عاشقتونم با این خاطرات دوست داشتنیتون
دعا کنید منم بعد ازدواج به مرحله ای برسم که که همردی پست بزنه " به دلیل خاطرات عشقولانه زیاد این خانم از ادامه بحث معذوریم و همددیو تعطیل کنه" :311::323::323::163::163::72::72::43::43:
نمایش نسخه قابل چاپ
عاشقتونم با این خاطرات دوست داشتنیتون
دعا کنید منم بعد ازدواج به مرحله ای برسم که که همردی پست بزنه " به دلیل خاطرات عشقولانه زیاد این خانم از ادامه بحث معذوریم و همددیو تعطیل کنه" :311::323::323::163::163::72::72::43::43:
دیشب موقع خواب کنار همسرم سرمو گذاشته بودم رو دستاش ازش خواستم واسم حرف بزنه.گفتم ازم انتقاد کن گفت یادم نمی یاد گفتم از خوبی هام بگو گفت خیلی مهربونی.گفتم واسش مثال بزن گفت چیزی یادم نمی یاد گفتم پس خواستی از سر باز کنی گفتی گفت ببین انتقادم اینه که این طور منفی بافی.بعد گفت ولی تو خیلی بزرگی روحت بزرگه چون وقتی از هم ناراحتیم تو همیشه می یای طرفم:43:
بعد شروع کردیم از خاطرات دوران نامزدی گفتیم.(که بعدا می یام می گم چیا گفتیم)یکدفعه با ناراحتی گفت تو دوران نامزدی من خیلی تو هپروت سیر می کردم.چرا من توجه نکردم که چقدر داره بهت سخت می گذره؟.لباسائی که هر سری که می یومدم خونتون مامان می داد می یووردم اصلا نمی گفتم چه شکلیه؟.همه اینا به کنار چرا من نفهمیدم منی که خودم دوست داشتم حلقه دستم کنم و با چه ذوقی با بابات رفتیم حلقه خریدیم چرا فکر نکردم تو هم باید خودت حلقتو انتخاب کنی؟.چرا من اینقدر پرت بودم.
منم گفتم تنها تو مقصر نبودی من باید رودروایسی رو کنار میذاشتم بهت می گفتم.خلاصه لحظه ی شیرینی بود.چون همسری جون به خاطر من ناراحت بود.درکم می کرد.
می خوام از حرفای اونشب بگم.
ما سنتی ازدواج کردیم یعنی مادرش منو معرفی کرده اونم قبول کرده اومدن خواستگاری.راستش همیشه دوست داشتم خودش منو دیده بود و بعد مادرش قبول می کرد.اونشب واسم از قبل ازدواج گفت .همسری جون:مامان یه سری تو رو معرفی کرده بود و یه مدتی ازش می گذشت و چند تا دختر دیگه رو هم همین طور.مامان تو رو گذرا فقط نام برده بود ولی فکرمو بد جوری مشغول کرده بودی.اما من چیزی به مامان نگفته بودم.یه روز مامان داشت با زن عمو که اونم پسرش دم بخت بود صحبت می کرد و داشت دختر معرفی می کرد واسه پسر اون.من پشت کامپیوتر بودم ولی همه حواسم پیش حرفای اونا بود.مامان همین طور داشت دختر معرفی می کرد یکدفعه اسم تو رو برد و گفت دختر فلانی هم هست.این که شنیدم از اتاقم اومدم بیرون و تلفنو قطع کردم:163:مامان همین طور مونده بود که چه کاری بود که کردم منم با عصبانیت گفتم شما هم مسخره کردین یعنی چی من اینجام اونوقت واسه پسر عمو نشستی معرفی می کنی که مامان فهمید منظورم توئی...:227::227:دیگه ناراحت نیستم چرا منو مادرش انتخاب کرده چون واقعا هم اینطور نیست.
وقتی صحنه قطع کردن تلفن توسط همسری می یاد جلو چشمم:311: احساس شادی می کنم:310:
خونه مادر شوهرم مهمون اومده بود.همسری جون خونه بود.دیوار به دیوار مادر شوهرم زندگی می کنیم.خلاصه تقریبا آخرای مهمونی بود که همسری جون به موبایلم زنگید.پرسید مهمونا رفتن گفتم نه.گفت می تونی یه سر بیای بری گفتم کارت بیشتر از 5 دقیقه نباشه می تونم اومدم خونه.همسری جون تا منو دید با اون نگاه عاشقانه ش کم مونده بود سکتم بده گفت دلم برات تنگ شده بود:43: با تعجب نگاش کردم گفتم واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد پریدم بغلش:311:
با این که مجبور بودم زود برگردم اما خیلی واسم با ارزش بود
هفته پيش كه مريض شده بودم (كليه ام درد مي كرد) مهدي جونم:43::46: با اينكه خودش هم خيلي كار داشت، به معناي واقعي نذاشت دست به سياه و سفيد بزنم. :228:از آشپزي گرفته تا شستن توالت دستشويي و .............................) نگراني و ناراحتي هم از سر و روش مي باريد.
شايد اين مريضي باعث شد، مطمئن بشم كه مهدي جونم :43::46:ديوانه وار عاشقمه.:43::46:
خدايا صد هزار بار شكر كه مهدي جونم را به من دادي. :323:
بچه ها من از ديشب يك خاطره ... نه نه يك معجزه دارم
ميدونيد كه شوهر من بد قوله ... خيلي هم بد قوله ماشالله تاخيرهاش ساعتيه :311:
ديروز عصر قرار شد بريم خونه مامانم اينها... من يك كم كار داشتم پاي لپتاپ واسه همين گفتم 1 ساعت ديگه بريم (ساعت 6 بود) اونم گفت خوب من حوصله ام سر رفته ميرم واسه خودم يك چرخي ميزنم تو محدوده خونه و ميام
ميدونستم رفتن همانها و يك دفعه سر از پيش دوستاش يا خونه مامانش اينها ( مسير زياد منظورمه) دراوردن همان
گفتم باشه ولي ساعت 7 من آماده منتظرتم ... دير نكني (ميدونستم دير ميكنه تجربه ثابت كرده بود)
وقتي رفتش همش به خودم گفتم ذهن خواني ممنوع قضاوت ممنوع مطمئن باش سر وقت مياد ولي بازهم دلشوره داشتم
سر ساعت 7 اس ام اس زد من دم در مجمتمع متظرتم پس كوشي تو؟؟؟!!!!!!!!
والا معجزه بود شاخم دراومد
تا رفتم تو ماشين اول به خاطر خوش قولي تشكر كردم:46:
اين بود از معجزات همسر من
روزگار نامرده ، اینقدر معرفت نداره که بهانه های بزرگ برای خندیدن و شاد بودن بده دست آدم ، از همین کارهای در ظاهر کوچیک شادی های بزرگ بسازید.
فقط خواستم بگم پست به پست این تاپیک نشان از بزرگی زنندگان داره.
نمی دونم چرا؟
واقعا چه اتفاقی داره میافته!
من روز به روز عاشق تر میشم!
کنارم هست؛ ولی هیچ چیزی به اندازه ی آرامش آغوشش آرومم نمیکنه!
هر روز می بینمش؛ اما باز هم دلتنگش میشم!
هر روز باهاش تلفنی صحبت میکنم؛ اما لحظه به لحظه منتظرم که صداش رو بشنوم!
نمی دونم چه حسیه! چه حالیه! اما من واقعا عاشق شدم!:46:
از اظهار دلتنگی هاش بگم؛ یا از خوش رویی و خنده هاش! از کلمات عاشقانه اش بگم؛ یا از وقتی که یهو توی ماشین؛ دستم رو میگیره و میبوسه!
از همدلی هاش بگم یا زمانی که حتی یه کاری که توی یه جمع باعث ناراحتیم شده انجام میده و فقط نگاهم در نگاهش؛ حس ناراحتی و البته احساس عشقم رو بهش نشون میده!
یا از ملاحظاتی که به دلیل خواسته های من؛ در تصمیم گیریهاش لحاظ میکنه!
چقدر معنای نگاههام این روزها فرق کرده!
خدایا! جز شکرت هیچ کار دیگه ای نمی تونم انجام بدم!
همسر عزیزم از صمیم قلب دوستت دارم ...
دیشب که برام تولد گرفتی و دو روز قبلش خودت مخصوص به همه ی اقوام نزدیکت زنگ زدی و گفتی واسه تولد خانمم تشریف بیارین...وقتی این چندروز همش در تکاپوی تدارک مهمونی دیشب بودی...وقتی ذوق و شوق منو میدیدی که دارم خونه رو مرتب میکنم ... وای خدا...وقتی دستامو گرفتی و گفتی میخام واسه مهمونی تولدت خرج کنم ...(اما من میدونستم اگه بخای زیاد خرج کنی چکها و قسطهای این ماهت میمونه) ...اما ..اما هیچی بهم نگفتی ...و گفتی تولد عزیزمه ... وقتی دیشب مثل پروانه دورم میچرخیدی و هوامو داشتی.....با اینکه خانوادت زیاد دوست ندارن مرد توی مهمونی کمک کنه و ترجیح میدن خانم ها پذیرائی کنن..اما تو بزرگوارانه بلند میشدی و پابه پای من کمک میکردی...خدایااااااااااااا ااااااا من امروز دوباره متولد شدم ...
باتمام وجودم دوستت دارم... :72:
من قبل ازين كه اين تاپيك رو ببينم يه دفتر يادداشت برداشتم هر بار كه همسرم كاري ميكنه كه لذت ميبرم توش مينويسم . لحظات كوتاهي كه ازش دلخور ميشم با مرور اون دفتر ياد دلايل عاشق بودنم ميوفتم . به همه اين روش رو توصيه ميكنم .[/size]
ديروز رفتيم خونه مادر همسري ، كسي خونه نبود ، به محض رسيدن موبايل همسري زنگ خورد و اون داشت با يه ارباب رجوع يه كمي تند و با صداي بلند حرف ميزد . (البته تندي در حد معقول و حيطه كاري )
ما 6 ماهه عقد كرديم و سر زندگي هم نرفتيم . همينكه داشت تلفن حرف ميزد اومد لپمو كشيد و بوسيد .:72:
حسي كه اين كارش براي من داشت اين بود كه اگر با همه سخت باشه براي من همون همسر مهربون و دوست داشتنيه كه حتي اون لحظه به ياد من بوده كه مبادا دلم بگيره. برام خيلي ارزش داشت .