رفتی و شب پر شد از من
از من و دلواپسی ها
رفتی و منو سپردی
به زوال اطلسی ها
نمایش نسخه قابل چاپ
رفتی و شب پر شد از من
از من و دلواپسی ها
رفتی و منو سپردی
به زوال اطلسی ها
آن به که دل نبندی ازین پس به کار من
مادر ! من آن امید ز کف رفته ی توام
مثل یک درنای وحشی تا افق پرواز کن
قصه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن
زندگی تکرار زخم کهنه ی دیروز نیست
بال های خسته ات را رو به فردا باز کن
نسوزد جان من، یک باره در تاب
که امیدت زند، گه گه براو اب
گرامیدم نماند، وای جانم
که بی امید، یک ساعت نمانم
محروم کسی کز تو جدا بود و ندانست
در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
تو راست قامت عشقی، من از تو خواهم گفت
تمام آیت عشقی، من از تو خواهم گفت
تمام دهکده در یک غبار خاموشی
ومرگ چلچله ها در غم فراموشی
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
چیکار کنم هل هلی شد دیگه...
یار ی اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
مهربانی کی آخر آمد دوست داران را چه شد
اهان این به دلم نشست...
دردا که تا به روی تو خندیدم
در رنج من نشستی و کوشیدی
اشکم چو رنگ خون شقایق شد
آن را به جام کردی و نوشیدی
یاد کن از ما شدن ، آن همه زیبا شدن
در نفس تند عشق، آن شب آرام را
این من مسجد نشین عاشق سجاده را
مدتی هم ساکن میخانه کردم برنگشت
تمام هستی ام بود و نفهمید
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
و او هرگز شکستم را نفهمید
اگر چه تا ته دنیا صدا کرد
در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما خوانده است
تا من وتوها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرغ جانان شوند
تا منو تو ها همه یکسان شوند
عاقبت مستغرغ جانان شوند
همون جانان درست بودا !!!
جان رو گفتم!!!
خودمم غاتی کردم
از بس با خودت مشاعره کردی اینجوری شدیا
در دل او مانده بود حسرت گرما
همچو درختی که از نسیم بلرزد
در های و هوی بیشه ، سرود دروگران
خواند نسیم نیمه شبان در خرابه ها
آهسته ایستادم و کردم نظر ز دور
بر جاده ی کبود که در بیشه می خیزد
وانگه به دور خویش نگه کردم از هراس
شب بود و ماه و باد خفیفی که می وزید
دست در استین دوست زدم
دست خود اندر استین دیدم
راستی برای دال میتونم از امضا م هم استفاده کنم
منظورم این بود(نمی دونم چرا اینقدر با خودم درگیرم)
دوستم داشته باش
باد ها دلتنگ اند
دست ها بیهوده
چشم ها بی رنگ اند
دوستم داشته باش...
شب در رسید و ، شعله ی گوگردی شفق
بر گور بوسه ها ی تو افروخت آتشی
خورشید تشنه خواست که نو شد به یاد روز
آن بوسه را که ریخته از کام مهوشی
شب در رسید و ، شعله ی گوگردی شفق
بر گور بوسه ها ی تو افروخت آتشی
خورشید تشنه خواست که نو شد به یاد روز
آن بوسه را که ریخته از کام مهوشی
یکی ، ناله ای داشت پیوسته غمگین
یکی دیگرش ، نغمه ای شادمانه
یکی خوشتر از خواب در صبح مستی
یکی تلخ ، چون بوسه ی تازیانه
همین امشب فقط امشب، فقط هم بغض من باش
همین امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش
در آوار همه آیینه ها تکرار من باش
همین امشب کلید قفل این زندون تن باش
شمردم نرم نرمک لحظه ها را
نه آغازی در آن دیدم نه انجام
فرورفتم سپس نومید و خاموش
در آن تاریکی نیلوفری فام
من که پشت پا زدم به هر چه هست ونیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا اگر به جز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
مادر! گناه زندگیم را به من ببخش
زیرا اگر گناه من این بود ، از تو بود
هرگز نخواستم که ترا سرزنش کنم
اما ترا به راستی از زادن چه سود ؟
در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند
من خوش باور ساده محبت آرزو کردم
من آتشم که در دل خود سوزم ای دریغ
من آتشم که در تو نگیرد شرار من
دردم یکی نبود که زودش دوا کنی
آن به که دل نبندی ازین پس به کار من
نمی دانی چه می دانی ؟که انسان بودن وماندن
چه سخت است و چه دشوار است
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است
تا کی بدین امید که ره در دلم بری
بندی نگاه خود به نگاه خموش من ؟
تا کی همین که حلقه ب در آشنا کنم
آهنگ گامهای تو اید به گوش من ؟
تمام حرفهایت را شنیده ام
دل به فرداها چرا من بسته ام
ببخشید باید با ن بنویسم
نومید نیستم هرگز از درگه خدا
او با منست و در وجود من
نگاهی بدو کردم از پشت آتش
بدان سان که دلداده ای دلبرش را
بر آن شاخه ی دور ، وارونه دیدم
سحرگاه ، اندام افسونگرش را
ای کرده تو میهمانم .در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم من خانه نمی دانم