ویدای عزیز باید از احوال خودمون بگیم.
نمایش نسخه قابل چاپ
ویدای عزیز باید از احوال خودمون بگیم.
همیشه همه چیز عجیب به نظر می رسد ...
قبل از رفتنم از همدردی خوابم برد ...
در دنیای جدیدی که بیدار شده بودم محیط و وضع آنجا کاملا به من آشنا و نزدیک بود ، به طوریکه بیش از زندگی و محیط سابق خودم به آن انس داشتم - مثل اینکه انعکاس زندگی حقیقی من بود - یک دنیای دیگر ولی به قدری به من نزدیک و مربوط بود که به نظرم می آمد در محیط اصلی خودم برگشتم - در یک دنیای قدیمی اما در عین حال نزدیک تر و طبیعی تر متولد شده بودم ....
هوا هنوز گرگ و میش بود .....
یک رختخواب کنار اتاق بود اما من بیدار بودم ....
به به میبینم که لرد حامد بزرگ برگشتند. رسیدن بخیر آقای مدیر.:72::72:
ولی خدایش خیلی بده بعد از چند مدت یه پست از لرد حامد ببینی و زودی بری بخونی ولی این پیام رو ببینی:
شما اجازه دسترسی به این صفحه را ندارید... :302::302:
مرسی .منم خوبم.قربان شما (خودتحویل گیری مفرط :311:)
آخ گفتی هدیه!نقل قول:
نوشته اصلی توسط hadieh
من یادم رفته بود. وقتی اینو گفتی یادم افتاد چه فرصتی از دست رفته!
کاش یه ندا میدادی یاد من مینداختی.
حداقل دلمون یه کم خنک میشد، اون همه سوزونده شدیم سر اون سوال.
------------------
راحیل جان سلام.نقل قول:
مرسی .منم خوبم.قربان شما (خودتحویل گیری مفرط )
اول بگم آواتارت رو خیلی دوس دارم. خیلی قشنگه.
بعدش اینکه من در زمان بازگشت پر افتخار شما حضور نداشتم:)
ولی الان که هستم، بگم که جات خالی بود، خوش اومدی:72:
خیلی ناراحتم خیلی :302:
فهمیدم این دنیا واقعا بی ارزشه
فهمیدم هیچ کی ارزش فکر کردن نداره
ارزش وقت گذاشتن
ارزش مشاوره گرفتن
از خودم بدم می اد :302:
خداهم دوستم نداره....
کاش می شد خودم رو خط بزنم ....سر تا پا اشتباهم
کاش می شد دور ریخته شم..
دلم برای بچگی هام تنگ شده چقدر دنیام کوچیک بود
بچه که بودم همه چیز خوب بود به خدا نزدیک بودم
ی غار حرا داشتم میرفتم می شستم توش
غار حرایی که زیر پله بود
می شستم اونجا دستای کوچیکمو می بردم بالا و خدارو صدا می کردم ...مثلا عبادت می کردم انقدر عبادت می کردم که خوابم می برد......
هر روز می رفتم تو غار و منتظر می شدم تا خدا به من وحی کنه
فکر می کردم اگر این کارو هر روز تکرار کنم خدا بهم وحی می کنه و من پیامبر خدا می شم.
ی بار مامانم گفت دخترا پیامبر نمی شن
انقدررر گریه کردم دیگه از اون به بعد همه دعای من این شده بود خدایا منو پسر کن....:302:
الان نه می خوام پیامبر شم نه پر...نه رویی دارم که برم پیشش عبادت کنم
نه غاری دارم که بس بشینم توش
نه حالی دارم
نه آرزویی
:(
نازنین جان چی شده؟!
این حرفا ربطی به خواستگارت داره آیا؟
یه جوری بگو ما هم بتونیم کمکت کنیم اگه مشکلی پیش اومده.:72:
سلام
خانم نازنین محترم ناراحت نباش ارامش حفظ کن عصبانی نباش استرس نداشته باش مشکلی پیش او مده بگوید تا بتو نیم کمکت کنیم
خیلی ناراحت شدم ناراحت هستی خانم نازنین محترم خوش حا ل باش
اگر ناراحت باشید من الان گریه گرفت:302::302:
:72::72:
نه آقای ابراهیمی
مشکلی باشه با هم حلش میکنیم.
گریه چرا! :(
سلام دختر مهربون.خوبی دوستم؟ :43:نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
ممنونم.مرسی :46:
من که از پست lord.hamed چیزی نفهمیدم :162: