تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر
این نادره ایمان نگر کایمان در او گمراه شد
نمایش نسخه قابل چاپ
تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر
این نادره ایمان نگر کایمان در او گمراه شد
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا
ای یار رخ تو کرده هر دم شادم
یک دم رخ تو نمی روداز یادم
با یاد تو ای دوست همی بودم خوش
زاندم که ز نزدیک تو دور افتادم
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن وجان بین که چون همی سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چهار فصلش همه آراستگی است!من چه میدانستم
هیبت باد زمستانی است.من چه میدانستم؛سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست؛قلبها صیقلی از آهن و سنگ
قلب ها بی خبر از عاطفه اند!سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر....
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
عشق امر کل، ما رقعه ای، او قلزم و ما جرعه ای
او صد دلیل آورده و، ما کرده استدلال ها
از عشق گردون مؤتلف، بی عشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف، بی عشق الف چون دال ها
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
نا کسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خل