RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزی که خداوند جهان را آفرید
فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و
از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن
فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده
و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده
ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم
فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود
آن را بیابند
در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت
ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده
زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که
برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند… http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...b2b2504b90.jpg
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
اومد پیشم. حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق میکنه.
گفت :حاج آقا دوتا سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام
گفتم: ینی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جونا و آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز وخوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و
قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن
خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
گفت: اما سوال بعدیم اینه که من با یاد مرگ آدم شدم
دیگه دین به چه درد من میخوره و یا اینکه با من چی میکنه؟
گفتم: اتفاقا دین به درد آدما میخوره نه غیر آدما، تازه شما از این به بعد
با دین محب میشی
بزرگترین کار دین محب کردنه عاقلهاست
و انسان کامل یعنی بشر غرق شده در دریای حب و عقل
خنده ی زیبایی روی لبش نشست
انگار چشمهاش پنجره شده بود به رو به اقیانوس آرام
مثل خودش آرام آرام آرام
خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم
با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم
گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم
گفتن: نه
گفتم: خارج چی؟
و باز گفتند : نه!
خلاصه حاجی مارفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت
رفت و دل منو با خودش برد
*یاد مرگ زندگی بخش است، باور کنیم!*
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست،
اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد
بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت
جمله آخر:توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی ....
پـــس هیـچ وقـت بـه اطرافت سنگ پرتاب نــــــــــــــــکـــــــ ـن!!
چون اولین چیزی که مــیـــشـــکــنــــه ...
دنیــای خــود تـو ٍ..!!!
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوهاش داد.
از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:
1-ثروت، بدون زحمت
2-لذت، بدون وجدان
3-دانش، بدون شخصیت
4-تجارت، بدون اخلاق
5-علم، بدون انسانیت
6-عبادت، بدون ایثار
7-سیاست، بدون شرافت
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
راز موفقيت در زندگی زناشویی
مردی به پدر همسرش گفت :عده زيادي شما را به خاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین میکنند. ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید؟
پدر با لبخندی پاسخ داد: هرگز همسرت را به خاطر کوتاهیهایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده. همواره این فکر را در یاد داشته باش که او به خاطرکوتاهیها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند !
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
کاش وقتی هجده سالم بود کسی این مسائل را به من میگفت!
امروز داشتم در کافی شاپ مورد علاقه ام کتابی میخواندم که یک جوان 18 ساله کنارم نشست و گفت، "کتاب خوبیه، نه؟" و از آنجا بود که شروع کردیم به حرف زدن.
گفت که چند هفته دیگر از دبیرستان فارغ التحصیل میشود و بعد میخواهد بلافاصله از پاییز دانشگاهش را شروع کند. گفت، "اما نمیدانم میخواهم با زندگیم چه بکنم. الان فقط دارم با جریان پیش میروم."
و بعد، با اشتیاق و با چشمانی صادق شروع کرد از من سوال کردن:
* "تو چکار میکنی، شغلت چیه؟"
* "چیزی بوده که دوست داشته باشی جور دیگهای انجامش میدادی؟"
و ....
سوال هایش را تاجایی که میتوانستم جواب دادم و سعی کردم با توجه به وقتی که داشتم خوب نصیحتش کنم. و بعد از یک ساعتی حرف زدن، از من تشکر کرد و رفت.
در راه برگشت به خانه متوجه شدم که بحثی که با آن جوان داشتم برای خودم بسیار نوستالژیک بود. او 10 سال پیش من را به یادم آورد. به خاطر همین دوباره به سوالهای او فکر کردم و به چیزهایی فکر کردم که امروز افسوس میخورم یک نفر وقتی 18 سالم بود به من میگفت.
بعد آن را یک قدم جلوتر بردم و به همه چیزهایی فکر کردم که اگه میتوانستم زمان را به عقب و به 18 سالگیم برگردانم دوست داشتم به خودم بگویم و خودم را نصیحت کنم.
بعد از نوشیدن چند فنجان قهوه و چند ساعت فکر کردن، این 18 چیز به ذهنم رسید:
1. خودتان را به اشتباه کردن متعهد کنید. اشتباهات به شما درسهای مهمی یاد میدهد. بزرگترین اشتباهی که میتوانید مرتکب شوید این است که هیچ کار نکنید چون میترسید که اشتباه کنید. تردید نکنید—به خودتان شک نکنید. مهم این نیست که فرصتی برایتان پیش بیاید یا نه، مهم این است که ریسک کنید. هیچوقت 100% مطمئن نخواهید بود که خوب پیش میرود اما نمیتوانید هم 100% مطمئن باشید که هیچ کار نکردن خوب است! و مهم نیست که نتیجه چه شود، همیشه همانطور که باید تمام میشود. یا موفق میشوید یا از آن درس میگیرید که هر دو آن به نفعتان است. یادتان باشد اگر هیچوقت دست به عمل نزنید، همیشه همان جایی که هستید باقی خواهید ماند.
2. کار سختی که دوست دارید را پیدا کنید. اگر میتوانستم به خودم در 18 سالگی نصیحتی بکنم این بود که انتخاب شغلم را براساس ایده ها، اهداف و توصیههای دیگران پایهریزی نکنم. به خودم میگفتم رشته ای را به این دلیل انتخاب نکنم که رشته پرطرفداری است یا آنهایی که از آن فارغالتحصیل میشوند پول بیشتری در میآورند. به خودم میگفتم که بهترین انتخاب شغلی برای من بر یک نکته مهم و اساسی متکی است: کار سختی که از انجام آن لذت ببرم. تا زمانیکه با خودتان صادق باشید و علایق و ارزشهایتان را دنبال کنید، میتوانید با این عشق به موفقیت برسید. و مهمتر اینکه دوست ندارید چندین سال دیگر متوجه شوید که روز و شبتان را به شغلی میگذرانید که هیچ علاقهای به آن ندارید. پس اگر متوجه شدید که از هر ثانیه انجام هر کار سختی بالاترین لذت را میبرید، دست از آن نکشید. چراکه وقتی روی علایقتان تمرکز کنید، کار سخت دیگر سخت نخواهد بود.
3. هر روز برای خودتان وقت، انرژی و پول هزینه کنید. وقتی برای خودتان خرج کنید، هیچوقت نمیبازید و به مرور زمان قسمتهای ناراحت کننده زندگیتان را تغییر خواهید داد. شما محصول چیزهایی هستید که میدانید. هرچه وقت، انرژی و پول بیشتری برای دست یافتن به علم و دانش برای خودتان هزینه کنید، کنترل بیشتری روی زندگیتان پیدا خواهید کرد.
4. هرازگاهی ایده ها و فرصتهای جدید را امتحان کنید. ترس طبیعی شما از شکست باعث میشود نخواهید چیزهای جدید را امتحان کنید. اما باید این ترسها را کنار بگذارید زیرا داستان زندگی شما از این تجریبات کوچک و خاص ساخته میشود. و هرچه تجربیات شما خاصتر باشد، داستان زندگیتان جالبتر خواهد شد. پس تاجایی که میتوانید تجربیات جدید به دست آورید و حتماً آن را با دیگران هم درمیان بگذارید.
5. وقتی مهارتهای کاریتان را ارتقاء میدهید، روی کمتر، بیشتر تمرکز کنید. مثلاً ورزش کاراته را در نظر بگیرید، کمربند مشکلی خیلی هیجان انگیزتر از کمربند قهوه ای به نظر میرسد. اما آیا کمربند قهوه ای هیجان انگیزتر از کمربند قرمز نیست؟ شاید برای خیلیها اینطور نباشد. یادتان باشد جامعه متخصصین را تا اوج بالا میبرد. این تلاش و زحمت است که اهمیت دارد اما به این شرط که در جهتهای مختلف پراکنده نشود. پس تمرکزتان را روی یاد گرفتن کارهای کمتر و استاد شدن در آنها باریکتر کنید.
6. آدمها نمیتوانند فکر بخوانند، به آنها بگویید که چه فکری میکنید. آدمها هیچوقت نمیفهمند چه احساسی دارید مگر اینکه به آنها بگویید. رئیستان؟ بله، او نمیداند که آرزوی ترفیع دارید چون به او نگفته اید. دختر زیبایی که دوستش دارید اما چون خجالت میکشید تابحال با او حرف نزدهاید؟ بله، درست حدس زدید؛ بخاطر این روزش را در اختیارتان قرار نمیدهد که شما هم روزتان را در اختیار او قرار نداده اید. در زندگی، باید با دیگران ارتباط برقرار کنید. باید دهانتان را باز کرده و با آنها صحبت کنید. باید به آدمها بگویید که به چه فکر میکنید، به همین سادگی!
7. زود تصمیم بگیرید و زود وارد عمل شوید. اگر شما وارد عمل نشوید یا فرصتهای جدید را امتحان نکنید، یک نفر دیگر اینکار را خواهد کرد. با نشستن و فکر کردن درمورد آن نمیتوانید چیزی را تغییر دهید یا پیشرفت کنید. یادتان باشد، بین اینکه بدانید چطور کاری را انجام دهید و واقعاً آن را انجام دهید تفاوت زیادی وجود دارد. علم بدون عمل بیفایده است.
8. تغییر را قبول کرده و در آغوش بکشید. یک موقعیت بد باشد یا خوب، تغییر میکند. روی این میتوانید حساب کنید. پس تغییر را در آغوش بکشید و بدانید که تغییر به دلیلی رخ میدهد. شاید همیشه اول کار ساده و واضح نباشد اما در آخر ارزشش را خواهد داشت.
9. درمورد اینکه دیگران درموردتان چه فکری میکنند نگران نباشید. در اکثر مواقع اینکه بقیه چه فکری درمورد شما میکنند اهمیتی ندارد. وقتی من 18 سالم بود، نظر همکلاسی هایم تاثیر زیادی در تصمیماتم داشت. و گاهی اوقات آنها من را از ایده ها و اهدافی که شدیداً باورشان داشتم، دور میکردند. الان میفهمم این روش زندگی واقعاً احمقانه بود مخصوصاً وقتی میفهمم که تقریباً همه این افراد که ایده هایشان برایم خیلی مهم بود دیگر بخشی از زندگی من نیستند. به جز وقتی که میخواهید یک تاثیر اولیه عمیق روی کسی بگذارید (مثلاً در یک مصاحبه شغلی، اولین قرار ملاقات اولیه و از این قبیل)، اجازه ندهید ایده های دیگران سر راهتان قرار گیرد. اینکه آنها چه فکر میکنند و درموردتان چه میگویند اصلاً اهمیتی ندارد. آنچه مهم است این است که خودتان درمورد خود چه فکر میکنید.
10. همیشه با خودتان و دیگران صادق باشید. صادق زندگی کردن باعث آرامش فکر است و آرامش فکر واقعاً قیمتی.
11. در دانشگاه با آدمهای زیادی درمورد کارتان حرف بزنید. رئیسها، همکاران، پروفسورها و اساتید دانشگاه، همکلاسیها، بقیه دانشجویان خارج از دایره اجتماعی شما، استادیارها، دوستان دوستانتان، همه! اما چرا؟ این یعنی شبکه سازی حرفهای. من از وقتی از دانشگاه فارغالتحصیل شدم، برای سه کارفرما کار کردهام اما فقط با کارفرمای اول مصاحبه کردم. دو نفر بعدی قبل از اینکه حتی یک مصاحبه رسمی انجام دهم، بنابر توصیه یک مدیر (کسی که چندین سال شبکه حرفه ای من بود) به من کار پیشنهاد کردند. وقتی کارفرماها میخواهند کسی را استخدام کنند، اولین کاری که میکنند این است که از کسانیکه میشناسند میپرسند که کسی را میشناسند که به درد آن مقام بخورد یا نه. اگر این شبکه حرفهای را زود بسازید، خودتان را خوب جا خواهید انداخت. به مرور زمان، با افراد جدیدی در شبکه حرفه ایتان آشنا میشوید و حرف میزنید و این افراد فرصتهای تازهای در اختیارتان قرار خواهند داد.
12. هر روز حداقل 10 دقیقه در سکوت بنشینید. از این زمان برای فکر کردن، نقشه کشیدن، برنامه ریختن و خیالپردازی استفاده کنید. تفکر خلاق در سکوت و تنهایی اتفاق میافتد. در سکوت می توانید افکارتان را بشنوید، به عمق وجودتان دست پیدا کنید و روی قدم منطقی بعدی زندگیتان تمرکز کنید.
13. زیاد سوال بپرسید. بزرگترین ماجراجویی ممکن، توانایی سوال کردن است. گاهی اوقات در این فرایند، خودِ جستجو مهمتر از پاسخهاست. پاسخها از دیگران، از جهان علم و تاریخ و از بینش و خرد عمیق درون خودتان سرچشمه میگیرند. این پاسخها اگر نتوانید سوالات درست را بپرسید هیچوقت به ظاهر نمیآیند. درنتیجه، عمل ساده سوال کردن و پرسیدن سوالات درست، پاسخ اصلی است.
14. منابعی که در اختیار دارید را کاوش کنید. آدمهای سالم وقتی یک فرد علیل را میبیند که نشانه هایی از شادی احساسی بروز میدهد، تعجب میکنند. چطور کسی که چنین وضعیت فیزیکی محدودی دارد میتواند اینقدر شاد باشد؟ پاسخ در این است که چطور از منابعی که در اختیار دارند استفاده میکنند. استیو واندر نمیتوانست ببیند، به همین دلیل از حس شنوایی خود برای موسیقی استفاده کرد و الان 25 جایزه بین المللی از آنِ اوست.
15. پایین تر از سطح معیشتتان زندگی کنید. یک زندگی راحت داشته باشید، نه یک زندگی تظاهری. برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران خرج اضافی نکنید. طوری زندگی نکنید که خودتان را گول بزنید که ثروت با اموال مادی سنجیده میشود. پولتان را عاقلانه مدیریت کنید تا پولتان شما را مدیریت نکند.
16. به دیگران احترام بگذارید و به آنها حسی خوب منتقل کنید. در زندگی و کار، اینکه چقدر حرف میزنید مهم نیست، اینکه چطور باعث میشوید دیگران شاد شوند اهمیت دارد. به بزرگترها و کوچکترهایتان و همه آدمهایی که شایسته احترامند احترام بگذارید. با همه با همان سطح احترامی که با پدربزرگتان برخورد میکنید و با همان میزان صبری که برای برادر کوچکترتان صرف میکنید رفتار کنید.
17. در هر کاری بهترین باشید. اگر قرار نیست کاری را درست انجام دهید اصلاً چه دلیلی دارد آن را انجام دهید. در کار و در تفریحاتتان بهترین باشید. برای خودتان یک اعتبار ایجاد کنید، اعتبار انجام فوق العاده هر کار.
18. کسی باشید که برای آن زاده شدهاید. باید از قلبتان پیروی کنید و کسی شوید که قرار بوده بشوید. بعضی از ما زاده شدهاید که موسیقیدان شویم. بعضی از ما شاعر به دنیا آمدهایم و بعضی دیگر به دنیا آمدهایم که تجارت کنیم. هرکاری که تصمیم میگیرید دنبال کنید را باید در همه نسوخ بدنتان حس کنید. زندگیتان برای برآوردن آمال و آرزوهای دیگران تلف نکنید.
اما از اینها گذشته، هرکجا که توانستید بخندید، هرکجا که باید عذرخواهی کنید و چیزی را که نمیتوانید تغییرش دهید، رها کنید. زندگی کوتاه اما اعجابانگیز است. از آن لذت ببرید.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سالها پيش مدتي را در جايي بيابان گونه بسربردم. عزيزي چهار ديواري خود را در آن بيابان در اختيار من قرار داد. يك محوطه بزرگ با يك سرپناه و يك سگ. سگ پير و قوي هيكلي كه براي بودن در آن محيط خلوت و ناامن دوست مناسبي به نظر مي رسيد. ما مدتي با هم بودم و من بخشي از غذاي خود را با او سهيم مي شدم و او مرا از دزدان شب محافظت مي كرد. تا روزي كه آن سگ بيمار شد.به دليل نامعلومي بدن او زخم بزرگي برداشت و هر روز عود كرد تا كرم برداشت. دامپزشك، درمان او را بي اثر دانست و گفت كه نگه داري او بسيار خطرناك است و بايد كشته شود. صاحب سگ نتوانست اين كار بكند. از من خواست كه او را از ملك بيرون كنم تا خود در بيابان بميرد. من او را بيرون كردم. ابتدا مقاومت مي كرد ولي وقتي ديد مصر هستم رفت و هيچ نشاني از خود باقي نگذاشت. هرگز او را نديدم. تا اينكه روزي برگشت از سوراخي مخفي وارد شده بود، اين راه اختصاصي او بود. بدون آن زخم وحشتناك. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمي هيچ اثري از آن زخم باقي نمانده بود. نمي دانم چكار كرده بود و يا غذا از كجا تهيه كرده بود اما فهميده بود كه چرا بايد آنجارا ترك مي كرده و اكنون كه ديگر بيمار و خطرناك نبود بازگشته بود.
در آن نزديكي چهارديواري ديگري بود كه نگهباني داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ آن نگهبان را ملاقات كردم و او چيزي به من گفت كه تا عمق وجودم را لرزاند.
او گفت كه سگ در آن اوقاتي كه بيرون شده بود هر شب مي آمده پشت در و تا صبح نگهباني مي داده و صبح پيش از اينكه كسي متوجه حضورش بشود از آنجا مي رفته. هرشب ...
من نتوانستم از سكوت آن بيابان چيزي بياموزم اما عشق و قدرشناسي آن سگ و بيكرانگي قلبش مرا در خود خورد كرد و فروريخت. او هميشه از اساتيد من خواهد بود.
:72::72::72:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
به ياد داشته باش: من نبايد چيزى باشم که تو ميخواهى، من را خودم از خودم ساختهام
منى که من از خود ساختهام، آمال من است
تويى که تو از من ميسازى آرزوهايت و يا کمبودهايت هستند
لياقت انسانها کيفيت زندگى را تعيين ميکند، نه آرزوهايشان
و من متعهد نيستم که چيزى باشم که تو ميخواهى
و تو هم ميتوانى انتخاب کنى که من را ميخواهى يا نه
ولى نميتوانى انتخاب کنى که از من چه ميخواهى
ميتوانى دوستم داشته باشى، همين گونه که هستم و من هم
ميتوانى از من متنفر باشى بىهيچ دليلى و من هم
چرا که ما هر دو انسانيم
اين جهان مملو از انسانهاست، پس اين جهان ميتواند هر لحظه مالک احساسى جديد باشد
تو نميتوانى برايم به قضاوت بنشينى و حکميصادر کني و من هم
قضاوت و صدور حکم بر عهده نيروى ماورايى خداوندگار است
دوستانم مرا همين گونه پيدا ميکنند و ميستايند
حسودان از من متنفرند، ولى باز ميستايند
دشمنانم کمر به نابوديم بستهاند و همچنان ميستايندم
چرا که من اگر قابل ستايش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتي رقيبى
من قابل ستايشم و تو هم
يادت باشد اگر چشمت به اين دست نوشته افتاد
به خاطر بياورى که آنهايى که هر روز ميبينى و مراوده ميکنى
همه انسان هستند و داراى خصوصيات يک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جايزالخطا
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى و يادت باشد که اينها رموز بهتر زيستن هستند
ظاهراً این متن از مهاتما گاندی می باشد.