مرا هم خواب می باید ولیکن خواب می ناید
که بیرون شد مزاج من هم از گرمی هم از سردی
نمایش نسخه قابل چاپ
مرا هم خواب می باید ولیکن خواب می ناید
که بیرون شد مزاج من هم از گرمی هم از سردی
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم میکشت
معجز گیسویت در لب شکر خا بود
من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاری ست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد می راند
او مرا تکرار خواهد کرد
دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی
به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی
بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می پز
زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی
يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
سرش را می شکافد او برای آنچ او داند
که جالینوس به داند صلاح حال بیماری
نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی
نداند آن قلم کردن به طبع خویش انکاری
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت بعتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
نشسته ام در انتظار این غبار بی سحر
دریغ کز شبی چنین سپیده سحر نمی زند
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیحی است فسون می خواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
در زدم و گفت کیست ، گفتمش ای دوست ، دوست
گفت در آن دوست چیست ، گفتمش ای دوست ، دوست
***
تا نگردی پاک دل چون جبرئیل
گر چه گنجی درنگنجی در جهان
چشم خود را شسته عارف بیست سال
مشک مشک آورده از اشک روان
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
نفس بر آمد وکام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیحی است فسون می خواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم از یار شود رختم از اینجا ببرد
کو حریفی خوش وسرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
در تغاری دست شویی آن تغار
ز آب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن
نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرده اند
صورتی نادیده تشبیهی به تخمین کرده اند
شمه ای از داستان عشق شور انگیز ماست
آن حکایتها که از فرهاد وشیرین کرده اند
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد عقل یابد زان شکن
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
راه صحرا را فروبست این سخن
کس نجوید راه صحرا را دهان
تو بگو دارد دهان تنگ یار
با لب بسته گشاد بی کران
ترا نگفتمت كه : " ترا ره زنند و سر كنند "
كه آتش و تبش و گرمي هوات منم "
نگفتمت كه : " صفتهاي زشت در تو نهند
كه گم كني كه سرچشمه ي صفات منم "
ماه ما شب برآمد و این خواب
همچو سایه ز آفتاب گریخت
خواب چون دید دولت بیدار
همچو گنجشک از عقاب گریخت
تيز نگر مشت مرا ،هم دل و هم دست مرا
گر نه خرابي و خرف ،جبه و دستار تو كو ؟
وقف کنم اشکم خود بر میت
کز می تو هیچ خماریم نیست
می رسدم باده تو ز آسمان
منت هر شیره فشاریم نیست
توبه كردم كه تا كه جانم برخاست
من چپ نروم ،نگردم از سيرت راست
چندان كه نظر همي كنم از چپ و راست
جمله چپ و راست و راست و چپ دلبر ماست
تو بر تخت سلطاني خويش باش
باخلاق پاكيزه درويش باش
بصدق و ارادت ميان بسته دار
ز طامات و دعوي زبان بسته دار
تيري که زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند راي صوابت
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تو شهوت خويش را لقب عشق نهي
از شهوت تا عشق ره بسيار است
تا که مرا شیر غمت صید کرد
جز که همین شیر شکاریم نیست
در تک این بحر چه خوش گوهری
که مثل موج قراریم نیست
علم الله که جان من چه کشيد از جفاي تو
تو چه داني که من از وفا چه نمودم به جاي تو
و آن دم كه ترا تجلي احساس است
جان در حيرت چو موسي عمران است
تابش تسبیح فرشته ست و روح
کاین فلک نادره مینا خوشست
چونک خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور دل یکتا خوشست
تو که از محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند ادمی
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچه دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف
این که شهش یوسف کنعان ماست
تا چهره ي آفتاب جان رقصان است
صوفي به مثال ذره ها رقصان است
گويند كه : اين وسوسه شيطان است
شيطان لطيف است و حيات جان است
تابش اندیشه هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست
پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ بر او نافذ و میسور نیست
تا كنون از بهر يك گاو اين لعين
مي زند فرزند او را بر زمين