یک قدم مانده تا سحر تا مرگ
یا به خورشید می رسم یا مرگ
نمایش نسخه قابل چاپ
یک قدم مانده تا سحر تا مرگ
یا به خورشید می رسم یا مرگ
گریه نکن ، گریه نکن ، ای شب زده ، ای شب نشین گریه نکن
خاتون غم گریز من ، برای این در به در بی سرزمین ، گریه نکن
ستاره پرپر میکنی ، ای نازنین گریه نکن
پروانه آتش میزنی ، ای نازنین گریه نکن
نه حسرتی ز هوا مانده در دلم نه ز پرواز
که در تو می پرم آری، که آسمان زمینی
یه روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی ، دل مارو شکستی
یا گناه آدم است یا گناه حوا
سرخ گونه توست بهترین گواه
هم جغد زنده است هم پروانه، لیک
فرقها، از زندگی تا زندگی است
تمام درد خودش را به کوه می پاشید
به این صبورترین تکیه گاه زندگی اش
شاید اونجوری که باید ، قدرتو من ندونستم
حرفهایی بود توی فلبم ، من نگفتم ، نتونستم
مرا گر مست مي خواهي نگاهت را مگير از من
كه دل از ساقي چشمان مستت جام مي گيرد
تو نوشين لب ميان جمع خاموشي ولي چشمم
ز هر موج نگاه دلكشت پيغام مي گيرد
در خاطره های کودکی جیغ بکش
هی گوش تمام بچه ها را کر کن
کفشم کج و تابه تا ست.خطم زشت است
من او ل ابتدایی ام .باور کن
نشد تا بغض چشمات و به خواب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شب ، غم بارون و بردارم
نمیدونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی
تو که بیدار بیداری ، بگو از شب چه میدونی ؟!
یکی می پرسد اندوه تو از چیست ؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقانه می نویسم
برای آنکه باید باشد ونیست
تو و دنیای بزک کرده شادی هایت
دل خوشی های من این قافیه پردازی هاست
ترسم اینه که رو تنت جای نگاهم بمونه
یا روی تیشه چشات غبار آهم بمونه
تو پاک و ساده مثل خواب حتی با بوسه می شکنی
شکل همه آرزوهام ، تجسم خواب منی
یه کاری کن خدایا من از این دل جدا شم
نفرین به هر چی عشقه می خوام عاشق نباشم
مرا در خلق هر مضمون به چشمان تو د ِینی هست
چرا منکر شوم این را؟ تو شاعر ساختی از من
نه از برگم نه از جنگل ، نه از باران نه از شبنم
نه آن تعمیدی رودم ، نه آن مریم ترین مریم
من آن همخون و هم گریه
که بغضش را به دریا داد
که از اوج پریدن ها
بر این ویرانه ها افتاد
ديگه طاقت ندارم توام منو دوس نداري
خودتم از همه بيشتر منو تنها ميذاري
مي دوني نه روزگار، نه مردمش ، نه تو ، نه عشق
قديما به اين مي گفتن غريبي ، بد بياري
یه شب که بارون به شیشه میزد
دلت حرف از رفتن ، واسه همیشه میزد
با حرفت خنجر کشیدی بر پیکره قلبم
تو رفتی ولی تمومی نداره دردم
مرا از وحشت و تردید
رها کن تا رها باشم
هوای صبح بیداری
شهادت را صدا باشم
نقاب از چهره ام بردار
به آیینه نشانم ده
سکوتم بدتر از مرگ است
بمیرانم ، زبانم ده
همسری تنها نباشد از پی همبستری
مرد و زن باشند باید هر دو یار زندگی
یک آسمان خنده بر من هدیه کرد
جنگل سبز با چشمهای رخشان
نمی دانست شبی افسوس گویان
شود همسفره شبهای رندان
نوشتم رشته ها را پنبه کردید
چه ارزان خنده ها را گریه کردید
دل به دل راه داره
دل اگر خدا شناسی همه در رخه علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر منو چون دود برفتی
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره میافروزم
آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری منم که سوی تو می ایم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می ایم
مردم از ماحصل مزرعه می پرسیدند
کدخدا بی جهت آتش نزد آبادی را
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
در حضورت سرکشی هایم فروکش کرده اند
موج دریا نیز ساحل را که دید آرام شد
دل گفت شيدا گشته ام از چشم مستِ ماه او
گفتم كه بربند اين سخن راهي جدا است راه او
دل گفت دالان ميزنم گر كوه باشد پيش رو
گفتم كه كوه آري ولي فولاد تفتان است او
و عشق ... تنها عشق تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس
سردی چنان که «آه» بدل می شود به اشک
تا وارهی ز سردی خود، «ها» کن آینه!
سخن عشق نه انست ،که اید برزبان
ساقیا می ،ده!و کوتاه کن این گفت و شنفت
تمام قصه های عاشقی پایان خوش دارند
شب تاریک ما هم کاشکی روزی سحر می شد
دیگر در جان من نه عشق ، نه احساس
دیگر در قلب من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او نه ناله ی مجنون
کوهم اما در آن نه تیشه ی فرهاد
دشت آرام و سکوتی مرگبار
گرد غم بر چهره سبز بهار