RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
هر روز صبح که بلند می شیم پسرمون را می بریم میذاریم خونه پدرم پیش مادرم. من هم اگه به موقع برسیم اونجا ایستگاهی هست که سرویس های شرکت مون می ایستند. امروز دقیقه نود رسیدیم سر ایستگاه . به همسرم گفتم برو جلو اتوبوس بایست که یه موقع نره با عجله که اومدم از ماشینمون پیاده بشم تا به اتوبوس برسم تمام پرونده هام که دستم بود ریخت روی زمین و من جلوی همه شروع به جمع کردن کردم و رفتم سوار اتوبوس شدم.
چند وقتی هست که من و همسرم کمی با هم مشکلات داریم ویه کمی از هم فاصله گرفتیم. .
با این حال امروز ظهر باهام تماس گرفت و گفت صبح که اونجور پرونده هات ریختن روی زمین و مشغول جمع کردن اونها بودی خیلی برات ناراحت شدم یه بغضی توی صداش بود . من هم رسمی ازش تشکر کردم و خداحافظی.
حس خوبی بهم دست داد.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
پارسال سالگرد عقدمون ناهار خيلي خوشمزه اي با دسر و ......... درست كردم. بعد از ناهار چايي و كيك آوردم و رقص چاقو و ......... بعد به مهدي جونم گفتم بايد 45 دقيقه با هم برقصيم :227::227:. (البته رقص من و مهدي جونم:43::46: خيلي خنده داره در واقع تو رقصمون يك جورايي اداي رقصيدن بچه ها يا بعضي وقتا هم اداي رقصيدن مردا و زناي چاق را در مي آوريم و دوتايي از خنده مي ميريم.):311::311:
بعد از رقص نوبت كادو بود. به مهدي جونم:43::46: گفتم بشين همين جا هروقت گفتم بيا توي اتاق تا كادوت را ببيني رفتم توي اتاق و دور تا دور خودم درست مثل يك كادو يك روبان قرمز بزرگ پيچيدم. بعد مهدي جونم را صدا كردم.
وقتي مهدي جونم اومد توي اتاق و من را ديد اشك توي چشماش جمع شد. بعد نشست كنارم، بوسيدم و گفت تو ارزشمند ترين هديه اي بودي كه تا به حال از خدا گرفتم.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آویژه جان اشک شوق من رو در اوردی دختر :227:
راستی دیشب مهربان همسر عزیزم که گفتم رفته تو کابینت سازی داییش برام یه عسلی خوشکل که به رنگ مبلمون می خوره که دو تا شیشه میخوره و توش سنگ و گل خشک میریزن و از زیر چراغ داره فکر کنم بیرون دیده باشین برا م با دستهای خودش درست کرده و گفت که اینو با عشق برا تو درست کردم عزیزم
باورم نمی شد خیلی خوشحالم :310::227::122:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
لیلا جان خوش به حالتون اینقدر زندگی رو آسون می گیرید.من خودم خیلی ازین کارا دوست دارم ولی تنبلیم می یاد کمی به خودم زحمت بدم.
:104::104::104::104::104:امیدوارم همین جور زندگیتو شاداب نگه داری:72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دیروز که روز عاشورا بود با همسرم رفتیم به محله قدیمی اونا که هرسال این روزا رو میرن.تقریبا تمام فامیل همسرم اونجا جمع میشن.من سال اول ازدواجم بود و اولین بار که واسه اون مراسم اونجا میرفتم.یکم احساس غریبی میکردم. اما وقتی آروم شدم که دیدم همسرم همه جا هوامو داره و نزدیک منه.وقتی بین خانم های فامیلشون ایستاده بودیم و نخل برداری رو نگاه میکردیم و یدفه دیدم همسرم اومده نزدیک من ایستاده و به نشونه این که نگران نباشم هوامو داره قلبم آروم گرفت.وقتی میدیدم عزیزم آخر مراسم توی اون شلوغی داره دنبالم میگرده و واسم نذری گرفته بود خیلی احساس خوشبختی کردم ...و واقعا از ته قلبم خدارو شکر کردم که محرم امسال همسرم کنارم هست...(پارسال محرم بود که با همسرم و خانوادش آشنا شدم و چقدر خوشحالم از داشتنش....)
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من واسه جهیزیم یدونه بخاری طرح شومینه داشتم و زمستون که شد توی حال گذاشتیمش اما چون حال خونمون بزرگه زیاد گرم نمیشد.به هر حال تصمیم گرفتیم یکی دیگه بگیریم تا حالمون گرم بشه.تا اینکه چندروز پیش همسرم گفت قراره پدرشوهرم واسه خودشون بخاری بگیرن واسه ما هم میگیرن.رفتیم با همسرم و پدرشوهرم طرحشو انتخاب کردیم و قرار بود دیشب بیارن واسمون...اما دیشب وقتی پدرشوهرم بخاری ما رو آورد و باز کردن دیدیم اون نیس که انتخاب کرده بودیم اما من جلوی پدرشوهرم هیچی نگفتم وقتی پدر شوهرم رفت همسرم گفت دوسش داری؟ گفتم نه عزیزم.راستش اونی نیس که انتخاب کردیم و به نظرم طرحش جالب نیس.و... دیدم همسرم رفت و زنگ خونه پدرشوهرم زد و به خواهرشوهرم گفت بخاری که اونها واسه خودشون گرفتن چه طرحیه.ایشونم گفتن طرحش ساده و توضیح دادن.همسرم گوشی رو قطع کرد و گفت احتمالا واسه ما و پدرش اینا جابجا شده.گفت من میرم خونه پدرم و بخاری ها رو جابجا میکنمو میام.ساعت نزدیک 11 بود و تا خونه پدرشوهرم راه نسبتا زیاد بود.من بهش گفتم عزیزم همین خوبه دیگه نمیخاد این همه راه بری.گفت نه...رفت و وقتی برگشت با ناراحتی گفت : بخاری اونها هم مثل ما بوده و مغازه دار اشتباه کرده.یه لحظه شوکه شدم .همسرم بخاطر من این همه راه رفته بودو دست خالی برگشته بود.وقتی خواستیم بخوابیم گفت فردا صبح حتما میرم بخاری خوشکل واست میخرم.......و آروم از خستگی زیاد خوابش برد......
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یادم میاد اون وقت ها که برای دیدن لباس عروس می رفتیم
وقتی لباس عروس رو پرو می کردم
موقعی که همسرم لباس رو می دید
یواشکی گونه ام رو محکم گاز می کرد
دردم میومد بهش می گفتم آی نکن ، اون هم یواشکی می خندید
توی سه تا مغازه اول که لپم رو گاز گرفت ، لپم کبود شده بود ولی اونقدر ذوق پوشیدن لباس عروس ها رو داشتم که متوجه نشدم لپم کبود شده که دیدم موقع رفتن به مغازه بعدی مامانم و خواهر شوهر و مادرشوهرم دارند به صورت من نگاه می کنند و می خندد و میگن امروز دیگه بسه باشه چند روز دیگه بیایم
منم هاج و واج که چی شده ، شوهرم هم سرش رو انداخته بود پایین و از خجالت صورتش سرخ شده بود :311:
============================
چند روز پیش از دست شوهرم عصبانی بودم
چون یک سالی هست قراره کاری رو واسه خونه انجام بده ولی پشت گوش میندازه
منم دیگه صبرم تموم شد و رفتم باهاش دعوا کردم :
دیگه خسته شدم
حوصله ام سر رفت
( حالا داشته باشید که تن صدام هم داره یواش یواش میره بالا)
اون هم عصبانی شد و گفت همینه که هست
اصلا دیگه عمرا درستش کنم
یکی دو ساعت گذشت
من هم بی خیال رفتم خوابیدم
که دیدم همسرم زنگ زده : میگه خوبی ؟
منم گیج ، می گم آره مگه چی شده
میگه ناراحت نیستی از دستم
منم گفتم : از تو که ناراحت نیستم از اینکه یک سال هست هی میگه باشه آخر این هفته ، آخر اون هفته ، ولی هنوز کاری انجام نشده ناراحتم
گفت: تا یک هفته دیگه درستش می کنم باور کن
وقتی شوهرم اومد خونه رفتم ازش بابت رفتار ظهر عذرخواهی کردم ( بلند بلند صحبت کردن ( دعوا کردن) :311: )
و اون گفت:
عزیزم نمی خوام ببینم چیزی تو رو اذیت کنه
منم اونقدر خوشم اومد :43:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند روز پيش از محرم عروسي دوستم بود.عصرش من از سر كار اومدم و اماده شدم ولي شوشو تا ساعت 7:30 سر كار بود خيلي خسته بود.يه چند دقيقه اي دراز كشيد بعد هم رفت حموم.ديگه داشت دير مي شد چون حمومش خيلي طول كشيد.منم هي تحمل كردم چيزي نگفتم ديگه داشتم مي رفتم در حموم كه جيغ بكشم از دستش كه ديدم يهويي داد زد: خپلم(اسميه كه شوهرم بهم مي گه البته من خيلي لاغرم :311:)
منم رفتم در حموم ديدم كفشهاي كتوني منو كه سر كار مي پوشيدم و كلي كثيف شده رو شسته:43::43:
گفت خوب شد خودم شستمشون تو نمي تونستي دستات اذيت مي شد:43:
الهييي...منو بگي شرمنده شدم با خودم گفتم خدا رو شكر چيزي گفتم:163::46:
اخرش وقتي رفتيم مردا شام خورده بودن ولي خانم ها تازه داشتن مي رفتن واسه شام.منم هديه رو دادم و بخاطر شوشو ي گلم شام نخوردم و برگشتيم:311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دوستان همگي سلام:72:
راستش خيلي وقت بود که عنوان اين تايپيک به چشمم ميخورد ولي دلم نميخواست بيام و مطالبش رو بخونم،ميدونيد اونقدر از همسرم دلگير ميشدم و ميشم که دلم رضا نميداد کنجکاو بشم ببينم تو اين تايپيکها دوستان چي ها نوشتن ولي وقتي به طور اتفاقي وارد تايپيک "جزئي ترين و کم هزينه ترين کارهايي که باعث بهبود روابط مي شه" شدم ديدم واقعا چه چيزهاي کوچيک اما مهمي هست که واقعا زندگي رو شيرين تر ميکنه و از يکنواختي درمياره.وقتي تو تالار سرک ميکشيدم کنجکاو شدم بيام اينجا هم سر بزنم ببينم اينجا دوستان از خاطرات زندگيشون چي ها ميگن و ديدم که چه اتفاقات کوچيکي هستن که به نظر شايد عادي و روزمره باشه ولي ميتونه جزو خطرات شيرين زندگي باشه که اينجا مجالي ميده براي فکر کردن و به ياد آوردن اونها.به قول دوستان به ياد اوردن لحظات شيرين زندگي هر چند هم کوچيک به من که داشتم مطالب دوستان رو ميخوندم يه حس خوبي ميده که به زندگي خودم هم فکر کنم که ايا براي من اين اتفاقات نيفتاده؟؟چرا قطعا چه از طرف من يا همسرم پيش اومده ولي خيلي وقتها چه من يا همسرم اونها رو به فراموشي ميسپاريم که نبايد به فراموشي سپرده بشه چرا که ياداوري اونها ميتونه در بهتر کردن زندگيمون کمک کنه و باعث کشف راههاي جديد در بهبود روابطمون بشه که شايد نياز به هزينه هاي زياد نداشته باشه.از همه دوستان که در اين دو تابييک فعالانه عمل ميکنند ممنونم چون بهم خيلي کمک ميکينن... :104::227:
دلم ميخواست تو اين تايپيک و تايپيک "جزئی ترین و کم هزینه ترین کارهائی که باعث بهبود روابط می شه" منم از خاطراتم مينوشتم ولي قعلا بهتره فقط گوش بدم و بعد سر فرصت مناسب بعد اينکه زير و بم زندگيم رو خوب وارسي کردم براتون بنويسم،دوستدار همگي تون:72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام بچه ها:46:
من این چند روز خیلی درد کشیدم(این دندون عقل ابله من پنهان بود و کاملا افقی و باید با جراحی درآورده میشد!)
اما چون از همون لحظه اول که رفتیم پیش جراح ،شوهرم بوسم کرد و گفت شجاع باش عزیزم به خدا میسپارمت تا وقتی که از شدت درد داشتم میمردم ،کپسولامو میداد آمپولمو میزد و واسم فرنی و سوپ و .....درست کرد،آبمیوه واسم میگرفت،با سلیقه خودش واسم شال و کلاه رفته بود خریده بود ، روزا هم که میرفتم خونه مامانمینا از سرکارش مستقیم میومد دیدن من و بعد میرفت دوباره سر کلاساش،حضورشو مدام کنار خودم حس میکردم،دردش واسم لذت بخش هم شده بود!:227:
راستش اصلا فکر نمیکردم واسش مهم باشم!