یک نظر بر پرده نقاش کن
تاب گیسوی قلم را فاش کن
آفرین گو پنجه معمار را
تا نماید بر تو این اسرار را
نمایش نسخه قابل چاپ
یک نظر بر پرده نقاش کن
تاب گیسوی قلم را فاش کن
آفرین گو پنجه معمار را
تا نماید بر تو این اسرار را
ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی
کار او کند که دارد از کار آگهی
ای نای همچو بلبل نالان آن گلی
گردن مخار کز گل بی خار آگهی
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
مرد خدا شناس گر تقوا طلب کند
خواهی سیاه جامه خواهی سپید باشد
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
ز روی عشق تو من رو به نماز و قبله آوردم
و گرنه من ز نماز و زقبله بیزارم
مرا غرض ز نماز آن بود که پنهانی
حدیث درد فراق تو با تو بگذارم
:73::73::73:
مرده بدم زنده شدم, گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا ,جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا, زهره تابنده شدم
:227::227::227:
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم
مستان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند ,مستان سلامت میکنند
در اصل یکی بد است جان من و تو
پیدای من و تو و نهان من و تو
باشد که گویم آن من و تو
برخاست من و تو از میان من و تو
ولي كنارتو، مضمون عاشقانهء شعر!
غزل به نابترين دلسرود مي ماند
تو آتشي كه مرا گرم مي كني در خود
زمانهء گذران مثل دود مي ماند
دست بر هر کجا نهی جانست
دست بر جان نهادن آسان نیست
جان که صافی شدست در قالب
جز که آیینه دار جانان نیست
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهروی که درگذرآید
صالح و طالع متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و چه در نظرآید
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ روخت زمانه زندان من است
تا تواني دلي به دست آور
دل شكستن هنر نمي باشد
در کارگه کوزه گری بودم دوش دیدم دو هزار کوزه گویای خموش
هر یک به زبان حال با من میگفت,کو کوزه خرو کوزه گرو کوزه فروش
شرار عشق توام آنچنان گرفت به جان
كه نيمه راه بيابان شوق واماندم
محو رخ زیبای تو فارغ ز جهان است
بیداری حیرت زدگان خواب گران است
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياسی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم
ما خرقه زهد بر سر خم کردیم
وز خاک خرابات تیمم کردیم
باشد که درون میکده در یابیم
آن عمر که در مدرسه ها گم کردیم
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
ما را به رندی افسانه کردند پیران جاهل شیخان گمراه
آیینه رویان آه از دلت ؛آه....
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
شیر خدا بند گسستن گرفت
ساقی جان شیشه شکستن گرفت
دزد دلم گشت گرفتار یار
دزد مرا دست ببستن گرفت
تنها نه من به قید تو درماندهام اسیر
کز هر طرف شکستهدلی مبتلای تست
تا دم زند ز بیشه , زان بیشه همیشه
کان بیش جام ما را پنهان چه می چراند
اینجا پلنگ و آهو نعره زنان که یاهو
ای آه را پناه او , ما را که می کشاند
در دل و در دیده دیو و پری
دبدبه فر سلیمان ماست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچه دستان ماست
تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز وشب
بیا ساقی از این می خانه عشق
بده جامی به این دیوانه عشق
بده جامی تا یکی جرعه نوشم
بیادت سر کنم پیمانه عشق
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکین ست
تو مصیبت کشی ای دل میدونم
میون آتشی ای دل میدونم
داری پرپر میزنی جون میکنی
ایمن رو از اشک های چشمات میخونم
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا رفت بر آن افزون نخواهد شد
دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
تا بخورم هرک ز یزدان برید
برگذر از آتش ای بحر لطف
ور نه بمردم تبشم بفسرید
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده آنکو ز عشق زاید
در دو روز عمر کوته سخت جانی کردم
با همه نا مهربانان مهربانی کردم
همدلی هم آشیانی هم زبانی کردم
من تاج نمیخواهم من تخت نمی خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه میخواهی گفتم که همین خواهم
:72:مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چو گل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم:72: