دلا خو کن به تنهایی
که از تن ها بلا خیزد
نمایش نسخه قابل چاپ
دلا خو کن به تنهایی
که از تن ها بلا خیزد
در ین چمن چو در اید خزان به یغمایی
رهش بسرو سهی قامت بلند مباد
دلا غافل ز سبحاني چه حاصل
مطيع نفس شيطاني چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائك
تو قدر خود نمي داني چه حاصل
لب بر لب ما نهی تو بی لب
اقرار کنی که همزبانیم
من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
تو بدري و خورشيد تو را بنده شدست
تا بنده تو شده ست تابنده شدست
زان روي كه از شعاع نور رخ تو
خورشيد منير و ماه تابنده شد ست
تا عشق تو سوخت همچو عودم
یک عقده نماند از وجودم
گه باروی چرخ رخنه کردم
گه سکه آفتاب سودم
مسکین دل من که بی سرانجام بماند
در بزم طرب بی می و بی جام بماند
در آرزوی یار بسی سودا پخت
سوداش بپخت و آرزو خام بماند
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ماه خاک ره پیر مغان خواهد بود