خب سيد جان!
حالا بايست به چي بخنديم ؟؟
البت درنوع خودش بامزه بود.
نمایش نسخه قابل چاپ
خب سيد جان!
حالا بايست به چي بخنديم ؟؟
البت درنوع خودش بامزه بود.
نمیدونم این داستان بدرد شما میخوره یا نه ...شاید هم شنیده باشید ولی بد نیست دوباره بشنوید چون پدر خیلی خیلی خوبم اینو تعریف میکرد:43:
دو نفر همراه هم مسافرت میکردند
بر سر راهشان به هر شهری و دیاری که می رسیدند میهمان ...خانه ای میشدند توقفی میکردند و با اهل آن خانه غذا میخوردند.
اما یکی از آنها همیشه زودتر سیر میشد و در حالی که از سفره غذا کنار میکشید به صاحبخانه میگفت "همین مارا بس"....... مرد همراه هم به هوای او از سفره غذا کنار میکشید و همیشه گرسنه میماند ....
تا اینکه در ادامه سفر مرد همراه تصمیم گرفت درسی به همسفرش بدهد تا دیگر زود از سر سفره غذا کنار نکشد تا او هم بتواند کمی بیشتر غذا بخورد و سیر شود بنابر این در بین راه در درٌه ای گرفت و حسابی همسفرش را زد ...:101:آخه مرد حسابی یعنی چی؟! من هر وقت میخوام غذا بخورم تو میگی همین مارا بس !من هم مجبور میشم با تو از سفره غذا کنار بکشم ؟؟!!!
خلاصه بازهم سفر را ادامه دادند و به خانه دیگری رسیدند ...
در آنجا و سر سفره غذا بار دیگر آنکه زود تر سیر میشد گفت ....همین ما را بس ...مرد همراه چپی نگاه کرد و آهسته به همسفرش گفت ....."دره دیگر هم هست" .....و مرد که سیر شده بود برای اینکه باز هم کتک نخورد گفت ....نه ،اشتهایم آمد پس !
از پدري پرسيدند آيا درست است كه مي گويند: زماني فرا خواهد رسيد كه پسرها بزرگ تر از پدرشان خواهند شد؟
گفت: اتفاقا اين موضوع سخت ذهن مرا به خود مشغول داشته است. البته كاري به استعداد و نبوغشان ندارم. منظور من سن و سال آن هاست!
پرسيدند: به چه دليل؟
گفت:"به اين دليل كه برايتان شرح خواهم داد:
وقتي 30 ساله بودم فرزندمان متولد شد. يعني 30 برابر او سن داشتم.
وقتي 2 ساله شد من 32 سال داشتم . يعني 16 برابر او سن داشتم.
وقتي 3 ساله شد من 33 سال داشتم. يعني 11 برابر او سن داشتم.
وقتي 5 ساله شد من 35 سال داشتم. يعني 7 برابر او سن داشتم.
وقتي 10 ساله شد من 40 سال داشتم. يعني 4 برابر او سن داشتم.
وقتي 15 ساله شد من 45 سال داشتم. يعني 3 برابر او سن داشتم.
وقتي 30 ساله شد من 60 سال داشتم. يعني فقط 2 برابر او سن داشتم.
ميترسم اگر به همين منوال پيش برود او به زودي از من جلو بزند و بشود پدر من و من هم بشوم پسر او!
چه آموختم...
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند
در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم
در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است
در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست
<گابریل گارسیا ماکز نویسنده کلمبیایی>
شوهر کامپیوتری!
یکى بود، یکى نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزى روزگارى در ولایت غربت یک پیرزنى بود به نام «ننه قمر» و این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکیب و بد ادا و بىکمالات بود.
یک روز که این دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخنهایش حنا مىگذاشت، آهى کشید و رو کرد به مادرش و گفت:
«اى ننه، مى گویند «بهار عمر باشد تا چهل سال. با این حساب، توپ سال نو را که در کنند، دختر یکى یک دانهات، پایش را مىگذارد توى تابستان عمر. بدان و آگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانهی شوهر سپرى کنم و من شنیدهام که یک دستگاهى هست که به آن مىگویند «کامپیوتر» و در این کامپیوتر همه جور شوهر وجود دارد. یکى از این دستگاهها برایم مىخرى یا این که چى؟»
ننه قمر «لاحول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا کرد به نصیحت که:
« مردى که توى دستگاه عمل بیاید، شوهر بشو و مرد زندگى نیست. تازه بچهدار هم که بشوى لابد یا دارا و سارا مىزایى یا از این آدم آهنىهاى بدترکیب یا چه مىدانم پینوکیو... »
وقتى ننه قمر دهانش کف کرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع کرد به تعریف از کامپیوتر و اینترنت و چت و این که شوهر کامپیوترى هم مثل شوهر راست راستکى است و آنقدر گفت و گفت تا ننه قمر راضى شد براى عاقبت به خیرى دخترش، سینهریز و النگوهاى طلایش را بفروشد و براى دلربا کامپیوتر مجهز به فکس مودم اکسترنال و کارت اینترنت پرسرعت و هدست و کلى لوازم جانبى دیگر بخرد.
بارى اى برادر بدندیده و اى خواهر نوردیده، دستگاه را خریدند و آوردند گذاشتند روى کرسى و زدندش به برق و روشنش کردند. دلربا گفت:
«اى مادر، در این وقت روز، فقط بچههاى مدرسهاى و کارمندهاى زن و بچهدار توى ادارات، مىروند در چت و تا نیمه شب خبرى از شوهر نیست.»
به همین خاطر، از همان کله ظهر تا نیمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جدیت تمام به بازى ورق گنجفه و با دل و اسپایدر پرداخت.
نیمه شب دلربا دستگاه را تحویل گرفت و وصل شد به اینترنت و یک «آى دى» به نام «دلربا آندرلاین تنها 437» براى خود ثبت کرد و رفت توى یکى از اتاقهاى «یارو مسنجر». به محض ورود، زنگها به افتخارش به صدا درآمدند و تا دلربا به خودش جنبید، متوجه شد که چهل _ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفتهاند. دلربا که دید حریف این همه خواستگار مشتاق و دلداده نیست، همهی پیغامها را خواند و سر آخر از نام یکى از آنها خوشش آمد و با ناکام گذاشتن خیل خواستگاران سمج، با همان یکى گرم صحبت شد. در زیر متن مکالمات نوشتارى آن دو به اختصار درج مى شود:
پژمان آندرلاین توپ اند باحال: سلام. اى دلرباى زیباى شیرین کار، خوبید؟
دلربا آندرلاین تنها437: سلام. مرسى. یو خوبى؟
پژمان: مرسى + هفتاد. سین، جیم، جیم پلیز. [سین، جیم، جیم: همان A/S/L به زبان غربتى است؛ یعنى: سن؟ جنسیت؟ جا و مکان زندگى]
دلربا: هجده، دال، بوغ [یعنى هجده سالهام، دخترم و در بالاى ولایت غربت به زندگانى اشرافى مشغولم. ترجمه و تفسیر از بنده نگارنده] یو چى؟
پژمان: من بیست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! [یعنى خوشوقتم.]
دلربا: لول. [یعنى حسابى لول و کیفورم. همان LOL] پس همسایهایم.
پژمان: بله ولى من براى ادامهی تحصیل دارم ویزا مىگیرم که بروم در جابلقا چون که هم در آنجا آزادى مىباشد و هم سى دى با کیفیت آینه آنجا هست و من همه کس و کارم (یعنى دخترخاله پسر عمه دایى مامانم) در آنجا زندگى مىکنند.
دلربا: اوکى، درک مىکنم به قول مامى: توبى اور نات توبى. راستى نگفتى چه شکلى هستى؟
پژمان: قد 185، وزن80، موخرمایى روشن و بلند، پوست سفید، چشم آبى.
دلربا: من قدم 174، وزن 60، رنگ چشمم هم یک چیزى بین آبى و سبز.
پژمان: واى خداى من... راست مى گویى؟
دلربا: وا... یعنى خیلى زشتم؟
پژمان: نه... اتفاقاً بىنظیرى. راستش نمىدانم چطور شد که همین الان، یک دفعه به من احساس ازدواج دست داد. آه اى دلرباى من، چشمان تو حرمت زمین است و یک قشنگ نازنین است...
دلربا: اى واى خدا مرا بکشد که با بیان حقیقتى ناخواسته، تیر عشق را بر قلبت نشاندم.
حالا دو تا حیران من و تو، زار و گریان من و تو...
پژمان: اى نازنین، بدجورى من خاطرخواه توام آیا حالیت مىباشد؟ تکه تکه کردى دل من را، بیا بیا بیا که خیلى مىخواهمت.
دلربا: حالا من چه خاکى به سر بریزم با این عشق پاک و معصوم؟ من مىخواهم ایوان رویا را آب پاشى کنم و امشب هرجور شده و با هر بدبختى، عکس تو را نقاشى کنم. اما تو را چه جورى بکشم چرا که وسایل نقاشىام کم و کسر دارد و من مداد مخملى ندارم.
پژمان: اوه ماى گاد... اصلاً اى دلرباى نازنین من، بیا تا برویم از این ولایت غربت من و تو. تو دست مرا [البته بعد از جارى شدن صیغه عقد. یادآورى از بنده نگارنده] بگیر و من دامن تو را [البته بعد از جلب رضایت زوجه و خانواده او و همچنین طى مراحل قانونى. ایضاً یادآورى اخلاقى از بنده نگارنده] بگیرم. کاش هم اکنون در کنارم بودى تا... اصلاً ولش کن، الان هر چه بگوییم این یارو «بنده نگارنده» مىخواهد وسطش پیام اخلاقى بدهد. بیا شماره تلفن مرا بنویس و تماس بگیر تا بدون مزاحم حرفهاىمان را بزنیم...
ما از این افسانه نتیجه مىگیریم که اگر جوانان را نصیحت کنیم، رازشان را به ما نمىگویند!
قصهی ما به سر رسید، غلاغه به خونهاش نرسید!
سید محمد جان ممنون ولی کاش اسم نویسنده را هم مینوشتید ضمن این که این داستان قبلا در بخش داستان آمده بود .
با تشکر
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=4987
مارک تواین روزی خانمی را بر سر میز غذا راهنمایی کرد و به آن زن گفت: چقدر شما زیبا هستید! زن در جواب گفت: متاسفانه من نخواهم توانست با چنین تعارفی متقابلا به شما جواب دهم. مارک تواین خنده ای کرد و گفت: پس خانم محترم شما هم از من تقلید کنید و دروغ بگویید![hr]
مردي ميخواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جويا شد و او گفت: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سيگار و مشروب را ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازي نكنم، در سهام سرمايهگذاري كنم و حتي مرا عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اينها كه ميگويي كه چيز بدي نيست! مرد گفت: ولي حالا حس ميكنم كه ديگر اين زن در شان من نيست...[hr]
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد.آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند .(جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد…)برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین آندرسون را انتخاب کردند …تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید،۱۲میلیون دلار صرف شد و در نهایت :
آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد،
روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت،
و از دمای زیر صفر تا ۳۰۰ درجه سانتیگراد کار می کرد !!!
اما روس ها راه حل ساده تری داشتند :
آنها از مداد استفاده کردند ![hr]
میگن این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده و توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره.
وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
!! ایول![hr]
خداوکیلی اینترنت و چت و ایمیل و تالار و ...اینا این روزا شده مصیبت! گمونم اینجوری بگذره اعتیاد به اینترنت میشه نامبر وان همه اعتیادا توی ایران!!!
یه بزرگواری در شعر مشیری مرحوم دست برده، ما هم زیربغلی گرفتیم ازش و یک بی تو مهتاب شبی ...جدید خلق شد به شرح زیر:
"
هیچ فکر کردین که اگر زنده یاد آقا فریدون خان مشیری میخواست اون شعرمعروف و محبوب « بی تو مهتاب شبی….» رو امروزه بگه ،چطوری میگفت؟
بی تو On line شبی باز از آن Room گذشتم
همه تن چشم شدم . دنبال ID ی تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از Case وجودم
شدم آن User دیوانه که بودم
وسط صفحه Room، یهو ID یت درخشید
Ding صد پنجره پیچید
smiley face بخندید
یادم آمد که شبی با هم از آن Room گذشتیم
Camگشودیم و در آن PM دلخواسته گشتیم
لحظه ای بی خط و A/S/L و پیغام نشستیم
تو و Yahoo و Bazz! و Ding
همه دلداده به یک Talk بد آهینگ( منظور بدآهنگ بوده که بنا به صنعت تنگی قافیه به صورت بدآهینگ دراومده)
Mic و Case،Cam و Mother Board
حالیا دست برآورده به Keyboard
تو همه راز جهان ریخته در Smiley Face ات
من بدنبال Hackِ کامل Case ات
یادم آمد که به من گفتی از این عشق Sign out کن
لحظه ای چند بر این Room نظر کن
Chat آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به Email ی نگران است
باش فردا PM ات با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این Log Out , Room کن
باز گفتم حذر از Chat ندانم
ترک Chat کردن هرگز نتوانم نتوانم
روز اول که Email ام به تمنای تو پر زد
مثل Spam توی Inbox تو نشستم
تو Delet کردی ولی من نرمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو ئی Hacker و من User مستم
تا به دام تو درافتم Room ها گشتم و گشتم
تو مرا Hack بنمودی . نرمیدم . نگسستم
……….
Room ی از پایه فرو ریخت
Hacker ی Ignor تلخی زد و بگریخت
Hard بر Mic تو خندید
PC از عشق تو هنگید
……….
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگرهم
نگرفتی دگر از User آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن Room گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن Room گذشتم[hr]
آقا این تالاره خراب شده باز
سنگتراشان کجائی داداش؟ ما هرچی نوشتیم همه رو یه کاسه کرد!!!
هااا؟ کسی نیست جوابی درکنه از خودش؟[hr]
تفاوت بین دوستی زنان و دوستی مردان:
دوستی بین زنها :
یه زن یه شب به خونه نمیاد.
روز بعد به شوهرش میگه که من دیشب خونه ء یکی از دوستام خوابیدم.
شوهر به ۱۰ تا از بهترین دوستای زن تلفن میکنه.
هیچ کدوم از اونها اینو تأیید نمیکنند.
نتیجه: هیچوقت رو دوستی یه زن حساب نکن!
**********************
دوستی بین مردها:
یه مرد یه شب به خونه نمیاد.
روز بعد به زنش میگه که من دیشب خونه ء یکی از دوستام خوابیدم.
زن به ۱۰ تا از بهترین دوستای شوهرش تلفن میکنه.
هشت تا از اونها تأیید میکنند که شوهر شب گذشته را در خونه ء اونا گذرونده و دو تا از اونا ادعا میکنند که اون هنوز اونجاست!
نتیجه: هیچوقت به حرف مردها اعتـماد نکن
امروز چند تا داستان جالب و خنده دار در مورد وينستون چرچيل خوندم که به نظرم بد نيومد شماهام بخونيدش. در کل اينطوري به نظرم اومد که اين چرچيل نه تنها شوخ بوده بلکه آدم بسيار حاضر جوابي هم بوده. و البته چيزي هم که واضحه اين بوده که رابطه خوبي با خانمها نداشته و خيلي مايل بوده توي ذوقشون بزنه.
--------------------------------------------------------------------------------
نانسى آستور - (اولين زنى که در تاريخ انگلستان به مجلس عوام بريتانياى کبير راه يافته و اين موفقيت را در پى سختکوشى و جسارتهايش بدست آورده بود) - روزى از فرط عصبانيت به وينستون چرچيل (نخست وزير پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوهتان زهر مىريختم.
چرچيل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقير آميز): من هم اگـر شوهر شما بودم مىخوردمش!
--------------------------------------------------------------------------------
در مجلس عيش حکومتى، وقتى چرچيل حسابى مست کرده بود؛ يکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ايش (فضولى براى سوژه تراشى) پيش او رفت که حالا ديگه حسابى پاتيل پاتيل شده بود، و در حالى که چرچيل سرش رو پايين انداخته بود و در عالم مستى چيزهاى نامفهومى زير لب زمزمه مىکرد و مىخنديد؛ گفت: آقاى چرچيل! (چرچيل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچيل (خبرى از توجه چرچيل نبود)
(در شرايطى که صداش توجه دور و برىها رو جلب کرده بود، براى اينکه بيشتر ضايع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد..) شما مست هستيد، شما خيلى مست هستيد، شما بى اندازه مست هستيد، شما به طور وحشتناکى مست هستيد..!
چرچيل سرش رو بلند کرد در حاليکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مىزد) به چشمهاى خبرنگار خيره شد و گفت:
خانم …. (براى حفظ شئونات بخوانيد محترم!) شما زشت هستيد، شما خيلى زشت هستيد، شما بى اندازه زشت هستيد، شما به طور وحشتناکى زشت هستيد..! مستى من تا فردا صبح مىپره، مىخوام ببينم تو چه غلطى مىکنى ..!
--------------------------------------------------------------------------------
ميگن يه روز چرچيل داشته از يه کوچه باريکي که فقط امکان عبور يه نفر رو داشته… رد مي شده… که از روبرو يکي از رقباي سياسي زخم خورده اش مي رسه… بعد از اينکه کمي تو چشم هم نگاه مي کنن… رقيبه مي گه من هيچوقت خودم رو کج نمي کنم تا يه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچيل در حاليکه خودش رو کج مي کرده… مي گه ولي من اين کار رو مي کنم…