RE: نمی خوام ازش جدا شدم!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط koloni
ممنون از لطف و توجهتون.
من قبول دارم اگه کارم به اینجا رسیده مقصر خودم بودم, قبول دارم که طرز برخوردم باخانومم درست نبوده ولی اینکه بعضی از دوستان دلایل منو برای این طرز برخورد بی جا می دونن جای تعجبه. فکر کنم دلایل کافی برای به وجود اومدن این مشکل بوده. تنها اشتباه من این بود که با مشکلمون درست برخورد نکردم.
نمی دونم اقایونی که می گن اینا جز محاسن یه زنه مجردن یا متاهل.ولی می دونم جایگاه زن و مرد با هم فرق می کنه. من تا حالا هیچ جا نشنیدم یه خانوم تا این اندازه برای روابط جنسی مشتاق بوده. تا بوده حرف از امتناع و ناز کردن خانوما بوده. نمی دونم اقایون تجربه اینو داشتن که خانومشون, ناموس و عزیزشون برای روابط جنسی چونه بزنه. خیلی حس تحقیرامیزیه. من از خانومم حرف می زنم, نه دوست دختر یا معشوقه. از یه رابطه محکم و مقدس, نه یه رابطه هوس الود. زن مقدس ترین عضو یه خانواده است. من بهترین چیزی که تو زندگیمون بود را عشق و محبت میدونم ولی اگه این سوال را قبل از این جریانا از خانومم می پرسیدم میگفت بهترین لحظه های زندگیمون موقعه سکسه. ابن حرفا را خیلی راحت و بدون هیچ خجالتی میزد.
من این سالها صبر کردم تا شاید با گذر زمان اروم تر بشه شاید پخته تر بشه و بفهمه چه جوری رفتار کنه ولی تغییری بوجود نیومد.
با همه این حرفا من خانومم را دوست دارم و همه جوره قبولش دارم. گناه من بی توجهی به احساسات خانومم بوده که الانم دارم تاوانشو می دم.
بعضی دوستان گفتن با سماجت برای دیدن خانومم جلو برم. من قبلا هم این کارا کردم رفتم خونشون ولی نمی یاد منو ببینه. خانوم من اگه کاریو نخواد نمی کنه. تو این چند سال حساب منو از عالمو ادم جدا می دونست برای همین تا حالا این روی لج و لجبازیشو ندیده بودم ولی انگار حالا دیگه براش یه غریبه ام. بقول خودش اگه چیزیو بخواد بدستش می یاره ولی انگار دیگه منو نمی خواد.
قراره مادر خانومم کمک کنه تا بتونم باش صحبت کنم. تموم امیدم به این قراره تا بتونم ازش معذرت خواهی کنم البته اگه اون منو ببخشه. اگه نتونم دلشو بدست بیارم عالمو و ادمم واسطه بشن بام زندگی نمی کنه. قبلا خیلی خوشحال می شدم که دیگران رو زندگیمون تاثیر نمی زاشتن. تصمیم گیرنده همیشه خودمون بودیم.من و همسرم. حالا که دیگه منو به حساب نمی یاره, نظرات دیگرانم روش تاثیر نمی زاره کاریو می کنه که خودش بخواد.
انگار تموم خوبیاش داره برعلیه خودم استفاده میشه.
خانوادم می رن دیدنش. رفتارش با اونا مثل سابقه. هنوز مادرمو مامان صدا می کنه ولی میگه ما از هم جداشیم بهتره.
قبلا با یه شاخه گل خوشحال می شد. انگار دنیا را بهش داده بودم. گلو خشک می کرد می زاشت تو اتاقمون. حالا با هیچی نمی تونم خوشحالش کنم. براش هدیه خریدم تا وقتی دیدمش بدم.سرو وضعم همیشه خیلی براش مهم بود باید از این قیافه افسرده در بیام. نمی دونم دیگه باید چیکار کنم تا نظرش عوض شه.
مادرخانومم دوست داره اشتی کنیم.مشاورم بهشون گفته کمکم کنه تا باهم حرف بزنیم.
نمی دونم دیگه باید چیکار کنم که برگرده سر خونه زندگیش. خیلیا به زندگیه ما حسرت می خوردن. اگه اون بخواد دوباره می تونیم همون زندگیو داشته باشیم.
این روزا اصلا حالم خوب نیست انگار اعتماد به نفسمو ازم گرفتن. وقتی کنارم بود خیلی احساس غرور می کردم. وقتی یه جای کارم می لنگید انقدر ازم تعریف می کرد که باورم بشه من بهترین مرد دنیام با یه اشتباه کوچیک. حالا اصلا انرِِِژی و اعتماد به نفس ندارم.
یکی از دوستان پرسیدن قبلا با مشکلات چه جوری برخورد می کردیم. قبلا با هم حرف می زدیم خیلی زود مسئله حل می شد. اصلا هیچ وقت کارمون به کش مکش نمی کشید. هر وقت از کار اون یکی ناراحت بودیم می گفتیم. رفع سو تفاهم می شد بعدشم با یه معذرت خواهی تموم میشد. یکی از خوبیاش همین بود که اگه اشتباه می کرد راحت عذر خواهی می کرد.
اصلا قهرمون به دو روز نمی کشید سریع حلو فصل می شد. اهل ناز کردن و قیافه گرفتن نبود. نمی دونم حالا یه دفعه چرا اینقدر عوض شده.
به نظرتون وقتی دیدمش چیا باید بگم تا نظرشو عوض کنه؟
یه سوال دیگه اگه من نخوام طلاقش بدم می تونه طلاق بگیره؟
سلام،
به نظر من مشکله شما بسیار ریشهای تر از این حرف هاست...
شما تعریفتون از غیرت، تعصّب، قداست و ...به هیچ عنوان منطقی نیست!
من فکر میکنم بیشتر بازخورد محیطی باشه که درش بزرگ شدین،
بیشتر خانواده،
داشتن روابط جنسی با همسر، هیچ منافتی با عشق و محبت نداره، و حتی با قداست ازدواج...
و کم نیست احادیث از ائمه، در این باب که داشتن رابطه جنسی با همسر، گاهی حتی عبادت حساب میشه!!!
معمولا خانمها از داشتن رابطه جنسی با فردی لذت میبرن، که بهش علاقه داشته باشن...
همسر شما از رابطه جنسی با شما لذت میبرده و در عین حال شما را عاشقانه دوست داشته...که اگر دوست نداشت شاخه گلی بی ارزش را که از شما گرفته با چنین شوق و ذوقی خشک نمیکرد....
عشق و لذت بردن از رابطه جنسی نه تنها هیچ منافاتی با هم ندارن...بلکه در راستای هم هستن و یکدیگر را تقویت میکنن...
شما طوری نوشتین، ناموس، گویا این خانوم بیچاره از فردی غیر از همسرش چنین تقاضایی داشته...
برادر عزیزم، همسر شما یک انسان هست...
اگر فکر میکنین قداست خانواده با داشتن رابطه جنسی از بین میره، چرا اصلا ازدواج کردی؟!
چرا با این خانوم رابطه جنسی داشتی؟ مگر میل به رابطه جنسی، هوس نیست؟ قداست خانواده را از بین نمیبرد؟
میل جنسی هم در مرد هست هم در زن...حالا در بعضی کمتر در بعضی بیشتر...
شما قبل از هرچیز باید این مشکل را حل کنید،
شما نه تنها لذت بردن ایشان از رابطه جنسی با شخص خودتان را صحیح نمیدانید بلکه آن را گناه میپندارید ، و عامل از بین بردن قداست خانواده...
متاسفم که این رو میگم،
تا الان فکر میکردم مشکله شما عدم همخوانی نیاز جنسی شما و همسرتان میباشد،
اما الان عامل بروز تمامی این مشکلات رو تفکرات شما میدانم، تفکراتی که مدتهاست در دنیای امروز جایگاهی ندارن...
به نظرم برای حل این مشکلتون به طور جدی اقدام کنین،
شما باید این طرز تفکر را که ریشه مشکل شماست عوض کنین!
K
RE: نمی خوام ازش جدا شدم!
کامران عزیز
بنده برداشتم از صحبتهای کلونی اینی نیست که شما میگید
"شما نه تنها لذت بردن ایشان از رابطه جنسی با شخص خودتان را صحیح نمیدانید بلکه آن را گناه میپندارید ، و عامل از بین بردن قداست خانواده..."
ایشون دارن میگن که معمولا (ببینید معمولا) مردان خواهان رابطه جنسی با همسرانشان هستند و در مورد زندگی ایشون برعکس شده و تمایل خانمشون به رابطه افراطیه. ....
و از نظر من هم ایشون درست میگن:72:
یه بار دیگه نقطه نظراتشون رو با دقت بخونید ، البته شما هم آزادید هر طور میخواید برداشت کنید ، اما با ید بپذیریم که دقیقا نمی توان از روی نوشته ها به عمق نظر و تفکر یه نفر راه پیدا کرد واین یکی از چاشهای گفتگوهای این چنینی ست.
برگردیم به دادن راه حل به این دوست خوبمون.
در وهله اول شروع یه گفتگوی موفق و برگرداندن همسرشون به خونه ،:104:
RE: نمی خوام ازش جدا شدم!
سلام دوستان.
این روزا خیلی داغونم.
بلاخره تونستم خانومم را ببینم. البته به کمک مادر خانومم و خواهش های ایشون وگرنه خاطر من که دیگه براش عزیز نیست.
اب صافی و پاکی را ریخت رو دستم. میگه دوستم ندارم. این حرفا خیلی راحت و محکم گفت. من دارم از دوری اون دیوونه میشم ولی اون دیگه دوستم نداره.
اولش که اصلا نمی خواست منو ببینه بعدش هم که با خواهش و التماس مادرش منو دید انقدر سرد بام برخورد کرد که انگار نه انگار که با هم زن و شوهریم. تو خونه مادرش تنها باهم حرف زدیم.
خیلی باهم حرف زدیم. فکر کردم میتونم دلیل کارامو براش توضیح بدم تا نظرش عوض بشه ولی اون تصمیمشو گرفته.
بهش گفتم اون حرفا را از ته دل نزدم فقط از روی عصبانیت بوده. بنا به توصیه بعضی از دوستان تالار بهش گفتم می خواستم تو ناز کنی و من خواهان تو باشم. بهم گفت من اهل ناز کردن نیستم حرفمو بدون اینکه بپیچونم میزنم. بهش گفتم از این به بعد هر جور تو بخوای منم قبول دارم, من فقط محبت تو را می خوام. بلافاصله گفت بلاخره بت محبت کنم یا برات ناز کنم؟. بهش گفتم منظورم از ناز کردن تو روابطمون بود. برگشته میگه یه بوم دو هوا نمیشه. یا باید بری یه زن خجالتی از پشت کوه بیاری که نتونه راحت احساسشو بگه یا یه زن که بتونه نیاز و احساسشو بگه.
بهش گفتم من تو را می خوام هر جور که باشی. در جواب میگه من این حرفا را از روی دوستی بهت میزنم تا بعد از من بدونی با چه جور زنی باید ازدواج کنی وگرنه خیلی وقت تاریخ انقضا زندگی ما تموم شده.
بهش گفتم ما عاشق هم بودیم عشق که تموم نمیشه. میگه تو دنیا همه چیز تموم می شه. اگه از عشق مراقبت نشه اونم تموم میشه دیگه بیشتر از عمر یه ادم نیست که اگه ازش مراقبت نکنه تموم میشه.
زن من همیشه یه سخنور تمام عیار بوده و هست. وقتی ازم تعریف می کرد منو به عرش می برد حالا هم که ازم خوشش نمی اید با حرفاش تحقیرم می کنه.
مشاورم گفته بود باید نشون بدم که منم برای رابطمون مشتاقم. وقتی بهش گفتم دلم برای بودن باهاش تنگ شده میگه طبیعیه تو یه مردی که خیلی وقته رابطه نداشته حالا حاضری با هر کسی حتی من باشی. براش قسم خوردم که بخدا من فقط تورا می خوام اصلا این حرفا نیست. اگه ازت خوشم نمی یومد خوب طلاقت می دادم. میگه تو از طلاق می ترسی. یه ساعت برام روضه خونده که طلاق خیلی هم بد نیست برای ما که خوبم هست.
فقط یه سوال ازم پرسید که چند وقت بود که از رابطمون ناراضی بودم. بهش گفتم من همیشه از اینکه با اون بودم لذت می بردم ولی از رفتارش ناراحت بودم که حالا حاضرم اونم قبول کنم. نمی دونم این حرفش می تونه این معنیو بده که احساس من براش مهمه یا نه؟
ازش که پرسیدم برا چی نمی خواسته منو ببینه گفت اولش به خاطر سقط بچه از دستم عصبانی بوده ولی بعد که اروم شده فهمیده تقصیر من نبوده.ولی فکر کرده اگه ازش دور باشم راحت تر می تونیم جدا بشیم.
بعدشم گفت تو این چند ماه فقط بخاطر بچه مون باهام زندگی کرده. ولی اشتباه کرده می گه اگه از هم جدا شده بودیم الان بچه مون زنده بود.
تا حرف به بچه رسید یه دفعه بغض کرد. بهش گفتم یه اتفاق بود که تقصیر هیچکس نیست ولی زد زیر گریه که من نتونسم مواظب بچه ام باشم. هرچی گفتم تقصیر تو نیست اروم نشد هی می گفت من مادر خوبی نبودم. لیاقت مادر شدنو نداشتم. می گفت تازه اتاق بچمو درست کردم, تازه براش تخت خریدم ولی بچه ام نتونست توش بخوابه. طوری می گفت دختر قشنگم که انگار بچه را دیده باشه. این قضیه روش خیلی تاثیر گذاشته خیلی گریه کرد. تنها کاری که تونستم بکنم بغلش کردم تا انقدر گریه کرد که دیگه بی حال شد. بعدش خودشو کشید کنار. بعد از یه مدت طولانی که حتی نمی تونستم بهش دست بزنم بغلش کردم. نمی دونم شاید این اخرین باری باشه که تونستم بغلش کنم.
ازم عذر خواهی کرد که برا سونو گرفی و درست کردن اتاق بچه منو نبرده. گفت اگه از هم جددا شده بودیم هم تو پدرش بودی و من نباید از بچه ام تو لجبازی با تو استفاده می کردم.
ولی گفت دیگه نباید بیش از این کشمکش داشته باشیم بهتره همین خاطره هایی داریم را خراب نکنیم و از هم جدا شیم.
ازش پرسیدم واقعا دوستم داشته؟ گفت عاشقم بوده ولی دیگه نیست.
اخر سرم گفت یه روز می خواد بیاد خونه اتاق و وسایل بچه را جمع کنه و ماشینشو ببره. می خواست من خونه نباشم گفتم منم می خوام تو جمع کردن وسایل بچه باشم دیگه چیزی نگفت.
برای ولنتاین براش هدیه بردم اصلا بازش نکرد ببینه. گفت کادوهای سالهای قبلو نگه می دارم ولی دیگه دلیلی نداره ما به هم کادو بدیم.
خلاصه انگار اون کاملا با خودش کنار اومده تا من براش خاطره بشم.
ولی من نمی خوام طلاقش بدم حتی اگه از ازدواجمون فقط اسمامون تو شناسنامه هم بمونه.
این جوری زندگی کردنو به طلاق گرفتن از اون ترجیح می دم.
RE: نمی خوام ازش جدا شدم!
به نظر من خانم شما زمان میبره تا دوباره به حالت قبلش برگرده اما خوب باید برای میل جنسیش هم درمان شه چون هر چیزی که از حالت طبیعی بگذره و حالت افراطی به خودش بگیره مشکل داره و خوب شما هم باید از دور مراقبش باشید به نظر من زمان همه چیو حل میکنه این چیزیم که شما خواستین یعنی تعادل در رابطتون اصلا غیر منطقی نبوده و قبلتر از این حرفها باید مشکلتون رو با آرامش باهاش حل میکردین موق باشین
RE: نمی خوام ازش جدا شدم!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط koloni
سلام دوستان.
این روزا خیلی داغونم.
بلاخره تونستم خانومم را ببینم. البته به کمک مادر خانومم و خواهش های ایشون وگرنه خاطر من که دیگه براش عزیز نیست.
اب صافی و پاکی را ریخت رو دستم. میگه دوستم ندارم. این حرفا خیلی راحت و محکم گفت. من دارم از دوری اون دیوونه میشم ولی اون دیگه دوستم نداره.
اولش که اصلا نمی خواست منو ببینه بعدش هم که با خواهش و التماس مادرش منو دید انقدر سرد بام برخورد کرد که انگار نه انگار که با هم زن و شوهریم. تو خونه مادرش تنها باهم حرف زدیم.
خیلی باهم حرف زدیم. فکر کردم میتونم دلیل کارامو براش توضیح بدم تا نظرش عوض بشه ولی اون تصمیمشو گرفته.
بهش گفتم اون حرفا را از ته دل نزدم فقط از روی عصبانیت بوده. بنا به توصیه بعضی از دوستان تالار بهش گفتم می خواستم تو ناز کنی و من خواهان تو باشم. بهم گفت من اهل ناز کردن نیستم حرفمو بدون اینکه بپیچونم میزنم. بهش گفتم از این به بعد هر جور تو بخوای منم قبول دارم, من فقط محبت تو را می خوام. بلافاصله گفت بلاخره بت محبت کنم یا برات ناز کنم؟. بهش گفتم منظورم از ناز کردن تو روابطمون بود. برگشته میگه یه بوم دو هوا نمیشه. یا باید بری یه زن خجالتی از پشت کوه بیاری که نتونه راحت احساسشو بگه یا یه زن که بتونه نیاز و احساسشو بگه.
بهش گفتم من تو را می خوام هر جور که باشی. در جواب میگه من این حرفا را از روی دوستی بهت میزنم تا بعد از من بدونی با چه جور زنی باید ازدواج کنی وگرنه خیلی وقت تاریخ انقضا زندگی ما تموم شده.
بهش گفتم ما عاشق هم بودیم عشق که تموم نمیشه. میگه تو دنیا همه چیز تموم می شه. اگه از عشق مراقبت نشه اونم تموم میشه دیگه بیشتر از عمر یه ادم نیست که اگه ازش مراقبت نکنه تموم میشه.
زن من همیشه یه سخنور تمام عیار بوده و هست. وقتی ازم تعریف می کرد منو به عرش می برد حالا هم که ازم خوشش نمی اید با حرفاش تحقیرم می کنه.
مشاورم گفته بود باید نشون بدم که منم برای رابطمون مشتاقم. وقتی بهش گفتم دلم برای بودن باهاش تنگ شده میگه طبیعیه تو یه مردی که خیلی وقته رابطه نداشته حالا حاضری با هر کسی حتی من باشی. براش قسم خوردم که بخدا من فقط تورا می خوام اصلا این حرفا نیست. اگه ازت خوشم نمی یومد خوب طلاقت می دادم. میگه تو از طلاق می ترسی. یه ساعت برام روضه خونده که طلاق خیلی هم بد نیست برای ما که خوبم هست.
فقط یه سوال ازم پرسید که چند وقت بود که از رابطمون ناراضی بودم. بهش گفتم من همیشه از اینکه با اون بودم لذت می بردم ولی از رفتارش ناراحت بودم که حالا حاضرم اونم قبول کنم. نمی دونم این حرفش می تونه این معنیو بده که احساس من براش مهمه یا نه؟
ازش که پرسیدم برا چی نمی خواسته منو ببینه گفت اولش به خاطر سقط بچه از دستم عصبانی بوده ولی بعد که اروم شده فهمیده تقصیر من نبوده.ولی فکر کرده اگه ازش دور باشم راحت تر می تونیم جدا بشیم.
بعدشم گفت تو این چند ماه فقط بخاطر بچه مون باهام زندگی کرده. ولی اشتباه کرده می گه اگه از هم جدا شده بودیم الان بچه مون زنده بود.
تا حرف به بچه رسید یه دفعه بغض کرد. بهش گفتم یه اتفاق بود که تقصیر هیچکس نیست ولی زد زیر گریه که من نتونسم مواظب بچه ام باشم. هرچی گفتم تقصیر تو نیست اروم نشد هی می گفت من مادر خوبی نبودم. لیاقت مادر شدنو نداشتم. می گفت تازه اتاق بچمو درست کردم, تازه براش تخت خریدم ولی بچه ام نتونست توش بخوابه. طوری می گفت دختر قشنگم که انگار بچه را دیده باشه. این قضیه روش خیلی تاثیر گذاشته خیلی گریه کرد. تنها کاری که تونستم بکنم بغلش کردم تا انقدر گریه کرد که دیگه بی حال شد. بعدش خودشو کشید کنار. بعد از یه مدت طولانی که حتی نمی تونستم بهش دست بزنم بغلش کردم. نمی دونم شاید این اخرین باری باشه که تونستم بغلش کنم.
ازم عذر خواهی کرد که برا سونو گرفی و درست کردن اتاق بچه منو نبرده. گفت اگه از هم جددا شده بودیم هم تو پدرش بودی و من نباید از بچه ام تو لجبازی با تو استفاده می کردم.
ولی گفت دیگه نباید بیش از این کشمکش داشته باشیم بهتره همین خاطره هایی داریم را خراب نکنیم و از هم جدا شیم.
ازش پرسیدم واقعا دوستم داشته؟ گفت عاشقم بوده ولی دیگه نیست.
اخر سرم گفت یه روز می خواد بیاد خونه اتاق و وسایل بچه را جمع کنه و ماشینشو ببره. می خواست من خونه نباشم گفتم منم می خوام تو جمع کردن وسایل بچه باشم دیگه چیزی نگفت.
برای ولنتاین براش هدیه بردم اصلا بازش نکرد ببینه. گفت کادوهای سالهای قبلو نگه می دارم ولی دیگه دلیلی نداره ما به هم کادو بدیم.
خلاصه انگار اون کاملا با خودش کنار اومده تا من براش خاطره بشم.
ولی من نمی خوام طلاقش بدم حتی اگه از ازدواجمون فقط اسمامون تو شناسنامه هم بمونه.
این جوری زندگی کردنو به طلاق گرفتن از اون ترجیح می دم.
سلام،
به نظر من پیشرفت قابل توجهی بوده، قدم خوب و بزرگی برداشتین...:104::104::104:
ایشون الان فکر میکنه که شما به خاطره ترس از طلاق این حرفها رو میزنین و علاقه شما واقعی نیست...
چون این علاقه رو دیگه با توجه به اتفاقاتی که افتاده به خصوص احساساتش نسبت به بچه یا نمیخواد باور کنه یا باورش نمیشه...
بهش گفتین از رفتارش ناراحت بودین ولی حاضرین اون رو هم بی چون و چرا قبول کنین...
در این موقعیت این خانوم احتمالا این حرف رو به جای اینکه به عنوانه نشان علاقه قلمداد کنه میتونه به نشانه ترس از طلاق هم بذاره...
چرا که شما اشتباهاتتون رو نمیپذیرین و نپذیرفتین و تنها حاضرید این خانوم رو بدون چون و چرا قبول کنین...:300:
یعنی به ایشون گفتین، من حاضرم رفتارهای اشتباه تورو تحمل کنم...
در حالی که این خانوم اشتباهاتش رو پذیرفته و حتی از شما عذر خواهی کرده...
اینکه در آغوش شما گریسته هم نشونه خوبی هست چرا که آغاز شکل گیری رابطه عاطفی میتونه باشه...اگرچه این ممکنه کمی طول بکشه، این نشون میده، ایشون به شما علاقه داره و شما رو هنوز پناهگاه امنش میدونه...
اما یه سری عوامل هست که باعث میشه بعد وقتی به خودش میاد از شما دوری کنه...شاید رنجشش به خاطره موضوع بچه یا شاید اینکه شما هنوز قبول ندارین که اشتباه کردین....
شما با گفتن اینکه میخواید در جمع کردن اتاق بچه به ایشون کمک کنین، یک فرصت دوباره برای خودتون مهیا کردین...
یک فرصت طلایی...
همسر شما دچار عذاب وجدان شده...
چرا که کشمکشتون سر مسالهای بوده که اون فکر میکنه آغازگر و عاملش بوده که البته در انتها به از بین رفتن بچه منتهی شده...
حالا شما از این فرصتی که دارین، به نظرم باید استفاده کنین و وقتی خواستین اتاق بچه رو با هم جمع کنین،
بهش امید بدین...
بگین که دوباره میتونین بچه دار بشین...
این خواست خدا بوده و تقصیر هیچکس نیست، یه اتفاق بوده و شاید یه آزمایش از سمت خدا...شاید برای اینکه شما به هم نزدیک تر بشین...
بهش بگین، ارزوتونه از ایشون بچه داشته باشین...
و البته، مهمتر از همه، شما هم اشتباهاتتون رو قبول کنین و بابتش ازش عذر خواهی کنین،
تا حداقل فکر نکنه تنها مقصر این حادثه ایشون بوده...:300:
به نظر من شما الان خیلی به هدف نزدیکترین، چون ارتباط عاطفی با همسرتون هرچند کم بر قرار شده و البته همسرتون به تعادل روحی رسیده و منطقی تر داره فکر میکنه...تنها نمیتونه خاطره بچه و اون عذاب وجدان رو فراموش کنه...
شما الان تنها کسی هستین که میتونه این بار رو از روی دوشش کمی سبک کنین، و اگر موفق بشین، به نظرم باز هم میتونین عشقش رو داشته باشین...:43:
موفق باشین:72:
کامران
RE: نمی خوام ازش جدا شدم!
سلام koloni
تاپیکتون رو دنبال می کردم از اینکه تونستی با همسرت صحبت کنی و حرفاهی محبت آمیزی بهش بزنی یعنی اینکه قدم اول را برداشته ای
مطمئن باش با صبر و شکیبایی حتما می تونی در کنار همسرت زندگی زیبایی را از نو بسازی
به شرط اینکه با صبر و حوصله قدم به قدم جلو بری
اینکه خانومت گفته هدیه های قبلی رو نگه می دارم یعنی به شما علاقمند هست ولی زمان می خواهد تا به شما برگرده
ایشون تحت فشار از دست دادن بچه و رفتار و حرف ناسنجیده شما هست و تنها کسی که می تونه به ایشون کمک کنه شما و گذر زمان می باشد
سعی کن اگه دوباره فرصتی ایجاد شد که با او صحبت کنی بهش بگی
"ما باز هم می تونیم با هم بچه دار بشویم "
بگو" من تنها تو رو شایسته مادری می دونم"
بگو "مطمئنم فرزندمون هم به داشتن مادری مثل تو افتخار می کنه"
اینکه بهت گفته اگه از هم جدا شده بودیم تو هنوز پدرش بودی یعنی به ادامه این زندگی و پدر بودن شما فکر کرده
و به اینکه شما پدر بشی خرسند هست
سعی کن آروم آروم بهش نزدیک بشوی و حس اعتمادش رو جلب کنی
می دونی چرا گفته شما نباشی تا بیاد وسایلش رو ببره ؟
چون می خواد با احساسش مقابله کنه
نمی خواد از تصمیمش بر جدایی برگرده
ولی شما و تنها شما می تونی او را از تصمیمش برگردونی شک نکن
ببین چه خوب بهش گفتی می خواهی وقتی وسایل بچه را می بری من هم باشم
و خانمتون چیزی نگفته
روزنه هایی برای حل این اختلاف هست
وقتی اومد وسایلش رو ببره بهش بگو خونه بوی او را می دهد
بهش بگو تمام خونه پر از یاد خانومت هست
بهش بگو از حرفی که زدی ناراحتی و حاضری جبرانش کنی
ولی نگو اصلا هر جور که تو می خواهی
(این حرفی که وقتی دیدیش بهش گفتی و او هم گفته بالاخره بهت محبت کنم یا ناز کنم یعنی می خواسته به شما بفهمونه که شما هنوز خودت هم نمی دونی چی می خواهی )
شما باید درخواستت را با ملایمت و در عین حال بدون تردید عنوان کنی
موفق باشید
RE: نمی خوام ازش جدا شدم!
سلام دوستان
من هم مثل جناب koloni عزيز درشرايط بحراني قبل از طلاق قرار گرفته ام با اين تفاوت كه من يك زن هستم و زندگي مشترك و همسرم رو به شدت دوست دارم و نمي خواهم از او جدا شوم ولي متاسفانه به دليل يكسري مشكلات ما از زندگي با هم دلسرد شديم ولي الان فقط او مي خواهد متاركه كنيم نه من، ما حدود 2 سال بود كه از هم موقتا تا طلاق جدا زندگي كرديم ولي الان دوباره از حدود 15 ديماه امسال به خانه مشتركمان مي آيد هفته اي 2 بار و تقريبا هر روز با هم تماس تلفني داريم ولي همچنان بر سر حرفش مبني بر متاركه مانده است .9 اسفند ما تقريبا جلسه آخر دادگاه رو پيش رو داريم و قاضي يكبار به راحتي حكم طلاق را صادر كرده است. شوهرم و من 3 سال با هم نامزد بوديم ولي چون من در يك شهر ديگر دانشجو بودم دوران نامزدي با هم بوديم و قرار بود بعد از درسم رسما جشن برگزار كنيم و بطور جدي زندگي را شروع كنيم و بعد از اين سه سال و يكسري ناراحتي هاي پيش آمده مبني بر طولاني شدن دوران نامزدي و....
ما يك مشاجره داشتيم كه از 26 اسفند سال 86 خانه را ترك كرد و قهر كرديم ولي من در خانه به انتظار ايشون موندم، تا 13 فروردين امسال كه با هم ارتباط از طريق اس ام اس و بعد تلفن تا 2 ماه و بعد هم رو ديديم ولي دوباره به خاطر جلسات دادگاه و درخواست از قبل داده شده طلاق از جانب ايشون ما از هم دوباره دور شديم تا 15 ديماه كه دوباره ارتباط برقرار كرديم .
خيلي با ايشون صحبت كردم ولي متاسفانه از تصميمش منصرف نمي شوند و مي گويند من به خاطر شما تا حالا چندين بار برنامه زندگي ام را تغيير داده ام و الان مي خوام برم استراليا براي اقامت دايم و ناگفته نماند من و ايشون تصميم داشتيم با هم اقدام كنيم ولي بعد اين مسايل و در اين دوري تصميم به تنهايي رفتن گرفته است و ادعا دارند اينجوري راحتتر مي تونند برند و تلاش من تاثيري نداشت .
حالا از شماخواهش مي كنم كمكم كنيد تا بتونم جلوي اين متاركه رو بگيرم من بدون اون نمي تونم به زندگي شادي ادامه بدم و براي من بعد از طلاق همه چيز بي معني و پوچ خواهد شد و مدت زيادي است كه مدام به مرگ فكر مي كنم و با اينكه از خدا صبر خواستم و كمي آروم تر شدم ولي ديگه به آخر خط رسيدم و جز مرگ ديگه راه حلي نمي بينم .
آيا اميدي باقي مونده؟
RE: نمی خوام ازش جدا شدم!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Anjel
سلام دوستان
من هم مثل جناب koloni عزيز درشرايط بحراني قبل از طلاق قرار گرفته ام با اين تفاوت كه من يك زن هستم و زندگي مشترك و همسرم رو به شدت دوست دارم و نمي خواهم از او جدا شوم ولي متاسفانه به دليل يكسري مشكلات ما از زندگي با هم دلسرد شديم ولي الان فقط او مي خواهد متاركه كنيم نه من، ما حدود 2 سال بود كه از هم موقتا تا طلاق جدا زندگي كرديم ولي الان دوباره از حدود 15 ديماه امسال به خانه مشتركمان مي آيد هفته اي 2 بار و تقريبا هر روز با هم تماس تلفني داريم ولي همچنان بر سر حرفش مبني بر متاركه مانده است .9 اسفند ما تقريبا جلسه آخر دادگاه رو پيش رو داريم و قاضي يكبار به راحتي حكم طلاق را صادر كرده است. شوهرم و من 3 سال با هم نامزد بوديم ولي چون من در يك شهر ديگر دانشجو بودم دوران نامزدي با هم بوديم و قرار بود بعد از درسم رسما جشن برگزار كنيم و بطور جدي زندگي را شروع كنيم و بعد از اين سه سال و يكسري ناراحتي هاي پيش آمده مبني بر طولاني شدن دوران نامزدي و....
ما يك مشاجره داشتيم كه از 26 اسفند سال 86 خانه را ترك كرد و قهر كرديم ولي من در خانه به انتظار ايشون موندم، تا 13 فروردين امسال كه با هم ارتباط از طريق اس ام اس و بعد تلفن تا 2 ماه و بعد هم رو ديديم ولي دوباره به خاطر جلسات دادگاه و درخواست از قبل داده شده طلاق از جانب ايشون ما از هم دوباره دور شديم تا 15 ديماه كه دوباره ارتباط برقرار كرديم .
خيلي با ايشون صحبت كردم ولي متاسفانه از تصميمش منصرف نمي شوند و مي گويند من به خاطر شما تا حالا چندين بار برنامه زندگي ام را تغيير داده ام و الان مي خوام برم استراليا براي اقامت دايم و ناگفته نماند من و ايشون تصميم داشتيم با هم اقدام كنيم ولي بعد اين مسايل و در اين دوري تصميم به تنهايي رفتن گرفته است و ادعا دارند اينجوري راحتتر مي تونند برند و تلاش من تاثيري نداشت .
حالا از شماخواهش مي كنم كمكم كنيد تا بتونم جلوي اين متاركه رو بگيرم من بدون اون نمي تونم به زندگي شادي ادامه بدم و براي من بعد از طلاق همه چيز بي معني و پوچ خواهد شد و مدت زيادي است كه مدام به مرگ فكر مي كنم و با اينكه از خدا صبر خواستم و كمي آروم تر شدم ولي ديگه به آخر خط رسيدم و جز مرگ ديگه راه حلي نمي بينم .
آيا اميدي باقي مونده؟
سلام دوست عزیز
به همدردی خوش اومدین...:72::72:
لطف کنین مشکلتون رو در یک تاپیک جدید بیان کنین تا دوستان بهتر و بطور جداگانه بتونن مشکل شما رو بررسی و راهنمایی کنن...
RE: نمی خوام ازش جدا شدم!
خب، دوست خوب چرا بهش نمی گین چون عاشقونه دوستت دارم میخوام که در مورد روابط زناشوئی و جنسی مون من همیشه دنبالت باشم، چون خوشگلی! چون جذابی! چون دوست داشتنی هستی اجازه بده من پیگیرت باشم، فقط توی این یه مورد، من تو رو عاشقونه دوستت داشتم و دارم اما خیلی وقت بود که احساس می کردم که جامون عوض شده، من دوست داشتم، که به طرفت بیام، من بغلت کنم، من رابطه رو شروع کنم و چند وقتی بود که توی زندگی ما این مساله گم شده بود...
بگو: از اینکه همیشه خوب بودی و هستی و همیشه درکم کردی ازت ممنونم، از اینکه همیشه احساساتت رو خیلی راحت به زبون آوردی و من رو توی شک و دو دلی نذاشتی و خودت رو تخلیه می کردی دوستت داشتم، از اینکه مادر بچه ام بشی دوستت داشتم، و خیلی راحت تمام احساسات و حرفهایی که در دل دارید و گفتنش میتونه هم یه راه حل باشه و هم راه گشا برای برگشت!
بگو، بدون تو نمی تونم، بگو، وقتی یه انسان از خودش مراقبت نمیکنه، مریض و بیمار میشه، همون دفعه ی اول نمی میره، عشق ما هم به این زودی و با این اتفاقات و اشتباهات کوچیکی که من و تو مرتکب شدیم از بین نمیره، بیا دوباره شروع کنیم و این مریضی رو از تار و پود زندگی مون دور کنیم.
به نظر من شما باید بیشتر از این پیگیر همسرتون باشید و بهش اطمینان بدید که میشه دوباره شروع کرد، فقط فاصله های دیدارتون رو خیلی زیاد نکنید، مطمئنم که اگر همین روند رو ادامه بدید حتما همسرتون برمیگرده اگر خدا بخواهد.:323::43:
RE: نمی خوام ازش جدا شدم!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط koloni
ممنون از لطف و توجهتون.
من قبول دارم اگه کارم به اینجا رسیده مقصر خودم بودم, قبول دارم که طرز برخوردم باخانومم درست نبوده ولی اینکه بعضی از دوستان دلایل منو برای این طرز برخورد بی جا می دونن جای تعجبه. فکر کنم دلایل کافی برای به وجود اومدن این مشکل بوده. تنها اشتباه من این بود که با مشکلمون درست برخورد نکردم.
نمی دونم اقایونی که می گن اینا جز محاسن یه زنه مجردن یا متاهل.ولی می دونم جایگاه زن و مرد با هم فرق می کنه. من تا حالا هیچ جا نشنیدم یه خانوم تا این اندازه برای روابط جنسی مشتاق بوده. تا بوده حرف از امتناع و ناز کردن خانوما بوده. نمی دونم اقایون تجربه اینو داشتن که خانومشون, ناموس و عزیزشون برای روابط جنسی چونه بزنه. خیلی حس تحقیرامیزیه. من از خانومم حرف می زنم, نه دوست دختر یا معشوقه. از یه رابطه محکم و مقدس, نه یه رابطه هوس الود. زن مقدس ترین عضو یه خانواده است. من بهترین چیزی که تو زندگیمون بود را عشق و محبت میدونم ولی اگه این سوال را قبل از این جریانا از خانومم می پرسیدم میگفت بهترین لحظه های زندگیمون موقعه سکسه. ابن حرفا را خیلی راحت و بدون هیچ خجالتی میزد.
من این سالها صبر کردم تا شاید با گذر زمان اروم تر بشه شاید پخته تر بشه و بفهمه چه جوری رفتار کنه ولی تغییری بوجود نیومد.
با همه این حرفا من خانومم را دوست دارم و همه جوره قبولش دارم. گناه من بی توجهی به احساسات خانومم بوده که الانم دارم تاوانشو می دم.
بعضی دوستان گفتن با سماجت برای دیدن خانومم جلو برم. من قبلا هم این کارا کردم رفتم خونشون ولی نمی یاد منو ببینه. خانوم من اگه کاریو نخواد نمی کنه. تو این چند سال حساب منو از عالمو ادم جدا می دونست برای همین تا حالا این روی لج و لجبازیشو ندیده بودم ولی انگار حالا دیگه براش یه غریبه ام. بقول خودش اگه چیزیو بخواد بدستش می یاره ولی انگار دیگه منو نمی خواد.
قراره مادر خانومم کمک کنه تا بتونم باش صحبت کنم. تموم امیدم به این قراره تا بتونم ازش معذرت خواهی کنم البته اگه اون منو ببخشه. اگه نتونم دلشو بدست بیارم عالمو و ادمم واسطه بشن بام زندگی نمی کنه. قبلا خیلی خوشحال می شدم که دیگران رو زندگیمون تاثیر نمی زاشتن. تصمیم گیرنده همیشه خودمون بودیم.من و همسرم. حالا که دیگه منو به حساب نمی یاره, نظرات دیگرانم روش تاثیر نمی زاره کاریو می کنه که خودش بخواد.
انگار تموم خوبیاش داره برعلیه خودم استفاده میشه.
خانوادم می رن دیدنش. رفتارش با اونا مثل سابقه. هنوز مادرمو مامان صدا می کنه ولی میگه ما از هم جداشیم بهتره.
قبلا با یه شاخه گل خوشحال می شد. انگار دنیا را بهش داده بودم. گلو خشک می کرد می زاشت تو اتاقمون. حالا با هیچی نمی تونم خوشحالش کنم. براش هدیه خریدم تا وقتی دیدمش بدم.سرو وضعم همیشه خیلی براش مهم بود باید از این قیافه افسرده در بیام. نمی دونم دیگه باید چیکار کنم تا نظرش عوض شه.
مادرخانومم دوست داره اشتی کنیم.مشاورم بهشون گفته کمکم کنه تا باهم حرف بزنیم.
نمی دونم دیگه باید چیکار کنم که برگرده سر خونه زندگیش. خیلیا به زندگیه ما حسرت می خوردن. اگه اون بخواد دوباره می تونیم همون زندگیو داشته باشیم.
این روزا اصلا حالم خوب نیست انگار اعتماد به نفسمو ازم گرفتن. وقتی کنارم بود خیلی احساس غرور می کردم. وقتی یه جای کارم می لنگید انقدر ازم تعریف می کرد که باورم بشه من بهترین مرد دنیام با یه اشتباه کوچیک. حالا اصلا انرِِِژی و اعتماد به نفس ندارم.
یکی از دوستان پرسیدن قبلا با مشکلات چه جوری برخورد می کردیم. قبلا با هم حرف می زدیم خیلی زود مسئله حل می شد. اصلا هیچ وقت کارمون به کش مکش نمی کشید. هر وقت از کار اون یکی ناراحت بودیم می گفتیم. رفع سو تفاهم می شد بعدشم با یه معذرت خواهی تموم میشد. یکی از خوبیاش همین بود که اگه اشتباه می کرد راحت عذر خواهی می کرد.
اصلا قهرمون به دو روز نمی کشید سریع حلو فصل می شد. اهل ناز کردن و قیافه گرفتن نبود. نمی دونم حالا یه دفعه چرا اینقدر عوض شده.
به نظرتون وقتی دیدمش چیا باید بگم تا نظرشو عوض کنه؟
یه سوال دیگه اگه من نخوام طلاقش بدم می تونه طلاق بگیره؟
سلام دوست عزيز
سليقه و تمايلات من هم بسيار شبيه خانم شما است و همسر من بسيار من را به حفظ اين تمايلات تشويق مي كند و من فقط تصور كردم كه اگر روزي در شرايط خانم شما قرار بگيرم و همسرم چنين برخوردي با من كند واقعا داغون مي شوم
به نظر همسر من اين ويژگي من يك حسن است و هميشه به آن افتخار مي كند
پيشنهاد مي كنم حتما حسابي كمك بگيريد و از دل خانمتان در آوريد.:72: