-
این متن از جول اوستین تقدیم پوی نازنینم
اوقاتى در زندگى هست که اوضاع بر وفق مراد نیست؛ این ایامى است که مشکلات تو را احاطه مى کند.
همچنان که دنبال راهى هستى تا از آن گرفتارى بیرون بیایى، مهم است که نگرش مثبت خود را در زندگى حفظ کنى و بدانى که به کجا مى روى.
اگر گزینش درست انجام مى دهى، شاید متحیر شوى.اگر مسیرى متفاوت در پیش بگیرى، از اوضاعى که پیش آمده است خودت هم متعجب خواهى شد.
اما تو فردى قوى و پرانگیزه هستى و با اراده اى راسخ از عهده ى چالش هایى که با آنها رو به رو مى شوى، بر مى آیى.
تو فردى دوست داشتنى و مهربان هستى که زندگى را دوست دارد، و تو ناملایمات و دشوارى ها را پشت سر خواهى گذاشت.
در زندگى مسیرهایى وجود دارد که باید آنها را تک و تنها بپیماییم، حتى با اینکه عزیزانى که دوستشان داریم، دور و برمان هستند. بعضى چیزها در زندگى، از جمله حال و هوایى که هم اکنون دارى، هیچ کس به جز خودت نمى تواند آن را احساس کند.
اما یادت باشد که تو تنها نیستى. هر کسى هم که تو را دوست دارد، در کنارت گام بر مى دارد، و با توست. تو قدرت، آرامش و شادى تازه اى را پیدا مى کنى. صرفآ کمى وقت گیر است
على رغم مشکلات زندگى، اگر تو هر روز صبر و حوصله به خرج دهى و امیدوار باشى، خودت هم قوى تر خواهى شد.
وقتى ضعف خودت را پذیرفتى، حواست را روى توانایى هایت متمرکز کن.هرقدر هم که عصبانى و سردرگم بودى، خودت را دوست بدار و به خودت توجه کن
دشوارى هاى روزگار را مانند دوستانى تلقى کن که براى کمک به تو آمده اند تا بیشتر به رشد معنوى برسى؛
بعضى وقت ها فقط یادت باشد: اوضاع بر وفق مراد مى شود. این روز را هم هر طور هست سپرى مى کنى، حتى اگر به صورت یک قدم در هر مرتبه باشد.
گاهى لازم است که بردبار، قوى و شجاع باشى. اگر نمى دانى چگونه، همان طور که پیش مى روى متوجه خواهى شد
دوستدارت طنین باران ❤️
-
پوه عزیز
سلام
گفتگو همیشه خوبه و معجزه می کنه
خیلی خوبه که با پدرت حرف زدی و چه خوبه که پدرت هم با این روند مخالفه
خوب بعد از اینکه شما برگشتید خونه، برادرت نباید به عروس بگه که شما اومدین
هرچند ممکنه این دفعه بگه که همسرم تنهاست پیشش بمونم تا باباش بیاد
یه سوال شرایط خونه این عروستون چه جوریه؟ از نظر مالی
از نظر آرامش؟
مثلا پدر مادرش با هم دعوا اینا می کنن؟
چه جوریه که از خونشون فراریه؟
حالا شما ظرفتو میذاری ظرفشویی، عروس حرکتی می کنه؟ یا بابا می شوره؟
-
سلام.
ممنونم خانم طنین بارانی.
ولی خداییش ده پونزده ساله که دیگه هی مشکل پشت سر مشکل. گویا زندگی قصد نداره روی خوشی به من نشون بده. واقعا دیگه خسته شده ام. قویتر شدن یه بحثه، دیگه دهن آدم سرویس شدن یه بحث.
.
.
خانم فکور، منم ترس اینو دارم که ما نباشیم و اینجا بمونه به بهونه تنها نموندن داداشم. که همون ریز ریز من و بابا رو بیرون کردنی که میترسیدم بشه.... به بابا اینو گفتم. ولی بابا میگه بعید میدونم.
اره، ظرفا رو با کمک برادرم شست. ولی میزو بابا کمک کرد جمع کردن. البته بعدش هم بابام هی ازش تشکر کرد!
پدر و مادرش خیلی خوبن. وضع مالیشون هم متوسط مثل خودمون. البته خب خونه ما بزرگتره.
فقط باباش یک سال پیشا یه تصادف بد میکنه و عمل جراحی و پلاتین و اینا... که فعلا به خاطر پاش، نمیتونه سر کار بره. مادرش هم یه شغل نیمه وقت دفتری داره و زن خیلی مهربونیه و البته خیلی مذهبی.
