-
بابا این چیزارو میگین تا دل ما مجردا بسوزه؟:311:
به فکر ما هم باشین دیگه:47:
من اینارو میخونم حسودیم میشه:227: یکی هم نیست بهمون بگه تو دلم ولوله است واسه خواستنت:54:
زندگی ما شده تکراری. همه کارا تنهایی.تنها برو سرکار،تنها برگرد،تنها برو خرید لباس،تنها برو پیاده روی،آخرشم تنها بمیر:47::54:
البته اینارو به شوخی گفتم.برای همه متاهل های تالار آرزوی خوشبختی میکنم:72::72:
-
سلامممممممممممم
گاهی میشه با یه کلمه یا یک اتفاق خیلی کوچولو دنیا رو رنگیتر و زیباتر دید من 2 روز بود که سرماخورده بودم روز اول که حالم خیلی بد بود اما روز دوم یکم بهتر شده بودم و خونه زندگیمو مرتب کردم زیاد به شوشو نرسیده بودم چون حالم خوب نبود . امروز صبح که داشتم میومدم سر کار یهو یه اس مس اومد شوشو اس داده بود سلام عزیزم خوابی یا بیدار ؟ جواب دادم که تو راهم جانم؟ گفت هیچی میخواستم بگم خیلی دوستت دارم . باورتون نمیشه همچی قشنگ شد امروز همچی عالیه همچی شیرینه همچی بهترینه تازه فهمیدم گاهی میشه با یه اس مس یا یک کلمه همچیو قشنگ کرد.
-
دانشگاه در شهری با مسافت نزدیک 1000 کیلومتر و مشکلات خودش واقعا مشغله زیاد و خستگی جسمی متفاوتی برام ایجاد کرده. سه روزی که باهمسرم برای انجام کارهای ثبت نام و بعدش هم کلاس رفتنم اونجا بودم پر از خستگی اما بسیار عاشقانه بود...
همسر من که بسیار کم صبر هستن اونجا از صبح زود بیدار میشد و با من دانشگاه میومد و تا عصر تنها همینطوری تو دانشگاه بود و من فقط بیین کارهام میتونستم بهش سر بزنم و واقعا مظلومانه بدون هیچ غرغری و حتی با روی گشاده از من استقبال میکرد که نهیبی به خودم زدم که واقعا من که اینقدر ادعام میشه و همشه همسرمو محکوم میکردم اینقدر میتونم فداکاری کنم؟ خودم دفاع پرپوزال داشته باشمو با همسرم برم که اون به کلاساش برسه؟ خودم اینهمه مشغله کاری و گرفتاری داشته باشمو یک هفته سر کار نرم؟
شاید هیچ کلمه عاشقانه ای بین ما درون چند روز سخت ردو بدل نمیشد اما من حس کردم که چقدر همسرم منو دوست داره که اینطور صبورانه این شرایط سخت رو پذیرفته و همراهیم میکنه...
شاید زیباترین لحظات عاشقانه رو اون روزا داشتم که ظهر خسته میمومدم پیش همسرم که یک گوشه از محوطه تنها تو ماشین دراز کشیده بود و برای من ناهار خریده بود چون فرصت نمیکردم خودم برم بخورم...
صبح ها میرفت برام صبحانه نیمرو میخرید ساندویج میگرفت و دوان دوان میومد پشت در کلاسم و بهم میداد.... باورم نمیشه چه روزای عجیبی بود و من تا آخر عمر شرمنده محبت های عمیق همسرم شدم...
برای یک کار کوچیکی که مونده بود و من دیگه خسته شده بودمو میخواستم بیخیالش بشم اینقدر خودش بهم اصرار میکرد تا برم انجامش بدم و برای دفعه بعدم کارم کمتر باشه...
واقعا نعمت شکر گزار بودن موهبت بزرگیه که از خدا میخوام به هممون عطا کنن...
-
سلام
شایدحدودادوماه باشه که باحسرت این تاپیک رودنبال میکنم!!!
اینکه چراخاطرات منوهمسرم واسم عاشقانه نیست!!!
امروزکه خاطره شمیم جان روخوندم واقعاجنس خاطرشودرک کردم!!کارهای روزمره بدون هیچ کلام محبت آمیزی یا حتی نگاه عاشقانه ای....بارهاواسم تکرارشده مخصوصا توی دوران بارداری وبعدش تابه الانه وتوی دلم همین تعجب روداشتم مثل شمیم جان!!
راستش الان دلخورم ازهمسرم...تقریبا سه چهارروزه...رفتارخیلی خیلی بدی باهام داشت اون هم جلوی مادرش!!واصلا نمیتونم فراموش کنم...چندین بارعذرخواهی کرده اما واقعانمیتونم فراموش کنم بدجوری خردشدم!!
دیشب هم توی مراسممون پی ام داد که چیزی خوردی؟اذیت نیستی؟منم جوابشو خیلی سرد دادم...اما اون همچنان گرم بود!!وبی توجه به رفتارسردمن!
شایداگه ازش دلخورنبودم خاطرات زیادی میتونستم بنویسم ازجنس خاطره شمیم جان!!
دعاکنیدواسم راه درست روپیداکنم...
-
خیلی سعی میکنم دیگه سر چیزای بی اهمیت از همسرم دلخور نباشم و به کارهای بزرگی که برام کرده فکر کنم و یکم از بالا اوضاع رو ببینم.
وقتی از سفر دانشگاهیم برگشتم همسرم سرمای سختی خورده بود و بر عکس انتطارم خیلی سرد برخورد کرد و اون سه روزی هم که من نبودم حتی یه ابرازاحساسات مختصر بهم نمیکرد و من فقط براش گهگاهی پیام های قدردانی و دلتنگی... میدادم و اونم خیلی مختصر جواب میداد.
سعی کردم رفتارشو به دل نگیرم .وقتی که به خونه رفتیم من از کنایه هایی که تو حرفاش به من میزد مثل منو ول کردی رفتی سرما خورم!، نبودی بهم برسی من سرماخوردم ! زن ادم بره دنبال خوش گذرونی معلومه مرد سرما میخوره! فهمیدم این چند روز سرد بودن رفتارش از زیادی دلتنگی بوده و مثه بچه ها به جای ابراز درست احساسش با سرد و بد برخورد کردن با من اونو تخلیه میکرده... کاملا درکش کردم و اینقد سر به سرش گذاشتم تا بلاخره یخش باز شد و گفت خیلی دلم برات تنگ شده بود اینقد این چند روز بی حوصله بودم که عصرا سر کار نمیرفتم!
(حالا من تو دلم ناراحت بودم که اینقد بهش خوش میگذره با خواهراش که حتی سر کار هم نمیره! ولی واقعا قضیه برعکس بود و دلیل اینکه من هستم زیادتر میره سر کار انرژی بیشترش بوده...)
دوباره خدا بهم نشون داد چقدر ظاهر اتفاقات میتونه با اون حقیقتی که داره متفاوت باشه و خداروشکر میکنم که با وجود همه تفاوت ها و مشکلات بین منو همسرم اما پیوند عمیقی تو قلب های ما ایجاد کرده:72:
-
ببخشید دوستان من توی تاپیک متاهلین عزیز نظر میدم...هر چند خب مجردین تالار هم یک روز متاهلین می شند به امید خدا با ازدواجی موفق...
اما خانم ای تک هیچ می گن پشت هر شوخی یکم جدی هست....راستش من هیچ وقت فراموش نمی کنم اون پستی که گفتید حاظرید یک عمر مجرد باشید تا با هر فردی ازدواج کنید یا همچین چیزی...یادش بخیر خیلی برام غیر قابل هضم بود چطوری میشه...البته الان متوجه میشم بخشیش اقتضای سن هستش... منم خیلی وقته دیگه مثل سابق دلم نمی لرزه...
خانم شمیم الزهرا یکی از دوستام شرایط مشابه شما رو داره... واقعا میبینم خیلی بهش سخت می گزره...امیدوارم وقتی به قله های موفقیت می رسید این فداکاری های همسرتون رو فراموش نکنید.. و یه وقت تحصیلات بالاتر باعث نشه از ایشون دور تر بشید و فکر کنید ایشون خدایی ناکرده پایین تر هستند...
اهان راستی فراموش کردم بگم..برام عجیب بود چرا توی این تاپیک بر خلاف تاپیک های مشابه میشه نظر بدند اعضای عادی !!! واقعا خواستم ببینم واقعیته یا نه؟!
یعنی خاطرات عاشقانه کمه یا چی ؟!
شوخی کردم...
امیدوارم لحظات همه ی متاهلین تالار پر از خاظرات خوش وشیرین باشه.
-
سلام بر خوبان و عاشقان
ساعت دوازده از دانشگاه اومدم بیرون یعنی از کلاس اومدم بیرون دیدم نامزدم واساده تو سالن انقدر خوشحال شدم که...موقع خروج از در نگهبانی محکم دستشو گرفته بودم و حواسم نبود نگهبانی گفت بزنید کنار ببینم چه خبره خلاصه یسری توضیح داد و بعدم اشنا درومدن حالا ازاده هروقت بیاد
جای خوبش اینجاست که نهار درست کرده و برام اورده بود رفتیم رو چمنا و جاتون خالی...
بعد نهارم کلی کارای انتشاراتی داشتم که همه رو برام انجام داد...
خیلی حس خوبی بود
مجردا بدوین ازدواج کنین:72:
-
سلام دوستای عزیز
امروز حالم خوبه یعنی با خوندن نوشته خوب و گرم شما عزیزان حالم خیلی خوب میشه خاطرات خوب و دلچسب با شوهرم خیلی داشتم و دارم :43: زمان نامزیمون یه روز برفی که حتی روی شاخه های درختا پر برف بود با نامزدم برف بازی میکردیم اون روز خیلی بهم خوش گذشت هر لحظش تو ذهنمه چطور عاشقانه با هم برف بازی میکردیم عکس میگرفتیم با فکر کردن به اون روزا دیگه تصمیم گرفتم از هر چیزی و به خاطر هر کسی ازش ناراحت نباشم و زندگی برامون تلخ نشه اینو مدیون شما دوستان عزیزم هستم ازتون خیلی ممنونم :72:
-
سلام به همه هر چند اینجا جای متاهلاست و ما بی اجازه وارد شدیم:311:
آقای فدایی یار متوجه منظورتون نشدم؟درسته من تو یکی از تاپیک های خودم پستی زدم و گفتم حاضرم تا آخر مجرد بمونم و با فردی که باب میلم نیست ازدواج نکنم.ولی الآن منظور شما اینه که به خاطر تنهایی حاضرم ازدواج با هر کیسی رو قبول کنم؟نه عمرا:227:در واقع علت تنهایی من همین قبول نکردن هر کیسی هست وگرنه چندین سال پیش مزدوج شده بودم.
هر چند دیگه کلا از ازدواج ناامید شدم و به فکر مهاجرت هستم چون دیگه تحمل شرایط الآنمو ندارم(این چند ماه اخیر مشکلات زیادی تو زمینه های شخصی و کاری داشتم که اصلا حوصله زدن تاپیک رو نداشتم و از مطرح کردنشون صرف نظر کردم)فقط اینکه دو تا مانع اصلی برای مهاجرت دارم اول اینکه خونوادم مخالفت شدیدی میکنن و دوم اینکه تعهد قانونی به محل کارم دادم که تا چند سال حق استعفا از کارم رو ندارم ولی اگه بتونم راه در رو پیدا کنم و خونوادمو راضی کنم میخوام برای همیشه برم.
این روزا بدترین روزای زندگیمه.حال و هوای دپرس کننده پاییز از یه طرف، این پارچه های سیاه هم که همه جا کشیدن از طرف دیگه کلا روحیه ای واسه آدم نمیذاره:54:
-
سلام آی تک حان... من فقط میتونم برات آرزوی موفقیت کنم... تو یکی از پستها من حدس زدم که مجرد باشی ولی مطمئن نبودم.... به هر حال من با اینکه درست نمیشناسمت ولی مطمئنم دختر منطقی و عاقلی هستی.... اینو از پستهایی که برای دوستان میذاری به خوبی میشه متوجه شد....
برای همین هم برات آززو میکنم هر چه دوست داری اگر به خیر و صلاحت هست برات رقم بخورده.... برای ازدواج هم ایشالا هر چه زودتر اونی که به دلت باشه برات پیش بیاد.... الهی آمین....
موفق باشی عزیزم... توکل بر خدا