RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند شب پيش با خونواده شوهرم رفتيم مهموني خونه فاميل اونا.عشق من از اول مهموني حواسش به من بود و اصرار كرد پيش هم بشينيم.بعدش همه حواسش به من بود و سر سفره هر چي مي خواست بخوره قبلش واسه من مي كشيد...بعد شام كنارم روي مبل نشست و تمام مدت دستمو توي دستش گرفته بود و باهام حرف ميزد.از بيرون رفتنش از سر كار و...و همش من مخاطبش بودم.منم با لبخند همه حرفشو شنيدم...بعدش هم برگشتيم خونه خودمون و مامانش اينا رفتن اومد كنارم دراز كشيد و بغلم كرد و گفت نمي دوني اين چند روز چقققدددررر دلم واست تنگ شده بود...:43::43::43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سر کلاس زبان، معلم داشت درس می داد و من توی این فکر بودم که شام امشب را چکار کنم؟!! ... تازه ساعت 9 شب، خسته و کوفته می رسیدم خونه و با همان وضع درب و داغون! یک راست باید می رفتم توی آشپزخانه ...
حتی وقتی مهربان آمد دنبالم و سعی کرد با شوخی هایش، خستگی ام را بتکاند، توی دلم چیزی عوض نشد. راستش حس کردم کمی شیطنت دویده توی چشمهاش، اما آنقدر خسته بودم که پیگیر نشدم موضوع از چه قرار است ...
اما همین که پله ها را بالا رفتیم و در خانه را که باز کردم، بوی دلپذیری خورد به مشامم. باورم نمی شد. مهربان همان دو ساعت غذا درست کرده بود...
جایتان خالی! غیر منتظره ترین و خوشمزه ترین پیتزای عمرم را آنشب خوردمhttp://www.pic4ever.com/images/loveshower.gif
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خاطراتتون رو خوندم و خیلی لذت بردم. ولی دلم یه کوچولو گرفت. چون خیلی تنهام. هنوز مجردم و توی این مجردی هم هنوز کسی رو پیدا نکردم اینطوری عاشقونه دوستم داشته باشه. کسی رو پیدا نکردم وقتی تو چشاش نگاه میکنم امید موندنش برام باشه. برام از ته دلتون دعا کنید که این تنهایی به زودی تموم بشه. خسته شدم. 32 سال تنهایی ازارم میده. دیگه دارم وارد 33 سالگی میشه این تنهایی من......
برام دعا کنید که دیگه این بغض توی گلوم نمونه وقتی این خاطرات شما رو میخونم:72:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند شب پیش خیلی خسته بودم ساعت 10 که شد به همسرم گفتم من می رم بخوابم اگه خوابم برد صدام نکنید.
چیزی نبود که خوابیده بودم متوجه شدم ....بله...پسرکم کار در اورده....همسرم به هیچ وجه در این شرایط حاضر نیست که کوچولو را بشوره.......
توی این مواقع می یومد صدام می کرد که برم کوچولو را بشورم....اما این دفعه دیدم که بردش حمام و از اونجایی که بلد نبود ....چندین بار با رفت و امد توی اتاق بچه و حمام بعد از 30 دقیقه تونست کوچولو را بشوره ....
تمام مدت بیدار بودم ولذت می بردم ار اینکه همسرم داره به خاطر من این کار را بر خلاف میلش می کنه.
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
یکی از خاطرهای خوب من مربوط میشه به صبحهایی که شوهرم میخواد از پیشم بره سرکار مجید من واسه کار باید بره مشهد در حالی که ما خودمون نیشابوریم (120 کیلومتر)این صبحها که شکر خدا کم نیست از صب که واسه نماز بیدار میشیم بهم میگه هنوز نرفته دلم واست کلی تنگ شده :72:
وقتی هم که آماده میشه کلی الکی معطل میکنه که بیشتر پیشم بمونه ورفتن هم مثله بچه ها میشینه بهونه گیری میکنه که نمیخوام برم :311:
وقتی بازوروخنده میفرستمش که بره توی مسافت 10 متری حیاط 5-6 دفعه برمیگرده و منوکه از پشت شیشه نگاش میکنم رو نگاه میکنه هنوز پاشواز کوچه بیرون نگذاشته اس ام اس دلتنگیش واسم میاد :43:
تواین وقتها باهمین کارهای جزیی وساده احساس میکنم خوشبخترین زن رود زمینم:43::43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام دوستان
امشب تولد من بود و من وارد 24 سالگی شدم.این 4 امین سالیه که کنار همسرم هستم.
همسرم شدیدا سرش شلوغه این روزا بطوریکه 2 روز ممکنه نخوابه.امروز با اینکه یک قراره کاریه مهم داشت و تا دیر وقت هم طول کشید اما تولد منو یادش نرفت
وقتی دیدم داره با عجله پله هارو میاد بالا و دستش یه کیک بزرگه...وقتی دیدم دستش یه سته شمع به شکل قلبه...وقت دیدم کادویی رو که من مدتها میخواستم برام گرفته...
از ته دل خداروشکر کردم و به سختی جلوی بغضمو گرفتم تا امشب گریه نکنم..
همسرم رو دوست دارم و با دنیا عوضش نمیکنم...علی جانم ...دوستت دارم
خدمت دوست عزیز a-b
باید بگم اینجا ما فقط خاطرات خوب رو مینویسیم و قطعا ما هم در زندگی مشکلاتی داریم .
برات ارزو میکنم و دعا میکنم زودتر نیمه گمشده ات رو پیدا کنی ..اما قول بده یادت نره بیای اینجاو خاطراتت رو بنویسی
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
من و گلم خیلی بهم وابسته ایم و خیلی لحظه شماری می کنیم ساعت کاری تموم بشه و هردو از سرکارامون برسیم خونه پیش هم و ناهار بخوریم...دیروز من کارم شرکت زیاد بود و از اون طرف هم همسری قرار کاری داشت و قرار بود با همون همکاراش که از شهر دیگه ای اومده بودن برن بیرون ناهار .من تماس گرفتم با عزیزم و گفتم چون بیشتر میمونم شرکت اینجا ناهار میخورم و شما هم با دوستان باش و بعدش خونه همو میبینیم......... وقتی رفتم خونه و در رو باز کردم ...وای وای...عزیزم از اون رستورانه که با همکاراش رفته بودن واسم غذای مخصوص گرفته بود و کلی تحویل گرفت ....گفت که اونجا به همکاراش گفته خانمم خسته از سرکار میاد میخام خودم واسش غذا بگیرم....توی اون لحظه عشقو مثل همیشه باتمام وجود حس کردم.........
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
اين روزها خاطرات عاشقانه ما كم شده ... شوهرم شنبه ميره ماموريت و 5 شنبه مياد ..مسائل مالي كه هميشه روزهاي آخر سال هستش و فشار كاري و بيماري هاي عجيب غريب من و خلاصه همه چيز دست به دست هم داده كه از حال و هواي عشق و عاشقي بيايم بيرون
دلم ميخواهد جو رو عوض كنم اما نميدونم چطوري
حتي شب سالگرد ازدواجمون هم تو بيمارستان گذشت و تمام برنامه هاي من نقش بر آب شد
ميام اينجا خاطرات شما ها رو ميخونم بلكه ايده بگيرم واسه 5 شنبه اين هفته
بچه ها اگر كسي ايده خوشگلي سراغ داره كمك كنه ...واقعا به يك تغيير روحيه نياز داريم :325:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ماکه تازه نامزدشدیم دیروزباهم رفته بودیم واسه خریدعید،شب موقع برگشتن برف شدیدی شروع به باریدن کرده بود،عزیزمم میخواست منوبرسونه وخودش برگرده خونه که بادیدن وضع ناجور خیابونا بهش اصرارکردم که بمونه واینطوری شدکه واسه اولین بارشب رو مونده بود خونمون ازاینکه هرموقع ازشب که چشاموبازمیکردم میدیدمش کلی خوشحال بودم:227:،حتی نصف شبی هم که چشامونو بازمیکردیم میتونستیم بهم دیگه ابرازعلاقه کنیم:43::46:
صبح هم بایدقبل من می رفت سرکارولی دیدم گفت عزیزم یکم دیرترمیرم که بتونم توروهم برسونم واسه همین مرخصی ساعتی گرفت ، تازه وقتی منورسوند انقدرجلوی شرکت موندتامن برم داخل بعدش رفت وقتی دیدم که عزیزم چقدربهم اهمیت میده کلی خوشحال شدم .
خدایاهزاران بار شکرت بخاطرداشتن همسری جون مهربونم:46:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ما رو يخچالمون يه سري برگه داريم كه من توشون واسه عشقم حرف عشقولانه مينويسم...اول ماه واسش يكي نوشتم.مي خواستم ببينم متوجه اين نوشته ها هست اصلا:311:چون معملا درباره شون حرف نمي زنه...ديشب كه داشتم ظرف مي شستم يه لحظه برگشتم پشت سرمو نگاه كردم ديدم داره يواشكي برگه هاي زيرو نگاه ميكنه ببينه توي اونا چيزي ننوشتم من خنديدم و گفتم :دنبال چي مي گردي؟
اونم خنديد گفت:هر روز چكشون مي كنم.چرا ديگه نمي نويسي؟گفتم:تا تو ننويسي منم ديگه نمي نويسم يكي من يكي تو:43:
اومد بوسيدم گفت:فرشته من به اين نوشته ها احتياج دارم
يهويي با خودم فكر كردم چقدر واسش مهمه:43: