ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خون دیده فرهاد
نمایش نسخه قابل چاپ
ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خون دیده فرهاد
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که آیینه سازد سکندری داند
نه هر که کٌله کج نهاد و تندو نشست
کلاهداری و آیین سروری داند
دلا ياران سه قسمند ار بداني
زباني اند و ناني اند و جاني
به ناني نان بده از در برانش
محبت كن به ياران زباني
وليكن يار جاني رانگهدار
به راهش جان بده تا مي تواني
یارا ! یارا ! گاهی دل ما را به شراب نگاهی روشن کن
شام تار دل را چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن
ناله را هر چند خواهم در دلم پنهان کنم
سینه میگوید که من تنگ آمدم فریاد کن
نیكنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود
دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا
که نماندست کنون طاقت بیداد مرا
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه ی شیرین شکرخای تو خوش
شیر خدا بند گسستن گرفت
ساقی جان شیشه شکستن گرفت
دزد دلم گشت گرفتار یار
دزد مرا دست ببستن گرفت
تو به یک خاری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید به دست
تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر
این نادره ایمان نگر کایمان در او گمراه شد
معنی همی گوید مکن ما را در این دلق کهن
دلق کهن باشد سخن کو سخره افواه شد
دی یکی گفت که از عشق خبرها دارد
سر خود گیر که این کار خطرها دارد
دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن
اندر این بحر که این بحر گهرها دارد
دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
تاب بنفشه میدهد طره مشکسای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ور می خواهی که زنده گردیم
ما را به نسیم وصل بسپار
آخر تو کجا و ما کجاییم
ای بی تو حیات و عیش بی کار
روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهی گرفت
پارهای از زلف کم کن مایهای ده روز را
اگر خواهم غم دل با تو گویم جا نمی یابم
اگر جایی شود پیدا تو را تنها نمی یابم
اگر یابم تو را تنها و جایی هم شود پیدا
ز شادی دست و پا گم میکنم خود را نمی یابم
دفع بلای تن و آزار خلق
جز به مناجات و ثنای تو نیست
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
این آخرین ارسالم احتمالا خواهد بود واسه همین یه شعری رو دلم می خواد اینجا بگم
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
طاهیا گو به نگاه من و توست
تو خاموشی خونه خاموشه
شب آشفته گل فراموشه
بخواب که امشب پشت این روزن
شب کمین کرده رو به روی من
تب آلوده تلخ و بی کوکب
شب شب غربت شب همین امشب
لایی لایی من به جای تو شکستم
تو نبودی من به سوگ غم نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
لالا لالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب
لالا لالا ای تن تب دار
آشکامو از رو گونه هام بردار
لالا لالا سایه بیدار
نبض مهتاب رو دست من بسپار
معذرت می خوام که روند مشاعره رو بهم ریختم ولی چه کنم که کار دل بود از همتون خداحافظی می کنم
دوستون دارم
خداحافظ
حالا تکلیف آخرین حرف چیه؟
ک بدیم؟
کیف حالی ، کیف حالک؟ لست ادری لست ادری
و متی طال فراقک؟ لست ادری لست ادری...
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
ای پسته ی تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند
:72:
در شأن من به درد کشی ظن بد مبر
کالوده گشت جامه ولی پاک دامنم
روزگاری درخت بیدی را می شکستند
آنهایی بشکستند که زیر آن می نشستند.
اول و آخر یار.
دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آنان که خاک را به هنر کیمیا کنن
آیا بود که گوشه ی چشمی به ما کنند
دو چشم را تو ناظر هر بی نظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقلست از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش:104:
یار آینه است جان را در حزن
در رخ آیینه ای جان دم مزن
آن درختی کاو شود با یار جفت
از هوای خوش ز سر تا پا بجست
در خزان چون دید او یار خلاف
در کشید او رو،سر زیر لحاف
فکر کنم در ارسال همزمانمان که با ی شروع میشد شما سرعتر عمل کردید
اینم یه شین توپ:
شاه شیرین قدان خسرو شیرین سخنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین دهنان
تا کی از سیم وزرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و بر خور زه همه سیم تنان
کمتر از ذره نهی پست مشو مهر بورز
تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
نور حقیم و زجاج با خود چندین لجاج
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی
ما همه یک کاملیم از چه چنین احولیم
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی
یاسمنگولا چه اسم زشتی داره
یاسمنگولا هیشکی دوسش نداره
یاسمنگولا یه دختر بی ادب
یاسمنگولا چه دست و پایی داره
از بچگی عین یه بچه غوله
یاسمنگولا قیافه زشتی داره
جیغ جیغو پر سر صدا مف مفو یه
یاسمنگولا نقاب به چهره داره
هین ز منی خیز کن با همه آمیز کن
با خود خود حبه ای با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک تن بکند هم تنی
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که ازوخصم به دام آمد ومعشوقه به کام
مرغ دلم باز پریدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانه سرمست من
سلسله عقل دریدن گرفت