از رفتگان این راه دراز ؛باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمی آیم باز
نمایش نسخه قابل چاپ
از رفتگان این راه دراز ؛باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمی آیم باز
زاهد غرور داشت، سلامت نبُرد راه
رند از ره دنیا به دارالسلام رفت
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه ها می بینم
منم آن جان که دی زادم ز عالم
جهان کهنه را بنیاد کردم
منم مومی که دعوی من این است
که من پولاد را پولاد کردم
من و باد صبا مسکین ، دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
ما پی تحصیل یار و یار در دل بوده است
حاصل تحصیل ما تحصیل حاصل بوده است
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمي از نو به مباركبادم
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آینه رویان آه از دلت آه
هر نكته ای كه گفتم در وصف آن شمایل ... هر كو شنید گفتا لله در قال
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول ... آخر بسوخت جانم در كسب این فضایل
لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
نوبت تست ای صنم دور توست ای قمر
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست..........آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود........در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
تیر دشمن دوز تو در حبس ترکش تا به چند تیغ عالم سوز تو شمع شبستان تا به کی؟
تیر از ترکش برآور تیغ بر کش از غلاف سر بیفکن خصم را با خصم احسان تا به کی؟
یکی پرسید اندوه تو از چیست؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقانه مینویسم,برای آنکه باید باشد و نیست.....
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانی های مشتی دلق پوشان
نيفتاد آن كه مانند من افتاد
مرا افتادگي آزاد گي داد
دل میرود ز دستم؛صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا
اي همه خوبي در آغوش شما............................قبلهي جانها بر و دوش شما
اي ز عشقت روح را آزارها.................................بر در تو عشق را بازارها
از آمدن و رفتن ما سودی کو؛و از بافته وجود ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان میسوزد و خاک میشود دودی کو؟
وقـــت را غنــیمت دان آنـقـــدر که بتـــوانی
حاصل از عمر ای جان ، این دم است ، تا دانی
یاران به مرافقت چو دیدار کنید شاید از دوست یاد بسیار کنید
چون باده خوش گوار نوشید به هم نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید
دو سه عو عو سگانه ، نزند ره سواران
چه برد ز شیر زه سگ و گاو کاهدانی ؟
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریهء سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود که شدم ز خود بخود راهم ده
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
عیبم مکن به رندی و بد نامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سر گشته روی گردابم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم,قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشیده بار نتوانم
من بنده ان دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیرو من نتوانم
ماه من بادرد عشقت رنج هجران تا به یکی ؟
هر زمان با یاد تو نفرین براین هجران کنم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراباتم
معشوق من است آنكه به نزديك تو زشت * اي سير ترا نان جوين خوش ننمايد
درهمه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو و باده و سجاده جایی
یا رب اندر کنف سایه ی آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
:72::72::72:
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه در بانی میخانه فراوان کردم
می خواهم
در مزرع ستاره زنم شخم
و بذرهای صاعقه را یک یک
با دستهای خویش بپاشم
وقتی حضور خود را دریافتم
دیدم تمام جاده ها از من
آغاز می شود