سلام به دوستان عزيزم
امروز متاسفانه خيلي عصبي شدم و ميگرن بدي گرفتم.عذرخواهي مي كنم كه هنوز جوابتون را ندادم ايشالا فردا پاسخ نوشته هايتان را مي دهم:43::72:
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام به دوستان عزيزم
امروز متاسفانه خيلي عصبي شدم و ميگرن بدي گرفتم.عذرخواهي مي كنم كه هنوز جوابتون را ندادم ايشالا فردا پاسخ نوشته هايتان را مي دهم:43::72:
سلام به محمد عزيز
خيلي ممنونم از شما دوست عزيزم كه هر بار وقت مي گذاريد و با نوشته هاتون واقعا بسياري از گره هاي ذهن من را باز مي كنيد.:72::72:
راستش محمد جان من دو سال است كه اين كار را شروع كرده ام .خودم فكر مي كنم كه بعد از دو سال مي بايست به يك ثباتي مي رسيدم ولي نرسيدم از يك طرف هم فكر مي كنم كه 23 سال مدل زندگي را نمي شود با دو سال كامل تغيير داد.
واقعيت اين است كه من تنها موردي كه مطابق با شخصيت جديدم انتخاب كردم و راضيم كرده همسرم بود.بقيه ي افراد و انتخاب هاي زندگيم همه براساس شخصيت قبلي من است. به همين دليل احساس مي كنم كه هر روز و هر لحظه در حال مبارزه هستم.
تمام دوستانم فاميلم و پدر مادرم برخوردشون با من برخورد با مهساي قديم است و اين منو خيلي اذيت مي كنه.بعد همين باعث شده كه بدتر كم حرف بشم و ديگه نتونم باهاشون ارتباط بگيرم.واقعا نمي دونم ديگه چجوري مي تونم اين تغيير خودم را به آن ها نشون بدم.
باور كن يك روزي بود زماني كه سر كار مي رفتم وقتي من توي يك جمعي شروع به حرف زدن مي كردم همه ساكت مي شدند و همه را مي تونستم قانع كنم و اين قدر محكم و با اقتدار بودم كه بهم مي گفتن كه رشته اي كه مي خوانم(فوقم را مديريت خوندم) كاملا بهم مياد.
ولي الان يا هميشه ساكتم يا وقتي حرف مي زنم صدام مي لرزه...
خيلي ترسو شدم توي همه چيز.اگر قبلا اراده ي خيلي از كارها را داشتم و اراده ي بعضي از كارها را نداشتم الان از شدت ترس اراده ي كمتر كاري را دارم.
نمي دونم اين ترس را چجوري مي تونم از بين ببرم.ريحانه جان گفت كه اين ترس ناشي از جهل است و ندانستن و نشناختن دنياي جديدم...
سر هر موضوعي اين ترس بالا مياد و بايد باهاش مبارزه كنم. هر دفعه اي كه بهش غلبه مي كنم دوباره دفعه ي بعد با يك موضوع ديگه اي بالا مياد.برات مثل هايي مي نويسم از ترس هايي كه بهشون غلبه كردم و ترس بعدي در وجودم آمده.همه ي اينكار ها را زماني كه به قبلي غلبه كردم بعدي شكل گرفته:
مي ترسيدم برم بيرون
مي ترسيدم برم خريد
مي ترسيدم جلوي كسي چيزي بخورم
مي ترسيدم لباس دلخواهمو بپوشم
مي ترسيدم برم مهماني
مي ترسيدم با دوستام يك روز در هفته برم گردش
مي ترسيدم از مامان بابام اجازه بگيرم كه با دوستام برم
مي ترسيدم كه دير برگردم خونه
مي ترسيدم با دوستام دو روز در هفته برم گردش
مي ترسيدم از مامان بابام اجازه بگيرم كه با دوستام برم
مي ترسيدم برم مسافرت يك روزه
مي ترسيدم از مامان بابام اجازه بگيرم كه برم مسافرت يك روزه
مي ترسيدم برم مسافرت چند روزه
مي ترسيدم از مامان بابام اجازه بگيرم كه برم مسافرت چند روزه
مي ترسيم كه بگم ديگه درس نمي خونم
مي ترسيدم كه بگم من مي خوام فلان شغل را داشته باشم
مي ترسيدم كه بگم من مي خوام با اين پسر دوست بشم
مي ترسيدم بگم كه من مي خوام با اين پسر ازدواج كنم
مي ترسيدم كه بگم من مي خوام برم خارج زندگي كنم....
اين ها فقط يك سري سر فصل بود.محمد من تمام اين كارها را كرده ام تمام اين اختيارات را گرفته ام همشونو...به نظرت چرا باز هم مي ترسم؟
سلام به آني عزيزم:72:
دارم تمرين مي كنم كه كارهايي را كه شما گفتي هر روز انجام بدهم.راستي اون كاري كه در مورد افكار منفي و سپردن آنها به ابر گفتي واقعا نمي دوني چه احساس آرامشي بهم داد.امروز مي خوام برم كتاب هايي را كه شما و محمد جان معرفي كرديد بخرم.
سلام به ريحانه ي عزيزممم:43::72:
ريحانه جان راستش وقتي حرف هاي شما را مي خونم احساس ميكنم كه منم بالاخره مي تونم اين وضعيت را بگذارم و روزي واقعا خوشحال باشم.
واقعا كنترل شرايط خانه برام سخت شده.من ديگه اون مهساي صبور نيستم و خيلي عصبي تر از قبل هستم به همين دليل خيلي وقت ها كنترل يك بحث برايم سخت مي شود و مي زنم زير گريه
از اين ضعيف بودن خودم بدم مياد...
تا ميام خوب فكر كنم و تصميم بگيرم خانوادم شروع مي كنند كه چي شده؟چرا اينجوري شدي چرا عوض شدي تودختري كه من تربيت كردم نيستي تو گوشه گير شدي تو مريض شدي تو عصبي شدي
بابا باور كن به يك آدم سالم اين حرفارو بزنن مريض ميشه چه برسه به من كه الان شكننده شدم.:325:
دوست ندارم وارد اين بحث ها باهاشون بشم اما خودمو نمي تونم كنترل كنم و كافيه كه گريم بگيره يا اينكه قبلا گريه كرده باشو چشمام پف كرده باشه شروع ميشه...
به نظرت چجوري مي تونم كنترل كنم اين وضعيت را كه حداقل اين تنش هاي توي خانه كم بشه؟
يك كتاب را خريدم .اطلاعات كاملشو براي دوستان مي گذارم
وابستگي متقابل(هم وابستگي)-اثر ملودي بيتي-ترجمه نسرين سلامت.از شهر كتاب خريدم
مهسا جان؛ گفته بودی::"تمام دوستانم فاميلم و پدر مادرم برخوردشون با من برخورد با مهساي قديم است و اين منو خيلي اذيت مي كنه.بعد همين باعث شده كه بدتر كم حرف بشم و ديگه نتونم باهاشون ارتباط بگيرم.واقعا نمي دونم ديگه چجوري مي تونم اين تغيير خودم را به آن ها نشون بدم."
من از این گفته، این جور برداشت کردم که قبلا اگر ازت خواهشی میکردند برای انجام کاری، تو همیشه قبول می کردی حتی اگر وقت نداشتی یا دوست نداشتی یا ..... الان با توجه به اینکه این اخلاقت عوض شده، انتظار داری این خواهش ها (یا گاها دستور ها) داده نشه. درست فهمیدم؟
اگر درست فهمیده باشم، فکر می کنم الان مشکل تو سر کلمه ی "نه" گفتن باشه.(منظورم اینه که می خوای "نه" بگی و منطقا به این که "نه" بگی، رسیدی؛ اما هنوز بلد نیستی جوری "نه" بگی که طرفت ناراحت نشه. برای همین "نه" گفتن ازت خیلی انرژی میگیره). درسته؟
1)برامون به صورت کامل روشن کن منظورت همین بوده یا نه.
2)ترس هایی که داشتی رو برامون نوشتی، که گفتی بهشون غلبه کردی؛ ترس های الانت رو بنویس.
3)کنترل احساست مهمترین بخش زندگی هر آدمیه. تا چه حد تو این زمینه توانایی داری؟ مثلا می تونی به خودت بگی "درسته که الان ناراحتی و می خوای گریه کنی. اما الان نه. چون نباید کسی ببینه (دردسر میشه). پس صبر می کنم، شب یه دل سیر گریه می کنم" .
می دونم که می تونی. :43:
یک بار دیگه کل تاپیک رو از اول خوندم. به نظر می رسه قبلا به شدت می تونستی احساساتت رو کنترل کنی، اما الان به علت فشار تغییر اخلاق و طولانی شدنش، کمتر می تونی. درسته؟
اگر درسته، عزیز دلم. به خودت قوت قلب بده. ما آدم ها ظرفیتمون نامحدوده. هر چه قدر از خودمون انتظار داشته باشیم، همون قدر هم از ظرفیتمون استفاده می کنیم.
تو هر روز صبح که از خواب پا میشی، باید باطری وجودت کامل کامل پر باشه.
تو یک تصمیم مهم گرفتی، پس باید با تمام قوا توش حرکت کنی.
نمی تونم و خسته شدم و این حرفا رو هم نداریم.
از همین الان، دست کم گریه کردنت رو کنترل کن. این جوری یکی از مشکلاتت حله. (دیگه به خاطر گریه کردن و چشم های پف کرده نباید جواب پس بدی)
می دونی چه آرامشی به سراغت میاد به ازای حل کردنه همین یه مشکل.
تا همین جای تاپیک ها(راهکار ها) رو تا یک هفته انجام بده، تا بعد بشه ادامه داد.
حالا توی انجام این ها با مشکلی رو به رو شدی، بیا بگو.
"پله پله تا ملاقات خدا"
سلام به ريحانه ي عزيزم:72:
ريحانه جان تمام برداشت هايت در مورد نوشته هاي من درست است.
دقيقا الان من در درون خودم تا حدي تغيير كرده ام اما هنوز همان انتظارات دستورات يا خواهش ها وجود دارند در صورتي كه من ديگه نمي تونم اون كارها را انجام بدم.دقيقا نه گفتن از من خيلي انرژي مي گيره مي دونم كه بايد نه بگم و اگر خيلي حساس باشه نه مي گم اما قبل و بعدش خيلي بهم فشار مياد.
براي پيدا كردن ترس هاي الانم يك مدت فكر مي كنم.
ريحانه جان در مورد كنترل احساسم قبلا مي تونستم.الان اگر روش كار كنم مي تونم.من راستش تيروئيدم مشكل پيدا كرده و باعث ميشه كه وقتي ناراحتم يا عصبانيم اين حالتم تشديد و كنترلش برام سخت ميشه .
ولي حق با شماست بايد سعي كنم كه اين جمله را به خودم بگم و گريه نكنم و دردسرش واقعا كمتره
تصميم گرفتم ديگه گريه نكنم
ديگه ضعيف بودن بسهههههه:227:
مهسا جان، داشتم برات دنبال مقاله می گشتم، دیدم تعدادشون اون قدر زیاده که نمی شه همش رو برات بفرستم. اینه که خودت جستجو کنی بهتره.
من چیزی که تو گوگل جستجو کردم این بود: "چگونه به دیگران نه بگوییم؟" (مقاله های خیلی خوبی آورد)
چه خبرا عزیز؟ اوضاع رو به راه هست؟
سلام ريحانه جان
قربانت عزيزم خيلي اوضاع بهتر از قبله.شما چطوري؟در جه مرحله اي هستي؟
چند روزه كه ديگه به حرف ها و نصيحت ها كمتر توجه مي كنم و كمتر باهاشون كلنجار ميرم و واقعا خيلي در وضعيت خونه تاثير داشته و خيلي آروم شده:43::72:
از صمیم قلب برات خوشحالم
من در مرحله بی گونگی ام ;)
مطمئنم تا چند وقت دیگه، اوضاع رو کامل می تونی کنترل کنی و همه چیز آروم می شه.
برت آرزوی موفقیت می کنم.:43:
اگه باز هم مشکلی پیش اومد که نتونستی حلش کنی، بیا بگو.:72: