RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
با سلام و عرض ادب و احترام
خیلی عالیه که انگیزه و پتانسیل بالقوه خیلی خوبی واسه ترقی و تعالی دارین .
آفرین ، واقعا آفرین به این روحیه کاوشگر و پیگیرتون که تا وقتی که به ته قضیه پی نبرین ، پیگیر هستین و همواره جستجو گر .
امیدوارم در تمام مراحل زندگیتون ( از جمله در امتحان اخیر بانک ) موفق و پیروز و شادکام باشید .:72:
فرشته مهربان و بالهای صداقت گرامی هم سنگ تمام گذاشتن در تاپیکتون ، دستشون درد نکنه .:72:
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
سلام ستایش جان
دختر پر تلاش و فعال:43:
راستی چند سالت هست؟
یادمه منم برای ازمون استخدامی بانک همین حال و هوای تو رو داشتم
البته اصلا فکرش رو نمی کردم قبول شم (اخه تازه یه هفته بود که پروژه ام رو ارائه داده بودم و هنوز نمرات بعضی از درسهامون رو نداده بودند و دیگه اینکه اولین جایی بود که داشتم واسه کار امتحان می دادم ... خیلی دوست داشتم قبول بشم ولی بعید می دونستم .... قصه ی قبول شدنم هم اینقدر باحاله که کلی به نظر خواست خدا بود )
امیدوارم با هم همکار بشیم :72::72::72::72:
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
وای خدای من ببین اینجا چه خبره؟!!
چقدر دوست و همراه
خدایا این همراهی رو همه از تو یاد گرفتیما
دوست دارم خدا
همه شما عزیزان همراه رو هم دوست دارم
خدایا شکرت که به اینجا رسیدم
در ادامه راه سحرهای زیادی رو باید سپری کنم
وای من چقدر انرژی دارم
از لطف همتون ممنونم
و با انرژِی بیشتری پیش میرم
دعام کنید
من 25 سالمه اما تازه میخوام متولد بشم
تو راهی هستم که میخوام دوباره متولد بشم به قول مدیر همدردی گرامی تولد اختیاری و انتخابی
وای چه عالی که شما هم کارمند بانک هستی پس حسابی باید همراهیم کنیاااا
اینا یادم رفت:
:227:
:227:
:227:
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
وقتی خودم را به اندازه کافی دوست داشتم
در خود حضور یک احساس معنوی را حس کردم که مرا هدایت میکند ؛
سپس یاد گرفتم که به این نیروی معنوی اطمینان کنم و با آن زندگی کنم.
:310:
:310:
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
وقتی خودم را به اندازه کافی دوست داشتم دیگر آرزو نداشتم زندگی ام طور دیگری باشد .
به این نتیجه رسیدم که زندگی فعلی برای سیر تکاملی ام مناسب ترین است.
خدایا شکرت که بهم قدرت و ایمان دادی که بهت اعتماد کنم و رئز به روز سیر تکاملی ام را بیشتر میکنی
هنوز خیلی چیزا باید بفهمم مثل همیشه همراهم باش
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
مطمئنا خداوند پشتیبان و پناه و یاری رسان تمام مومنان درگاهش بوده و خواهد بود.
انشا الله در " راه " ای که انتخاب کرده ای موفق و سر بلند باشی .:72:
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
بالخره من این امتحانم رو پشت سر گذاشتم
دوباره میرسیم به ادامه مراحل تکامل در کنار شما دوستان همراه
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
شروع ادامه مسیر اینه که دوباره مرور کنم اونچه را که یاد گرفته بودم
آخه توی مسیر بعضی جاها یادم میرفت که راه انتخابیم چی بوده و بعضی جاها از راهم منحرف میشدم
تازه دارم چیزای جدید درمورد افکارم میفهمم که باید اونا رو هم درست کنم
میام مفصل حرف میزنم
اینو امروز فهمیدم:
شاید حکایت خیلی از ماها باشه
جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه."
جنی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.
وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز میکرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره.
پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."
چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده.
یادم باشد! اگر نخست از کمتر دست نکشم، بیش تر و بزرگ تر نمی تواند داخل شود
این همون رها کردنه
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
اومدم در مورد کمال گرایی م بیشتر خودم رو واکاوی کنم و از نظرات شما همراهان بهره مند شم برای هدایت خودم
دیشب یه دفعه یه جرقه ای تو ذهنم زده شد که هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم
من در مورد همه امور زندگیم کمالگرا هستم واقعا تا حالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم
در مورد ازدواجم یه توضیحاتی میدم خودتون متوجه میشین :
یادتونه در مورد کارم صحبت کردم! من موضوع ازدواجم رو به اون مرتبط کرده بودم
چون این موضوع برای من خیلی مهمه و همیشه دوست داشتم که یه شخص اکتیو که وقتشو تو زندگیش هدر نداده باشه و به اهداف (فعلا اجتماعی منظورمه) رسیده باشه بیاد سراغم این خصیصه رو از خودم هم انتظار داشتم یعنی به خودم گفتم که اول کارت جور بشه (اونم ایده آل از نظر خودم ) -یعنی کار در حد انتظار خودم- بعد فلانی بیاد سراغت تا یه وقت فکر نکنه که من بی استعداد و دست و پا چلفتی هستم (قصد اهانت به هیچ کس رو ندارم منظورم این نیست که هر کس کار نداره بی دست و پاست )
تا یه وقت اون شخص فکر نکنه که من هم مثل خیلیا فقط مدرک گرفتم و هیچ کاری از دستم برنمیاد تا یه وقت فکر نکنه که دختر زرنگی نیستم
یعنی چون خودم رو شخص اکتیوی میدونم و میخوام از لحظاتم بهره ببرم و به بطالت نگذره دوست داشتم با داشتن کار اونو به طرفم ثابت کنم
و ...
این در مورد کار
یا اگر در رانندگیم اشکالی بوده همیشه خواستم اول اون رفع بشه و رانندگی عالی رو به شخص مقابلم عرضه کنم تا بدونه من نقص ندارم (البته منظور این نیست که خدای نکرده تصادفی رو مسبب بشم نه منظورم این نیست چون بهترین راننده های دنیا هم ممکنه یه روز احتمالی ای تصادف کنند ) منظورم اینه که بدون نقص رانندگی کنم یعنی مثل یه آدم کاربلد
و خیلی موردهای دیگه که انقدری پیش پا افتاده هستن که نمیشه عنوانشون کرد
اینا رو اگه در کنار قانون جذب بزارم مییبینم که خودم باعث شدم خیلیا ازم دور بشن یا اینکه شخصی که انتظار دارم بیاد با این افکارم نیاد
خلاصه اینکه به خودم گفتتم که اول در فلان چیز و بهمان چیز کامل شو بعد
حتی الان در مورد واکاوی شخصیتیم هم دارم اینجوری پیش میرم بدون اینکه خودم بخوام یعنی به خودم میگم هر وقت نقص های شخصیتیت رفع شد فلانی میاد
اوووووووه
یا اینکه فرد مورد علاقه م رو خواستم که در فلان شرایط باشه و در فلان چیزها به کمال رسیده باشه بعد بیاد سراغم
خوب بنده خدا خودت خواستی اونوقت جالبیش اینه که صبر هم نداری!!؟؟؟؟؟؟و در بدست آوردن انقدر عجله میکنی!!؟
خودمو کم ندونستم و خودم رو لایق داشتن خیلی چیزا میدونم (غرور نیستا)میدونید منظورم چیه ؟چون خودم و خونوادم در شرایط مشابه بهترین ها رو برای دیگران فراهم کردیم متقابلا در حد خونواده خودمون (البته بیشتر این فکر شخصی منه)از طرف مقابل انتظار داریم (البته باز هم من این فکر رو میکنم)
میدونم شاید از نظرتون پیش پا افتاده بیاد یا اینکه بگین توقع م زیاده اما مثال میزنم خواهرای من ازدواج که کردن بعد از یکی دو سال خودشون خونه خریدن ، ماشین داشتن یا اگر برادرم که الان نامزد داره فردا روزی که میره سر خونه و زندگیش خونه واسه خودشه درسته با وام و ..هستش اما واسه خودشه
وابسته و مرتبط کردن خیلی چیزا به هم !!!!
یا اینکه در مورد شخصی که در نظرم ایده آله از کجا معلوم که در اون حدی که من فکر میکنم باشه؟!(تو پرانتز بگم که در مورد دوست برادرم که یه تاپیک چند صفحه ای ازش حرف زدیم دیگه مثل قبل فکر نمیکنم و به خدا سپردمش و اون تاپیک به نتیجه رسید) اینجا دوباره به این خاطر این موضوع رو عنوان میکنم که بلاخره من اون شخص رو ایده آل میدونم و هنوز هم انتظار دارم که اون شخص بیاد سراغم ولی آیا با این افکارم ، در مورد اون آقا درست فکر میکنم؟ نکنه اون شخص مثل گردنبند بدلی در برابر اصلش باشه و منم که خیلی برای خودم بزرگش کردم ؟!و چون تا حدودی شرایط ایده آل من رو داره فکر میکنم همونیه که میخوام
بین افکارم حسابی گیج شدم و میدونم که ریشه همه این افکارم همون کمالگراییه و اگر درستش کنم همه چیز درست میشه
منتظرتون هستم برای رفع نقص هام
ببخشید طولانی شد
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستايش عزيز ميخواستم برات پست بذارم راجع به كمالگراييت ديدم هيچي به ذهنم نمي رسه گفتم تا اين جا اومدم دست خالي نرم:311: برات دعا كنم كه انشالله آزمون بانك قبول بشي و همه كارهات درست بشه :323:
يه چيزي هم بگم در مورد اون گردنبند من فكر مي كنم خدا عين اون باباهه نيست منتظر بشه تا ما گردنبند را بديم و بعد براي ما عوضش كنه اگه صلاحمون در اون گردنبند نباشه خودش ازمون مي گيره حتي اگه نخواهيم بديم اونوقت اگه از اون گرنبند قبل از اينكه ازمون گرفته بشه بگذريم به نفع خودمونه چون واسمون بي اهميت شده و آرامشمون را از دست نمي ديم اما اگه خلاف خواست ما ازمون بگيره زمان مي بره تا به آرامش برسيم.
به هر حال خدا بهتر از ما مي دونه كه با كي خوشبخت مي شيم پس بايد بهش اعتماد كنيم.
ستايش عزيز منظورم از اين حرف اين بود كه موضوع اين پسر را تموم شده در نظر بگير
كه اگه يه روز خبر ازدواجش را شنيدي روحيه ات خراب نشه ومدتها آرامش ازت گرفته نشه .همه چي را به خدا بسپار و اون گردنبند را به خدابده تا اگه گردنبند اصله بهت برش گردونه.
موفق باشي:72: