مثل فرشته پاکه خواستم برا خوشی همتون دعا کنه
توی تالار این روزها بعضی تاپیک ها خیلی متاثرم میکنه،نمیدونم نوشتن از خودم و سختی هام چه کمکی میتونه به این جور افراد بکنه اما شاید ذهنشون رو به این سوق بده که جور دیگه ای هم میشه زندگی کرد...
نمیدونم این لطف معبودم بوده یا بازی روزگار با من که از4،5 سالگی من متوجه مسائل اطرافم میشدم،میتونستم حس کنم،از اتفاقاتی که می افتاد میتونستم خشمگین بشم ناراحت بشم یا خوشحال...همونطور که قبلا گفتم 5 سالم بود که از فرط خشم آرزوی مرگ پدرم رو کردم.فقط9 سالم بود که تو المپیاد اول شدم و باید میرفتم برا مرحله دوم تو یه مدرسه دیگه و مثل همیشه هیچ کس نبود که همراهیم کنه باید میرفتم مدرسه اونور شهر...اونروز بهم خیلی سخت گذشت احساس نا امنی میکردم اطرافم،احساس میکردم پشتم خالیه...وقتی رسیدم به اون مدرسه و دیدم همه دخترا با مادر پدراشون اونجا هستن یکی داره به بچه اش کیک میده،یکی آب میوه،یکی داره براش دعا میخونه و ...یه غصه بزرگ رو دل کوچیکم نشست اما اون موقع نمیدونستم این اولین قدم من برا ایستادن روی پاهای خودمه...امروز میخوام به همه اونهایی که دیگران رو مقصر میدونند بگم که اگه خوب فکر کنند میبینند اول و آخر مسئول تمام کارهایی که ما انجام میدیم خودمون هستیم...
من این امکان رو داشتم که هر کسی بشم جز اینی که الان هستم،میتونستم پرخاشگر باشم،میتونستم عقده ای باشم،میتونستم معتاد باشم یا منحرف یا دزد یا الکلی یا افسرده و پریشون،برا همش هم علت داشتم،اما واقعیت اینه که همه اون علت ها بهانه ای بیشتر نبود و علت اینکه من حالا از تمام این چیزها فرسنگ ها دورم فقط و فقط یه چیزه اونم اینه که من نخواستم خیلی وقت ها به این فکر مینم که اگه من تو یه خانواده بهتر به دنیا می اومدم،اگه پدر مسئولیت پذیری داشتم،اگه وضع مالی بهتری داشتم بازم به اینجا میرسیدم؟!بازم به اینجای کار که میرسیدم مثل الان اینقدر خودم رو دوست داشتم؟اینقدر با خودم دوست بودم؟!
نمیتونم جواب قطعی به این سوال بدم اما خیلی وقت ها هم به خودم جواب دادم:نه!مشکلاتی که تو دوران کودکی من رو رنجوند در واقع داشت من رو برا دوره های بعد زندگیم آماده میکرد،همون مشکلات بود که ظرف تحمل من رو بالا برد...چون تو بچگیم نه شنیده بودم،تو جوونیم دیگه شنیدن نه آزارم نمیداد،همون نه هم سن و سالای من رو افسرده میکرد اما من...بهانه بزرگتری،خیلی بزرگتر...میخواستم برا افسرده شدن ،تازه مطمئن بودم اون موقع هم افسرده نخواهم شد...ما رزمی کار ها یه شعار داریم بین خودمون که میگه حریف قدرش خوبه:)و حریف من،زندگی ،عجیب قدره!بارها من رو زمین زد اونم با قدرت به این قصد که استخون هام رو خرد کنه اما من کوتاه نیومدم،بلند شدم خودم رو تکوندم و رفتم سمتش ،گذاشتم اشکامو ببینه با همون حالت بار ها و بارها تو سکوتم فریاد زدم اهااااااااای دنیا من کوتاه نمیام.سلاح ات رو قوی تر کن که "هر آنچه مرا نکشد قویترم سازد" ...بارها ازش سیلی خوردم اما پاهام رو اونجایی که ایستاده بودم سفت تر کردم...وقتی فهمیدیم برادرم به شیشه معتاد شده آخرین تکیه گاهم هم فرو ریخت...دیگه واقعا هیچکس نبود!باز هم خم شدم این بار خیلی شدید تر اما نذاشتم دنیا خوردم کنه...بعد ها به این نتیجه رسیدم بابا این دنیای بیچاره کاری به کار من نداره!اون همونقدر به من نظر داره که به چنگیز خان مغول داشته یا بودا یا هر کس دیگه...نه به اونا چیزی بیشتر داده نه به من چیزی کمتر...!
اگر خانواده دیگه ای داشتم شاید موقعیتم از این هم میتونست بهتر باشه اما اون چیزی که تو وجود من هست به هیچی ربط نداره جز خودم!
به خدا اگه اون سختی ها نبود من الان تو این جایگاه نبودم!خوشی و راحتی نمیتونه آدم رو مقاوم کنه اونطور که سختی ها و مشکلات اینکار رو برامون میکنن!پس بیاییم فارق از تمام شعارها نگاهمون رو به مشکلات اطرافمون عوض کنیم اونها واقعا موهبت اند اگر اینطور ببینیمشون...بیاییم اونها رو سپری نکنیم تا کم کاری ها،غفلت ها،ترس ها،انتخاب های اشتباهمون رو پشتش مخفی کنیم...بیاییم با خودمون صادق تر باشیم...
و حال من اگر بپرسین میگم:خوبم:)تا وقتی مشکلات هست،خوبم......
:104::104::104::104::104::104::104::104:
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام :72:
چند تا تایپیک باز کرده بودم تا همشون و بخونم و جوابی بدم اما با دیدن تاپیک شما همه رو بستم و جذب اینجا شدم. افرین بر این همه مقاومت. واقعا ستودنیست.:43::72:
اما خواستم زندگی خودم و برات بگم تا باورت شه خوشبختی تو یه قدمیه توست.
زندگی منم پر از فراز و نشیب و بود و سختی. وقتی همش8 ساله بودم مادرم به بیماری سرطان مبتلا شد و یک سال و نیم بعدش فوت کرد ما فقط 2 تا خواهر بودیم 8 و 10 ساله پدرم تنهایی نتونست ما رو تر و خشک کنه خودش نظامی بود و خیلی به ادب ما اهمیت می داد همه زندگیموون و فروخت برای درمان مامانم یعنی ما از ویلای انچنانی بالای شهر و ویلای شمال خوش اب هوا و ماشین انچنانی و یک زندگی لوکس رسیدیم به یک خانه سازمانی از طرف ارتش و یک پیکان. از بالا پایین افتادن خیلی سخته.
پدرم به وصیت مامانم با یک خانم مومن ازدواج کرد که هرچند در ایمان و اعتقادات ما خیلی موثر بود اما اخلاقش فاجعه بود.
وسواس داشت به شدت. دست بزن داشت. فحشهای رکیک ورد زبونش بود. حتی به بابا رحم نمی کرد به اونم فحش می داد. چند بار تا مرز طلاق پیش رفتن اما پدر پیرش که الان 87 سالشه رو دست و پای بابام می افتاد و قسمش می داد طلاقش نده.
می گفت بعد از فوت شوهر قبلیش پدر من و مادرش و خواهر برادراش دراومد واسه کنار اومدن با این حتی به مادر خودش فحشهای رکیک می داد. البته مریض بود دست خودش نبود. و بابام یه ادم دلسوز خیلی بردش دکتر و مشاور نتیجه چندانی نگرفت . باور کن پیش دوستام خجالت می کشیدم از اوضاع خونه بگم. انواع کتابهای روانشناسی و می خوندم تا بدونم باید باهاش چجوری رفتار کنیم.
وقتی مدرسه تعطیل می شد و می خواستیم بر گردیم خونه غم عالم تو دل ما بود همیشه یه بهانه واسه تنبیه داشت .خیلی موقعها تنبیهاش اینجوری بود که ما رو محروم می کرد تلویزیون تعطیل حرف زدن تعطیل تو اتاقها راه رفتن تعطیل گاهی درس خوندن رو هم تعطیل می کرد.
پدرم صبح تا شب کار می کرد تا از دست رفته ها رو جبران کنه. باور کن 60-70 % مسایل و بهش نمی گفتیم. دلمون نمیومد ناراحتش کنیم.
یه روز یه پسری از اقوام نامادریم به من گفت تو خیلی خوب و زیبایی اگه این ادم مامانت نبود با تو ازدواج می کردم. و من تازه به خودم اومدم مثل شما همه سجایای اخلاقی رو تو خودم جمع کردم برادر و خواهرای خودش بهم می گفتن اگه شما دو تا خلافکار بشین حقتونه اما ما سالم بزرگ شدیم هر چند خواهرم کمی افسردگی داره اما من در نهایت نشاط و ادب و خوب بزرگ شدم.
دانشگاهم که تموم شد عمه خودش یه نفر و رو برای خواستگاری فرستاد بهانه ای نداشتم چون درسمم تمام شده بود تو اتاق که برای حرف زدن رفتیم همه سختیها و مسایل و اخلاقهای وحشتناک مامانم و گفتم و او رفت برای تحقیق و بعد از 1 ماه گفت که می خواد باور کن شب بله برون مثل این دیوونه ها می خندید و می گفت اگه گذاشتم ازدواج کنی و رنگ خوشبختی و ببینی و یه کارایی می کرد که در شان اینجا نیست بگم. اما من ازدواج کردم با همون فرد الان 7 ساله که میگذره 29 سالمه خیلی خوشبختم قدر شوهرم می دونم یه پسر ناز دارم و دارم از زندگیم لذت می برم.
3 ماه پیش پدرم که تنها پشتوانه و حامیم بود واز دست دادم دلیل مرگ و فشار خون بالا و سکته قلبی تعیین کردن 2 سال بود به خاطر درگیر شدن مامانم با شوهرم رابطمون قطع بود با وجود چنین مرگی و چنین زندگی الان منم که دارم ازش پرستاری می کنم تا این بحران و بگذرونه خواهرم و خانواده خودش نگاشم نمی کنن و تازه اونو مسوول مرگ پدرم می دونن اما من از کنار بدیاش گذشتم.
ببخشید سرتون و درد اوردم گفتم تا بدونی کسی که تو سختیها به خود سازی می رسه خیلی موفقه و اینده خوبی داره.
شوهر من اش دهن سوزی نیست یه مرده مثل سایر مردان. اما من قدر کوچکترین محبتش و می دونم و دیوانه وار دوسش دارم.
تو موفق خواهی بود مطمئن باش.
خواستگارات و رد نکن واقعیتها رو بگو خب به خاطر فرهنگ و دید اشتباه ممکنه 99% جا بزنن اما اونی که مال تو هست بینشون نصیبت خواهد شد و خوش به حال مردی که تو هسرش باشی.
به خودت افتخار کن.:72:
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام دوست عزیز، خانم شیدا حاتمی:72:
خوهر خوبم بابت کل سختیهایی که کشیدی بهت تبریک میگم که اگه اینها نبود تو الان یه الماس نبودی:46:
بابت صبوری و تحمل و درک و شعور بالات بهت صمیمانه تبریک میگم و برای خودت و مادرت و خواهرهات و حتی پدر و برادرت که میدونم با وجود رفتارهای غلط چقدر دوستش داری، آرزوی سلامت و خوشبختی و عاقبت بخیری دارم
تو تاپیک خودم در جواب یکی از دوستان گفتم که ای کاش من هم جسارت و جرات و اعتماد به نفس شیدا حاتمی رو داشتم و میتونستم گوشه هایی از زندگیمو می نوشتم اما راستش ندارم.
دوست ندارم از سختیهام بگم ، دوست دارم فقط تو خاطر خودم باشن و هیچوقت هم دوست ندارم فراموششون کنم که اگه فراموش کنم نه قدر الانم رو میدونم و نه به اینده امیدورار خواهم بود
خودت و خواهر فرشته ات برای کن و خواهرهام هم دعا کنید
اونها چشمشون به منه و من تمام تلاشم رو سالهاست براشون کردم و میکنم تا وقتی بتونم و هستم ...
گاهی خواهرهام بهم میگن « تو هم پدرمونی هم مادرمون » مثل همین چند روز پیش که خواهر بزرگترم گفت :
« اگه یه روز تو ازدواج کنی چکار کنیم ؟» و خواهر کوچیکترم گفت :« اون وقت احساس میکنیم مادرمون ازدواج کرده!»:302:
اینو که الان نوشتم دیگه اشکم داره در میاد بهتره تمومش کنم
خوشبخت باشید عزیزم
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
دوستان خوب من ،نه،میخوام گامی فراتر بردارم و بگم عزیزان من سلام...:72:
لطف شما دوستان و یاریتون روحم رو شاد تر و سرزنده تر از قبل کرد...این روزها میبینم که مادرم بیشتر از پدرم میخواد به فکر زندگی و آینده ما بچه ها باشه و داره به هر دری میزنه تا با جور کردن وامی کاری کنه تا ما از این محله بریم و این خیلی خوبه:)خواهر هام بعد از مطلع شدن از این تاپیک بیشتر درس میخونن و من "خوشحالم"
توی دو پست قبل قرار شد که من نظرم رو راجع به ادامه ی این زندگی بگم،همونطور که قبلا هم گفتم جدایی امکانپذیر نیست در نتیجه باید تحملم رو بالاتر ببرم،محکم تر باشم،روی خودم بیشتر کار کنم و موقعیت ام رو تو اجتماع بالاتر ببرم...گاهی وقتها به جای شستن چشم ها باید اونها رو بست،به روی خطا ها و زشتی ها بست و گذشت...گیرم که پدر نبود،خدا که هست...من که هستم...
میدونم سخته،میدونم تو این راه سنگهای زیادی هست که قراره پاهام رو زخم کنه اما می ارزه...به آخر خوبش می ارزه...:)چند وقت پیش دنبال یه شغل خیلی خوب بودم تمام مراحل مقدماتی رو با سطح خوبی گذروندم اما تو گزینش حراست که آخرین مرحله بود رد شدم!طبیعیه که بخاطر گناهی که نکرده بودم ناراحت شدم اما نا امید نشدم و حالا دوباره دارم تلاش میکنم شده میرم با رئیس حراست صحبت میکنم و توجیهش میکنم که راه من جداست .با اطمینان خاصی تو این راه قدم گذاشتم،پشتم قرصه به معبودم...
در حال حاضر دارم برا امتحان ارشد میخونم و باید دوره بعد امتحان تافل رو هم بگذرونم و برا من که تا الان یه کلاس زبان هم نرفتم این به این معنیه که باید خیلی بیشتر تلاش کنم.
یاران خوب و همراه من:این تاپیک در واقع باز شد تا ما یاد بگیریم،از همدیگه یاد بگیریم...اولین حرفی که زدم این بود که برای طرح مشکلم اینجا نیومدم چون مشکلم راه حلی نداره.اومدم چون سوال دارم و فقط با سوال پرسیدن هست که میشه بیشتر و بیشتر یاد گرفت...
و من از تک تک شما ها،از تک تک جملاتتون چیزی یاد گرفتم،تمام این دنیا کلاس درسی برای ماست.
تصمیم دارم تو این تالار بمونم،این سایت تخصصی مشاوره ازدواج و خانواده دنیایی درون خودش داره که دنیات رو بزرگتر میکنه،"اگر بخوای"...و شاید بتونم به سهم خودم کمکی به دوستان این تالار بکنم.فرشته مهربان عزیز پست قبلی تون نا تمام موند،همچنان منتظر ادامه هستم،جناب سنگتراشان ممنون.پررنگ شدن خیلی جالبه:)ممنون که بهم 10 روز فرصت دادید تا به تمام امکانات تالار دسترسی داشته باشم:72:
شیدا جان،شاید از همه زندگی سیبی سهم من باشه اون هم نذر خوشی شما...:72:
خوشحالم که بالاخره آقایون هم وارد این محفل شدن،ممنون آقای کامران دعا میکنم زندگی به کام این نگاه زیبا و بزرگ منشانه همیشه خوش باشه...
از فرشته مهربان عزیز کمک میخوام:اگر صلاح میدونند این تاپیک رو به نتیجه رسیده اعلام کنن البته بعد از تکمیل پست قبلیشون:)و اگر فکر میکنن هنوز توی این تاپیک میتونیم چیزی از هم یاد بگیریم،بفرمایند تا ادامه بدیم.
دوستتون دارم:72:
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شیدا جان ، قبل از هرچیز خوشحالم که قصد داری از اهالی همدردی باشی و با ما بمونی ، مطمئنم تجربه های گرانقدر و دلنشینی کلام و ادبیاتت کمکهای مؤثری به مراجعین می کنه . خوشحالم که با ما می مونی :43::310:
عزیزم
خواستم بگم :
نکته دیگه اینه که دقت کنی کار و رفتارهای مقبوض پدر ، ناخودآگاهت را به سوی عدم اعتماد و نوعی حس منفی نسبت به مردان ، بخصوص در نقش همسر نبرده باشه ، یک وارسی در ناخودآگاهت داشته باش که اگر چنین حسی هست که باعث میشه باور نکنی که در میان پسران هستند کسانی که شرایطت را درک و با افتخار حاضر به ازدواج باهات شوند ، آنرا از خود بزدایی و نسبت به این جماعت هم مثبت اندیش باشی و با اعتماد به نفس و افتخاری که به خودت می کنی ، خواستگارانت را بپذیری و شرایطت را بدور از حس استیصال و بغرنج بینی ، برایشان مطح کنی ، و به هر کدوم که به این دلیل عقب نشینی کردند با روی گشاده و همان اطمینان خاطر به سلامت بگی و لبخندی از رضایت بخاطر قدرت دادن حق انصراف به آنان ، مهمان دلت کنی .
هر گاه کسی شرایطت را درک نکرد و ازت عبور کرد می توانی به خودت بگی ما مناسب هم نبودیم ، چون واقعیت هم همینه .
نازنین منم معتقدم این تاپیک به نتیجه رسیده هست .
عاقبتی احسن و سراسر خیر را برایت خواهانم :323:
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام به تمام عزیزان این تالار پربرکت...
دیدین چی شد؟!:)تا اومدیم با اجازه فرشته مهربان بزرگوار و جناب آقای مدیر تاپیک رو به نتیجه رسیده اعلام کنیم با پست آخر فرشته مهربان سوالی به ذهنم رسید که خیلی وقته دنبال جوابش هستم راجع بهش مطالعه کردم اما هنوز جواب قطعی براش پیدا نکردم!!
اما اول لازمه از فرشته مهربان عزیزم بخاطر تذکری که دادن بی نهایت تشکر کنم و بگم که یار مهربان ما نگران نباشید که احساسی که راجع بهش صحبت کردید رو در دوران نوجوانی شدیدا تجربه کردم و اوایل جوانی بود که کاملا از اون عبور کردم و دیگه هیچ وقت اجازه ندادم افکار منفی راجع به مردان در وجودم پدیدار بشه:)باز هم ممنونم:72:
و سوالم اینه:تا 2،3 سال پیش وقتی من 20 ساله بودم و هنوز مهارت کنترل هیجاناتم رو کامل یاد نگرفته بودم خوب به ازدواج بد بین بودم و تصمیم داشتم جزو دختران مجرد این مرز و بوم باشم اما حالا ازدواج رو امری مقدس میدونم و معتقدم شدیدا میتونه باعث رشد و تعالی افراد باشه "اگر موفق و معقول باشه"،ولی هنوز با یه نکته درگیرم:خیلی از زوج ها رو دیدم که زندگی خوبی دارن و تفاهم رضایت بخشی رو در زندگی مشترکشون پدید اوردن و میشه اونها رو زوجهای خوشبخت و موفق نامید،اما آقا مثلا مشروب میخوره یا سیگار میکشه یا حتی قلیون میوه ای که متاسفانه این روز ها خیلی باب شده!!خانم هم با این قضیه مشکلی نداره اما من...:81:
حتی ثانیه ای نمیتونم این جور مسائل رو تحمل کنم،نفرت شدیدی رو تو وجودم راجع به این مسائل احساس میکنم،نمیدونم اما فکر میکنم خودم هم نمیخوام این نفرت رو تعدیل کنم و همیشه تو ذهنم مرور میکنم که اگر همسرم خیلی هم خوب بود و محاسن زیادی داشت اگر روزی ببینم سیگاری میکشه یا مشروبی خورده اونروز آخرین روز زندگی مشترک ما خواهد بود.
به نظر شما نگاهم به این قضیه از روی تعصبه؟بخاطر گذشته ام واقعا تحمل این قضیه در آینده برام غیر ممکنه!البته من تمام جوانب احتیاط رو قبل از ازدواج در نظر میگیرم اما اگر بعد از ازدواج پیش اومد نمیتونم کوتاه بیام!
به نظر شما دوستان خوبم این بده؟؟!!
پیشاپیش از اطف همتون سپاسگذارم:72:
میدونید که خیلی دوستتون دارم:43::72:
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام دوست عزیز و مهربون
خیلی از ماها هم که مشکلی در این زمینه در زندگی نداشتیم تحمل سیگار و مشروب و اعتیاد و .... را نداریم و در زندگیمون اگه با چنین چیزی مواجه بشیم برامون گرون تمام می شه. و سخت می گیریم.
منتها شما گذشتتون هم می تونه نقشی در این تنفر داشته باشه. اما سخت نگیر اگه قبل ازدواج چشماتون و خوب خوب باز کنید بعد ازدواج به راحتی می تونید چشماتون و ببندید و کیف کنید.:310:
قبلش باید با طرفتون خوب در این موارد صحبت کنید و از نفرتتون درباره استعمال دخانیات مطلعش کنید. مطمئنم انسان خوب و شریفی قسمتت خواهد شد.
موفق باشید:72:
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
سلام به تمام عزیزان این تالار پربرکت...
حتی ثانیه ای نمیتونم این جور مسائل رو تحمل کنم،نفرت شدیدی رو تو وجودم راجع به این مسائل احساس میکنم نمیدونم اما فکر میکنم خودم هم نمیخوام این نفرت رو تعدیل کنم و همیشه تو ذهنم مرور میکنم که اگر همسرم خیلی هم خوب بود و محاسن زیادی داشت اگر روزی ببینم سیگاری میکشه یا مشروبی خورده اونروز آخرین روز زندگی مشترک ما خواهد بود.
به نظر شما نگاهم به این قضیه از روی تعصبه؟بخاطر گذشته ام واقعا تحمل این قضیه در آینده برام غیر ممکنه!البته من تمام جوانب احتیاط رو قبل از ازدواج در نظر میگیرم اما اگر بعد از ازدواج پیش اومد نمیتونم کوتاه بیام!
به نظر شما دوستان خوبم این بده؟؟!!
میدونید که خیلی دوستتون دارم:43::72:
سلام شیدا جان
ما هم تو رو دوست داریم:72:
ببین عزیزم من هم نمیتونم یه لحظه چنین حرکت و رفتاری رو از همسر اینده ام ببینم و به شدت تنفر دارم .
این ربطی به گذشته و تجربات شما نداره تعصب هم نیست البته تاثیر داره نمیشه انکار کرد اما لزوما به این دلیل نیست چون خیلیها هم که تجر به ای مثل شما ندارن از این اعمال بیزارند و تاب تحملش رو ندارن.
پدر من فقط سیگار میکشه و چیزی غیر از اون تو خونواده مون اصلا راه نداره اما من از هر نوع مواد مخدر یا الکلی به شدت متنفرم و نمیتونم قبول کنم همسرم اینکاره باشه
به نظرم من که بد نیست خیلی هم این تفکر خوبه چون تو از الان به فکر بچه هات هم هستی و
فقط زمان حال و خودتو در نظر نمی گیری
:43:
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شيداي عزيزم منم بهت واقعا تبريك ميگه نميدونم من اگه جات بودم اينهمه سختي رو ميتونستم تحمل كنم يا نه در شرايطي كه شما فقط بخش كوچكي از اون رو گفتيد.من اهل تعريف بيجا از كسي نيستم .يا حرفي نميزنم يا جدي ميگم.شما مايه افتخار اين ملتم هستي گلم.خيلي سخته تو اين شرايط خوب باشي.خيلي ها همه چي دارن اما در واقع پوچن.به خودت افتخار كن.اگه بين اين همه خاستگار كسي به دلت نشست پسش نزن.شايد اونم مثل تو باشه.شايد حتي خانوادش انقدر فهميده باشن كه اگه علاقه بچشون رو ببينن به عمق نگاه كنن نه به سطح.شما نبايد به وجود با ارزش خودت كه اين همه واسه پاك بودنش تلاش كردي ظلم كني.به جرئت ميگم اين ظلم ها اون دنيا جواب داره.
در مورد سوالت مي خوام بگم قضيه رو برعكس كن.برعكس اين قضيه بدتره.يعني پسري كه خاستگار دختري ميشه از خانواده نسبتا خوب.اين واقعيتي هست كه من ديدمش.به پدر مادرش كار ندارم.اما برادراش هر دو خلافكار بودن.از اون اراذلي كه ميگي.وقتي خانواده دختره تحقيق كردن همه گفتن اين 2 تا داداش هر 2 خلافكارن اما اين يكي جداست از اونا.انگار نه انگار كه داداشن.باهم بزرگ شدن اما اين چيز ديگست.سالم و پاك هست.باورت ميشه ازدواج كردن با هم؟اين كه فيلم نيست.واقعيته عزيز دلم.ميبيني ؟هستن كسايي كه ظاهربين نيستن.زود قضاوت نمي كنن.كافيه خودت بخواي.از خداتم بخواي.باور كن ميشه.چه بسا كه تو اينطور كه گفتي كمالات زيادي داري كه اين چيزي كه اسمش رو ميزاري بي آبرويي رو بپوشونه.ضمن اينكه اگه تواناييش رو داري 1 خونه جدا بگير.همونطور كه دوستان گفتن.
با آرزوي موفقيت و خوشبختي شما دختر گل كه افتخار ايراني:46: