دوستای خوب و مهربونم ... نمیدونم چی بگم، من نیاز دارم به خودم مسلط بشم و متاسفانه همسرم به هیچوجه این نیاز من رو نمی فهمه، به هیچوجه نمیبینه که من دارم خفه میشم!! امروز رفتم مجدد برای سیم کارتم اقدام کردم، دیروز رفتم پیش خواهرش یه چند روزی تهران هستن، شب اونجا موندم... مثل دیوونه ها یه دفعه دیدم جلوی خونه اونها هستم، فکرمی کردم از چیزی خبر نداره، ولی دیدم خودش پای صحبت رو کشید وسط... فهمیدم همسر من هیچ چیزی برای پنهان کردن باقی نذاشته، از شوخی ها تا بحث هایی که بینمون بوده حتی اون چند باری که منو به قصد کشت زده رو برای همه تعریف کرده... خواهرش میگفت باید باهاش کنار بیای، اون از بچگیش همین شکلی بود!! حتی منو که ازش 10 سال بزرگترم چند بار کتک زده!! فکر جدا شدن ازش نباش چون میدونم حاضره تو رو بکشه اما ازت جدا نشه!!
به خواهرش گفتم که فرصت میخوام، میخوام خودمو پیدا کنم، با این شرایط روحی نمیتونم باهاش زندگی کنم..
نه آقای مدیر اون اگه بفهمه که من رفتم پیش مشاور، اگه از این سایت بویی ببره...!! نمیدونم یه آدم تا چه حد میتونه ...... بهتره چیزی نگم..
من الان یه سر اومدم خونه که یه سری وسایلم رو بردارم، قراره بازم برم خونه خواهرش، نمیخوام خانواده خودم (خواهرام) از این قضیه چیزی بفهمن البته میدونم که شک کردن اما نمیخوام فعلا شکشون به یقین تبدیل بشه... میدونم که الان پدر و مادرم هم نگرانم هستن...
من باید این زندگی رو بسازم.. جز شما کسی رو ندارم که بهم کمک کنه، بهم بگین چی کار کنم؟ سربسته نگین شفاف و روشن بگین من الان مغزم کار نمی کنه، اصلا نمیفهمم دور و برم چی می گذره! باورتون میشه از وقتی که فهمیدم مادرم فوت شده نتونستم یک قطره اشک بریزم! حتی توی مراسم مادرم نمیتونستم گریه کنم.. شاید اگه بتونم گریه کنم حالم بهتر بشه....
...
:72: