-
همین الان ک دارم مینویسم از همسرم به خاطر بحثی که دیشب داشتیم ناراحتم ...
ولی چندتا پست اخری (مخصوصا اون تولد :**) رو که خوندم یاد یه خاطره ی خودم افتادم..
تولد منو همسرم فقط چند روز فاصله هست یعنی مثلا من 10 ماه همسرم 13 همون ماه
ولی تو شناسنامه ی من به اشتباه نوشته شده 15 اون ماه
گیج شدین?! خخخخخخخ
سال اول ازدواجمون بود منم عشق سوپرایزو کادو و جشن و... ازچند ماه قبل داشتم برای تولد خودم و همسرم تصویرسازی میکردم
دل تو دلم نبود تا روز تولدم رسید...شب تولد که خبری نبود..تازه یه دعوایی هم داشتیم...شد روز تولد بازم هییییچ
اینقده ناراحت بودم که حد نداشت..
چند روز بعدش تواد همسری بود اول باخودم گفتم بذار منم بیخیال باشم یعنی اصلا رمق نداشتم حالم گرفته بود..
ولی بعد جرقه ای زد به ذهنم که سوپرایزش کنم اینجوری هم گذشت کردم و هم مهمتر:311: کاری کردم که تولدم دیگه یادش نره
دقیق یادمه روز دوشنبه بود ومن ساعت 4تا5.30 کلاس عمومی داشتم اومد در دانشگاه دنبالم قرار بود بریم سینما..
چون دیر تصمیم گرفته بودم وقت زیادی نداشتم
قبلش میخواست بره تعمیرگاه برای باد کردن لاستیکای ماشین که بهش گفتم تا اون میره تعمیرگاه منم برم خونه لباسمو عوض کنم ..گفت باشه
تو راه برگشتاز دانشگاه به خونه ازش خواستم سر سوپری نگه داره ..یه پودر کیک کاکایویی (کاکایو یی خیلی دوس داره) و اب پرتقال خریدم
کنار لوازم تحریریه لوکسی ک نزدیک خونمون بود هم وایساد و من رفتم یه ست خودکار خوشکل با قیمت متوسط خریدم..ست خودکار خیلی دوست داره دلم میخواست بهترینشو بخرم ولی پول نداشتم بهترش رو بخرم..
یه سری بادکنک و چند تا کارت پستال کوچیک هم خریدم
خلاصه رسیدیم خونه و اون رفت تعمیرگاه
وای خونه هم نامرتب بود خیلی هم خسته بودم ولی..... از6 یا6.30 که خونه بودم تا 8.30 عین این فیلمای دور تند خونه رو مرتب کردم کیک رو درست کردم باد کنکا رو باد کردم روی اینه ها با رژلب قرمز تولدت مبارک و چند تابوسه نوشتم ارایش کردم یه لباس خوشکل که چند روز پیشش مامانم سوغاتی برام اورده بود رو پوشیدم (خداروشکر کارهمسرم طول کشیده بود وگرنه قرار بود نیم ساعته بیاد)
یادم رفت بگم ..کارت پستا لا هم چندتا کارت عروسکی بود که باخودکارای رنگی توش نوشته بودم یکی رو گذاشتم لای در حال که وقتی میاد دم دراز پشت ببیندش دوتا هم توی تزیین میز استفاده کردم
خلاصههه
شد 8.30 و زنگ درو زد رفت تو ماشین :) که یعنی من اومدم زودبیا پایین
بعد دید من نرفتم پیاد شد و دوباره ز زد که گفتم من یه کاری برام پیش اومده بیا بالا چند مین دیگه اماده میشم...گفت تو ماشین میشینم تابیای:))))
با صدتا دوزوکلک اوردمش بالا ...لامپا خاموش بود حتی کارتو که لای در دیده بود بازم شک نکرددرو باز کرد اومد و براش اهنگ تولد خوندم
اخیییی))) اینقد شکه شد که تا چند ثانیه بایک لبخند با دهن باز داشت به کیکو تزیین خونه نگاه میکرد ...خلاصه خیلیییی خوشحال شد و دیگه از جزییات بگذریم..جشن دونفرمون خیلی خوش گذشت تا مدتها به عنوان یک خاطره خوب بهم میگفت تاحالا اینجوری سوپرایز نشده..
امااا...یادتونه گفتم تولد شناسنامه ای من چند روز بعد از تولده همسریه?!
بله دیگه..
همسرم کلی ناراحت شد ک تولدم یادش نبوده و میخواست برام جبران کنه
خانواده خودم و خانواده شوهرم و یکی دوتا فامیل نزدیک رو دعوت کرد یک کیک خوشسشکل هم برام گرفت کلی هم براهدیه های خوشکل مشکل به مامانشینا سفارش کرده بود..
و شد یه جشن تولد خیلی خوب..که به هردومون خیلی خوش گذشت..
اینجوری شد که تولدمون در اولین سال ازدواج از یه خاطرهی بد تبدیل شد به یه خاطره ی خیلی شیرین:43:
-
آفرین، همین فرمون ادامه بدید،
همش قرار نیست که از غم و غصه بگیم، زندگی سکه دو رویی هست، هم غم داره و هم شادی، هم پستی داره و هم بلندی و سعی کنیم با تکرار خاطرات خوش قدر دان باشیم.
من خاطره زیاد دارما اما نمی خوام همش گوینده باشم،
یادمون باشه هدف از تعریف این خاطرات و خوندنش ایجاد خلاقیت برای اجرای این موارد در زندگیمون باشه.
برای مثال همین مورد که روی آینه با رژ لب چیزی بنویسی، و یا متن با پاکت در جاهای مختلف بزاری، و ....
پس خلاقیت ها رو، رو کنید.
-
بعد از دو هفته سفر ایران گردی با کلی تجربه وخاطره. همه چیز درهم بود.
وقتی خاطراتو مرور می کنم با اینکه یک سفر متفاوتی بود و خیلی اذیت شدم اما پر بود از خاطرات عاشقانه.
مشهد که بودیم به ذهنم رسید یک روز خاطره انگیز و خاص ایجاد کنم . مادر همسرم با ما بود . هر موقع بیرون می ریم اونقدر بچه ها وقتمون رو پر می کنند که از خودمون غافل می شیم ، یک شب گفتم چقدر دلم می خواد با همسرم تنها برم حرم ویک زیارت دلچسب داشته باشم.
مادر همسرم خدا خیرش بده زود مطلبو گرفت گفت فردا صبح زود بیدار بشید برید حرم من از بچه ها مراقبت می کنم.
صبح زود با همسرم رفتیم حرم ، بعد از یک زیارت دلچسب رفتیم کتابفروشی حرم ، یک قرآن جیبی نفیسی بود که نظرم رو جلب کرده بود اما قیمتش بالا بود .
همسرم گفت دوستش داری گفتم خیلی ، اما ان شا الله یه وقت دیگه. همسرم قرآن رو خرید . من هم گذاشتمش روی قلبم و بوسش کردم.
توی راه که پیاده روی می کردیم بوی ساندویچی ها پیچیده بود توی خیابون با اینکه گرسنه ام نبود اما به یاد روزهای اول ازدواجمون گفتم خیلی وقته دو نفری نرفتیم غذا بخوریم گفت آخه نامردیه بدون بچه ها بریم رستوران. گفتم خوب یه غذای سبک مثلا ساندویچ دیگه چیزی نگفتم . بعد از یک ساعت بازار گردی منو برد توی یک ساندویچی دو تا ساندویچ سفارش داد.
قرآن رو در آوردم گفتم این هدیه برام خیلی با ارزشه برام اولش مطلب بنویس ، و شروع به نوشتن کرد ، برق رو توی چشماش می دیدم هر چه آقای فروشنده می گفت آقا ساندویچ هاتون آمادست همسرم دست از نوشتن برنداشت تا مطلب رو تموم کنه.
ساندویچ ها رو خوردیم . قرآن کنارمون. حرم روبه رومون. قلب هامون پر از عشق و هیجان روزهای اول آشنایی مون.
پ.ن. درخت عشق زندگی احتیاج به مراقبت و یک ذهن خلاق و پویا داره . از لحظات ساده و روزمره زندگی می توان لحظات ناب و لذت بخش درست کرد.
-
همدان . منتظر ورود به غار علیصدر. من خسته از سفر طولانی و اجباری. ابراز گلایه از جانب من . دلخوری همسر از به اصطلاح غر زدن من. شروع یک سکوت .
توی غار توی قایق هر چی می خواست عکس سلفی بگیره از من و خودش یا من از کادر بیرون بودم یا خودش . دیدم عکسه خوب در نمی یاد منم با همون سکوت دنباله دار سرمو بردم نزدیک ، عکس سلفی خوبی شد . همسرم خوشحال. طبق عادت همیشگی بعد از هر بحثی وقتی چراغ سبز آشتی من رو می بینه گفت به موقش به حساب شما خواهم رسید .هیچی دیگه آشتی کردیم فلاش های عکس بود که تند تند لحظات شیرین بعد از آشتی رو در تاریکی و سرمای غار ثبت می کرد.
-
سلام
امروز تولد شناسنامه ایم هست (واسه خاطر مدرسه پدرم یه ماه کشیدند عقب)
من خودم یادم رفته بود...صبح از طرف بانک واسم پیامک تبریک اومد (کلی ذوق کردم) بعدش اصلا فکر نمی کردم همسرم یادش باشه
آخه پیش اومده گاهی اوقات سال تولد منم یادش می ره:311:
ظهر که اومد خونه یه جعبه دستش بود با یه شاخه گل و تبریک تولد:43:
اصلا انتظارشو نداشتم...با اصرارش کادو رو باز کردم یه دونه کلیپس مو بود با جوراب پارازین:310:
خودش که از خنده روده بر شده بود ! ولی من خیلی هدیه مو دوسش داشتم و دارم ... کلی هم ذوق کردم:43:
-
سلام من ساعتهای خوب و خاطرات خوب زیاد دارم بگذریم که گاهی با غرغرهام خیلی تلخشون میکنم :323:همسرم عاشق مسافرت یهوییه منم که پایه ام همیشه
تازه جدیدن من یهو پیشنهاد میدم .:311: اوایل ازدواجمون یه روز جمعه اواخر زمستان صبح که بیدار شدم زیر کتری رو روشن کنم صدام کرد و گفت میخوای بریم بیستون منم که تا بحال نرفته بودم استقبال کردم و گفتم نیم ساعت زمان بدی همچیو حاضر میکنم خودشم کمکم کرد 45 دقیقه ای همچی اماده شد از اول سفر شروع به فیلم برداری کردم منو همسرم عادت داریم اهنگهای توی ماشینو با هم میخونیم تا اونجا اهنگ خوندیمو گفتیمو خندیدیم گردنه بارون میبارید خیلی اروم رفتیم ظهر بیستون بودیم رفتیم همه جاهای دیدنیو دیدیم و منم یکم سر بسرش گذاشتمو و امدیم بیرون باد شدیدی شروع شد نذاشت زیاد اونجا بمونیم ناهار خوردیمو برگشتیم ولی خیلی خیلی خوش گذشت الان همیشه درباره اون سفر حرف میزنیم خاطره شیرین و مسافرت دلچسبی بود
-
جمعه ای که گذشت یه دلخوری بین من و همسری پیش امد و تا ظهر اون روز رو ما در جنگ سرد:97: به سر بردیم، اکثراً سکوت حکم فرما بود و چند کلمه ای هم که رد و بدل شد کلماتی بود، بدون احساس. (هر دو، طرف مقابل رو مقصر قضیه می دونستیم)
خلاصه دم ظهر آشتی کردیم :43:و روح دوباره به زندگیمون برگشت و یه جمله عاشقانه ای که از همسرم شنیدم این بود که گفت "چقدر دلم برات تنگ شده بود"، :310:البته این جمله بود که شعله جنگ سرد بین ما رو خاموش کرد، و البته منم دلتنگش شده بودم، با این که کنار هم بودیم اما دلتنگ هم شده بودیم.
خداییش این جملش یخ تنم رو آب کرد.
(نکته این خاطره: در دلخوری های بوجود آمده نیاز نیست که برای آشتی حتماً تقصیر رو به گردن بگیریم، ولی نباید هم قهر رو طولانی کرد، با این جملات میشه به این کاووس پایان داد.)
-
سلام یه اتفاق جالب توی این روزها داره رخ میده شوشو برای یه کاری میخواست که بره بازار منم قرار شد باهاش برم وقتی صحبت میکردیم تصمیم بر این شد ماشین نبریم و با تاکسی بریم برای اولین بار با هم با تاکسی رفتیم بازار و کلی گشتیم و خریدهامونو انجام دادیم و برگشتیم باورتون نمیشه خیلی خوش گذشت تازه سه هفته تا تولد شوشو مونده ولی یه ساعت دید و خوشش اومد منم اونو براش خریدم :72::227::227:همچی عالی بود گاهی یه اتفاق قشنگ شاید خیلی کوچولو که با رویه همیشگی خریدها یا بیرون رفتنها فرق کنه ادمو به وجد میاره و به ادم خوش میگذره
ممنونم که این تایپیک جالبو راه انداختید چون من سعی کردم کوچکترین خوشحالیمو بنویسم و شاد باشم نه که همیشه رو ناراحتیها و دلخوریها زوم کنم و بدتر بشه دلم میخواد خوشحالیهای کوچیک و زیاد ببینم و بیشترشون کنم تا جایی برای غم و ناراحتی نمونه
-
چقدر من این تایپیکو دوست دارم....
یاد یکی از شیرین ترین شبای امسال افتادم گفتم شمارو هم در این لحظات لذت بخش سهیم کنم
همسر من از اتوبوس و مترو شاید بیش از ده سال باشه استفاده نکرده و کلا خیلی بدش میاد . من هربار سوار اتوبوس و مترو هستم و یک زوج رو میدیدم ته دلم میگفتم اینجوری رفتن جایی هم تنوعه و جالبه دو نفر فقط حواسشون به همدیگس...
تا اینکه شب تولد امام رضا ع منو همسرم تصمیم گرفتیم بریم حرم اما چون غیر ممکن بود با ماشین بتونیم بریم همسرم گفت به آژانس زنگ بزنم و من خیلی ناامیدانه پیشنهاد دادم میخوای با مترو بریم؟تو تاحالا اصن اینجا مترو سوار نشدی خیلی خوش میگذره ها... و همسرم به خاطر من قبول کرد.
نمیدونین چقدر لدت بخش بود این تجربه ... با همدیگه پیاده رفتیم تا ایستگاه مترو اونجا بستنی صلواتی بهمون دادن که اینقدر چسبید که انگار خوشمزه ترین بستنی عمرمو خوردم..
واگن خوانوادگیش کنار هم نشستیم و خیلی برام شیرین بود این تجربه...
جایی که ایستگاه مترو بود تا حرم یک خیابون فاصله داشت که سیل جمعیت داشتن پیاده اون راهو میرفتن و حتی تاکسی هم نبود فقط اتوبوس و موتور. که یک دفعه من باز پیشنهاد عجیبی به ذهنم زد گفتم میخوای با موتور بریم؟ و در کمال ناباوری همسرم قبول کرد....
وای اولین بار بود سوار موتور میشدم خیلی ترسناک بود همش نگران بودم چادرم بره بالا یا از سرم بیفته. یا الان موتور چپه میشه... ولی کلا خیلی لحظات فوق العاده ای بود که گنبد طلایی آقا روبه رومون بود و ما سوار یک وسیله ترسناک با سرعت به سمت حرم پیش میرفتیم....
حتی فکرشم نمیکردن تو اون قیامت بتونم تا جلو ضریح آقا برم اما به طرز عجیبی داخل حرم خلوتتر بود از بیرونش!
خلاصه هیجان انگیز ترین حرم زندگیم رو اون شب تجربه کردم...
-
یه خاطره مینویسم البته شاید به دید بعضی ها عاشقانه نباشه اما شاید تلنگری باشه برای خودم تا رعایت کنم رابطه عاشقانه ام را با خدا.
توی دو سه روز گذشته قضیه خونه دار شدن دو تا از همکارامون رو شنیدم واقعاً به این موضوع که باخدا باش و کا رها رو بسپر بهش ایمان آوردم.
یه همکار داریم که فک کنم متولد 60 باشه و سه تا بچه داره:311: (سومی پارسال به دنیا امده بود بچه ها کلی مسخره بازی در میاوردن که ....:58::311:) با توجه به نوع قرارداش، که موقت هست حقوق و مزایای ایشون که 5-6 سال بیشتر از من سابقه داره پایین تره (تقریباً نصف حقوق من)
این بنده خدا بچه مومنی هست،:323: کلاً سرش توی کار خودشه، چند روز پیش که حرف خونه بود یکی ازش پرسید خونتو فروختی گفت آره 180 فروختمش:104: و یه دونه دیگه گرفتم بعد رفتنش دوستم که قبلاً با هم کار می کردن قضیه خونه دار شدن ایشون رو تعریف کرد گفت تقریباً 5 سال پیش یکی از آشناهاشون داشته خونه می ساخته و به ایشون گفته بیا یه واحدشو بدم به شما، این فقط 20 تومان داشته، اونو داده و بعد تکمیل خونه هم (تقریباً 2 سال بعدش) 20 تومان دیگه جور کرده و یه 20 تومان هم مونده بوده که گفته هر وقت داشتی پس بده، خونه ای که با 40 تومان خریده بود رو فروخت 180 تومان.
حالا دومی
من یه مدیر دارم که ایشون رو هم در کل اداره به درست کار بودن تعریف می کنن، امروز اوضاع احوال قیمت خونه رو از من پرسید(این روزا زیاد پشت تلفن با بنگاهی و خردار خونه و فروشنده و غیره صحبت می کنم و مرخصی ساعتی هم زیاد میرم واسه وام و ... گفتم بهش خونه خریدم منو فعلاً درک کن تا کارهای این رو انجام بدم تموم شد جبران می کنم (البته مدیر باحالیه)) خلاصه قضیه خونه دار شدنشو که تعریف کرد دیدم ایشون هم توی همون مایه های همون همکارمون خونه دار شده، یه زمین خریده 2 تومان، زمینه رو فروخته 2/5 داده تعاونی مسکن امتیاز آپارتمان خریده بعد 4/5 هم خورد خورد پرداخت کرده و اونوامتیاز رو فروخته 30 تومان. یه خونه 60 تومانی خریده (30 تومان وام بوده (وام بقیه واحد ها رو هم فروشنده داده بوده به ایشون (البته آشنا بوده ها) خلاصه در عرض 2-3 سال میگه از 2 تومان رسیدیم به یه خونه. تازه میگه 2 تومان هم از اداره وام به اسممون در امد که اونو هم دادیم زن و مرد مکه (حج تمتع) ثبت نام کردیم.
البته من خودم لطف خدا رو توی زندگیم به وضوح دیدم، (مواردش بسیاره) اینو نوشتم تا تلنگری باشه که در روز های خوشی هم یاد خدا باشیم و عاشقانه هایی هم با ایشون بسازیم.