روزن جون
مبارک باشه خانمی.
از شاد هم خبر داری؟ کجاست؟ من خیلی نگرانشم.
نمایش نسخه قابل چاپ
روزن جون
مبارک باشه خانمی.
از شاد هم خبر داری؟ کجاست؟ من خیلی نگرانشم.
مبارک
قدم اومد داشته با شه!
از شادی خبری نیست...
شما با خبر نیستی؟؟
خدا گر ز حکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری!
موفق باشی روزن عزیز بازم خوش خبر باشی!
ما هم دلتنگت بودیم مامان قهرمان!
:72:نقل قول:
سلام بچه ها، من تازگی فهمیدم که دیگه تنها نیستم! خدا بهترین هدیه رو به من و همسرم داده، یه نی نی کوچولو. مرداد پاشو به این دنیا میذاره. امیدوارم بتونیم پدر و مادر خوبی براش باشیم.
یه کار جدید هم پیدا کردم دیگه کمتر میتونم بیام، امروز مرخصی بودم. دلم براتون تنگ شده بود.
:227:
ممنون بچه ها :43: امیدوارم بتونیم پدر و مادر خوبی براش باشیم.
شادی دو سه روزی درگیر کارهای مسافرتش بود. اما فکر کنم امروز اومده باشه. دیگه بعد از این من میشم پیغام رسون :D البته اگه دوست داشته باشین.
سلام روزن عزیزم منم بهت تبریک میگم :72::43:نقل قول:
نوشته اصلی توسط روزن
ایشالا که روزای قشنگی داشته باشی:72:
:227::73:
روزن جان تبریک میگم خیلی خوشحال شدم.:72::72::72:
مهساي عزيزم من تمام تاپيك رو از اول تا اخر خوندم ولي ميخوام از اخر به اول بيام
به نظرم تو و اميد لايق تمام بهترين هاي دنيا و البته يه بچه ي خوب و صالح هستين :104:خدا خيلي دوست داره خيلي زياد چون اميد بي نظير رو بهت داده چون شادي مهربون رو بهت داده و مهمتر از همه دل بزرگي كه اين همه عشق و مهربوني توش جا گرفته شايد باورت نشه اما واقعا به علاقه اي كه به اميد داري حسوديم شد و از خدا ميخوام اين عشق قشنگ رو به دل من هم بده تا احسان گلم رو بيشتر از اين كه هست دوست داشته باشم ارزوي بهترين ها رو برات دارم:72:
مشتاق ديدارتم عزيزم:46:
مرسی بچه ها :43: :43: :43:
من همیشه سرگذشتت رو دنبال می کردم عزیزم ولی خودمو لایق نمی دوستم که چیزی بنویسم
الان برای همه چیز بهت تبریک می گم
مراقب نی نیه گلمونم باش
قدمش مبارک باشه
روزن عزیزم
تبریک عزیزم . چه خبر خوبی . باید هم مواظب خودت باشی و هم مواظب نی نی کوچولو .
روزن جان با توجه به مسئله ای که برایم نوشته بوده بودی به دلیل کمی وقت امیدوارم هر چه زودتر با کمک مشاور و مطالعه کتاب یاد بگیری چگونه مادر قوی و مقتدری باشی تا انشالله بچه ات تو را مادری قوی و مقتدر باسیاست و بادرایت بداند و به وجود نازنینت افتخار کند . خوشبخت باشی عزیزم .
جان عزیز،
و بلافاصله بعد از تولدش یک گوسفند براش عقیقه کن. و حتما اینکار رو بکن.
قدمش مبارک خواهد بود...انشاالله
شاد زی...
امروز یه اتفاقی افتاد! من یه برادر دارم که از پدر جدا هستیم. اون خارج از کشور زندگی می کنه، به خاطر مشکلاتی که با پدرم داشت از همون نوجوانی وقتی 14-15 ساله بود از ایران رفت، چند ماه پیش یکی از اقوام به ما گفت که از طریقی متوجه شده حادثه ای براش پیش اومده و آدرس یک سایت رو داد تا ما بریم ببینیم چه خبر شده که از شانس اون سایت فیلتر بود و خلاصه نشد که نشد. من هم نمی تونستم با برادرم تماس برقرار کنم و از طرفی هم نمی خواستم که به مادرم چیزی بگم که نگران بشه، هر وقت حالش رو از مادرم می پرسیدم می گفت آخرین بار بهش گفته که میخواد جهانگردی کنه و شاید نتونه زود به زود تماس بگیره. تا اینکه امروز صبح فهمیدم که اومده ایران، به خاطر اینکه فکر می کردم اتفاقی براش افتاده خیلی دوست داشتم ببینمش و خیلی هم دلم براش تنگ شده بود، تقریبا از وقتی که با امید آشنا شده بودم دیگه برادرم رو ندیده بودم. این برادر من با پسر عموی من که توی تایپیک اول بهش اشاره کرده بودم (خواستگارم بود) رابطه خیلی خوبی داشته و داره (حالا خوبه پسر عموی واقعی نیستن!) و معلوم نیست این پسر عموی گرامی در مورد همسرم به برادرم چی گفته که برادرم امروز گوشی رو از مادرم گرفته بهم میگه که بیا ببینمت اما بدون اون مزاحم!!! انقدر به من برخورد که .. میخواستم به امید نگم که برادرم اومده اما فکر کردم اگه بعدا بفهمه ناراحت میشه که چرا بهش نگفتم آخه روی دروغ گفتن و نگفتن حقیقت خیلی حساسه، برای همین بهش گفتم امانگفتم که برادرم چی گفته. اون هم خیلی خوشحال شد و گفت دعوتش کن اینجا!!
هی من بهونه آوردم که نمیشه و وضعیتم مناسب نیست، که گفت بریم خونه باباتینا من میخوام با برادرت آشنا بشم (آخه خیلی از برادرم براش تعریف کرده بودم و از اونجایی که رابطه برادرم با پدرم خوب نبود امید همیشه فکر می کرد که برادر من حامی اون هست!).
انقدر گیر داد که دعوامون شد:54: بهش می گفتم نمی خوام برادرمو ببینم می گفت معنی دوست داشتنت رو هم فهمیدم اگه از برادرت متنفر شدی معلوم نیست چند وقت دیگه نسبت به من چه احساسی پیدا می کنی و ... خلاصه من شدم این وسط یه آدم بی احساس و بدجنس!
موندم این وسط چی کار کنم، اگه به امید بگم که برادرم همچین حرفی زده غرور امید پیش من خرد میشه، از طرفی هم امید اصرار داره که برادرم رو ببینه و این کار من رو توهین و بی احساسی قلمداد می کنه، من باید چی کار کنم؟؟؟؟؟؟
از اون طرف هم به مامان گفتم که با برادرم صحبت کنه و بگه که من بدون امید جایی نمی رم و باید به امید احترام بذاره اما برادرم هم در جواب گفته که اگه مهسا با اون ... بیاد اینجا انتظار احترام از من نباید داشته باشه!!!
به من بگید چی کار کنم؟؟
از ناراحتی و دلشوره خوابم نمی بره فردا هم باید ساعت 5 صبح سر کار باشم!! میترسم دوباره دعواهای من و امید شروع بشه، فکر کنم خودمون رو چشم زدم، اون الان به من بی اعتماد شده، چطوری بهش بگم که ناراحت نشه؟ چی کار کنم؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلانم روزن عزیز!
چه خوش سانسی شما هم مثل من !بهتر به این آقا امید عزیز بگی که خدا منو بین این فامیل آشناهاو خانواد تنها آفریده .اگه تو نمیتونی این آدم تنها رو بپذیری...نمیدونم چی دارم میگم .یاد این میوفتم که منم هر وقت میبینم عزیزم به یکی از اطرافیان من اعتماد کرده خنده ام میگیره/گریه ام میگیره/آخه منم مثل شما با همه مهربونی ونگرانیم مواظب بقیه ام و نوبت من که میرسه میشم تاوان یه انتخاب اشتباهی .اونا منو نمیخوان و منم اونا رو با همه افکار بد و منفی ای که نسبت منو و کسی که خدا برام بهترن انتخابو کرده!
