زبان خامه ندارد سر بیان فراق
و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق
نمایش نسخه قابل چاپ
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصا ل
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
از دوری صیاد دگر تاب ندارم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم
بشنو این نکته که خود را ز غم ازاده کنی
خون خو ری گر طلب رو زی ننها ده کنی
آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
رو ز گاریست که ما را نگران می داری
مخلصان را نه به وضع دگران می داری
مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند
گوييا باور نميدارند روز داوري
كاين همه قلب و دغل در كار داور ميكنند
من که باشم که بر ان خاطر عا طر گذرم
لطف ها می کنی ای خا ک درت تاج سرم
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که رو زی پدر شوی