جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
**حضرت حافظ**
نمایش نسخه قابل چاپ
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
**حضرت حافظ**
دانستم اين ناخوانده، مرگ است !
از سالهاي پيش با من آشناست !
تاب بنفشه مي دهد طره مشكساي تو
پرده غنچه مي درد خنده دگشاي تو
تاب بنفشه مي دهد طره مشكساي تو
پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي تو
و آنچه در جان و جگر يك عمر پنهان كردهام
سر در آغوش هم آريم و به يكديگر دهيم
من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها مي كني اي خاك درت تاج سرم
ما هر دو ، دراين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب ، پا به فراريم
ما درس سحر بر سر میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
مي گشايد دود شب آغوش خويش
زندگي را تنگ ميگيرد به بر
رشته صبرم بمقراض غمت ببریده شد
همچنان دراتش تو سوزانم چو شمع