اینقدر فکر و خیال نکن و خیلی رک و مختصر و مفید به امید بگو باهمه ارادتی که بهش داری تو این وضعیت نمی خواهی به هیچ چیز و شخص منفی دیگه ای فکر کنی.
با همدیگه خوش باشد!
سلام روزن جان
قدم نورسیدتون رو خیلی خیلی بهتون تبریک میگم
ولی در مورد مشکل اخیرتون به نظر من بهتره به شوهرت بگی که یکی از آشنایان در موردشما اطلاعات غلط بهش داده و اون الان نسبت به شوهرت احساس خوبی نداره . خیلی راحت و صمیمی این حرفارو به شوهرت بزن. بگو اگه من خودمو از دیدن برادرم محروم کردم فقط به خاطره اینه که به شما توهینی نشه. بزار اول من تنهایی برم سوء تفاهمارو برطرف کنم بعد سر فرصت با هم میریم.
مطمئن باش اون درکت میکنه . موفق باشی.
مرسی بچه ها، نیلوفر جان بهش گفتم اما میگه تو برای برادرت می مردی پس چی شده که اینجوری شدی؟؟!!
مردمک جان فکر می کنم حرفت کارساز باشه، اما میخوام بدونم اگه این حرف رو بزنم ناراحت نمیشه؟
این چند روزه باهام حرف نمی زنه منم چیزی نمی گم آخه می ترسم باز هم حرف برادرم پیش بیاد.
عزیزم هیچ چیز بهتر از حقیقت نیست بگو و نترس بزار از فکر و خیال بیاد بیرون و راحت بشه، دلیل کارت رو براش توضیح بده. من فکر میکنم امید مثل همیشه منطقی برخورد میکنه.
سلام روزن
بنظر منم بهتر بری و حقیقت را بطور کامل برای داداش امید ما تعریف کنی(شفاف سازی ) و درمورد تخریب اون شخص ثالثم، باهاش صحبت کنی وتوضیح بدی،
با برداشتی که از شخصیت امید دارم مطمئنا صداقت کامل شما میتونه شرایطو به بهترین نحو پیش ببره.
شا د و پایدار باشید
باشه حتما بهش می گم اما برای اینکه راحت بتونه عکس العمل نشون بده توی یه نامه براش مینویسم، فکر کنم اینطوری بهتر باشه، دوست ندارم وقتی این حرفها رو بهش میزنم توی چشماش نگاه کنم.
سلام
ولی با این اوضاعی که پیش اومده و شکر آبی که بین تو و همسرت شده، فکر نمی کنی اولین برداشت همسرت از نوشتن نامه کتبی و نه رودررو مطرح کردن مساله، بی احترامی به اون باشه؟ مردها رودرروئی رو بیش از همه چیز می پسندند. شاید اگر در اولین برخورد اینکار رو می کردی مفید بود اما الان با این کشمکش ها نه. باهاش رودررو صحبت کن. تو یک زنی و اون مرد و از اول خلقت تا حالا همیشه زنها تونسته اند که حرفهاشون رو به مردهاشون با زبان ملایم و نرم و بدور از سوءتفاهم بگن.
بهش بگو و برای اینکه از بابت سوءتفاهم هم خیالت راحت بشه، ازش مشورت بخواه. اینطوری هم قضیه رو گفتی و هم سوءتفاهم فعلی رو مطرح کردی و هم به همسرت احترام گذاشتی و هم شاید اون راهکار بهتری از آنچه تو متصوری پیشنهاد کنه.
من بعنوان یک مرد ترجیح می دم که زنم رودررو و کاملا زنانه برام توضیح بده مشکلش رو، مخصوص مشکلی که یکسری باهاش سوءتفاهم داشته باشیم.
تو الان قربانی نگفتن خودتی. اول بگو و وضعیت خودت رو با همسرت مستحکم کن ، سپس با کمک همدیگه و سایرین ، مشکل اصلی رو حل کنین. الان دوطرف ضرر علیه توست.
روزهاتون مبارک
سلام مهسا جان من تازه واردم و امروز زندگي نامه شما را خوندم و خيلي خوشحال شدم از اينكه چقدر عاشق هم و پايبند عشق پاكتون هستيد مهسا جان از قديم گفتن اگه ادم چيزي را با دست رنج خودش به دست بياره خيلي ارزشمند و لذتش بيشتره . درسته زندگي سختي داريد ولي لذت زندگيتان را كاملا احساس ميكنم اما به نظر بنده پدر را ببخش ( چون اون هم خير و صلاح تو را ميخواسته دوست داشته بچه اش به بالاترين مراتب برسه و ارزوي هر پدر مادري هست اما اون عشق اميد و تو را تا اين حد نميدونسته ) و بقيه زندگيتون را با اونا سپري كن چون وقتي بچه بياري زندگيت از ايني هم كه هست سخت تر ميشه چون ديگه نمي توني سر كار بري يا اگه هم بري يه كمي از حقوقت صرف خرج بچه و مهد كودك بچه ميشه و چيزي برات نميمونه در ضمن تا پدر مادر هستند بايد قدرشان را دانست ( امروز كه در پيش تو ام مرحمتي كن فردا كه شوم خاك چه سود اشك ندامت ) . در مورد داداشت هم به مامانت بگو اون را در جريان بزاره كه تو به خاطر اميد چه مشكلاتي را تحمل كردي و اميد برات چقدر عزيزه در اخر مواظب ني ني كوچولوت باش موفق باشي
مرسی عزیزان، همین کار رو کردم و با امید صحبت کردم، اول خیلی ناراحت شد ولی بعد ازم معذرت خواست که زود برداشت کرده البته خود من باعث شدم که اون زود برداشت کنه!! امید میگه چون برادرت بزرگتره من حاضرم که بریم دیدنش اما من دوست ندارم جایی باشم که به امید بی احترامی بشه، جالب اینجاست از وقتی که موضوع منو امید پیش اومد این برادر گرامی من عزیز پدرم شد، همونی که هر وقت حرفش تو خونه میومد پدرم داد و هوار راه می انداخت!
به مادرم هم گفتم که با براردم صحبت کنه اما متاسفانه ضرب المثل نرود میخ آهنین در سنگ در مورد برادرم صدق می کنه..
پاییز خزان مهربان من دیگه احساس بدی نسبت به پدرم ندارم، فکر می کنم بخشیدمش نمی دونم! به هر حال اونا از شنیدن اینکه دارن نوه دار میشن خیلی خوشحالن. من هم خوشحالم .
چقدر خوشحال شدم روزن عزیزم. خیلی زیاد.
قدر شوهر و زندگیتو بدون. می دونی روزن جان از نظر من زندگی زناشویی موفقه که هیچ کدوم از زوجین نذارن هیچ عامل ویروسی وارد زندگیشون بشه. اون عامل هر چیزی می تونه باشه. خانواده دوست کار بعضی مسائل و ...
مطمئنا شوهرت خیلی خیلی مهم تر از برادرته. زندگیتو دو دستی بچسب و نذار هیچ ویروسی وارد بشه. من حتی بهت پیشنهاد می کنم اگه فکر می کنی ذره ای از کمک های خانوادت ممکنه فرداها توی زندگیت تاثیر منفی بذاره و کلبه زیبای دونفرتون رو خراب کنه به هیچ عنوان نذار اون کمک ها وارد زندگی قشنگت بشه.
خیی خیلی برات خوشحالم . خیلی مواظبه خودت و زندگی و نی نی گوچولوی ماهت باش. :72:
روزن عزیزم الهی قربون اون دل مهربونت برم، آفرین بزرگوار حتما این کار رو بکنید.
خصوصا اینکه سال داره نو می شه و خداوند هم یه هدیه بزرگ براتون داره. بهتره شما هم به خاطره این هدیه خدا جون پدرتون رو ببخشید و کینه ها رو کنار بگذارید. منم خیلی خوشحالم ماشالله به این کوچولوی خوش قدم.
مرسی بچه ها.
نازنین خانم درست می گید من حواسم به ویروسهای خارجی هست اما بعضی مواقع این ویروسها رو خودمون منتقل می کنیم. الان که دارم اینجا می نویسم احساس ضعف و خستگی شدیدی می کنم، نمی دونم چرا امید انقدر زود رنج شده، از بس این چند وقته نازش رو کشیدم دارم کم میارم، اما وقتی خودم بخوام یکم ناز کنم فقط برای 30 ثانیه تحمل می کنه!
شاید اگه این مسائل در عرض یک سال اتفاق بیفته اصلا به حساب نیاد اما اگه در عرض دو هفته هزار بار مجبور باشی ناز یه نفر رو بکشی اون هم برای مسائل پیش پا افتاده چه حسی به آدم دست میده؟؟ احساس ناتوانی و ضعف!
آخه شما بگید این هم شد دلیل ناراحتی، امشب بهش گفتم فردا که چهارشنبه سوریه زودتر بیا خونه من هم بیمارستان نمیرم، گفت واسه چی گفتم بیا از روی آتیش بپریم و بیشتر با هم باشیم، بعد یه دفعه گفت دیگه با من حرف نزن، گفتم چرا؟ گفت اگه من بتونم زود بیام زود میام چرا منو تحت فشار میزاری (باور کنید عینا همین جمله ها بینمون رد و بدل شد و لحن صحبت من هم خیلی دوستانه بود و فقط و فقط هم یکبار ازش تقاضا کردم)، گفتم ای بابا امید چرا انقدر زود ناراحت میشی، بعد گفت چرا انقدر بی ادب شدی به من می گی «ای بابا»!!!!! نمیدونید این چند وقته هر ذوق و شوقی که من داشتم رو با یه چیزی تبدیل به عزا کرده، نمیخواستم چهارشنبه سوری هم خراب بشه برای همین فقط به حرفاش گوش می کردم گفتم شاید به این احتیاج داره که خالی بشه و بزار حرفاش رو بزنه اما انقدر گفت و گفت و گفت و گفت ..... آخر سر بهش گفتم انقدر خودتو اذیت نکن، بهتر نیست یه جور دیگه به قضیه نگاه کنی، یه جور خوب؟ بعد گفت نه اگه طرفم تو نبودی می تونستم!!!!! از امید انتظار ندارم که اینطوری بخواد اذیتم کنه، هیچی به روش نیوردم، بعد شروع کرد به حرف زدن، البته همه اش حالت کنایه داشت، من هم یا چیزی نمی گفتم یا با عزیزم و قربون صدقه رفتن سعی می کردم آرومش کنم، دیدم هی داره بدتر میشه دیگه تصمیم گرفتم چیزی نگم همینطوری ساکت نشستم، بعد آخرین حرفش میدونید چی بود؟ گفت مهسا میشه ساکت باشی من میخوام بخوابم لطفا هیچ حرفی نزن!!! در صورتی که من 15 دقیقه ای بود که هیچ حرفی باهاش نمی زدم!!! احساس تنهایی بدی دارم، امید خیلی داره عوض میشه، نمی دونم کجای کارم اشتباه بوده!!!
روزن عزيز شما عاقل تر از اوني هستي كه نياز باشه ما بخوايم حرفي بزنيم اما بهتره يه مدت قربون صدقه هات رو كمتر كني نذار عادت كنه كه اون ناز باشه و شما نياز! اصلا قشنگ نيست از نظر رفتاري جاي زن و مرد عوض بشه.
مهسا جان تو يه كتابي خوندم كه مردا گاهي دوست دارن تو خودشون باشن و هيچ كس باهاش كاري نداشته باشه به اصطلاح درون غار خود فرو ميرن خوب براي يه مدت زياد كارش نداشته باش ببين چي ميشه در ضمن من با دوستمون هم عقيده ام زياد نازش را نكش چون اگه عادت كنه و بعد ا نازش را نكشي ناراحت ميشه مخصوصا كه اگه بچه بياري كارت زياد ميشه و نمي توني زياد نازش را بكشي
بنظر من اون قضیه برادرتون موجبات بهم ریختگی امید رو فراهم کرده ،ضمن اینکه به هر حال شما شرایط خاصی دارید که حمایت بیشتری رو میطلبه که نسبت بهم داشته باشید.
درضمن مطمئن باش این صبر و حوصله و دریادلی ای ( که واقعا قابل تحسین هست) که بخرج میدی ،بزرگترین کمک رو به عمیق تر کردن رابطون میکنه.
خدا رو فراموش نکن.اون با شماست ولی شما با اون نیستی.برو با خدا باش و پادشاهی کن.
اول و آخر یار.
سلام بچه ها ببخشید که اینجا مطلبم رو می نویسم، دلم برای همتون تنگ شده بود اما این چند وقته یه سری مشکلات داشتم که حسابی روحیه ام رو باختم، شاید باید یه تایپیک جدید باز می کردم اما چون همون حس تنهایی به سراغم اومده دوباره توی این تایپیک نوشتم، اصلا حال خوبی ندارم، الان هم به سفارش شاد عزیز اومدم اینجا نمی دونم بودن با شما چقدر بتونه روحیه منو عوض کنه.
حدود 1 ماهی میشه که پسرکوچولوم رو از دست دادم، زندگی برام بی معناست، حال خوبی ندارم، اصلا حالم خوب نیست.
سلام روزن
واقعا متاسف شدم . روزن حالت را درك مي كنم .متاسفم .
چه كار خوبي كردي كه به حرف شاد گوش كردي و آمدي عزيزم .
چي شده نازنينم ؟!
براي آرمان كوچولو چه اتفاقي افتاد ؟!
حرف بزن ما در كنارت هستيم و با حس و حال تو همراه .
خدا به تو و همسرت صبر بده
چرا اینهمه خبر بد امروز می شنوم؟
واقعا نمی دونم چی بگم ،واقعا نمی دونم
خدا به تو و همسرت صبر بده
روزن عزیزم ، با ما بگو تا بار دلت کم بشه ، هر چه میخواهد دل تنگت بگو
اصلا نمی دونم چطوری تعریف کنم، هر چند همیشه اون صحنه جلوی چشمم هست اما گفتن در موردش اذیتم می کنه.. ولی می گم چشم.
یه شب من شیفت بودم و آرمانم خونه پیش امید بود، ساعت 11 شب بود امید زنگ زد گفت که حال آرمانم خوب نیست و هر چی خورده بالا آورده، بهش گفتم که چی بهش دادی گفت هیچی غذای همیشگیشو، منم فکر کردم مثل همیشه که زیاد می خوره شده و گفتم از شربتش بهش بده اگه باز هم بهتر نشد ببرش بیمارستان .... (بیمارستانی که نزدیک خونمون بود) منم میام اونجا، با اینکه این اتفاق معمولا براش می افتاد اما این دفعه خیلی نگران شدم، سریع دوباره زنگ زدم گفتم امید بیارش .. سریع از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم بیمارستان .......، ده دقیقه بعدش هم امید اومد، آرمان کوچولوم داشت گریه می کرد، اونجا هم انگار نه انگار که بیمارستان اطفاله، آرمان رو بغلم گرفته بودم و از این اتاق به اون اتاق می رفتم، کم کم صدای گریه اش کم شد و بی حال توی بغلم چشماشو بست، فکر کردم خوابش برده، دکتر اومد شروع کرد معاینه کردش البته بعد از 45 دقیقه، اون هم آروم خوابیده بود، دکتر چشماشو به زور باز کرد، بعد از من پرسید ضربه نخورده؟ گفتم نه، به امید نگاه کردم، یه دفعه امید گفت ضربه خورده...... انگار دنیا روی سرم خراب شد گفتم چه ضربه ای؟؟؟ گفت از چند تا پله افتاده پایین، باورم نمی شد که این اتفاق برای آرمان افتاده، گفتم چه پله ای؟
امید گفت شب میخواستم آشغالا رو بزارم بیرون، در و نبستم و رفتم، وقتی اومدم دیدم آرمان پایین پله های راهرو افتاده و داره گریه میکنه. گفتم چرا در رو نبستی گفت همیشه این کار رو می کنم، هیچ وقت آرمان نمی اومد بیرون................... دکتر سریع براش ام آر آی نوشت، اما آرمانم به ام آر آی نرسید، توی بغلم خیلی آروم رفت.. باورم نمی شد اصلا باورم نمیشه.. اصلا حالم خوب نیست، چی کار کنمممممممممممم نمی دونم
عزیزم:72:
خدا بهتون صبر بده:72:
عزيزم خيلي متاسفم . درك مي كنم كه چقدر برات سخت است و به تو سخت گذشته .
اميدوارم در اين شرايط دنبال قاصر و مقصر نگردي .
اميد چطوره ؟ وضعيت روحي او چگونه است ؟ رابطه ات با اميد خوبه ؟
هیچکس نمی فهمه من چه حالی درام، همه ی زندگیم شده بود، دیگه نمی تونم خنده هاش رو ببینم تخت کوچولوش رو هنوز برنداشتم هرشب براش لالایی می گم زندگیم ویرون شده حوصله دیدن هیچ کس رو ندارم دیگه سر کار نمی رم، بعد از یه ماه امروز اومدم پش شادی اما اینجا هم نمی تونم بمونم چون آخرین باری که اومدم با آرمان اومده بودم، هر جا که نگاه می کنم یه خاطره ازش دارم . کاش منم می مردم چرا مرگ دست خود آدم نیست اینکه آخه نشد، من نمی خوام دیگه زنده بمونم زور کهنیست، بابا نمی خوام زندگی کنم چرا باید هر ثانیه کاری رو انجام بدم که عذابم می ده؟///////
چرا مگه زوره نمی خوام زنده باشم نمی خوامممممم
روزن جان
عزيزكم آرام باش .
امید از من داغون تره، نمی دونم کدوممون بدتریم شاید هم مثل منه، نه دنبال مقصر نیستم اما همیشه فکر می کنم شاید اگه امید زودتر برده بودش بیمارستان هنوز آرمان پیشم بود. اما شاید هم اون بی تقضیر بوده و فکر نمی کرده همچین اتفاقی میفته، حتما فکر نمی کرده اگه یه درصد احتمال این قضیه رو می داد در رو می بست و می رفت یا آرمان رو باخودش می ربرد، یا من نمی رفتم سر کار و پیشش می موندم، نه تقصیر اون نیست، این اتفاق باید می افتاده الان خیلی بیشتر از همیشه به هم نیاز داریم اما نمی تونیم با هم حرف بزنیم نمی تونیم توی چشمای هم نگاه کنیم اون فکر می کنه من ازش متنفر شدم اما اینطوری نست ، من بهش حق میدم شاید اگه منم بودم مثل اون برخورد می کردم و نمی گفتم که چه اتفاقی افتاده اما نمی تونم این حرفو بهش بزنم، اصلا نمی تونم باهاش حرف بزنم اونم شبها خیلی دیر میاد خونه، تقریبا وقتی میاد که من از شدت گریه بیهوش شدم، وقتی صبح ها می بینم که چشماش پف کرده می فهمم که اونم روز و شباش مثل من داره می گذره. کاش هر دوتامون می مردیم و می رفتیم پیش آرمان کوچولو حتما داره الان بی تابی می کنه که پیش ما نیست و تنهاست اما ما تنها تر یم کاش ما رو تنها نمی دذاشت
مي فهمم روزن كه شرايط سختي را داريد پشت سر مي گذاريد .
مطمئنا اميد هم نمي خواست كه اين اتفاق بيفتده . بايد در پذيرش حادثه بودن اين ماجرا باشيد .
و چه خوب كه حال اميد را درك مي كني و اميد هم ترا درك مي كند. به هر ترتيب ارمان فرزند هر دو شما بوده است