RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام آقاي بي بي مي دونيد چيه؟ شما امروز با دادن تنديس بلورين من را سر ذوق آوردين تا شخصيت هاي خيالي خونمون را به همه معرفي كنم. :43:
تمام شخصيت هاي خيالي ما هم مرد داره و هم زن. جز "بع بعي مون" كه هنوز زن نگرفته ولي داريم دنبال يك زن خوشگل و نجيب براش مي گرديم. (آخه بع بعي تو دنياي واقعي هم يك عروسكه كه مهدي جونم برام خريده و الان چند وقته قراره براش زن بگيره اما مي گه هنوز كيس مناسبي را پيدا نكرده و همشون يا سياهن يا چاق ) وظيفه اصلي بع بعي توي خونه ما اينه كه مي شينه روي يك مبل دم در دستشويي و نوبت آدم ها را نگه مي داره تازه پول خرد هم مي گيره و براي عروسي اش جمع مي كنه.
امروز صبح من رفته بودم دستشويي همين كه اومدم مسواك بزنم بع بعي گفت خانم ناز نازي نوبت شما تموم شده يك نفر دم در عجله داره. در را باز كردم ديدم مهدي جونم دم در ايستاده و حالش خيلي خرابه (از اون لحاظ :311::163:)
زود مسواك و خمير دندان را برداشتم و اومدم بيرون رفتم آشپزخانه مسواك زدم بعد اينقدر عجله داشتم كه مسواك و خمير دندان را كنار سينك ظرفشويي جا گذاشتم و رفتم. (مهدي جونم رو رعايت بهداشت و اينجور مسائل خيلي حساسه)
ساعت 10 ديدم مهدي جونم :43::46: زنگ زد و گفت: وقتي رفتي ديدم خانم كلاغ مسواك و خمير دندان را همينطوري انداخته بود كنار سينك و پر زده بود و رفته بود.
منم بهش گفتم آخه شما كه نمي دوني من ديدم وقتي خانم كلاغ داشت منقارش را مسواك مي زد آقا هركوله اومده بود دم در و حالش (از اون نظر:311::163:) خيلي خراب بود. خانم كلاغ هم دلش براي آقا هركوله سوخت و رفت تو سينك ظرفشويي مسواك زد. بعدش هم اينقدر عجله داشت كه يادش رفت. اما به من گفت: من از طرف اون از آقا هركوله معذرت خواهي كنم.:311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
لیلا جان تبریک میگم بهت هم به خاطر دریافت تندیس بلورین وهم به خاطر آرامشی که
به زندگیت برگردوندی.
چند پست اولیه تایپیکت رو خونده بودم وبعد دیگه نشد بقیه رو بخونم ولی حالا می بینم که
ماشالله روبه راه شدی ودل همسرت رو به دست آوردی.خداروشکر:R
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دیروز از صبح که رفته بودم بیرون ساعت هشت شب برگشتم خونه، خیلی خسته بودم و بیشتر از اونم دلم خیلی گرفته بود از خیلی چیزا.
همون طور که نشته بودم یه نامه خیالی به شوهرم نوشتم و از همه چیزایی که دلم گرفته بود حرف زدم.حس خوبی داشتم، حس سبک شدن اما از فرط خستگی و گریه رو همون نوشتم خوابم برده بود.http://www.hamdardi.net/imgup/24562/...c6d959e35f.gif
اصلا قصد اینکه این نامه رو به شوهرم نشون بدم نداشتم چون فکر میکردم نشون دادنشم بی تاثیره. صبح که از خواب پاشدم روی تختم بودم!
ناممو برداشته بودhttp://www.hamdardi.net/imgup/24562/...c600e42f2e.gif جلو بعضی ای کاش های من، نوشته بود باشه چشم خانومی غصشو خوردی و واسه خودش تاریخ گذاشته بود، جلو بعضیاش نوشته بود انجام شد عزیزم و واقعا هم انجام داده بود.یه شام ساده هم درست کرده بود که البته دست نخورده مونده بود.آخر نامم نوشته بود واسه اینکه یادم نره چند وقتی بزار نامتو به دیوار اتاقم بزنم آخه باید تا تاریخایی که مشخص کردم حتما حتما انجامشون بدم.
یه پلاستیک گنده هم رفته بود هله هوله خریده بود که جزو درخواستهای من نبود!
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آفتاب همدرد عزیز به نظرم تشکر را باید به "نوع رفتار" همسرتون و واکنش ایشون تقدیم کنم. قدرت همسرت رو بدون:72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
هنوز هم ازش دلگیرم ، دیشب بحث طولانی و خیلی غم انگیزی بینمون بود و هر دو خیلی گریه کردیم درتمام اون لحظات که از هم گلایه می کردیم با تمام ناراحتیش و اشک ها یی که جاری بودمی دیدم چطور پسرم را کنترل می کنه که من بتونم احساساتم رو تخلیه کنم .بعد هم که دیگه خیلی حالم بد شده بود اون هم حال خوبی نداشت ولی ازش خواستم که با پسرم از خونه برن بیرون تا من بتونم کمی تنها باشم شاید حالم بهتر بشه .
ایشون هم همین کار رو کردند . تا رفتند بیرون بلند شدم شام درست کردم.وقتی برگشته بود با اینکه قبلش خیلی با هم بحث کرده بودیم یه کلی خوراکی خوش مزه واسم خریده بود.چشم های هر دومون باد کرده بود.من واسش شام درست کرده بودم واون هم واسم خوراکی خریده بود.فقط از هم یه تشکر ساده کردیم و رفتیم خوابیدیم.موقع خواب پشتم بهش بود .فکر کرد خوابم .سرم را آروم بوسید.
با اینکه ازش دلگیرم ولی میبینم که چطور تمام وجودش سرشار از عشق به زندگیش هست.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بی نهایت جان قدر همسرتو بدون و روزهای شیرین زندگی عاشقانه تونو به خاطر یه مشت گلایه(که نمیدونم چی بوده اما هر چی بوده این قدر ارزش نداره) تلخ نکن.آفرین گلم...
اما خاطره ی جدید من:هفته ی پیش من و همسرم برای عید غدیر رفتیم شهرستان خونه ی مامانم اینا. دو روز بعد ایشون برگشت خونه ی خودمون و منم قرار شد یه چند روزی بمونم و بعد برگردم.موقع خداحافظی بهم گفت:قول میدم پسر خوبی باشم و این مدت که نیستی الکی خرج نکنم(آخه همیشه این جور مواقع روزی 3 وعده غذا از بیرون میگیره و خلاصه در عرض مثلا یک هفته به اندازه 3 هفته عادی خرج میکنه!)منم خندیدم و گفتم خودتو اذیت نکن ولی اگه تونستی یه کوچولو هم صرفه جویی کن.(البته چشم آب نمیخورد که بتونه!)
دیروز که برگشتم وقتی رسیدم بعد از این که منو از ترمینال گذاشت خونه و رفت سر کار رفتم در یخچالو باز کردم که آب بخورم دیدم یه قابلمه گنده برنج پخته(که همه اشم شفته بود!) با یه ظزف خورش و یه ظرفم مرغ.فهمیدم همه اش خودش غذا درست کرده!از برنجش که نگم بهتره اما مرغ و خورشش بدک نبود! خلاصه این قدر ذوق کردم که سر حرفش مونده و صرفه جویی کرده و غذا از بیرون نگرفته!(آخی دلمم این قدر سوخت که این مدت غذای بد مزه خورده منم واسه شامش یه غذای خوشمزه پختم):72::43::43::43::43:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
خیلی وقته انقدر زندگیم یکنواخت شده بود که چیزی نداشتم برای نوشتن تو این قسمت.اما دیشب یه روز فراموش نشدنی بود برام!:rolleyes:تقریبا همتون می دونید که دیروز تولدم بود.اما ازیکماه پیش یه ماموریت کاری 2 روز ه برای همسرم
پیش اومده بود به تاریخ دیروز!من هم برای پریروز منتظر تولدبودم که هیچ اتفاقی نیفتاد.انقدر حالم گرفته شده بود که
هیچی خوشحالم نکنه.صبح یه پیام تبریک برام فرستاد که از حرصم جواب هم ندادم.عصرکه داشتیم حرف می زدیم گفت که تا دقایقی دیگه راهی میشند.منم خیلی دپرس رفتم خونه وبه این فکر می کردم که حتی اگه بعد برگشتنش بخواددنیارو به پام بریزه دیگه برام مهم نیست وهیچ ارزشی نداره.:163: اما وقتی درخونه رو باز کردم ورفتم تو، یهویی بمب سروصدا ترکید توخونه چراغا روشن شدوبرف شادی رو سرم می بارید.مامانم وخواهرم اینا اومده بودند.متعجب برگشتم دیدم شوشو تو آشپزخونه است وداره می خنده.انقدر سوپرایز شده بودم که ...،نه نمی تونم حس واقعیمو بیان کنم.
خودتون حدس بزنید دیگه.:227:
می گفت 2روز پیش ماجرای ماموریت کنسل میشه اما به روش نمیاره تا سوپرایز امسالش با هرسال متفاوت باشه.:43:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ادامه بدید:311::104::104:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اینقدر خاطره "یک زن امیدوار" زیبا بود که کاش میشد چند تا تشکر بزنم... چه همسر دوست داشتنی و ماهی داری.خدا برات حفظش کنه و همیشه زندگیتون عاشقانه باشه...
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا
اینقدر خاطره "یک زن امیدوار" زیبا بود که کاش میشد چند تا تشکر بزنم... چه همسر دوست داشتنی و ماهی داری.خدا برات حفظش کنه و همیشه زندگیتون عاشقانه باشه...
حق با شمیم الزهراست.منم خوشحالم بعد از اون سختی ها که کشیدین حالا دارین طعم شیرین زندگی رو می چشین.برای هر دوتون خوشحالم.:227: