آفرین :104:
این شد یک روحیه ی درست وحسابی برای دختر جوان :46:. شاداب و سرحال .:310::227::104:
نمایش نسخه قابل چاپ
آفرین :104:
این شد یک روحیه ی درست وحسابی برای دختر جوان :46:. شاداب و سرحال .:310::227::104:
سلام عزيزم،اول ميخواستم منم يه تبريک بهت بگم بابت روز زن و از صميم قلب آرزو دارم يک دختر نمونه براي پدر و مادرامون،يک خواهر خوب براي برادر و خواهرامون،يک زن خوب براي همسرامون ، يک مادر خوب براي بچه هامون ، يک عروس خوب براي مادر و پدر شوهرامون و يک مادر شوهر يا مادر زن خوب براي عروس و دامادامون باشيم و يک تشکر بابت همراهيت تو تايپيک من:72:،راستش من دورادور حواسم بهتون هست و دليل اينکه نظري نميدم چون مطمئنم افرادي واردتر از من هستن که نظراي خوبي ميدن و تجربيات زيادي دارن منم زير زيرکي ميام و از اون تجربيات خوب سوء استفاده ميکنم به نفع خودم :D:P،ميدوني بعضي موضوع ها رو ادم ديده و يا تجربه کرده و در موردش نظرهم ميده ولي در مورد بعضي چيزها چون تجربه اي آدم نداره نظر کارشناسي هم بهتره به نظر من نده اون هم تو زندگي زناشويي چون خدايي ناکرده ممکنه برعکس نتيجه بده،من فکر ميکنم واسه شما خيلي چيزهاش طبيعيه البته برخي چيزهايي که گفتي دوستان بهتر راهنمايي کردن،منم براي شوهرم وقتي ميره سفر يا وقتي خودم ميرم دلم تنگ ميشه اين خيلي طبيعيه،گاهي وقتها با خودم ميگم نکنه من بيشتر از اينکه همسرم رو دوست داشته باشم بهش عادت کردم و و ابستش شدم که اينجور بي قراري ميکنم،بعد ميگم چه اشکالي داره اگه واقعا اينجوري هم باشه اگه من بتونم ميتونم اون رو به سمت دوست داشتن و عاشق بودن سوق بدم در صورتي که راهش رو پيدا کنم(البته خدا کمک کنه ها چون واقعا اينجور چيزها کار حضرت فيله و من بي چاره تو اين جور چيزها بي استعدام:161:)،عزيزم ما هممون يه مشکلاتي تو زندگيمون داريم اين مهم نيست مهم اينه که چه جوري اون مشکلات رو بتونيم حل کنيم (الان که اين رو نوشتم يه جوري حس ميکنم خنده داره،مني که خودم خيلي موقع ها نميتونم مشکلاتم رو حل کنم و شايد حتي به مرز نااميدي کامل ميرسم و به قولي کم ميارم ببين چي دارم ميگم؟ و هنوز شايد باورش نکردم ولي واقعيت اينه و خيلي هم مهمه)، اين هايي رو که ميگم هم براي شماست وهم تکرار مکررات براي خودم که ما زنيم و يه زن يعني گذشت،گذشت در کمبودها و کاستي ها و صبر در برابر ناملايمات ، محبت به هرکسي که دوستشان داري و ميخواهي دوستت بدارند(پدر،مادر،همسر،پدر شوهر، مادر شوهر و....) يعني به تمام واقع دل بزرگي داشتن،نگيم پس مردامون چي؟ قبول دارم ولي ما از جانب خودمون تلاشمون رو ميکنيم و به اونها هم در اين راه کمک،عزيزم بدانيم زن بودن آسان است اما زن خوب بودن سخت و مطمئن باشيم همسرانمان هم طالب همينند طالب زن خوب،خيلي موقع ها اگه ما سنجيده رفتار کنيم ممکنه شوهرامون هم به راه بيان ولي خيلي پيش اومده که رفتار نسنجيده ما باعث ميشه تا مردامون اگه راه رو درست هم رفته باشن بخاطر کاراي ما خطا برن، باور کنيم ما اگه تو خودمون ،تو زندگيمون، تو همسرمون فکر کنيم ميتونيم راه همسر خوب بودن و همسر را خوب کردن رو پيدا کنيم (البته به شرطي که بدانيم و يقين داشته باشيم همسرانمان مشکل لاينحلي ندارند چون بعضي از مشکلاتي ممکن است به نظرم يا حل نشوند يا کار طاقت فرسايي باشد مثل... بهتره نگم چون ممکنه خط قرمزهاي هر کسي با اون يکي فرق کنه، عزيزم من هم مادر و پدر و به طور کلي خانواده همسرم تا به الان مشکل خاصي برام ايجاد نکردن پس اين انصاف نيست که من براشون عروس بدي بشم، من سعي ميکنم در رفتارم با اونها با احتياط رفتار کنم و اول شوهرم رو مدنظر ميگيرم، سعي ميکنم طوري رفتار نکنم تا شوهرم فکر نکنه که ميخوام اون رو از خانوادش دور کنم(البته بماند که همسرم بخاطر همين زود رنجيش شايد بخاطر يه مسئله کوچيک ماهها حتي با پدرش حرف نزنه،رابطه اش با مادرش خوبه چون مامانش سعي ميکنه اگه همسرم چيزي گفت و ناراحت شد يا ناراحتش کرد زود همه چيز رو فيصله بده و قهري پيش نياد;)) ما چه در نقش زن،چه در نقش مرد بايد دانش درست زندگي کردنمون رو بالا ببريم چه تو زمينه نحوه برقراي ارتباط درست با ديگران، چه تو روابط زناشويي،من که فکر ميکنم هم من و هم همسرم خيلي ضعيفيم،اگه همسرم هم نخواد فکر ميکنم اگه من بتونم رو خودم کار کنم شايد بتونم برخي از مشکلات موجود رو حل کنم،آخه منم خوب يه زنم ديگه و زن هم که ديگه...(آقايون تالاري ببخشيد خوب روز زنه و امروز که ميشه راحت از خودمون تعريف بکنيم:58::327:) مهتاب عزيزم فکراي منفي رو بايد دور بريزيم سخته ولي ميشه،بايد سعي کنيم از وضع موجود لذت ببريم،هميشه اين رو تو ذهنمون بياريم که خيلي از آدم ها حسرت زندگي ما رو ميخورن پس ارزش داره با تمام وجود براي بهتر شدنش و نگه داشتن اين زندگي تلاش کنيم و اگه همسرامون هم اين رو درک نميکنن يه جورايي نميدونم چه جوري متوجهشون کنيم،نبايد اينقدر تو بعضي چيزها ريز بشيم مثلا آي مادرشوهرم اينو گفت ناراحتم کرد يا فلان کس اينجوري که کرد عمدا کرد تا منوناراحت کنه و ...مامان من يه حرف خوبي ميزنه بهم ميگه من که جون بودم خيلي اذيت شدم و حتي ميدونستم که فلان کس ازعمد اين کار رو ميکنه تا منو ناراحت کنه يا تو زندگيم دعوا راه بيفته و يا نه عمدي نبوده و من تو همه اين مواقع بجاي اينکه نارحت بشم و داد و بيداد کنم و فکر نسنجيده اي بکنم فکر ميکردم تا اگه اون آدم از روي عمد اينکارا رو ميکنه برعکس اون عکس العملي رو که ازم انتظار داره انجام بدم و بدتر به همسرم محبت کنم و اگرنه، عمدي هم نبود هم طرف رو متوجه اش ميکردم و هم سعي ميکردم تا يه جوري رفتار نکنم که رو رابطه من و همسرم تاثير بدي بذاره،بهم ميگه:اون موقع به شما جونا نميشه گفت بالاي چشمت ابروه،فقط تا يه چيزي از دهن طرف مياد بيرون فقط سريع ميريد تو فاز منفي که ببينيد اينو که گفت يا انجام داد منظور بدي داشت تا ناراحت بشيد و بعد فلان کنيد و بسان کنيد،بهم ميگه:خوب چرا اينجوري فکر نميکنيد بجاي اينکه از اون طرف بوم بيفتيد يه کم بيايد اين ور بوم و سعي کنيد از حرفا و کاراي اون فرد برداشت بد نکني و خودتون رو عذاب نديد اون موقع راحت تر ميتونيد رو اون موضوع فکر کنيد و به فکر راه چاره باشيد،حتي شده اون فرد همسرتون باشه،هنر اون نيست که همون لحظه عکس العمل نشون بدي و يا داد و بيداد بکني مهم اينه که فکر بکني تا سر فرصت حرف خودت رو بزني و ناراحتي يا انتظارات رو به طرف بگي، البته بهتره تو زندگي زن کوتاهتر بياد و زندگي رو با چيزهاي کوچيک تلخ نکنه،راست ميگه من با حرف مامانم معتقدم،با اينکه مامان خيلي تو دوران جونيش سختي کشيده ولي الان با اينکه بابام ممکنه سر مسئله اي داد وبيداد کنه ولي تا مامان نخواد کاري نميکنه، ما هم بايد سعي کنيم هر چيزي رو تو زندگيمون غول نکنيم و راحت تر باهاش کنار بيايم(البته اينو بيشتر بايد به خودت بگي مي مي خانم...:324:)
اميدوارم تو زندگي زناشويي موفق و شاد باشي دوست و خواهرخوبم:227:
شرمنده نميدونم چرا جديدا اينقدر پرحرف شدم!!!!:163:
سلام دوستان كلم
خيلي متشكرم:316:
من الان خونه مامان اينام كامبيوترشون ازيت ميكنه
كي بوردش كه انكار عربيه قاطي باتيه حرفاش
غلطاي املايي واسه همينه
خيلي هم طول ميكشه با اينكه اينADSL هست اما كامبيوترشون قاطي داره
اعصابمو خرد ميكنه
عصري سعي ميكنم برم خونه خودمون اونجا رحت تر باهاتون حرف ميزنم
الانم كلي جيز نوشتم با همين اوضاع:163::311:
بازم مرسي:72::43:
اقاي مدير:72:
به من هم نظري بكنيد
كمك كنيد خلاص بشم از اين ترس و وابستكي مخرب
باور كنيد زندكي رو به كام خودم و كاهي همسر عزيزتر از جانم تلخ كردم
من شديىا احساس ترس و نا امني ميكنم:316::316::316:
سلام دوباره مهربونای من
می می گلکم
مرسی که اینهمه وقت گذاشتی واسه تاپیک من
خانمی اینطور نیست که حرفای تو در حل مشکل من بی تاثیر باشه
ببین من قبل از اصلاح روحیات نامناسب همسرم باید نقاط ضعف خودمو برطرف کنم تا بتونم به اونم کمک کنم
با اینکه اینکار احتمالا زمان بر خواهد بود
و از اونجایی که باید به همسرم هم کمک کنم سعی میکنم ایندو (کمک به خود و همسر) تقریبا موازی هم باشه
چون اگه فقط به خودم بپردازم و اونو نادیده بگیرم مشکلش بدتر میشه
پس شما دوستا عزیز
در هر دو مورد:
1.کمک به حالات روحی من و تقویت اونا
2.کمک به (دوباره)من در یاری به همسرم
میتونین خیلی اثر مهمی داشته باشین
ببینید حتی یک جمله هم که بگین و آتش منو فرو بنشونین کمک بزرگیه و مدیونتون میشم
بیشتر از همه چیز به آرامش نیاز دارم.
بازم میگم
من احساس نا امنی میکنم:302:
مخصوصا از نظر عاطفی:302:
حس عدم حمایت و تنهایی:302:
ترس از آینده نیامده:302:
کمک:325:
:72::72::72:
مهتاب عزیز
خالی از لطف نیست اگه یک دور کل پستهات رو مطالعه کنی .
خانمی !
ریشه اساسی دغدغه ها و مسئله هات در احساس محور بودنته ، پس اولین و مهمترین کار اینه که احساست رو مدیریت کنی و اجازه ندی اون محور قضاوتها ، تصمیمات ، و برنامه ریزیهات باشه . همین جا شدت دلتنگیت برای همسرت و تقاضای مکرر از دوستان که تنهایت نگذارند و ابراز علاقه و احساسات به دوستان و..... از نشانه های رها بودنت در دستان احساساته و به عبارتی احساست تو را کنترل می کند نه تو احساست را .
نقل قول زیر از مدیر محترم را مطالعه کن و به آن فکر کن :
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
روی این موضوع ، آسیبهای احساس محور بودن ، و چگونگی رهایی از این وضعیت مطالعه و بررسی داشته باش که حتماً در تشخیص بهتر وضعیتت بهت کمک خواهد کرد .
از شما هم ممنونم فرشته جان
گفته شما رو تا حدی تایید میکنم که تقریبا احساسات منو کنترل میکنن
ولی بنظرم برداشتتون افراطی بوده
اونقدرا هم نیست
مثلا اینطور خطاب کردن دوستان هم از روی احساسه هم اینکه یه بار تو ارسال آنی جان خوندم خیلی تاثیر گذاره خطاب کردن افراد با الفاظ خوب
راستی فکر میکنم علاوه بر احساساتی بودن این احساس اضطراب و نامنیه که باعث میشه بخوام تنهام نذارین
بیش از حد احساس تنهایی میکنم حتی وقتی همسرم هست.
ممنون عزیزم از بابت اینکه وقت گذاشتی برام
همیشه دلم میخاست شما هم نظرتو راجع به مشکل من بگی
منتظر نظرات بیشتری از شما دوست فهمیده هستم
:72::72::72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
مهتاب عزیز
اضطراب و احساس نا امنی بیشتر اوقات از عوارض احساس محور بودنه . و گاه هم ریشه ای تر از آن ، لازمه اول معلوم بشه که در چه وضعیتی مضطرب می شوید ، یعنی در تنهایی چه چیزی به ذهن شما می رسه ؟، آیا محیط براتون توهم زا میشه ؟ ، یعنی از چیزی احتمالی می ترسید ؟ و..... تا بهتر بشه فهمید .
سلام
میلاد حضرت زهرا (س) مبارک باشه
گفتگوی خانم ها (آنی و مهتاب ) رو خوندم و میتونم بگم خیلی خیلی قشنگ و ناز بود .
هر کسی اگر بتونه اون گفتگوی هر چند کوتاه رو لیست کنه و توی زندگیش به کار بگیره واقعا معرکه میشه زندگیش .
خیلی جالب و مفید و قشنگ بود .
انشالله که همه ما خوشبخت و شاد و سربلند باشیم پیش خدای مهربون
یاحق
ممنون همدردای مهربونم
در جواب سوالات فرشته جان:
من از تنها بودن فیزیکی نمیترسم(مگر اینکه این تنهایی ناشی از مرگ عزیزانم باشه:163::316:)
این تنهایی روح و روانمه که منو میترسونه
ببینید من قبل از ازدواج بشدت از هر نظر از طرف خانواده حمایت میشدم
کوچکترین مشکلی که داشتم مطرح میکردم و همیشه مطمئن بودم پشتم خالی نیست
مخصوصا پدرم خیلی بهم اطمینان قلبی میداد و بهش تکیه داشتم خیلی روحیه قوی داره
اما الان بعد از ازدواج اوضاع خیلی تغییر کرد
من الان دیگه اصلا اهل این نیستم که نگرانیها و دلهره هامو به خانواده م بگم.و قبول هم ندارم و به اینکه یه چیزای کلی از زندگی مشترکم بدونن(اونم گاهی بدروغ) تا نگران نشن بسنده میکنم
با اینحال همیشه دادشون(مخصوصا مادرم) درمیاد که تو چرا به ما نمیگی حرفاتو مشکلاتتو؟
اینه که الان دیگه خانواده م مشکلاتمو نمیدونن تا بخوان حمایت کنن و از این رو پشتم خیلی خالی شده
فکرشو بکنید اونهمه حس اطمینان و دلگرمی در من یهو قطع شد
از طرف دیگه شوهرم همونطور که در پستهای قبلی اشاره کردم واقعا از نظر عاطفی خیلی قویتر از من که یه خانمم هست
و همینطور بیش از حد مضطرب که باعث میشه شاید تمام مشکلات ناشی از اضطراب و زیر مجموعه های اون دامن گیر زندگیمون بشه
و همین باعث شده همسرم روحیه چندان قوی و محکمی نداشته باشه و با کوچکترین ناملایمتی از میدون به در میشه و این نتیجتاً منم که بار احساسی زندگی مشترکمونو بدوش میکشم
این منم که در برابر مشکلات بهش دلگرمی میدم و سعی میکنم تا جایی که لازمه اون در معرض مشکلات قرار نگیره
به آینده دلگرم و امیدوارش میکنم با اینکه خودم میترسم ازش ولی نمیذارم اون بدونه
همسرم سر جزئی ترین مسائل اضهار ضعف وناتوانی میکنه
تا یه بحث زن و شوهری میکنیم که اونم از ساده ترین مسائل شروع میشه از کوره بدر میره میگه ازم جدا شو برو خونتون کاش با تو ازدواج نمیکردم تو رفته رفته بدتر میشی...
باورتون نمیشه تا مرز کتک زدن هم رفته شاید بتونم بگم کتک هم زده
درسته خب وسط دعوا حلوا پخش نمیکنن.انکار نمیکنم منم بیتقصیر نیستم و شاید تحریکش کردم
اما قبل از اینکه من تحریکش کنم خودش داد و حوار راه میندازه و باعث میشه منم عصبی بشم و این اوضاع رو بدتر میکنه.من تا جاییکه ممکنه سعی میکنم عصبی نشیم
خب اینم میتونه ناشی از احساس محور بودن همسرم باشه که اینطور عکس العملهای گاهاً بچه گانه نشون میده و تا حرفی میشه میگه برو طلاق بگیر از آینده مون میترسم و...
فکر میکنه اصلا نباید حرفمون بشه و باید در تفاهم کامل باشیم و گرنه رابطمون نگران کننده س:311:
و فوری آتیشش فرو میشینه و اروم میشه انگار همون ادم قبلی نبوده
من اوایل زیاد اهمیت نمیدادم و دلمشغولی هامو میگفتم بهش
اما الان خیلی ملاحظه شو میکنم.ولی بازم تغییر نمیکنه و تا وقتی ارومه که اوضاع خوب باشه
نمیشه که همش تو محیط پاستوریزه نگهداری بشه
زندگی هزار جور پیچ و خم داره.منم یه زنم نمیتونم مسئولیت مرد خونه رو بعهده بگیرم
همینه که باعث میشه احساس تنهایی و نا امنی کنم
من از حمایت کامل به جایی رسیدم که نه تنها حمایت نمیشم بلکه باید حمایت کننده هم باشم
منتظرم دوستان گلم:72::72::72:
مهتاب جان
حالا کمی وضعیتت و علت آن شفاف تر شد .
بنا به اونچه عنوان کردی ، عادت به حمایت خانواده و بخصوص پدر کرده ای ، و به نوعی وابسته به این روند شده ای ، اما باید بگم اعتماد به نفس خوبی داری ، و همین میتونه به خوبی بهت کمک کنه تا از این وابستگی حمایتی بیرون بیایی ، اگر سعی کنی با مسائل عقلانی برخورد کنی تا احساسی ، خیلی زود می توانی به کمک اعتماد به نفست از این وابستگی بیرون بیایی و به قولی روی پای خودت بایستی .
در جای دیگر اگر روند احساس محوریت با همسرت ادامه پیدا کنه ، هم خودت و هم زندگیت آسیب خواهید دید . پیداست همسرت بسیار وابسته به تایید دیگران و از طرفی زود رنجه . شما هم به اشتباه این روند رو در ایشون تقویت می کنید .
سعی کن کمترین تشنج و درگیری لفظی را با هم داشته باشید و به جای آن حد و حدود مسئولیتهاتون رو به خوبی با هم تعیین کنید ( و البته باید کاملاً مواظب باشی که مسئولیتهای مردت رو به هیچ وجه به عهده نگیری حتی اگر با ناراحتی وی مواجه شدی ) برنامه مشخص و منظم زندگیتون رو بر اساس این تعیین مسئولیتها بریزید و مصمم بر اجرای آن باشید .
از همسرتون مسئولیتهایش را انتظار داشته باشید ، و به وی اعتماد به نفس دهید که از عهده بر می آید البته با مهارتهای خاص کلامی و رفتاری به گونه ای که به شکل صرفاً یک ترفند یا به عبارتی گول زنک نباشد ، واقعاً این باور را داشته باشید که می تواند و همین را به وی القاء کنید . هر جا هم خلائی در بخش مسئولیتهای وی ایجاد شد ( کوتاهی در مسئولیت ) شما به هیچ وجه آنرا پر نکن .
لازمه تحمل خود را در مقابل زود رنجیهای وی بالا ببری و زود انعطاف نا مناسب به خرج ندهی . به نظر میرسه شما در اغلب اوقات برای آرام کردنش سازگاری منفی ( نا مطلوب ) به خرج می دهی که این کار او را در روند خود تقویت و هر چه ضعیف تر و وابسته تر نموده و آسیب های جدی در ادامه به شما و زندگیتون وارد خواهد ساخت .
قاطعیت در عین رفاقت را هیچ گاه از نظر دور ندارید ، لازم به ذکره که منظور از قاطعیت خشونت و بگو مگو نیست .
سعی کنید در عین این که فضای خانواده را شاداب و پر انرژی نگه می دارید ( با استرس ، نا امیدی ، بد بینی ، و... مبارزه کنی ) اما جدی و محکم بر برنامه ها و مسئولیتها باقی بمانید ، شما روند را ادامه بده و هر جا همسر ضعف نشان داد به وی اعتماد به نفس دهید و بخواهید که مسئولیتش را انجام دهد و هیچگاه به جای او مسئولیت نپذیرید حتی اگر اختلالی در زندگی پیش آورد ، لازمه شما بر این روند صبور باشید تا رفته رفته تغییر ایجاد شود .
مراجعه هر دوی شما به مشاوره برای رفع وابستگیها به عوامل بیرونی و روان شدن تعاملتان با دیگران و دریافت مهارتهای مناسب پیشبرد برنامه هایتان بسیار بسیار مفید است .