یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی
در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
نمایش نسخه قابل چاپ
یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی
در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشینلبان
بحث سرّ عشق و ذکر حلقهٔ عشّاق بود
دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر.
رونق عهد شباب است دگر بستان را
ميرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
او چو در من مرد،ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتي ديگر گرفت
گوييا شب با دو دست سرد خويش
روح بي تاب مرا در بر گرفت
تو را با غیر میبینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
درد نباشد ننماید صبور
که دل او روشن یا تاریست
آینه جویی ست نشان جمال
که رخم از عیب و کلف عاریست
تا شوم روشنگر دل ها به آه آتشين
گرم خويي هاي شمع انجمن بايد مرا
ای ز بگه خاسته سر مست مست
مست شرابی و شراب الست
عشق رسانید تو را همچو جام
از بر ما تا بر خود دست دست
تو ای پرگهر خاک ایران زمین
که والاتری از سپهر برین
هنر زنده از پرتو نام توست
جهان سرخوش از جرعه جام توست
تا بر گذشته می نگرم عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر ... غیر رنجش یارم به من چه داد؟
داد معشوق به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پر چین و جبین پر آزنگ
گفتی از تو بگسلم .... دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی ست؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟
تا حکم قضای آسمانی باشد
کار تو همیشه کامرانی باشد
گر جام می ای ز دست تو نوش کنم
سرمایه ی عمر جاودانی باشد
در هستی عشق تو چنین نیست شدم
ای نیستی از توام ز هستی خوشتر
روزی که فراق از تو دورم سازد
در هجر رخ تو ناصبورم سازد
گر چشم به روی دیگری باز کنم
حق نمک حسن تو کورم سازد
دانی که را سزد صفت پاکی
آن کو وجود پاک نیالاید
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و اخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
ساقی به نور باده بر افروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
او وحشیانه آزاد است
مانند یک غریزه سالم
در عمق یک جزیره نامسکون
او پاک می کند
با پاره های خیمه مجنون
از کفش خود غبار خیابان را
او معشوق من است
تا چند جفا بر من غمخوار آخر
رحمی تو بدین دیده ی خونبار آخر
صد دل بسر زلف به پا افکندی
ای جان کسی دلی بدست آر آخر
:72:
ریختم بیرون غم دیرینه را
تا که خالی سازم از غم سینه را
امیر دل همی گوید تو را گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
یاری چو نکرد بخت شوریده چه سود
شادی چو ندید این دل غمدیده چه سود
آن مردم دیده بود کز دیده برفت
چون مردم دیده نیست در دیده چه سود
در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم
به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بی خویشی
چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین است بی خویشی
یا کار به کام دل مجروح شود
یا مرغ دلم بی ملک روح شود
امید من آنست به درگاه خدا
که ابواب سعادت همه مفتوح است
تو طوطی زاده ای جانم مکن ناز و مرنجانم
ز اصل آورده ای دانم تو قانون شکرخایی
بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ
بهل طبع کژاندیشی که او یاوه ست و هرجایی
یارب چو برآرنده ی حاجات توئی
هم قاضی و کافی مهمات توئی
من سر دل خویش به تو کی گویم
چون عالم اسرار خفیات توئی
یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی
شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی
ندانی خویش را از وی شوی هم شی ء و هم لاشی
نماند کو نماند کی نماند رنگ و سیمایی
یاران چو بهم دست در آغوش کنید
این گردش چرخ را فراموش کنید
چون دور به من رسد نمانم بر جای
بر یاد من آن روز بقا نوش کنید
درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی
فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابی
نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا
برست از دی و از فردا چو شد بیدار از خوابی
یارب آن شمع دل افروز ز کاشانه ی کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا هم آغوش که می باشد و هم خانه ی کیست
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
لنگ و لوچ و چفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را میطلب
برو مرد بیدار! اگر نیست کس
که دل با تو دارد همان یک نفس!
تو گلجویی ای مرد و ره پرخس است
شکر خواه را حرف تلخی بس است!
تا مرغ دلم فتاده در دام غمت
بر گردن دل شده است صمصام غمت
از شربت جام دهر بیزار شدم
تا خون جگر میخورم از جام غمت
ترنگ چنگ وصل او بپراندهمی جان را
تو گویی عیسی خوش دم درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدح ها بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی قدح تیر خدنگستی
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستان را چه شد
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم