ولیک حضرت انسان هنوز عصیان داشت
و باز پشت ملائک به جرم او خم شد
نمایش نسخه قابل چاپ
ولیک حضرت انسان هنوز عصیان داشت
و باز پشت ملائک به جرم او خم شد
در بیابان جهان سرگشته ایم
سر به مرگ آریم که سامان نیست نیست
تفأل می زند چشمم به روی صفحه قرآن
چه شیرین رخنه کردم من درون رازی پنهان
نه هر که بر افروخت دلبری داند/نه هرکه آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله نهاد و تند نشست/کلاه داری و ایین سروری داند
نقاش روزگار به رغم گذشته ها
اینده ای به کام دل من رقم زند
لیکن هراسنک از آنم که آسمان
ایینه ای شکسته نهد در برابرم
موج رنگين افق پايان نداشت
آسمان از عطر عشق آكنده بود
گرد ما گوئي حرير ابرها
پرده اي نيلوفري افكنده بود
دلم تهی شده از عشق، چاره یعنی مرگ
علاج زخم دل پاره پاره یعنی مرگ
گویی که بانگ ناله ی اندوهناک او
گم گشته در گریستن بی صدای من
آخ که از رکاب بلندش سوار صبح
دیگر قدم فرو ننهد در سرای من
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه ی رندان بلا کش باشد
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آ ای کوکب هدایت
توبه کردم که بنویسم لب ساقی و کنون
می گزوم لب که چرا گوش به نادان کردم
حالا میم میخواد!!!
بابا تقصیر من نیست به حافظ یه چیزی بگید...
منم که شهر ه ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم وملامت کشیم وخوش باشیم
که در طزیقت ما کافریست رنجیدن
ناگهان ، خود را ز قاب پنجره
همچو عکسی درفکندم بر زمین
از بلندا رو نهادم در نشیب
وز حرارت ، با عرق گشتم عجین
نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه پایی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شدم از شبنم لرزان یقین
نور چشمام همه تو
قدرت پاهام همه تو
توی اوج نا امیدی
نقطه امید فردام همه تو
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شبهای جدایی
یارم چو قدح بدست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
قبلاً بخاطر این بیت شعر پوزش می طلبم. قصد توهین ندارم فقط بخاطر اینکه جور در بیاد.
یک غزل آمد که حالم را گرفت
حافظ دیوانه فالم را گرفت
تار دل را زدم آنقدر که پودش همه رفت
ای دریغ از سر انگشت، چوآهنگ شده
همسر شوخ و دل آرا ونجیب و پارسا
میوه شیرین بود بر شاخسار زندگی
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی زمیا ن برخیزد
بر سر تربت من می و مترب بنشین
تا ببویت ز لحد رقص کنان برخیزد
در آسمان آبی این چشم ناشناس
چون آسمان خاطره ی من ستاره ایست
دیدم ترا که جلوه کنان در نگاه او
با من چنانکه بود ، هنوزت اشاره ایست
تنم زخمی شد از هر دست
به جانم ، سنگ هر سرمست
برای جرعه ای "ٌٍ می " بود
به من هر کس که دل بست
تو این کویر بی کسی
تو نیستی، نامی ندارم
تو نیستی و سبز نمی شه
هر چی تو قلبم می کارم
ما را رها كنيد در اين رنج بي حساب
با قلب پاره پاره با سينه اي كباب
براي من نوشته ، گذشته ها گذشته
تموم قصه ها هوس بود
براي او نوشتم ، براي تو هوس بود
ولي براي من نفس بود....
بغض باغچه رو شکسته
خاطرات خاک تب دار
یاد غنچه ی گل سرخ
یاد دستای سپیدار
روزگار سیاه و سرده
وقتی که از تو نشون نیست
پله ها فرو می ریزن
گریزی به آسمون نیست
بگذار باورم شه کنارمی
پس سکوت رو بشکن ! حرفی بزن
نکنه تو خواب غفلت بمونیم
نکنه تو پیله ی تن بمونیم
نکنه قصه به آخر برسه
لب مرگ توی غفلت ببوسیم
نخواستند که بالای ابر لانه بسازم
نخواستند که من هم به بال خویش ببالم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
در استانه ی سفر ، در ایستگاه بدرقه
آن سوی بغض پنجره ، پشت نگاه بدرقه
وقتی که قاب می شوم پشت دریچه ی قطار
گریه نکن ، نگاه کن ، مرا به خاطر بسپار
رفیق ماهی و مهتابی؛عزیز سرو وسپیداری...
چقدر منتظرت بودم !ببینمت کمی آسوده...
دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری!
یه شب تو بارون که چشمم به راهه
می بینم که کوچه پر نوره ماهه
تو ماهه منی که تو بارون رسیدی
امید منی تو شب ناامیدی
یاد من نبودی اما ، من بیاد تو شکستم
غیر تو که دوری از من ، دل به هیچ کسی نبستم
میان دایره هایی که می کشم از تو، چرا محیط مرا دور می زنی بس کن
کمی مسافت گنگ شعاع را بردار، بیا به مرکز بی انتهای پرگارم
ما اسير غم و اصلا غم نيست ترا
با اسير خود رحم چرا نيست ترا
اگر شبها فقط تورا در خواب مي بينم منو ببخش !
اگر تورا مي سپارم دست خدا ،منو ببخش!
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم ان عاشق ديوانه كه بودم
درنهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد ،عطر صد خاطره پيچيد
توهمه راز جهان ريخته در چشمان سياهت
من محو تماشاي نگاهت
تو مثل شوق پر زدن با این قفس جور نمی شی
هر جا می رم پیش منی، یه لحظه هم دور نمی شی