راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
نمایش نسخه قابل چاپ
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
دیگر نمانده هیچ بجز وحشت سکوت
دیگر نمانده هیچ بجز آرزوی مرگ
خشم است و انتقام فرو مانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ
:47:
گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش
شـام بیرون می روم چـون آفتـاب از کشورش
:72:
شاه شهی بخش طرب ساز ماست
یار پری روی پری خوان ماست
آن ملک مفخر چوگان و گوی
شکر که امروز به میدان ماست
ترا ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا بداده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاده ست
تو می گفتی مکن در من نگاهی
که من خون ها کنم تاوان ندارم
من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم
مرا عهدیست با جانا که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
منم آن جان که دی زادم ز عالم
جهان کهنه را بنیاد کردم
منم مومی که دعوی من این است
که من پولاد را پولاد کردم
ما چون مس وآهنیم ثابت
در حیرت چون تو کیمیایی
در مغز فکن تو هو هویی
وز خلق برآر های هایی
یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر
در قلعه بی خویشی بگریز هلا زوتر
تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی
شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر
[align=justify]رو گهری جوی که در وقت فروش
خیره کند مردم بازار را[/align]
از رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمی آیم باز
زندگی جز نفسی نیست غنیمت شمریدش
نیست امید که همواره نفس برگردد
در کارگه کوزه گری بودم دوش ؛دیدم دو هزار کوزه گویای خموش
هر یک به زبان حال با من میگفت,کو کوزه خرو ,کوزه گرو ,کوزه فروش
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر وشورش
شوم شیرین ز لطف گوهر تو
اگر چون بحر تلخ و شور باشم
اگر غم همچو شب عالم بگیرد
برآ ای صبح تا منصور باشم
[align=justify]من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بر بند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
[/align]
دو چشم را تو ناظر هر بی نظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقلست از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی
یاد باد آنکه گرم زهرهی گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
از آمدن ورفتن ما سودی کو ,از بافته وجود ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان میسوزد و خاک میشود دودی کو
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند ان کار دیگر می کنند.
دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی
زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن
نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی
يك لحظه مبر زبنده ، كه نيست
بي آب سفينه را رواني
من مصحف باطلم وليكن
تصحيح شوم چو تو بخواني
یارب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چها شنید
دو چشم را تو ناظر هر بی نظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقلست از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق زهربی سرو پا ئی نکنیم
ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكي و خدايي
نروم جز به همان ره كه توام راهنمايي
یک دم ای خوش عذار حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار رسم نگهبانیی
عابد و معبود من شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف در دل انسانیی
یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگر است
عقل وعشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگر است
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین
آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین
پیش نور رخ او اختر را پنهان بین
ني روز بود ني شب ، در مذهب ديوانه
آن چيز كه او دارد ، او داند ، او داند
از گردش گردون شد روز و شب اين عالم
ديوانه ي آنجا را گردون بنگرداند
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
نه چنان مرگي كه در گوري روي
مرگ تبديلي كه در نوري روي
مرد بالغ گشت آن بچگي بمرد
رومي ام شد صبغت زنگي سترد
دل از این جان برکن و بر وی بنه
ز آنک از این جانی نیاید جان مکن
نكته اي زان شرح گويد اوستاد
تا شناسي علم او را مستزاد
ور بگويي خود همينش بود و بس
دورت اندازد چنانك از ريش خس
سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
منتهاي دستها دست خداست
بحر بي شك منتهاي سيلهاست
هم از او گيرند مايه ابرها
هم بدو باشد نهايت سبل را
امشب در دل نوري دارم
امشب در سر شوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازي باشد با ستارگانم
ماه ما شب برآمد و این خواب
همچو سایه ز آفتاب گریخت
خواب چون دید دولت بیدار
همچو گنجشک از عقاب گریخت
تو كردي ددانرا بدان خا ك جاي
تو باشي بهر نيكويي رهنماي
چو آمد سپاه و بشو تن فراز
بديدند يلرا بجاي نماز