RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
شب که میرسد از کـنـارهها |
گـریـه مـیکـنـم بـا سـتـارهها |
|
وای اگر شبـی ز آستیـن جان |
بــر نــیــاورم دســت چـــارهها |
|
همچـو خامشان بستهام زبان |
حـرف مـن بـخـوان از اشـارهها |
|
ما ز اسـب و اصـل افــتـادهایم |
مـا پـیـــادهایـــم ای ســوارهها |
|
ای لـهـیـب غــم آتـشــم مـزن |
خــرمـنـم مســوز از شــرارهها |
|
چه غریب ماندی ای دل، نه غمی نه غمگساری |
نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری |
|
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد |
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری |
|
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان |
که به هفت آسمانش نه ستارهای است باری |
|
دل من چه حیف بودی که چنین زکار ماندی |
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری؟ |
|
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند |
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری |
|
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد |
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری |
|
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشتست |
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری |
|
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟ |
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری |
|
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی |
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری |
|
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم |
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری |
|
سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر |
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری |
|
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها |
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری |
|
هوشنگ ابتهاج
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
تُرک عاشق کش من مست بُرون رفت امروز | *** | تا دگـر خــون که از دیــده روان خـواهــد بود |
بخت حافظ گر از ایــن گونه مدد خواهد کرد | *** | زلف معشوقه به دسـت دگـران خواهد بود |
|
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می رسانی نه به قتل می رهانی
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
ساقی و مطرب و می جمله مهیا ست ولی
عیش بی یا ر مهیا نشو د یا ر کجاست
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
سا ل ها رفت و زیادم نرو ددوست هنو ز
تا چه کردم که مرا دشمن جان اوست هنو ز
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
من بی می ناب زیستن نـتـوانم
بی باده کشید بار تن نـتـوانم
من بنده ان دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
مي خواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وآن کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
شب فرا ق نداند که تا سحر چند است
مگر کسی به زندان عشق در بند است
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتا
تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
صبر بر جو ر رقیب چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خا ری هست