نمیدانم چه دردست این چه دردست
کـــه فــــــــولاد دلـــــم را آب کردست
نمایش نسخه قابل چاپ
نمیدانم چه دردست این چه دردست
کـــه فــــــــولاد دلـــــم را آب کردست
تا شعلة هجران تو خاموش کنم بر آتش دل ز صبر، سرپوش کنم
بسيار بکوشيدم و، نتوانستم يک لحظه غم تو را فراموش کنم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
ما در این ره نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
مرحبا اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جملــــــه علت هاي ما
با سلام
بااجازه من دو بیتی میگذارم.
ای برادرتو همان اندیشه ای مابقی تو استخوان و ریشه ای
((گر بوداندیشه ات گل،گلشنی وربودخاری،توهیمۀ گلخنی ))
یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا
به نخل سبز ز ماتم تکیده می ماند
دشمنت كشت ولي نور تو خاموش نگشت
آري آن جلوه كه فاني نشود نور خداست
***زندانی***
تبدارم
بر کف سرد و نمناک سلول
فتاده ام و تبدار
پی میگیرم
رد باریک خون را
که چون رودخانه ای بر کف زندان تاریکم
روان است
نوری کمرنگ از پنجره
لب تشنه و خشکیده
جدا از یاران
اینجا فتاده ام تبدار
یکپارچه درد
آرزوی قطره ای نور خورشید
تا زخمهایم را بشویم با آن
آرزوی مرگ
تا رها شوم از درد
غم شکست و فروپاشی
اما هنوز
در اعماق تاریک ذهن
نغمه امید میخواند
و عده روز آزادی
که فرا خواهد رسید
میدانم که میرسد فرا
که بی امید
شکسته بودم با اولین ضربه
من میدانم
که فردا می آید
و فردا روشن است
ازنور قربانگاه رفیقانم
من میدانم اینرا
من میبینم فردای روشن میهنم را
***یاد رفیقان***
فرا راه ما
مشعل سرخ را بر افراشته گیرید
به یاد رفقای رفته
و فتاده بر خاک سرد میدان نبرد
به یاد قهرمانواره های آرش
و لبخند سعید حتی زیر برق گلوله ها
در آن صبحگاه خونین ستارخان
و زهر خند عباس آنگاه که طناب دار بر گردنش فکندند
در تاریک روشن اوین
و بهنام آنگاه که باران گلوله فکندش بر زمین
در میدان انقلاب
و حسین که موسیقی را بر نمیتابید
ولی زندگی کوتاهش سراسر یک سنفنی بتهوون بود
و کتایون که حتی سخت ترین شکنجه ها
نشکست قامت بزرگ اراده اش را
آینده سرزمین تاریک من
روشن است اما
اگر تنها به یاد وجود نازنین شما رفیفان