-
سلام
من و همسرم همدیگه رو توی حرم امام خمینی برای اولین بار مشاهده کردیم
یادم یه خورده که با هم صحبت کردیم گفت دلم می خواست خدا یه روز بیاد پایین از دست مردم بهش شکایت کنم
بیاد پایین خودش ببینه چی خلقتی کرده
بنده خدا فکر می کرد خدا چون بالاست حواسش به ادما نیست خخخخ
انقدر نشستیم بحث فلسفی کردیم
بعدشم دو تا چایی دبش با هم خوردیم
-
یادمه اولین هدیه ای که همسرم بهم داد یه ماسک ضد الودگی هوا بود :311:در همون حرم امام خمینی
اخه دید یه خورده سلفه میکنم
فکر کنم رفت از این رفتگران گرفت خخخخ:311:
-
سلام به روی ماه همگی:72::72:
یکی از ویژگیهای خوب همسر من شوخ بودنش هست.. به قدری خلاقیت و قدرت انتقالش بالاست که می تونه با الهام از تراژیک ترین شرابط هم یک داستان بامزه سر هم کنه و ضمن اینکه تو رو می خندونه ، تو رو به فکر هم فرو ببره ..
خلاصه اینکه علیرغم همه ی بالا پایین ها و فشارهای زندگی، لحظات زیادی هست که به لطف او ، شادی و خنده در رگهای زندگیمون جریان داره .. و من از این بابت و البته خیلی بابت های دیگه واقعا سپاسگذارش هستم.
بگذریم ..،
امروز حال مساعدی نداشتم و خسته و عصبی بودم ، وقتی طبق معمول سعی کرد با شوخیهاش منو سر حال بیاره و بخندونتم .. من عصبی تر شدم و حسابی شاکی .. :sad: اونقدر که خودم هم از این همه هیجان و به هم ریختگی خودم شاخم دراومد چه برسه به عریرم که از تعجب دهنش وا موند .. هر دو سکوت کردیم .. و بعد او بلند شد که از اتاق بره بیرون .. ولی یک دفعه برگشت و بی هوا منو بوسید و بعد از اتاق بیرون رفت ..
این حرکتش من رو که داشتم خودم رو آماده می کردم که ازش دلجویی کنم حسابی حیرت زده، خجالت زده و البته بیشتر از پیش عاشق خودش کرد ..
حیلی دوستش دارم... خیلی ..:43::43::43::43:
-
سلام
همسرم اصلا حوصله شلوغی و ترافیک رو ندارند و من هم بایستی برای دکتر به یه شهر شلوغ و پر ترافیک میرفتم که چند ساعتی از شهر ما فاصله داشت!
اولش گفته بود که اصلا حوصله ترافیکو ندارم و ناز میکرد! :) منم با ناراحتی گفتم که مشکلی نیست خودم میرم ترمینال ماشین میگیرم میرم!!
تا اینو گفتم نظرشون برگشت و گفتند وقتی من هستم شما تنها بری؟!!! این شد که حرکت کردیم به سمت دکتر
وقتی رسدیم ، متأسفانه این شهر جوریه که یه بریدگی رو اشتباه دور بزنی دیگه گرفتار میشی! و اینجا من یه اشتباهی کردم یه کوچه آدرسو اشتباه دادم!!! و ما گیر افتادیم دو ساعت دور خودمون چرخیدیم تا برگردیم سر جای اولمون! و اما همسرم تو این مدت با اینکه خیلی خسته شدند و توی ترافیک بدی هم افتادیم اما صبوری کردند و بقول معروف غر نزدند!
مطمئنم من اگر بودم انقدر غرغر میکردم تا برسیم :)
گذشت و آخر شب حرکت کردیم به سمت شهر خودمون
من با توجه به حالی که داشتم اصلا نمیتونستم تو ماشین بشینم هی اینور و اونور میکردم همسرم با هر حرکتم یه چیزی می گفت که حالمو خوب کنه و من از خنده روده بر می شدم یعنی خنده ی واقعی ها ، قهقهه!
با اینکه جفت مون خیلی خسته و اذیت شدیم اما می خندیدیم و خوش گذشت بهمون:72:
تا برسیم همسرم همه ش نگران من بود که خسته شدم و مدام میگفت خیلی اذیت شدی در صورتی که خودش خیلی بیشتر از من اذیت شد اما به روی خودش نمی آورد:72:
-
سلام
چقدر ادم ها به زندگی تو میان و میرن
و هر روز چقدر بزرگ تر از دیروز میشی
چیزی که بعد از این همه مدت بهش رشیدم این بود که محردی یا متاهلی فرقی نمیکنه این نگاه تو و انتخابت که بهت ارامش میده بهت قوت قلب میده
ادمی که بتونه توی محردیش ارام و منطقی باشه حتمل مبتونه انتخاب درست تر و در نتیجه ارامش بیشتر در زندگی متاهلی داشته باشه
یه حرفی میخوام بگم باور کنید در متاهلی هیچ حلوایی پخش نمیکنند
اونایی که شادن همون ادمایی هستند که تا مادرشون و پدرشونم براشون کاری میکرد شاد میشدن و بزرگ میدیدن
همون هایی که باهمه خاطرات قشنگ دارن
یکی حرف قشنگی میزد میگفت تا مجردیم متاهلا این ور بشکن خنده دارن به محض اینکه ازدواج میکنیم محردا بشکن خنده دارن و خوشن
دوست من هر چی که هستی الانت دریاب و خوشحال باش شاید یه اتفاق موحب بشه که حتی حسرت همین الانتو بخوری
همین الان یه ورق بردار تمام دارایی هاتو بنویس حالا تصورشو بکن اینا رو ازت بگیرن چه احساسی پیدا میکنی
حالا مثل خوشبخت ترین قرد جهان با مشکلی که داری برخورد کن
چشامامونو رو هم گذاشتیم 30 سالگیمون تموم شد وقتی برای دلشکستن و دلگرفتگی نیست
بدرود
-
سلام
امشب دلم از همسرم گرفته وواسه اینکه دعوامون نشه،تصمیم گرفتم یاد کارهای خوبش بیفتم ورفتار امروزش رو فراموش کنم!
چندروز پیش خانوادش واسه ناهار خونمون بودن منم کلی خسته بودم کمر درد داشتم،قبل از اینکه بیان کلی ازش خواهش کردم که کمکم کنه اما زیر بار نرفت وهی از کار کردن فرار کرد!خلاصه وقتی مامانش وباباش اومدن ورفتن من موندم ویه آشپزخونه شلوغ وپراز ظرف نشسته!!
منم خیلی کمرم درد میکرد وبایدمیرفتم آب درمانی!تصمیم گرفتم اول برم آب درمانی بعد که برگشتم کارهاموانجام بدم.رفتم ووقتی برگشتم بعداز تعویض لباس ویه کم غر زدن وآه وناله کردن رفتم تو آشپزخونه واسه شستن ظرفها!چراغ رو که روشن کردم دیدم بعععله آشپزخونه تمیز وشیک داره بهم چشمک میزنه!باخوشحالی دویدم سمت همسرمو بوسش کردم!بهم گفت نه عزیزم تو راحت باش وبه غر زدنهات ادامه بده:310:
-
سلام
یادی هم کنیم از تاپیک عاشقانه
چندروز بود همسرم از پوست زمخت دستش شکایت می کرد که به خاطر یه کاری ضخیم شده بود، دیشبم کار داشت خسته اومد خونه و خوابش برد رفتم که بیدارش کنم بره سرجاش یاد دستاش افتادم یکی دو دقیقه دستاشو نگاه کردم و از خودم ناراحت شدم که چندروزه یادم میره به دستاش برسم .
به دستاش توجه کردم گفتم خدایا چقدر من این دست ها رو دوست دارم چقدر مردونه و محکم هستند ...
پیش خودم یک سری چیزها رو مرور کردم و همزمان که دستهاش رو ویتامین و کرم میزدم و ماساژ می دادم با خدا حرف میزدم
که خدایا بهم توانایی بده تا مواظب عزیزانم باشم و با تمام قدرت دوستشون داشته باشم و ازشون نرنجم ...
خدایا من رو متوجه گذران عمرمون بکن که چقدر فرصت باهم بودنمون محدوده . کمکمون کن که هر روز عاشق تر بشیم و معایب رابطمون رو ازبین ببریم و قدر دان همدیگه و خدای خودمون باشیم.
....
همسرمم انگار دوست نداشت بیدار بشه چون با تمام وجودم کنارش حضور داشتم بدون هیچ حاشیه ای...
-
نیم ساعته دارم مغزم رو برای یه خاطره ی عاشقانه می گردم، یافت می نشود. :82:
درونم محبت هست، یه چیز خالصانه ای هست، اما عشق نیست. خاطره ی عاشقانه هم نیست، یا یادم نمیاد، اما تصاویری هستن که برام قشنگ و ارزشمندن.
یکیش سبک رفتار و حتی نشستنش در مقابل پدر و مادرم که سرشار از احترامه. احترامی که می دونم از صمیم قلبشه.
دو سه روز پیش شدیدا از من ناراحت بود، و در همون حال پدر و مادرم اومدن بهمون سر بزنن. همونطور که من نهایت تلاشم رو کردم که اونها چیزی از ناراحتیم نفهمن، اونم نهایت تلاشش رو کرد.
خیلی برام ارزشمنده که با تمام خشمی که ازم داشت (هرچند غیرمنصفانه بود)، از اون دو نفر مراقبت کرد.
و موفق هم شد. مامان با تمام زکاوتش، متوجه هیچ چیز نشده بود.
-
یکبار اونوقتها که نامزد بودیم داشتیم تو پارک قدم میزدیم (تابستون بود)
یهو فواره برگشت سمت ما من رفتم پشت شوهرم :311: و اون خیسه خیس شد!!!!!!!
ولی من فقط کفشهام یکم خیس شد خیلی عصبانی شده بود اونروزا زیاد باهم راحت نبودیمو چون شوهرم خیلی
تمیزو مرتبه و یکم وسواسسه دیدم همونطور که از عصبانیت قرمز شده داره از بینیش آب میچیکه
یهو زدم زیر خنده انقددررررر خندیدم که اونم خندید و جفتمون حدود 20 دقیقه داشتیم میخندیدیم
میگفت عجب عکس العمل سریعی نشون دادی پشت من قایم شدی شیطون اصلا خیس نشدی :311:
ازون روز سعی کردم وقتی عصبانیه با شوخی و خنده بخندونمش
ما نامزد که بودیم برنامه میچیدیم از صبح زود میرفتیم بیرون،یروز از همون روزا که جفتمون از خستگی هلاک بودیم
ایستادیم کنار دکه روزنامه فروشی که آب بگیریم من سرمو تکیه دادم به دیوار تا همسرم بره بگیره
دیدم از دور داره با اخم نگاهم میکنه تعجب کردم هل شدم!شالمو درست کردم گفتم شاید زیاد رفته عقب
وقتی اومد همونطور با اخم گفت مگه من مردم که تو به دیوار تکیه میدی :43: بعد سرمو تکیه داد به شونش
می خواستم بمیرم واسش اون لحظه
اینکه همیشه حواسش به کوچکترین حرکاتمه شیرینه مثل قند ازونروز منم بیشتر حواسم پیششه
همیشه بهم میگفت از کفشهای جلو باز خوشم نمیاد ولی من چون واسه تابستون خیلی دوست داشتم خریدم
و با خودم گفتم حالا فعلا که نامزدیم جلوش نمیپوشم،یبار که اتفاقی اومد دنبالم پام دید چیزی نگفت اما همش
وقتی راه میرفتیم داشت به کفشهای من نگاه میکرد بهش گفتم نمیپوشمش دیگه گفت دارم نگاه میکنم سنگی
گیاهی تیغی جلوی پات نباشه بخوره به پات واسه همین بود خوشم نمیومد :43:
دیگه کلا گذاشتم اون کفشو کنار که مجبور نشه انقدر مراقبم باشه
نامزد که بودیم همیشه میگفت مامانم میگه سمیرا چقدر پوست و موهاش خوب و قشنگه و همیشه تعریف میکنه
و میگه کاش منم همچین پوست و مویی داشتم ، منم رفتم از صابونها و شامپوها و تقویت کننده هایی که برای
خودم استفاده میکردم واسه مامانش خریدمو یکروز که منو برد خونشون به مامانش هدیه دادم!مادر شوهرمو یادم
نیست خوشحال شد یا نه،چون غرق تماشای شوهرم بودم که چطور از خوشحالی چشماش برق میزنه و با عشق
نگام میکنه انگار دنیارو بهش داده بودم :43:
ازونرو فهمیدم هرچی بیشتر به مادرشوهرم برسم شوهرم عاشقترم میشه
اوایل ازدواجمون وضع مالیمون خیلی خوب نبود من اخرای ترم دانشگام بود شوهرمم ماشین نداشت
از کارش که تعطیل میشد یه مسیر یکساعت و نیمی رو میومد با ماشین راه تا باهم از دانشگاهم برگردیم
فقط چون هوا تاریک شده بود من احساس تنهایی نکنم انقدر خوشحال میشد قلبم که نمیتونستم بیان کنم
یادمه خودم خیلی گرسنه بودم اما همیشه قبل اینکه برسه واسش شیروکیک میخریدم تا تو ماشین بخوره
اونقدر پول نداشتم که واسه خودمم بگیرم،وقتی داشت میخورد میگفت واسه خودت چی میگفتم من خوردم
مهم نبود خودم گرسنم باشه انقدر بدنم از شوق مهربونیش ادرنالین تولید میکرد که دیگه تحملش سخت نبود
اونروزا فهمیدم از پس روزای سخت باهم دیگه برمیایم
-
خوندم بچه هام از شوهراشون سوال کردن بهترین خاطراتشونو منم از شوهرم پرسیدم
و هنوز در تعجبم که ما خیلی خاطرات خوب بزرگتری باهم داریم اما شوهرم کوچیکترینشو یادش بود.
اول بگم که شوهرم عاشق فوتباله و همیشه ر زمان مجردیش با غرولندهای مادرش مواجه میشده در این مورد
که خاموش کن تلوزیون و صداش و کم کن و اصلا چرا نگاه میکنی و ازین حرفها
اولین باری که تو خونه خودمون رفته بودیمو داشت برنامه نود نشون میداد بهم گفت اگه تو خوابت میاد برو بخواب
من با صدای کم برنامرو نگاه میکنم منم گفتم چرا کم صدای کم که کیف نمیده زیادش کن و خودم کنارش دراز کشیدم
و خوابیدم میگه ازینکه غر نزدی و بری تو اتاق بخوابی و تنهام نزاشتی دل تو دلم نبود شاید برای تو مسئله کوچیکی باشه
اما واسه من قد یک دنیا ارزش داره که وقتی من نیمه شب فوتبال میبینم نمیری تنها تو اتاق خواب بخوابی و پیش من میمونی :43: