RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من اومدم با یه خاطره جدید........
جمعه من و همسرم دعوت بودیم خونه خواهر همسرم برای تولد پسرش.من اون روز یه کم حالم بد بود و زیاد سر حال نبودم.وسطهای مهمونی دیدم یکی بهم اس ام اس داده خوندم دیدم همسرمه (چون آقایون دور هم رو مبل نشسته بودین و خانمها هم یه کم اون ورتر پیش هم و من جفت همسرم نبودم) نوشته:عزیزم حالت خوبه؟ منم جواب دادم که آره خوبم مرسی. بعد همسرم جواب داد:آخه یه بار صدات کردم جواب ندادی فکر کردم از چیزی ناراحتی اما فکر کنم نشنیدی. منم خیلی خوشحال شدم که تو اون شلوغ پلوغی همسرم این قدر حواسش به منه:72::43:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام دوستان همسرم با اینکه الان از کارش بیرونش کردن و پول نداره ماشینم خراب شده بود اون با پول فروش لاستیکهایی که قبلا داشت ماشینمو درست کرد بدون هیچ چشم داشت و من هنوز تو شکم و خوشحال و ازش ممنونم .
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام دوستان:72:
انشاالله زندگی همتون سرشار از خاطرات عاشقانه و به یاد ماندنی با همسرتون باشه...
پاتخت برادرم بود خونه ما و من به علت همون تصادفم نمیتونستم ارایشگاه برمو یک ارایشگر اشنارو اوردیم خونه.
دیگه عصر شده بود و نزدیک اومدن مهمونا و باید مردای خونه دیگه میرفتن بیرون از جمله همسر من.
تمام مدت از توی سالنمون زنگ میزد اتاقم که الان کجای ارایشته؟من میتونم ببینم؟(فکنم به خاطر اینکه من تا 2ماه بعد تصادفم اصلا به خودم نمیرسیدم اینقدر ذوق داشت)
خلاصه اخرش ارایشگره مجبور شد کار منو تا 1جایی برسونه و من سریع رفنم تو سالن تا همسرم منو ببینه...
عزیز من مثله بچه ها ذوق کرده بودو میگفت خواهشن وقتی خانما رفتن ارایشتو پاک نکنی...:227:
واقعا چقدر لحظات شیرینی بود که میدیدم چقدر به من شور و اشتیاق داره...:72:
الحمدلله:323:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من خاطره های خوشگل زیاد دارم ...شوهرم خیلی اهل سوپرایز کردنه واسه همین زیاد پیش میاد این چیزها
ولی قشنگ ترین و باحال ترینش مال پارسال ولنتاینه ...همسرم ماموریت بود و تا آخر ماه نمیومد منم خونه مامانم اینها رو تختم نشسته بودم و داشتم به تنها بودنمون فکر میکردم ...ساعت 9 شب زنگ زد به موبایلم که برو تو پله های ورودی خونه مامانت اینها یک چیزیه بردار... اولش فکرکردم برگشته با عجله دویدم بیرون دیدم یک جعبه کادوی گنده تو پله هاست
توشم یک عرووسک و یک شیشه شامپاین ( از نوع اسلامیش هااا) با یک عالمه شکلات بود
زبونم بند اومده بود ... تا وسطهای کوچه رفتم که شاید ببینمش اما زنگ زد گفت اینها رو با پست فرستادم واسه دوستم اونم اونجوری که بهش گفته بودم گذاشتشون تو جعبه بعدشم بهش گفتم بی سر و صدا برو بزارش تو پله های دم در و برو
نمی تونستم باور کنم تو اون شلوغی کارهاش یادش به این چیزها هم بوده
میگفت ایده اش رو از اینترنت پیدا کرده بودم
لحظه زیبایی بود ....
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
راستش شروع آشنایی من با این انجمن با این موضوع بسیار زیبا همراه شد.
شاید باور نکنید اگه بگم با تمام پاسخهایی که داده شده بود همراه با آهنگ بسیار زیبای "بهار دلنشین"اشک ریختم :302:
اولین خاطره من:
یه روز صبح وقتی با بی حوصلگی از خواب بیدار شدم وهنوز چشمام غرق خواب بود دیدم تمام دیوارهای خونه پر شده از دست نوشته های عشقولانه ای که تولدم را تبریک میگن
واین زیباترین هدیه ای بودکه در تمام عمرم از کسی گرفتم:16::16::16::16::16:
و جالب این بود که تا شب به هر کجای خونه سر میزدم دلم میخواست بازم یکی از اون دست نوشته ها را ببینم:43::43::
خاطره دومم مربوط میشه به زمانی که باردار بودم و از هم دور بودیم .یه شب احساس کردم که بچه تو دلم حرکت نمیکنه خیلی ترسیدمو گریه کردم:302: وبا زبان خیلی راحت و خودمانی برا ی همسرم درددلمو sms کردم :302::این ماجرا تمام شد. تا اینکه چند وقت پیش بعد از گذشت حدود 3 سال که از اون ماجرا میگذشت وحالا بچمون دیگه 2 سالش شده بود به طور اتفاقی اون sms رو توی گوشیش دیدم که هنوز پاکش نکرده بود واز ته قلب خوشحال شدم [/color]
راستی اینو هم بگم که این خاطره های خوب رو در شرایطی نوشتم که از دست همسرم به دلیل بی توجهیاش نسبت به زندگی بسیار بسیار بسیار آزرده ام ولی با یادآوری اونا حالم یکمی بهتر شد
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند وقت پيش تولدم بود و خورده بود به روز پنج شنبه
شوهرم طبق برنامه پنج شنبه ها بايد ميرفت دنبال پسرم از مهد برش ميداشت و بعد هم ميومد دنبال من
يه 5 دقيقه اي منتظر شدم تا اومد ولي از دور ديدم پسرم تو ماشين نيست . رفتم جلو نشستم و سلام كردم كه يهويي پسرکوچولوی من از پشت صندلي پريد بيرون و يه شاخه رز گرفت جلوي منو بهم ميگه مامان تولدت مبارك
خيلي ذوق كردم چون ميدونم اين ايده شوهرم بود و هديه رو هم از دست پسر كووچولوم گرفتم خيلي بهم چسبيد :43::43:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بچه که بودم می مُردم برای دوچرخه. اولین بار که دوچرخه (یا بهتر است بگویم سه چرخه!) به خانه ما آمد هدیه ای بود که پدر گرفته بود برای برادر کوچولوی دو ساله ام. از بس دلم می خواست، یک روز دور از چشم بقیه سوارش شدم و در حالیکه به سختی پا می زدم کمی راندم. آخ که چقدر به دهانم مزه کرد و روز های بعد هم دور از چشم بقیه این سواری تکرار شد تا اینکه بالاخره سه چرخه بیچاره تاب نیاورد و شکست و کاسه رسوایی ما از پشت بام افتاد!
بعد از آنکه کلی سرزنش شدم، پدر دلش به حال دخترک کلاس اولی حسودش سوخت و پس انداز دو سه هزار تومانی اش را به مادر داد تا من دوچرخه دار شوم. تا صبح خوابم نبرد. صبح علی الطلوع کفش و کلاه کردیم و همه مغازه های دورچرخه سواری را زیر پا گذاشتیم. دریغ و صد افسوس که پولمان نرسید و خمار بر گشتیم. تا مدت ها در اشتیاق دوچرخه سواری می سوختم. حتی یک بار یادم هست رفته بودیم منزل عمو و دوچرخه پسر عمو را سوار شدم و از نا بلدی کوبیدم به ماشین همسایه و لنگ لنگان رفتم خانه. تا چند روز بعد نگذاشتم مادر زخم پایم را ببیند نکند دعوا شوم. هر چند پسر عمو هم نامردی کرده بود و همان روز راپورت ما را داده بود به همه، کسی اما پاپِی من نشد! خلاصه دردسرتان ندهم انقدر این آرزو برآورده نشد تا دل من هم کم کم نسبت به آن بی حس شد. بعد تر ها هم که دست پدر بازتر شد و می توانستم از او دوچرخه بخواهم، برای خودم خانومی شده بودم(!) و از نظر همه زشت بود سوار شوم و توی خیابان شلنگ تخته بیاندازم ... آن هم توی شهر کوچکی که همه همدیگر را می شناسند...
دوچرخه سواری گاه به گاه توی پیست دانشگاه هم حریف این آرزوی کودکی ها نمی شد. چرا که یک روز پیست تعطیل بود. یک روز کلید اتاق دوچرخه گم شده بود، یک روز دوچرخه ها پنچر بود. یک روز رکاب نداشت. یک روز صف شلوغ بود و یک روز هم که من امتحان داشتم و ...
دیگر این آرزو را فراموش کرده بودم اما با خودم عهد کرده بودم اگر یک روز دختری داشتم حتما برایش دوچرخه می خرم که فرصت کند موهای قشنگش را بسپرد دست باد ...
چند وقت پیش حرف سفر های فرنگی جماعت پیش آمد که یک دوچرخه می اندازند زیر پایشان و یا علی. مهربان گفت همیشه دوست داشتم با دورچرخه ام بزنم به جاده و طبیعت گردی ... من هم که انگار بعد از سال ها کسی دست گذاشته روی درد ناک ترین نقطه بچگی!، آه کشیدم و از این آرزوی کودکی ام گفتم....
شوخی شوخی موضوع جدی شد و مهربان تصمیم گرفت دوچرخه بخرد که کمتر ماشین پدر را نیاز داشته باشد. قرار شد حالا که وضعمان هنوز ثبات نیافته، اول مهربان که بیشتر لازم دارد برای خودش بخرد و چند وقت بعد هم برای من. دوباره عین روز های کودکی، همه مغازه های دوچرخه فروشی شهر را زیر پا گذاشتیم با این فرق که می دانستم چند ماه بعد من هم یکی از این ها را خواهم داشت. آره! یک دوچرخه برای خود خود خودم ...
روزی که رفتیم برای خرید مهربان رفت داخل مغازه و دوچرخه ای را که پسندیده بودیم برداشت و دم در داد به فروشنده تا آماده اش کند. از این سمت خیابان داشتم برایش دست تکان می دادم و ذوق می کردم برای لبخندش که دیدم برگشت داخل مغازه. گفتم لابد کیفش را جا گذاشته. اما چند لحظه بعد ... دیدم شازده یک دوچرخه درست عین همان اولی برداشت و آورد بیرون. این بار با لبخندی فاتحانه.
باور نمی کردم آنچه را که می دیدم ... دورچرخه من بود آنطرف خیابان ... خواب های کودکی ام ... خدای من! ...
دل توی دلم نبود که شب شود و خیابان خلوتی بماند برای مهربان و دختر بچه ای که آرزویش را در آغوش می کشید ...
شب بیستم مهر نود را هیچگاه از یاد نخواهم برد.
مهربان همان شب میان خلوت خیابان های همان شهر کوچک و وسط رکاب زدن ها از آن دختر بچه پرسید: حالا بیشتر دوستم داری؟ ... و دختر بچه به اندازه بیست و چند سال خندید ....
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چقدر زیبا همسرت را مهربان صدا می زنی، آویژه جان .......
امیدوارم مهربانت سالیان سال در کنار تو که مهربانترینی برقرار و سبز باشد......
سلام
رفته بودیم خونه پدر همسرم
مثل همیشه
تو آشپزخونه پیش مادر همسرم بودم که اومدم تو پذیرایی
دیدم همسرم برام انار آبلمبو کرده و از شرم پدرش یواشکی و با اشاره به من می ده که بخورم
هر چند پدرش فهمید
ولی این شرم و یواشکی دادن و نگاه معصومانه اش دلمو لرزوند
گلم قشنگم با تمام وجود دوستت دارم
کاش می دونستی وقتی ازت گلگی می کنم بابت ابراز احساسات نکردنت و تو بهم می گی یعنی من یه ذره هم خوب نیستم !!
چه حالی میشم .........
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آفرین به این دقت نظر آویژه!
دوستان دقت کنید شاید مواردی که آویژه تعریف می کنه و این چنین لحظاتشون رو زیبا تصور می کنه ، برای خیلی ازماها
اتفاق میفته اما خیلی راحت از کنارشون رد مشیم،شاید انتظار بیشتراز اون رو ازهمسرانمون داریم،شاید از فرط غرور
هست که به چشممون نمیاد ویا...
وقتی خاطرات آویژه رو می خونم وتصورشون می کنم می بینم که این لحظات خیلی برام آشنا هستند وحتی شاید ازآن
بهترش رو تجربه کرده باشم ولی چرا بهشون بها نمیدم؟؟؟؟!!!!
آویژه جان ممنونم که لااقل منو به لحظات خوش زندگیم نزدیکتر می کنی و چشمامو رو حقایق باز!!!
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند وقت پیش سالگرد ازدواجمون بود و من به شدت مشتاق بودم ببینم همسرم برام چی میخرن...
شب رفتیم خونه پدر و مادرش و من منتظر بودم که بهم کادو بده که 1جعبه کوچیک سبک کادو شده بهم داد...
خیلی عجیب بود سریع همونجا بازش کردم و واییییییییییی....................:227 :
1گوشی عین گوشی خودش دقیقا همون مدل و همون رنگ...و منم که همیشه عاشق اون مدل گوشی بودم(خودم سال پیش براش خریده بودمش:311:)
گفت میخواستم گوشیامونم مثل هم باشن!:43:با اینکه مغازه داره خیلی اصرار داشت 1رنگ دیگه بردارم اما میگفتم میخوام دقیقا مثله ماله خودم باشه!:46:
و الان هم هرزمان گوشیامون کنار همن حس خییییلییی خوبی دارم...:310: