-
خداروشکر که هنوز خیلیامون با وجود مشکلات زیاد،حواسمون به زیبایی های زندگی هم هست
من که خیلی نیست همسردار شدم! ولی یه خاطره هایی هست که شاید گفتنش نشون دهنده خودخواهی من باشه ولی باید بگم!
تقریبا اوایل نامزدی یه روز رفته بودیم خرید باهم،هر دومون خسته شده بودیم،ولی خیلی اصرار داشتم که حتما اون روز وسایلی که میخوام رو بگیرم...
از طرفی هم زمان محدودی برای با هم بودن داشتیم (و داریم!!!) و نامزدم خیلی دلش میخواست صحبت کنه باهام.
بالاخره به میل من پیش رفتیم.چند تا چیز خریدم، فقط مونده بود کیف!
که دیدم نامزدم تاکسی گرفت، فکر کردم میخواد تا پارکینگ بریم که ماشین رو برداره بریم خونه، خیلی ناراحت شدم. تو دلم گفتم دلش نمیاد خیلی واسم خرج کنه! تو ماشین باهام حرف زد درستی جوابش رو ندادم.
تا اینکه پیاده شدیم،دیدم آوردم بازار کیف و کفش. گفت اونجا چند تا مغازه بیشتر نبود،اینجا بهتر میتونی انتخاب کنی. (چون شهر خودمون نبود بلد نبودم)
خیلی از فکری که راجبش کرده بودم خجالت کشیدم.
کیف هم خریدم و رفتیم خونه
تااااااازه متوجه شدم چقدررررررررر نامزدم پاهاش درد گرفته بوده. تا اون موقع نمیدونستم بخاطر صافی کف پاهاش و طبی نبودن کفش هاش نباید این همه ساعت روی پا وای میستاده.
با این حال منو این همه راه برد بازار مخصوص کیف.درصورتیکه میتونستیم بین همون چند تا مغازه هم انتخاب کنیم.
وقتی هم رسیدیم گفت فقط میخوام نگاهت کنم،همین خستگیم رو در میبره.و همینطور نشسته بود و آروم لبخند میزد....
یه ذره هم غر نزد،از درد پاهاش نگفت
چقدر دلش میخواست اون روز باهام حرف بزنه ولی من بهش توجه نکرده بودم
خیلی از خودخواهی خودم خجالت کشیدم:47:
ولی اون روز و رفتار همسرم رو هیچوقت فراموش نمی کنم
پ. ن : منظورم از خونه ،خونه پدر همسرم هست!
- - - Updated - - -
اصلا نمیدونم چرا اینو تو این بخش گفتم! شاید خاطره عاشقانه مثل بقیه نبود، ولی واسه خودم خیلی خاطره خوب و عبرتی بود.
اونم هنوز میگه روز خیلی خوبی بود!
-
شاید عاشقانه نباشه ولی برای من ارزشمنده....2،3 شب پیش همسرم سر موضوعی از من دلخور بودن و با ناراحتی هم خوابیدن .فردای همان روز به من زنگ زدن که یک روز تعطیله و من میخوام مرخصی بگیرم بریم سفر ومیخوام جا رزرو کنم کجا دوست داری بریم؟؟ واین کلی برای من ارزش داشت که با وجود دلخوری به فکر من بود که برنامه سفر بگذاره.:72:
-
شوهرم سراسم پسردومم تقریبا همان اسمی راگذاشت که من دوست داشتم واین برایم خیلی شیرین وارزشمندبود
- - - Updated - - -
شوهرم وقتی یک چیزی می خواهدبرای خانه می خرد سعی می کندبهترین چیزهارابخردوطبق نظرمن باشدوبه نظرم این خیلی خوب است
شوهرگلم خیییییلی مردباشرافتی هستی عزیزم می خوامت:43::43::43::43::43:
-
سلام
منوشوهرم بیشتروقتمون باهم هستیم...ونهایت دوسه ساعت ازهم دورباشیم یابی خبر!!چون نمیتونیم..مخصوصا شوهرم!
یه چیزدیگه هم بگم قبل ازخاطره...اینکه دیگه مثل قبلا زیاد اس نمیدیم وبیشترتماس میگیریم...وواقعاهم دلم تنگ شده واسه اون دوران...!!!
چندشب پیش رفته بودیم عروسی دخترخاله شوهرم!
منم حسابی سرگرم بودم وبایدبگم به کل همسرم رویادم رفته بود!!!
بعدازشام بودکه شوهرم بهم اس داد ونوشت "سلام عزیزم...شام خوردی؟چکارمیکنی"؟
وقتی خوندمش اینقدرذوق کردم که تاچنددقیقه یادم رفت جوابشوبدم!!شایدخیلی هااینجورپیامها روروزی چندباربهم بدن اماواسه من اصلا عادی نبود!!ازاینکه بعدازمدتها اون پیش قدم شد وحالموپرسید خیلی خوشحال شدم...خییییلی
یادحرفهاش افتادم که خیلی وقت پیش زده بود!!میگفت من نمیتونم زیادازتوبی خبربمونم..یامثلا توخونه هستیم نروتواتاق دنبال کارهات ومنویادت بره...هروقت هم خودش کارداره توی یه اتاق دیگه میگه بیاپیشم...یامیگه دررومیزارم باز...اگه بسته باشه انگارازت دورمیشم
خلاصه اینکه طاقت دوری همونداریم:43:
-
سلام بااینکه ازشوهرم دلخورم خاطره می گم ماتودوران عقدخیلی باهم خوب بودیم .یه شب 2-3ساعت فقط نشستیم باهم حرف زدیم ومیوه خوردیم خیلی خوش گذشت
-
دیروز جمعه بود همسرم از صبح خونه بود و با هم بودیم ،عصر همسرم برای کاری باید می رفت بیرون....بهم زنگ زد که چیزی یادم رفته و دارم میام از تو ماشین بردارم ....منم فکر کردم دیگه بالا نمیاد....زنگ زدو اومد بالا...در رو باز کردم دیدم یه دفعه محکم بغلم کرد....گفت :نمیدونم چرا انقدر دلم برات تنگ شده بود مه فقط به دوستم میگفتم زود گاز بده که من زودتر برسم به خانومم ،هیچوقت انقدر دلم تنگ نشده بود....من هم کلی ذوق زده و می پرسیدم واقعا انقدر دلت تنگ شده بود؟:43:....چه لحظه قشنگی بوددددد....شبش خونه خواهرش دعوت بودیم،نشسته بودیم پیش هم دیدم دستم رو گرفت ،گفت:امشب فهمیدم خیلییییییییی دوسسسستتت دارم(با همین شدت!!)...یک ماه رفته بودی سفر انقدر دلتنگ نشده بودم...و من باز ذوق زده شدممممم....:72:
-
سلام عزیزان دلم
من قبل از اینکه آزمایش بتا بدم یجورایی می دونستم که خبرهایی هست اما اصلا به روی همسرم نیاوردم و بهش گفتم مدتی زمان می بره و اون هم قبول کرد و گفت مشکلی نیست به خدا توکل کن:203:
تا اینکه دو روز پیش رفتم آزمایش خون دادم و جواب مثبت شد دیگه تصمیم گرفتم حسابی سوپرایزش کنم از اونجایی که موقع پسرم و اون دوتایی که از دست دادم بدون غافلگیری از قضیه بو برده بود این دفعه خواستم یه کمی خاص بهش بگم
وقتی از سرکار برگشت بعد از صرف ناهار و کمی استراحت بهش گفتم بیاد تو اتاق و یه ساکی رو از کمد بالایی بیاره پایین !
وقتی اومد سرمو نگه داشتم و داشتم خودمو مینداختم که منو گرفت و پرسید چی شدی ؟! رو سرم دست کشید گفت تب داری که !!(اصلا تب نداشتم :)) هیچی دیگه منم شروع کردم خودمو لوس کردن ! که زیاد حالم خوب نیست گفت پاشو بریم دکتر گفتم نه همینجا کنار تو بهترین دکتر برای من هست http://www.kolobok.us/smiles/artists/vishenka/l_hug.gif
پرسید تو که خوب بود حالت !! نکنه باز بستنی خوردی؟!!!! حالا هر چی بهش می گفتم نه مگر قانع می شد داشت دعوام می کرد (اونم به خاطر بستنی نخورده:))
منم که دیگه دیدم نقشه رمانتیکم داره اکشن میشه دیگه ادامه ندادم و برگه آزمایش رو بهش نشون دادم حسابی ذوق زده شده بود ........:43:
انقدر هوامو داره صبح که پسرم میخواد بره مدرسه نمیذاره من پاشم میگه تو دراز بکش و خودش صبحانه پسرمو آماده میکنه
قبل از رفتنش کلی دعا میخونه و به سمت من می دمه بعدش میره سرکار
وقتی اداره هست چند بار زنگ میزنه حالمو جویا میشه
پسته ،گوشت ، جگر خریده دیروز خودش واسم کباب کرد پسته ها رو پوست میکنه ، میوه رو قشنگ واسم پوست میکنه میده من بخورم اصلا نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنم http://www.freesmile.ir/smiles/89929_phil_45.gif
اصلا دوست ندارم بره سرکار میخوام صبح تا غروب کنار من باشه:227::43::43:
-
یکی ا ز مشکلات من وهمسرم عدم ابراز کلامی محبت از جانب ایشون هست ایشون آدم شادی هستند اما به هیچ وجه با ظرافت کاری های رفتار با یک خانم آشنایی ندارند وهیچ میلی هم برای تغییر در رویه ندارند. اما بزرگترین امتیاز مثبت ایشون که باعث خلق ناب ترین لحظات عاشقانه ما می شه این هست که دوست دارندمن رو با سور پرایزهاش شاد وخوشحال کنه.
نمونه اش چند هفته پیش بعد از یک روز کاری خسته کننده با رفتن دنبال پدر مادرم اون هم با ساعت هارانندگی طاقت فرسا ، فقط به خاطر خوشحالی من و پدرمادرم
-
دیروز ولنتاین بودمن ازشوهرم خواسته بودم که هدیه ای برام نگیره چون 4سال گذشته تواین روزگل وعروسک وشکلات وازاین جورچیزهاخیلی بهم داده
برعکس من تاحالاتوولنتاین بهش هدیه ای ندادم راستش تاقبل ازاشنایی باشوهرم اصلانمیدونستم ولنتاین چی هست؟
دیشب به جبران سال های قبل یه حرکتی کردم کیک پختم وبراش لازانیادرست کردم که خیلی دوست داره شمع وعودهم روشن کردم
شوهرم دیشب اومدبه حرفم گوش کرده بودوچیزی نخریده بودگفت ماشین نداشته ودیروزخیلی درگیربوده نتونسته بره دنبال هدیه منم گفتم کارخوبی کردی من که بهت گفتم امسال هیچی نگیرخلاصه دیشب خیلی هم خوش گذشت بهمون
اماامروزظهردست پراومد
وای یه خرس طوسی بامزه بابلوزقرمزخریده برام وکپسول عشق وکاکائو خرسش خیلی بامزه اس انگارخیلی چرکه
خیلی خوشحال شدم ازهدیه اش بااینکه خودم گفته بودم برام چیزی نگیره اماخوشحال شدم فکرکنم علتش همون بی توقع بودن بودکه باعث خوشحالیم شد
خداروشکرمیکنم که شوهرم اینقدرخوبه وبه مناسبت هااهمیت میده اینقدردست ودلبازه وفقط به خوشحال کردن من فکرمیکنه خیلی دوسش دارم
-
یک هفته ای می شه سر یه سری مسایل سعی کردم از همسرم فاصله بگیرم البته از درست یا اشتباه بودنش اطمینان ندارم.
پریشب تماس گرفت با بچه ها که آماده بشید بریم بیرون , بچه ها رو آماده کردم وفتی اومد خونه و دید خودم آماده نشدم گفت هیچ جا نمی ریم به خاطر بچه ها آماده شدم رفتیم مرکز تفریحی.
رستوران خودش غذای مورد علاقمو سفارش داد بعد هم توی قسمت بازی مشغول بسکتبال بودم که اومد و با هم مسابقه دادیم با هم حرف نمی زدیم اما با اینکه اون برنده شد حس خوبی داشتم.
نمی دونم خاطره ام عاشقانه بود اصلا یا نبود.