قبل فوت مامان هم داداشم میگفت اتفاقا خیلی خانواده شادی هستن و هر وقت اونجا دعوتیم همش دارن میگن و میخندن. و معترض بود که اینجا که میان ماها خشک هستیم. (کلا سیستم خانوادگی ما رسمیه)
پدررو مادرش خیلی مودب و متشخص هستن. ولی اتفاقا دیشب به بابا هم در مورد اینکه این رفتارهای عروسمون فکر نکنم از فرهنگ خاتوادگی نشات گرفته باشه. چون تضاد بین رفتار پدر و مادرش و خودش هست. به عنوان مثال ما هر وقت رفتیم خونه اونها، هم مامانش هم باباش با اینکه خونشون پله داره و باباش پاش درد میکنه و نمیتونه درست راه بره، میاد دم در استقبال و موقع برگشت هم بدرقه تا وقتی ما حتی دور میشیم. ولی عروسمون دو روز قبل عقدشون خونه ما بود و برادرم اینا که از شهر دیگه ای اومدن برای عقد و تازه رسیده بودن و اولین بار بود از نزدیک برادرم و خانمش رو میدید، اصلا وقتی داداشم اینا رسیدن از راه، حتی جلوشون از جاش بلند نشد!
حتی الان هم که اینجاست، وقتی خواهرم اینا میان، از جاش بلند نمیشه و فقط سر جاش که نشسته سلام میکنه. و بعدش هم حتی احترام نمیذاره که بقیه اومدن، سرم تو گوشی نباشه. همچنان نشسته سر جاش و هندزفری توی گوشش و فیلم میبینه تو گوشیش یا بازی میکنه.
خونشون اتفاقا خیلی فضای پر آرامش و قشنگی داره. طوطی دارن حرف میزنه. گلخونه دارن خیلی قشنگ و با طراوت، امکانات هم که خودش طبقه بالا اتاق داره و خیلی هم شیک و با تجهیزات و با تزیینات دخترونه.
من بیشتر حس میکنم شاید چون تک فرزند بوده، احساس تنهایی داشته و بیش از حد احساس وابستگی به برادرم پیدا کرده.
نمیدونم.
کلا فکر کنم یکم شخصیت راحت طلبی داره. مثلا یه ترم رفته دانشگاه و دیده سختشه و سر کلاس خوابش میگیره، ول کرده.
یا الان هم توی خونه ما، یه جایگاه برای خودش ساخته. یه مبل تک نفره که به پریز برق نزدیکه، و یه میز هم برداشته گذاشته کنارش و روی میز شارژر، هدزفری، کرم، لاک، کتاب، فلش، و هر چیزی که لازم داره آماده گذاشته همون کنار خودش که حتی از جاش بلند نشه و بره مثلا تو اتاق خودشون کرم بزنه به دستش و بیاد. دقیقا وقتی از خواب بیدار میشه، روی همین مبله تا وقتی بخواد دوباره بره بخوابه. مگر وقتی میان آشپزخونه برای غذا خوردن.
البته خب وزنش هم زیاده. قدش شاید دو سه سانتی از من بیشتر باشه. ولی حدود ۴۰ کیلو وزنش از من بیشتره. خب یه دلیلش احتمالا. همین اصلا فعالیت معمولی هم نداشتنه خب. البته ظاهر کسی به من ربطی نداره. اما کلا فکر میکنم آدم راحت طلبیه.
-
سلام. باید بگم من این عذاب وجدانی که می گید رو کاملا درک می کنم چون خودم هم همین مشکل رو دارم و تو چند وقت اخیر که تلاش می کنم دائم به ساز اطرافیان نرقصم اگرچه سفت و سخت رو موضع خودم می مونم اما حالم خوب نیست. ولی مسئله اینجاست که اگه من تابع منطق و درک خودم نباشم هم حس خوبی دریافت نخواهم کرد پس دارم تلاش می کنم کاری رو انجام بدم که فکر می کنم درسته و خودم رو مجاب کنم که به شخص خودم بیشتر بها بدم. ببینید، فکر می کنم این که ما خودمون رو اولویت قرار نمی دیم الگوییه که از والدینمون گرفتیم. همون طور که شما می گید باباتون از وضعیت راضی نیستن اما می گن اگه چیزی بگم عروس خانواده دچار کدورت می شه. یا مامان مرحوم شما بیمار و داغدیده بودن اما خودشون رو به عقد برادرتون رسوندن تا خواسته ی برادرتون محقق بشه. بالاخره این چرخه ی معیوب باید از یه جایی قطع بشه، هرچند به سختی.