RE: افکار مزاحم و مشکلات من
سلام دوباره
بچه ها یه مشکلی قبلا مطرح کرده بودم الانم اذیتم میکنه
ما هفته ای 2-3 بار به خانواده همسرم سر میزنیم
منم گاهی یا حوصله رفتن اونجا رو ندارم یا کاری دارم.به همسرم سخت نمیگیرم و ازش میخوام اینجور مواقع تنها بره خونشون.حتی ماهی یه بار هم بهش نمیگم تنها برو،اما اونم قبول نمیکنه.میگه الا لله باید تو هم بیای.
با محبت میگم اما آخرش عصبی میشه و کارمون به بحث و دعوا میکشه.البته اون اول عصبی میشه.قبلا بی جواب نمیذاشتمش اما الان اگه مجبورم کنه باهاش بحث میکنم.
اون اولا تقریاب هر شب(آخر وقت) میومد خونه ما با من.بعد گفت هفته ابی دو بار نریم گفتم باشه.الان تا رو رفتن به خونشون من قبول نمیکنم تهدیدم میکنه که منم نمیام ،نمیدونم میرم به یکی میگم چیکار میکنی، به بابات میگم و برو خونه بابات و طلاقت میدم... و روز بروز این حرمت شکنی هاش بدتر میشه
اینم بگم تا خونه ما با ماشین دو دقیقه راهه تا خونه اونا حداقل 20 دقیقه.
چیکار کنم؟:72:
وقتی نمیخوام برم ناراحت میشه دلیلش هم اینه که فکر میکنه برای خانواده ش ارزش قائل نشدم اگه نرم
الکی میگه تنها حوصله ام سر میره و اینا،اما دلیل واقعیش اینه که گفتم
بهش میگم کدوم عروسی اینقدر زود به زود میره خونه مادر شوهر؟
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
ببینم مهتاب جان! تو اینهمه تو تالاری، وقت برا دعوا و جر و بحث با شوهرتم پیدا میکنی؟:311:
قرار شد با سیاست پیش بری دیگه! نه اینکه یکی به دو و لج بازی. یه مدت با سیاستهای جذبی پیش برو بعدش هم کم کمک با زبون نرم و نوازش و بدون اینکه خیلی تابلو باشه برنامه های اصلاحی را مرحله به مرحله انجام بده و به بعضی کارها عادتش بده. باور کن من امتحان کردم تا حالا که بعضی کارها رو که اصلا نمیکرد اونقدر داره خودجوش انجام میده که خودمم متعجبم. بهت گفته بودم بذار احساس کنه که شما هم به اندازه ایشان برای خانواده اش ارزش و احترام قائلی. الان چون حساسش کردی متاسفانه این جدلها و لج بازیها هست. در ضمن چه لزومی داره که شما هر شب به خانه پدر ات بروی؟ تازه مگه رقابته؟ خودتو نسبت به این مسائل حساس نشان نده وگرنه هروقت بخواد ازت امتیاز بگیره یا اذیتت کنه خوب با این چیزها آزارت میده.
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
بی دل جان امروز رو تا الان موندم تو تالار چون خونه نیس
آخه آقامون خیلی دیر بیاد خونه 4 میاد و من از اونموقع نمیام تالار و با اونم
همین زیاد خونه بودنشم مزید بر علت میشه که روی هر چی ایراد بگیره
حالا اینا به کنار
بی دل عزیزم مطمئنم با روشی هم که گفتی بیشتر لوس میشه و اونموقع دیگه اصلا تنها نمیره
وقتی محبتش گل میکنه بیشتر میچسبه بهم
تا مجبور نشه تنها جایی نمیره
همیشه ور دل خودمه
http://www.hamdardi.net/imgup/21505/...9b86a04115.gif
بچه ها اینم بگم انگار برداشت اشتباه شد
نرفتن من از روی لج و لجبازی ،یا اینجور مسائل نیست.فقط گاهی که حوصله شو ندارم میگم نمیام اونم آنچنان اوقات تلخی راه میندازه که چند روزمون زهر میشه
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
مهتاب جون من هم عین مشکل تو رو دارم.ابته هنوز راه حلی براش پیدا نکردم.فقط میدونم هرچی مقاومت کردم اوضاع بدتر شده هم برای من هم برای او.حتی گاهی هم باهاش نرفتم اما بازم اذیت میشدم.چون دلهامون راضی نبود.الان یه مقدار بهتر شده اوضاع فقط به خاطر این که دیگه سخت نمیگیرم.اگه میگه بریم؟بدون مقاومت و پشت چشم نازک کردن گفتم باشه الان آماده میشم.سعی هم می کنم برا خودم هم اجبار نباشه.همین که شوهرم احساس خوبی داره به من هم حس خوبی میده.حتی گاهی اوقات خودم میگم حوصلم سررفته نمی آی یزیم خونه مامانت اینا...
الان اگه خسته باشم یا احتیج به تنهایی داشته باشم و نخوام برم.خیلی گیر نمیده.هر چند هنوزم ته دلش دوست داره برم.
برخی چیزا رو تو زندگی باید بپذیریم نه تحمل کنیم.:72:
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
مهتاب جان :43:سعی کن مواقعی که حوصله داری و میدونی آستانه تحملت واسه خانواده همسرت بالاست . خودت به همسرت پیشنهاد بدی که برین اونجا .
سعی کن اگه همسرت جایی کار داره یا وقتایی که خونه نیست (البته اگر دچار سوء تفاهم نمیشه) تنهایی به منزل والدینت بری تا ایشون هم الگو برداری کنند باز هم میگم اگه دچار سوء برداشت نمیشن
برای اینکه بتونی رو همسرت کار کنی سعی کن یه مدت رو مواضعی که ایشون حساسیت داره انگشت نگذاری. هیچ اتفاقی نمی افته اگه حوصله نداشته باشی و بری.
بعدها که حساسیت همسرت کمتر شد میتونی بگی من کار دارم و ... ولی فقط بخاطر گل روی تو میام (لحنت منت گونه نباشه) سعی کن اهمیت خودت رو بالا ببری بجای اینکه چیزی یا کسی رو کم اهمیت جلوه بدی.
شاد باشی:72::46:
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
ممنونم دوستان
یه مدت سعی میکنم به پیشنهاد شما عمل کنم فکر کنم نتیجه بده.
دیشب رفته بودیم خونشون،مادرش گفت اگه میشه فردا پسرم از سر کار برگشتنی بیاد خواهرشو بیاره خونه شما چون تو خونه حوصله ش سر میره(حق داره بیچاره)قبلا که گفتم وضع خونشون چه جوریه؟کماکان باباش مریضه و این بازم استرس منو زیاد کرده
نمیدونم چرا،هروقت قراره باهاشون تعامل داشته باشم استرس دارم.الانم مضطربم.دست خودم نیست.همین هم باعث میشه زیاد دلم نخواد کنارشون باشم.
در عین حال گاهی دلم براشون میسوزه.گاهی حس میکنم تو برزخ گیر کردم.یه حسم بهم میگه چه گناهی داشتم که اول زندگی مشترک خودم و همسرم باید سر بی ملاحظگی خانواده ش اینقدر استرس تحمل کنیم؟بجای اینکه باعث دلگرمی مون باشن بیشتر باعث ترس و اضطرابمون میشن.البته در اینمورد استرس من بیشتر بابت همسرمه و اثری که این اتفاقات روش میذاره.
یه حس دیگه بهم میگه،اشکالی نداره،خدایی هم بالا سرمون هست،همه چیزو میبینه.اون بیچاره ها هم روز خوش ندیدن،احتیاج به کمک دارن.خودمو میذارم جای اونا،جای مادرش،میبینم هرچقدر هم که بد باشم،الان تنها موندم،میترسم و چشمم به کمک بچه هامه.اگه من عروس این کمک پسرشو ازشون دریغ کنم،فردا روزی منم ان شاا... بچه خواهم داشت و اصلا دوست ندارم وقتی از کار افتادم و چشم امیدمو به بچه م دوختم ،اون تنهام بذاره بره پی زندگی خودش.
گیر کردم بین اینا،از طرفی از خواسته م برای داشتن یه زندگی آروم(حداقل اول زندگی مشترک) نمیتونم بگذرم.منم حق دارم یه زندگی بی دغدغه رو حداقل مدتی کنار همسرم تجربه کنم.
چرا بعضی پدر و مادره اینقدر درکشون پایینه؟چرا پدرش برای ترس دکتر رفتن اینقدر اطرافیانشو زجر کش میکنه؟مگه اونا حق زندگی ندارن؟هم با مریضیش و دکتر نرفتنش اذیت میکنه،هم با بدرفتاری.مگه یه آدم چقدر تحمل داره؟گاهی دلم به حال مادر و خواهر مجردش کباب میشه.بیچاره ها از اول تابستون 24 ساعته تو خونه ن.مادرش که همیشه مجبوره بخاطر مریضی باباش خونه باشه.هم دلم براشون میسوزه هم خواسته خودمو وضع روحی همسرمو نمیتونم نادیده بگیرم و ازشون دلگیر میشم.یه جور تناقض تو وجودمه.خیلی سخته تحملش.البته الان بیشتر مایل به طرفی هستم که برام حس بهتری میده.اما باز گاهی نمیتونم بگذرم...
خیلی دوست دارم فرشته وآنی جان و بی دل هم جواب بدن،آرومم کنن.از تجاربشون بگن.ترسمو کم کنن.:72:
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
سلام
بابا یکی ما رو دریابه
بچه ها یه مشورت ازتون میخواستم
همونطور که میدونین دلبند ماموریته
دیشب بهش گلایه کردم که مامانت اینا از روزی که رفتی یه زنگ هم نزدن حالمو بپرسن
امروز صبح دیدم یه اس ام اس از دلبندم اومد
اس ام اس خطاب به داداشش بود
اشتباهی فرستاده برای من
از داداشش خواسته به مامانش بگه به من زنگ بزنه و تعارف کنن منو ببرن خونشون
خونه نبودم.رسیدم دیدم زنگ زدن خونمون،موبایلم هم زنگ زدن اما ندیده بودم،خونه مامانم هم زنگ زدن باهاش حرف زدن گفتن میخواستیم مهتاب بیاریم خونمون.اما الان که اس ام اس رو دیدم و متوجه شدم به خواسته همسرم زنگ میزنن جوابشونو نمیدم.موبایلمم خاموش کردم.از دستشون دلخورم
هم خوشحال شدم هم ناراحت
ناراحت از اینکه چرا خودشون تا همسرم نگه سراغی ازم نگرفته بودن و اینکه چرا همسرم از راه اشتباه این خواسته شو گفته بهشون
آخه اینطوری که گفته اونا متوجه میشن من به همسرم اطلاع دادم که اونا ازم سراغ نگرفتن،وگرنه علم غیب که نداره بفهمه
خوشحال از اینکه همسرم جرات به خرج داده اینکارو واسه دل من کرده تا من ناراحت نشم و اینکه چه بهتر حتی اگه بدونن من گفتم،متوجه میشن منم از اونا انتظاراتی دارم و برام مهمه بعضی چیزا و همینطور فهمیدن همسرم به من اهمیت میده.
حالا نمیدونم چه برخوردی با همسرم داشته باشم
میخواستم بهش بگم که باید با درایت تر از این عمل کنه
یعنی باید اول با مادرش صحبت میکرد،وسط حرفاش ازش میپرسید که از مهتاب چه خبر؟بهش زنگ زدی از وقتی من رفتم؟آوردین خونتون؟بعد که اون میگفت نه،همسرم بهش میگفت چرا اینکارو نکردین؟اون تنهاس و اینجور چیزا
میدونم نباید اینقدر متوقع باشم.دارم سعی میکنم.پیشرفت کردم.اما هنوز اول راهم.بازم از یه سری مسائل ناراحت میشم.مخصوصا وقتی میبینم خودشون اینطور بی محلی میکنن اما از ما خروار خروار توقع دارن
میدونم هرقدر هم پیشرفت کنم باز از یه سری مسائل آدم دلخور میشه.ولی نسبت به گذشته کمتر عکس العمل نشون میده.
راهنماییم میکنین؟:72:
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
میدونم نباید اینقدر متوقع باشم.دارم سعی میکنم.پیشرفت کردم.اما هنوز اول راهم.بازم از یه سری مسائل ناراحت میشم.
:104::104::104::104:
سلام
احسنت. داروي مشكلتو در جعبه داروهاي خودت داری. فقط به موقع مصرفش كن.:303:
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
سلام
بابا یکی ما رو دریابه
بچه ها یه مشورت ازتون میخواستم
همونطور که میدونین دلبند ماموریته
دیشب بهش گلایه کردم که مامانت اینا از روزی که رفتی یه زنگ هم نزدن حالمو بپرسن
امروز صبح دیدم یه اس ام اس از دلبندم اومد
اس ام اس خطاب به داداشش بود
اشتباهی فرستاده برای من
از داداشش خواسته به مامانش بگه به من زنگ بزنه و تعارف کنن منو ببرن خونشون
خونه نبودم.رسیدم دیدم زنگ زدن خونمون،موبایلم هم زنگ زدن اما ندیده بودم،خونه مامانم هم زنگ زدن باهاش حرف زدن گفتن میخواستیم مهتاب بیاریم خونمون.اما الان که اس ام اس رو دیدم و متوجه شدم به خواسته همسرم زنگ میزنن جوابشونو نمیدم.موبایلمم خاموش کردم.از دستشون دلخورم
هم خوشحال شدم هم ناراحت
ناراحت از اینکه چرا خودشون تا همسرم نگه سراغی ازم نگرفته بودن و اینکه چرا همسرم از راه اشتباه این خواسته شو گفته بهشون
آخه اینطوری که گفته اونا متوجه میشن من به همسرم اطلاع دادم که اونا ازم سراغ نگرفتن،وگرنه علم غیب که نداره بفهمه
خوشحال از اینکه همسرم جرات به خرج داده اینکارو واسه دل من کرده تا من ناراحت نشم و اینکه چه بهتر حتی اگه بدونن من گفتم،متوجه میشن منم از اونا انتظاراتی دارم و برام مهمه بعضی چیزا و همینطور فهمیدن همسرم به من اهمیت میده.
حالا نمیدونم چه برخوردی با همسرم داشته باشم
میخواستم بهش بگم که باید با درایت تر از این عمل کنه
یعنی باید اول با مادرش صحبت میکرد،وسط حرفاش ازش میپرسید که از مهتاب چه خبر؟بهش زنگ زدی از وقتی من رفتم؟آوردین خونتون؟بعد که اون میگفت نه،همسرم بهش میگفت چرا اینکارو نکردین؟اون تنهاس و اینجور چیزا
میدونم نباید اینقدر متوقع باشم.دارم سعی میکنم.پیشرفت کردم.اما هنوز اول راهم.بازم از یه سری مسائل ناراحت میشم.مخصوصا وقتی میبینم خودشون اینطور بی محلی میکنن اما از ما خروار خروار توقع دارن
میدونم هرقدر هم پیشرفت کنم باز از یه سری مسائل آدم دلخور میشه.ولی نسبت به گذشته کمتر عکس العمل نشون میده.
راهنماییم میکنین؟:72:
خوشحالم که می بینم بر خلاف تصورتون ،شما برای همسرتون خیلی مهم هستین:227:
فقط یه مورد ،خواهشا هیچ وقت به روی همسرت نیار که اون اس ام اس رو دیدی ،حتی از گوشیت اس ام اسش رو پاک کن ،:305:
از کجا میدونی همسرت با مامانش صحبت نکرده و در مورد تو نپرسیده؟مطمئنی؟
به هر حال من احساس می کنم شما یه کم منفی نگر هستی و خیلی پالس منفی به خودت می دی
به قول انی دوربینو به سمت خودت بچرخون:46::46::46:
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
مهتاب جان
میشه بگی شوهرت چه کاری باید انجام بده تا خنده بیاد روی لبهای شما و از ته دلت خوشحال بشی ؟:311:
کلی فکر کرده یه راه پیدا کرده ... به داداشش گفته زنگ بزنید حال مهتاب رو بپرسید ... می دونی چرا؟
چون می خواسته تو رو خوشحال کنه؟ بنده خدا دلبندت دیگه چی کار کنه:302:
راه دیگه ای به نظرت میاد؟
خود شما به خاطر شوهرت بعضی جاها اینجوری نمی کنی؟
مثلا خود من وقتی می خواهیم بریم خونه مامانم به مامانم می گم این غذا را درست کن که شوهرم دوست داره
حالا شوهرم بفهمه بعد بیاد بگه مادرت خودش باید این کار رو می کرده نه اینکه تو بهش بگی؟
به نظرت اگه من بیام بگم شوهرم اینجوری گفته خود تو نمیایی با من همدردی کنی که
بالهای صداقت تو می خواستی محبتت رو نشون بدی و شوهرت نباید اینجوری می گفته؟