من ملک بودم وفردوس برین جایم بود
آدم آورد به این دیر خراباتم
نمایش نسخه قابل چاپ
من ملک بودم وفردوس برین جایم بود
آدم آورد به این دیر خراباتم
ما خرقه زهد بر سر خم کردیم
وز خاک خرابات تیمم کردیم
باشد که درون میکده در یابیم
آن عمر که در مدرسه ها گم کردیم
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
تو به یک خاری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید به دست
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
دیشب دوباره شعری از دوریت نوشتم
مانده است توی دستم آنقدر تا بگیری
یک زبان دارم دوتا دندان لق
میزنم تا میتوانم حرف حق
قضا گرفته دوگوشش كشان كشان كه بيا
چنين كشند بسوي جوال گوش حمار
رفتی و رفت جان و دلم در قفای تو
خالیست بر دو دیده ام ای دوست جای پای تو
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زدو با کس نگفتم
که راز دوست را دشمن نهان به
هر دم از این باغ بر میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد.......
درین درگه که گهگه که کهو که که شود ناگه
به امروزت مشو غره که از فردا نئی آگه
هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه صبح کز عمر شبی بگذشت و تو بی خبری
یارب این نو گل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد
هست حریف تو در این رقص باد
باد چو جبریل و تو چون مریمی
عیسی گلروی از این هر دو زاد
دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی
که او نشست نیابد ترا کجا بنشاند
دست بر هر کجا نهی جانست
دست بر جان نهادن آسان نیست
جان که صافی شدست در قالب
جز که آیینه دار جانان نیست
تن تن تنن تن تن تنن می گوی چون مرغ چمن
با چون اویس اندر قرن , یرلی یلی یرلی یلی
آمد رفیق راه دین , از عالم علم الیقین
بیرون کن ازسرکبروکین, یرلی یلی یرلی یلی
یک نظری گر وفاست هم صدقات شماست
گر برسانی رواست شکر چنین توانگری
یکی بین و یکی گوی و یکی دان
بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان
نیست نامی غیر او در دست من
ز آن بلندی یافت قدر پست من
نا چشیده جرعه ای از جام او
عشق بازی می کنم با نام او
وگر دربند نان مانی بیاید یار روحانی
تو را گوید که یاری کن نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا مکن زین بیش بقاری
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می شوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان
چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
همه دیوند که ابلیس بود مهترشان
همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ
هین چرا غره شدستی تو به سیم و زرشان
نگردد جمع با عادت عبادت
عبادت میکنی بگذار عادت
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
تو کیستی که من به موج هر تبسم تو
به سان قایق سرگشته روی گردابم
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
باکم ز ننگ نیست که مستم گرفته اند
داغم از اینکه شیشه ز دستم گرفته اند
در این تیزاب که چون برگ کاه است
به مشتی گل در او بنیاد کردم
فراموشم مکن یا رب ز رحمت
اگر غیر تو را من یاد کردم
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو
که من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم
منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بت پرستی ست
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
داستان اهل دنیا را به دنیادار گوی
گوش من آزرده شد ازننگ این افسانه ها
اگر شکر کردی برین ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
لطف تو دریاست و منم ماهیش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروح هاست
نیست غم ار شست توام خست خست
تا عشق ذره بین به تماشای من گرفت
یکباره آتش از دل هیزم شروع شد
طوفان نبود آنچه براین موج ها گذشت
دریا دلش گرفت وتلاطم شروع شد
در دل و در دیده دیو و پری
دبدبه فر سلیمان ماست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچه دستان ماست
تهی دستی وبی کسی درد نیست
که دردی چو دیدار نامرد نیست
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی , واصلی
یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر
در قلعه بی خویشی بگریز هلا زوتر
تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی
شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر