فقط صبوری؟هیچی نگم؟هیچ عکس العملی نشون ندم ؟؟؟:47:
نمایش نسخه قابل چاپ
فقط صبوری؟هیچی نگم؟هیچ عکس العملی نشون ندم ؟؟؟:47:
دختر خوب این همه راه حل گفتیم انجام بدی. ولی یه چیزی بگم توی همه راه حل ها گفتیم حرفی از خانواده نباشه. واسه همین میخوام بهت بگم نمیگم چیزی نگو ولی وقتی که اعتراضی میکنی تو زمان و مکان و شرایط مناسب و بدون حرف از خانواده اش بگو. حرف خودتو بزن چیکار داری واسه خانواده اش چقدر خرج کرده؟؟؟ اگه دوباره بین اعتراضات باز حرف از خانواده اش باشه باز همون طناز 1 ماه قبلی و متاسفانه هیچ تغییری نکردی. ما نمیگیم اعتراض نکن ولی اعتراضت فقط مختص خودت باشه. نگو به من میگی خرج نکن ولی خودت این همه واسه خانواده ات خرج میکنی.
طناز دختر خوب به نظر من اولین مشکلی که داری اینه که باید خودتو تغییر بدی باید فقط و فقط رو خودت تمرکز کنی و رو کارهای خودت
مجبور نبودی اون 100تومنی که بهت داده برای خونه خرج کنی که الان ازت بپرسه چیکارش کردی میرفتی برای خودت یه لباس شیک و تر تمیز میگرفتی یه کم به سر و وضع خودت میرسیدی جوری که ببینه پوله کجا خرج شده تا دیگه سراغ نگیره
این که بهت میگیم صبر کن به این معنا نیست که هیچی نگو هیچی نخواه به خرجهای نامتعارفی که شوهرت میکنه کار نداشته باش تو فقط نیازهای خودتو مطرح کن از خواسته هات نگذر اگه مانتو میخواهی بگو ولی اگه نخرید ناراحت نباش بذار وجدان درد بگیره که نتونسته نیازتو برطرف کنه ولی اگه نگی من فلان چیزو میخواهم میگه اینکه لازم نداره من برم واسه اونا بخرم که نیازمندترن
http://www.hamdardi.net/OLD/thread-11474.html
- - - Updated - - -
هر تاپیکی که خودم خوندم طناز جونم میخونه:104:
دوستای گلم ممنونم ازتون. یه دنیا دوستون دارم که بهم مثله یه خواهره دلسوز صادقانه چیز یاد میدین ..همه سعیمو میکنم..
بچه ها یه قضیه دیگه اینکه وقتی میبینه من به فامیلم یا مخصوصا مردای فامیلم احترام میزارم بهم میگه چه خبره خودتو خفه میکنی؟در صورتی که من با فامیلای اونم همونجوری رفتار میکنم که با فامیله خودم رفتار میکنم..اما واسه فامیله من ناراحت میشه و میگه چرا؟ در صورتی که رفتار من کاملا رسمی و در حده معمول و مودبانه ست و خودشم اون احترامی که من می خوامو به فامیلم نمیزاره.. این قضیه چه جوری رفتار کنم؟/خوشحال میشم نظررستگار و سرافراز عزیز رو هم بدونم..:72::72::72:
- - - Updated - - -
دوستای گلم ممنونم ازتون. یه دنیا دوستون دارم که بهم مثله یه خواهره دلسوز صادقانه چیز یاد میدین ..همه سعیمو میکنم..
بچه ها یه قضیه دیگه اینکه وقتی میبینه من به فامیلم یا مخصوصا مردای فامیلم احترام میزارم بهم میگه چه خبره خودتو خفه میکنی؟در صورتی که من با فامیلای اونم همونجوری رفتار میکنم که با فامیله خودم رفتار میکنم..اما واسه فامیله من ناراحت میشه و میگه چرا؟ در صورتی که رفتار من کاملا رسمی و در حده معمول و مودبانه ست و خودشم اون احترامی که من می خوامو به فامیلم نمیزاره.. این قضیه چه جوری رفتار کنم؟/خوشحال میشم نظررستگار و سرافراز عزیز رو هم بدونم..:72::72::72:
طناز جون اینجوری که شما پیش میری دیگه کم کم کسی نمیاد راهنماییت کنه تغییر کردن یه نفر تو پست گذاشتنش معلوم میشه اما شما هنوز یه مشکلی رو حل نکردی میری یه مشکل جدید واسه خودت پیدا میکنی
مسئله خودت و شوهرت حل شد ؟
رابطه با خانواده ها معمول و برقرار شد ؟
تصمیم تو برای عروسی خواهرت گرفتی؟
که باز رفتی دایره مشکلتو بزرگتر کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:8 1:
طناز جون بازم یه مثال از زندگی خودم میزنم که ببینی فقط تو نیستی که از این مسائل داری ولی داری از کاه کوه میسازی!
من یه پسرخاله دارم که 4سال از خودم کوچیکتره مثل برادرم میمونه تو خونه ما بوده و با هم بزرگ شدیم اصلا نمیتونم به چشم نا محرم نگاه کنم با اینکه بزرگه و برای خودش مردیه الآن ولی نمیتونم به چشم نامحرم نگاه کنم بهش بعد ازدواجمم همینجوری راحت بودم با بلوز معمولی و یه روسری الکی رو سرم که دیدم شوهرم داره چپ چپ نگاه میکنه فوری خودمو جمع و جور کردم و از اون به بعد مثل یه مرد غریبه باهاش برخورد کردم
کلا رفتارت جلو شوهرت باید خیلی سنگین باشه مخصوصا با مردای نا محرم یه سلام کفایت میکنه دیگه حال شما چطوره و خانوم بچه ها چه خبرم نگووو چون مردا غیرت دارن
شاید از نظر آداب و معاشرت درست نباشه اما زندگی مثل زندگی خودم و شما مثل یه کاسه چینی ترک خورده میمونه که هر آن ممکنه بشکنه پس اگه دوستش داری باید خیلی مراقبش باشی
-
بهار جان من اگه هرروز پست میزارم علتش اینه که اینا مسائلی هستش که من همیشه باهاش روبرو میشم و نمیدونم چه برخوردی بکنم..میترسم یه رفتاری بکنم که زحمتمو هیچی کنه..
سلام خانمی در این مورد ( نمیشه گفت مشکل خداروشکر) من حقو به همسرت میدم سلام و احوال پرسی با مردای غریبه اونم در کنار همسرت که هنوز نتونستی کامل دلشو بدست بیاری و اعتمادشو جلب کنی برای همسرت یه زنگ خطر محسوب میشه که فکر میکنه داری محبت رو از مردای دیگه جستجو میکنی. بهار جون راست میگن دلیلی نداره غیر سلام و احوال پرسی رسمی حرف دیگه ای باهاشون داشته باشی و بگو بخند کنی. مخصوصا الان که شوهرت هم زیاد حساس شده
- - - Updated - - -
همه مردا هموینطورین منتهی بعصی هاشون یکم حساستر ولی تو ذات همشون هست . پس یه کم رعایت کن . در ضمن عزیزم مردای نامحرم فامیلت هم مطمئنا انتظار حرف زیاد غیر احوال پرسی رو ازت ندارن
تا تاسوعا عاشورا چیزی نمونده و من خیلی استرس دارم که نتیجه ای که دلم مخواد و میبینم یا نه..نظرتون چیه چند روز مونده که بریم شهرمون بهش بگم اگه اشکال نداره میخام این چند روزو با مامانم اینا باشم در صورتی که هم من میدونم هم اون اگه نگم هم باز با خانوادم هستم ..پیشه خودم میگم شاید یه کم تحریک بشه نظرتون چیه ؟؟
سلام عزیزم کم کم داری راه میفتی. همین فکری که گفتی یعنی تحریک مردا برای نتیجه ای خودمون دلمون میخواد بهش برسیم. این یعنی سیاست زنانه. :104: . شاید با این روش بخواد تو رو ببره خونه مادرشوهرت که پیش خودش باشی. البته اگه میخوای این اتفاق بیفته
آفرین طناز امتحانش کن اگه ج داد بگو ما هم یاد بگیریم
یه نعمتی که داری اینه که الان پیش شوهرتی و میتونی همه جور کاری بکنی من همش یکی دو ساعت تو آخر هفته دارم این هفته هم که نیومد کلی دوباره به هم ریخته شدم نباید بذارم فکرای منفی بیاد طرفم ولی دارن حمله میکنن
کلاسایی هم که میرفتم تا بعد تاسوعا عاشورا تعطیل شده یه دفعه ای همه چی قاطی میشه چرا؟؟:47:
طناز عزیز
سعی کن از گزارش نویسی بپرهیزی و به راهکارها عمل کنی و برای مسائل تا میتوانی بر اساس راهنمایی های داده شده خلاق باشی و راه پیدا کنی و فقط در مواقع ضروری پست ارسال کنی تا تاپیکت زود از حد مجاز عبور نکنه .
این تاپیک را با یک جمع بندی از راهنمایی های داده شده ، آماده قفل شدن کن و تا ضرورت ایجاب نکرده تاپیک جدید نزن و روی راهکارهای داده شده تمرکز کن و مقالات و تاپیکهای مشابه تالار را مطالعه کن
بچه ها از همتون ممنونم..به گفته فرشته مهربون من این تاپیکو آماده قفل شدن کردم..
میرم شهرمون میام اگه بازم مشکله حادی بود تاپیک میزنم..پدر شوهرم به شوهرم زنگ زد گفت زودتر مرخصی بگیر بیا دلم واست تنگ شده.{ فکر کرده اینجا خونه خاله ست }شوهرمم گفت باشه از ٢شنبه میایم..:97::97:
لجم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم..یکی دوبار شوهرم پیشنهاد داد به جای اینکه بریم شهرمون بریم مشهد.گفت چیه هر سری میریم شهرمون باید عینه سگ زندگی کنیم.منظورش این بود که ناراحتم از هم دوریم ولی من ١%هم حرفشو قبول ندارم.میدونم این حرفو فقط واسه این میزنه که مثلا اونم از این وضعیت ناراحته ولی اصلا حرفش با عملش نمیخونه.این حرفاش بیشتر از کارش که منو رها میکنه و میره خونه باباش آزار میده...دو دلم قبول بکنم یا نکنم..دیشب بهش گفتم رفتیم شهرمون اگه اشکال نداره میخام با مامانم اینا باشم.گفت: بیجا میکنی..:311:
اولش خوشحال شدم:310: اما بدش پیش خودم فکر کردم دیدم منظورش این بوده که اجازه نداری هرجا اونا میرن تو هم بری..در واقع هرجا اونا میرن برن اما تو باید خونه بمونی.:47:.حسه خوبی ندارم..پیش خودم میگم حالا شاید با این حرفام دیگه هرکار دلش بخواد بکنه و دیگه کلا منو هم رها کنه و من هم هیچ اعتراضی نمیتونم بکنم چون خودم اینجوری خواستم ...:161::grief:
بچه ها برام دعا کنین فلا خداحافظ
طناز چرا قبول نکردی بری مشهد ؟دوتایی میرفتید خوش میگذشت
- - - Updated - - -
طناز چرا قبول نکردی بری مشهد ؟دوتایی میرفتید خوش میگذشت
- - - Updated - - -
به نظرم رفتی شهرتون 2روز باهاش کار نداشته باش بعد جهت احوال پرسی زنگ یا اس بزن بذار دل اون تنگ بشه برات
هوا نشو دورو برش که تورو نبینه
سلام خانمی کاشکی قبول کنی برین مشهد . نمیدونی چه حال و هوایی داره. چرا وقتی همسرت چیزی به این خوبی بهت پیشنهاد میکنه قبول نمیکنی؟؟؟ الان شما به این سفر خیلی احتیاج دارین. هم زیارت هم سیاحت. یادته منم مشکلی شبیه تو داشتم؟ . همسرم 6 ماه بود خونه پدرم نمیومد شهریور ماه رفتیم مشهد 2 تایی. باورت نمیشه طناز جون خودم هم هنوز باورم نمیشه که امام رضا قربونش برم :315:ازش خواستم زندگیمو سر و سامون بده و ازم دریغ نکرد. از همون روز برگشتن از مشهد هم مادرها( مادر من با اون) کدورتها رو پاک کردند هم همسرم بعد 6 ماه رفت خونه مامانم اینا هم من بعد 3 ماه رفتم خونه مادرشوهرم. یعنی انگار همه مصیبتها و دردهای توی سینه ام که 6 ماه آزارم میداد و از دستم هم کاری ساخته نبود و فقط به یه معجزه نیاز داشتم، تو عرض چند روز خود به خود روبراه شد. باور کن انگار معجزه شده. الان همسرم اونقدر با خانواده ام خوب شده که خودم هم شاخ درآوردم که این همون آدم قبلی باشه.
پس بهت پیشنهاد میکنم این سفر معنوی رو بری. وقتی امام رضا طلبیده چرا رد میکنی؟ برو پابوسش و ازش بخواه زندگیت رو درست کنه. باور کن اصلا ضرر نمیکنی.
الان اونقدر هوای حرمشو کردم که دوست دارم بشینم تو حیاطشو و چشم بدوزم به گنبدش. شبها چه دیدنیه . نگاه کنی به اون گنبد طلایی که برق میزنه و تو داری دعا میکنی و حاجتتو ازش میخوای:315::315::315::323:
سلام طناز جونم خوبی؟ اوضاع وفق مراده انشاء اله؟
- - - Updated - - -
رابطه با همسر خوبه؟
تونستی با مشکلات کنار بیای؟ تغییر رفتارات چی تا کجا پیش رفتی؟
کی میرین شهرتون؟ کاش میرفتین مشهد
دیشب باباش زنگ زد کی میای گفت شنبه یکشنبه..خیلی عصبی شدم گوشیو قطع کرد گفتم چرا شنبه یکشنبه؟مگه نگفتی دوشنبه؟؟گفت خوب دوشنبه میریم.میدونستم به خاطر من میگه نه اینکه دل خودش بخاد..گفتم نمیگی من دلم تنگ میشه واست؟/گفت باشه دوشنبه میریم..با لحن ناراضی گفت..
منم یکم طرفش سر سنگین شدم گفت بارون نیومده هنوز تو شولا دوش گرفتی.؟.واسش بلال کباب کردم بخوره بردم واسش نگرفت قهر کرد..منم گفتم قهر باش منم باهات قهرم.رفتم حموم بعدش اومدم بیرون طرفم عصبانی تر بود..شام خوردیم بعداز شام فقط رختخوابه خودشو پهن کرد خوابید منم بهش گفتم باشه ی خط طلبت..{ی کم خودمو لوس کردم}خوابیدم پشتمو کردم بهش یکم گذشت دستشو کرد تو موهام اذیتم کرد..گفتم نکن یخ کردم گفت بیا بغلم گرم بشی..کشش ندادم رومو کردم طرفش خوابیدم.بعدشم هیچی به روی خودم نیاوردم..ناراحتم..خیلی هم ناراحتم..اما دیگه هیچ حرفی از خانوادش نمیزنم.ی بلوز بافت خریده بود پارسال اصلا نپوشیده بود گفت بذار میخام بدم داداشم بپوشه با روی باز قبول کردم.اگه قبلا بود اعتراض میکردم..تغییر چندانی تو خودم حس نمیکنم جز اینکه دیگه اصلا راجع به خانوادش هیچی نمیگم و بد گویی نمیکنم.احساس میکنم واسه اینکه تو بقیه چیزا هم تغییر کنم خیلی ناشی و تازه کار هستم..در کل از خودم راضی نیستم.:81:
- - - Updated - - -
واسه مشهدم زیاد جدی نگفت از طرفیم اونجایی که میخاستم بریم جور نشود..امروزم دار منو میبره یکی از شهرای نزدیکمون خرید کنم احتمالا شبم میریم هتلی جایی..احساس میکنم محبتم واسش تکراری شده..جذابیت نداره..مث ی عادت شده واسش..محبته جدید بلد نیستم..
سر افراز عزیزم که دیگه به ما سر نمیزنه..بهار و kmr عزیز ممنون که تنهام نمیزارین..:72::72::72::72::72::72::72:
طناز ، اینقدر خودخواه نباش ،
مگه نگفتی می خواهی کسی که قبلا بودی نباشی ، مگه نگفتی می خواهی روش زندگی ات رو عوض کنی ؟؟؟
پس کوش؟
گفتی تغیر روش می دهم ، پس چی شد؟
شوهرت آخرش تو رو ول میکنه میره ها ، اون وقت دیگه هرکاری بکنی بازهم تو رو نمی خواهد ها
راهی که تو داری می روی ، را من 4 سال پیش رفتم ،
می دونی آخرش به کجا رسیدم... شوهرم ، از من و زندگی دلزده شد ... از همه چی دست کشید و من رو به یک بچه تنها گذاشت و رفت .... دیگه حاضر نشد با هم زندگی کنیم .... هرچقدر به شوهرم التماس می کردم که من عوض می شوم ، من تغییر می کنم ، تو رو خدا یه فرصت دیگه بهم بده ... شوهرم همش می گفت ، دوستت دارم ، ولی نمی خوام باهات زندگی کنم ...
تا به این تالار رسیدم ... وقتی مشکلاتم رو گفتم ، دیگران بهم راهکار دادند ، همشون می گفتند ، به شوهرت کاری نداشته باش ، روی خودت کار کن ... تو رفتارت رو عوض کن ... تو صبوری کن ....
شالوده ی همه اون راهکارها این بود که من واقعا باید تغییر روش بدهم و تا من عوض نشوم ، به هیچ عنوان زندگی ام عوض نخواهد شد
خیلی سخت بود ، ولی تلاشم رو کردم تا تغییر کنم
تو هم اگر واقعا می خواهی زندگی ات از هم نباشه ، اگر لاف عاشقی نمیزنی و دروغ نمی گویی که شوهرت را دوست داری ، به راهکارها توجه کن
بالهای صداقت عزیز من دارم تلاش میکنم واسه زندگیم.. نمیدونم شاید من دارم مشکلاتو بزرگ میکنم و واقعا مشکله خاصی نباشه و فقط خودم افسرده و دلمرده باشم و توان شاد بودنو نداشته باشم..
من به شوهرم محبت میکنم..تحسینش میکنم..از خانوادش بد نمیگم..اما حده اینارو بلد نیستم..نمیدونم متوجه منظورم میشین یا نه اما نمیدونم جای محبت کردن کجاست..اینکه بهار گفته بود وقتی شوهرت پیشت نیست شارژ عاطفی نکنش یعنی چی؟؟ شایدم علتش این باشه که نتیجه ای که دلم میخوادو نمیبینم..
ی محبته جدید چجوری انجام بدم..کی انجام بدم..نمیتونم بفهمم شوهرم از زندگی با من راضی هست یا نه..وقتی نشون میده که شاده واقعن اینجوریه یا فقط ظاهرشه؟/
دیشب واسم کلی خرید کرد..به قول خودش نصف حقوقشو خرید کرد واسه من بدونه اینکه من بخوام..خودش میگه اگه دوست نداشتم ١ساعت هم باهات زندگی نمیکردم..
دارم کم کم بعضی وقتا ی جمله هایی بهش میگم که بدبینیش نسبت به خانوادم کم بشه..حس میکنم کم میشه ولی مطمئن نیستم..
از دست خودم از این همه سردرگمی و گیجی و اینکه همیشه تو ذهنم درگیره دوراهیهستم خسته شدم..همش یکی تو ذهنم میگه این کاری که کردی غلطه باید ی کار دیگه میکردی..بعدش به این فکر میکنم چه کاری خوبه درسته؟/هیچی به ذهنم نمیرسه باز میرسم به گیجی..
دلم میخاد یه شادی و خوشحالی بی حد به شوهرم بدم ولی نمیدونم چکار کنم..واسش کوپن عشق درست کردم امروز یدونه برداشت ..یکم واسش جالب بود اما نمتونم اونجوری که دلم میخاد خوشحالش کنم..
از طرفیم رفتارش خیلی شبیه رفتارای شوهره she هستش..دلش خیلی بچه میخاد..اما من بهش شک دارم همش..که خودش بچه میخاد واقعن یا خانوادش..زندگیم خوب میشه یا بهم میخوره..خسته شدم از این همه دو راهی ذهنم..
چکار کنم سر افراز ..فرشته مهربون ..بالهای صداقت..she ..since کمکم کنین اشکال از منه یا شوهرم ..شاید همه اینا به خاطر اذیت هایی باشه که تو طول زندگی مشترکم شدم..:325::325::325:
- - - Updated - - -
میدونستم حسم بهم دروغ نمیگه..میدونستم ی چیزی تو دلش هست که کارایی که من واسش میکنمو اونجوری که باید ببینه نمیبینه..میدنستم شادی و خوشحالیش ظاهریه ..دیشب خواهرم کارم داشت ٢/٣ بار بهم زنگ زد..بعد اینکه قطع کرد دیدم باهام قهر کرده شوهرم ..هرچی بهش گفتم چی شده مثل همیشه قیافه گرفتو چیزی نگفت.خیلی بهش اصرار کردم که چی شده گفت اگه بگم زندگیمون خراب میشه گفتم خوب چی بگو.گفت:منو خر فرض کردی؟از اینکه منو فیلم کردی خوشحالی گفتم واسه چی؟گفت مگه نگفته بودی دیگه کاری با خواهرم ندارم؟{قبل از قهرم بخاطر مشکلاتی که خواهرمو برادر شوهرم درست کرده بودن یکی دوبار تو عصبانیت ودعوا به شوهرم گفتم دیگه کاری با خواهرم ندارم قیدشو میزنم واسه همیشه.البته از طرفیم از اونم توقع داشتم همین حرفو بزنه و بگه چون برادرم زندگیمونو اینجوری خراب کرده قیدشو میزنم اما اصلا نزد و ی جوری رفتار میکنه تازه که انگار برادر اون پسره پیغمبره و هیچ اشکالی نداشته و هیچ کار غلطی نکرده و فقط خواهر منه که این وسط خرابکاری کرده رابطه هارو بهم زده...}
حالا حرفایی که من تو اون دعوا زده بودمو چسبیده ول نمیکنه..سفتو محکم دیشب میگفت رابطه تو با خواهرت قطع کن.هرچی گفتم این مسائل مال قبلا بوده من دیگه رفتارمو عوض کردم.دیگه به مسایل زندگی خواهرم کاری ندارم قبول نکرد گفت اگه میگه کاری نداری پس رابطه تو قطع کن..
میدونم خانوادش زیر پاش نشستن به خاطره اینکه خواهر من شوهر کرده اینجوری میخوان حرصشونو خالی کنن..دیشب تا صبح گریه کردم ولی اون حتی متوجه حال من نشد..آخه این چه شانسیه که من دارم؟؟خانوادش دست برداره زندگی ما نیستن..خیلی دهن بینه اوناست..میدونم باباش تو گوشش وز وز میکنه اینم میاد اینجوری سر من خالی میکنه..بهش گفتم باشه قطع میکنم رابطمو اونم خیلی جدی و محکم گفت اره قطع کن..میدونم اگه یباره دیگه خواهرم زنگ بزنه حتی ممکنه نذاره تلفنو جواب بدم یا بهش فحش میده..
حتی الانم که دارم اینارو مینویسم دارم با گریه مینویسم..این حرفارو غیره شما به هیچکس نمیتونم بزنم..
دلم میخواست دیشب وقتی بهم میگفت خودت گفتی خواهرم زندگیمونو بهم زده پس رابطه تو قطع کن بهش بگم مگه بردار تو بهم نزده؟مگه تو رابطه تو قطع کردی؟؟برادرت اونهمه به من فحش داد توهین کرد ولی تو اصلا به روی خودت نیاوردی گفتی حقته چون مقصری.حالا من رابطمو قطع کنم ولی تو راحت زندگی کنی به حرفه خانوادت گوش کنی که دلشون خنک بشه؟؟..ولی هیچکدوم از این حرفارو نزدم.هیچی نگفتم سکوت کردم ولی از درون داشتم میشکستم...برادرش به عموم برگشته گفته همون بهتر که اینا راه دورن وگرنه خانواده زنش زندگی اینارو بهم میزدن{خانواده من یعنی}
آتیش میگیرم یاده این حرفا میوفتم..برادرش سنی نداره که بخواد از این حرفا بزنه..اما کلا خانوادگی اینجورین واسه خودشون خیلی ارزش قائل میشن.خودشون خودشونو خیلی قبول دارن فقط ..
بچه ها من چکار کنم وقتی هرکاری میکنم باز چشمش به دهنه اوناست؟؟
هرسری که ما سره زندگیمونیم باباش نمیزاره زندگی کنیم..اینکه با خواهرم قطع رابطه کنم هم سوژه جدیده..میدونمم که اگه جدی جدی بگم باشه قطع میکنم هم اولا که اون باور نمیکنه و میگه داری دروغ میگی.دوما از خدا خواسته ست تو این شرایط..
میترسم که همونجوری که باباش رابطه زنشو با خانوادش قطع کرد اینم بخواد رابطه منو با خانوادم قطع کنه که تا حالا موفق هم بوده..
خانوادش اصلا نمیخوان بزارن ما زندگیمونو بکنیم..اصلان نمیخوان گذشته رو فراموش کنن.اصلاااااا حتی اینو خوده شوهرمم گفت.گفت ی کارایی رو نباید میکردی کردی حالا خانواده من دیگه فراموش نمیکنن..یعنی تا ابد باید این تو سر من بخوره یا تا وقتی که برادر شوهرم زن بگیره بره سرزندگیش
تا ابد یعنی میخوان شوهرمو با این قضیه پر کنن و بندازن گوشت تن من.و من شوهرمو هیچجوری نمیتونم قانع کنم..چون همین که میخام دهن باز بکنم میگه دروغ نگو ماست مالی نکن..اصلا نمیزاره حرف بزنم خودش حرفاشو میزنه و پشتشو میکنه به منو میخوابه یا میگه حرف نزن دارم تلویزیون میبینم..
این چیزاست که باعث میشه زندگی من با بقیه فرق داشته باشه و راهکار هایی که رو همه جواب میده رو شوهر من جواب نمیده..مطمئنم هیچکدومتون مردی مثله شوهر من ندیدین..هیچ محبتی روش اثر نداره انگار ..از روزه اول باباش نشست زیره پاش که زنت دروغ میگه حرفاشو باور نکن و اون همش فکر میکنه همه محبت من الکی و واسه اینه که من خرش کنم..
خسته شدم..کم آوردم..اصلا نمیدونم چه راهی پیش بگیرم..
در حال حاضر من با خودش مشکلی ندارم.حرفای خانوداشه که نمیزاره ما زندگی کنیم..میدونم که همش بهش احساسه گناه میدن..انقدر خانوادش از من بدگویی میکنن که انگار خودشم نمیدونه چی میخاد..انگار دوسم داره ولی این وسط گیر کرده..از زبونه پدر شوهرم هرچی بگم کم گفتم.میدونم که اون با زبونش شوهرمو نسبت به من دودل میکنه.و از اینم مطمئنم که شوهرم یه ادم خییییلی ضعیفه و خییییلی عاطفی که توانه نه گفتن و ایستادن جلوی خانوادشو به هیچ وجه نداره..خسته شدم..
خسته شدم
میدونستم هرچی تلاش کنم مثه آب تو هاونگ کوبیدنه..اما باز گفتم تلاش کنم..البته دست از تلاشم برنداشتم.سعی میکنم راهی که پیش گرفتمو ادامه بدم.میدونم همه مشکلش با من سر خانودشه واسه همین دیشب ی کلمه هم از خانوادش بد نگفتم..در کنارش بهش خیلی محبتم میکنم اما اصلا به چشمش نمیاد..
احتمالا پس فردا هم میریم شهرمون میدونم که باز روز از نو و روزی از نو..اون میره خونه باباش و من خونه بابام.البته چند بار بهش گفتم میخام با خانوادم باشم اما اون گفت نه..حالا نمیدونم میخاد چکار کنه.میدونم که این نه گفتنش از سر لجبازی با منه..تا اینجاییم حس میکنم که به من نیاز داره و وابسته ست اما اونجا میریم چون همش با اوناست از تو صداش تنفرشو میفهمم..ما حدوده ٤/٥ ماهه دیگه احتمال زیاد برای همیشه برمیگردیم شهرمون.و من میدونم که الان در واقع روزای خوش منه.و پامون برسه اونجا دوباره شوهرمو از دستم در میآرن و فقط دوباره مثه سال اول زندگیمون واسه غذاخوردن و شب خابیدن میاد خونه...؟؟؟
چکار کنم؟؟بازم همین رویه رو ادامه بدم به نظرتون جواب میده؟؟
اینم بگم من قبلا از خانوادش خیلی بد میگفتم در واقع اونا هرکاری در حقم میکردنو به شوهرم همش میگفتم و الان که دیگه اصلا نمیگم در واقع شاید از نظر اون اینجوری باشه که ی تغییره بزرگ کردم..اما با بدگویی های باباش علیه خودم نمیدونم چکار کنم.با این اوصاف میدونم که حتا دیگه واسه عروسی خواهرمم نمیزاره برم..یجوری رفتار میکنه خواهره تو مقصره ١٠٠% بوده این وسط و برادره من مظلوم واقع شده در صورتی که تو تاپیکی قبلم گفتم برادر اون بود که مقصره ١٠٠% بود و خواهره منو آنتن نگه داشته بود و همه مساله زندگی من و خانوادمو از خواهرم میگرفت و میرفت به خانوادش میگفت.که البته این کارشون هم از نقشه های پدر شوهرم بود..
دارم دیوونه میشم..:grief::grief::grief:
- - - Updated - - -
- - - Updated - - -
احمقم که هر سری دعوامون میشه خوب میشیم فکر میکنم خانوادش دیگه کاری به کارمون ندارن..دلم میخاد بهش بگم واقعا الان گیر زندگی ما خواهرمنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟:97::97::161::161::161::grief:
سلام عزیزم یه کم آروم باش. چقدر سر صبحی ناراحت و کلافه ای؟ یکم شاداب باش و از بارون از این نعمت خدایی استفاده کن.
چرا فکر میکنی تغییر خاصی نکردی؟ میدونی همینکه سر دعوا و قهر 1)کنترل احساسات میکنی و 2)مثل قبل چشمتو نمیبندی و دهنتو وا کنی و 3)از خانواده اش چیزی نمیگی و 4) بین قهر براش لوس میشی تا جو عوض شه 5) محببتت ظاهری نیست و از ته دله 6) صبور شدی ...
می بینی چقدر پیشرفت کردی ؟؟؟ این خیلی عالیه:104::104: کم کم داری رفتاراتو خوب میکنی . اینایی که گفتی همش پیشرفته. خب خوبه که اینا. فکر میکنی ما یه شبه واسه شوهرمون عزیز شدیم؟ ما هم این راهها رو رفتیم آجی جونم. همسر من اولا باورش نمیشد من دارم تغییر میکنم همش دودل بود که دارم گولش میزنم و یه نقشه ای براش دارم. ولی اونقدر محبت کردم و کردم و خسته نشدم و اونقدر صبوری کردم و انرژیهای مثبت به خودم دادم تا الان شدم این. تو هم همین رویه رو ادامه بده . آروم باش و کنترل احساسات کن و کنترلتو از دست نده. عصبانی نشو اونطوری که خواسته دلته پیش بره
- - - Updated - - -
میدونم سخته ولی خواهش میکنم صبوری کن و نذار احساساتت بر عقلت غلبه کنه. اون هر چی میگه و هر کاری میکنه و هر فکری میکنه تو که به گفته هات واقفی و ایمان داری پس نیازی به اعصاب خوردی نیست
kmr عزیز حالم خیلی بده ..خیلی ..:54::54::54::54::54::54:
تو اگه به شوهرت محبت میکردی و شوهرت دو دل بود طبیعی بوده ولی من غیر اینکه شوهرم دو دله از اون طرفم مدام خانوادش دارن میگن به زنت اعتماد نکن..زنت دروغ گو ..حالا هم که گفتن رابطه مو با خواهرم قطع کنم.
اول یه چیزی از رفتنتون بهت بگم تا یادم نرفته. من پری شب که پستتو خوندم و دیدم گفتی میخوام با خانواده ام باشم اون گفته بی جا میکنی. خیلی روی عکس العمل همسرت فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که ذهن همسرت از گفتن حرف تو فقط یه چیزی دریافت میکرده (دیدی که چنربار هم گفتی باز نه شنیدی) و اون اینه: طناز خانواده اشو به من ترجیح میده و میخواد با اونا باشه . برای همین در هربار گفتن تو جواب نه تحویلت داده. مطمئنم بعد نه گفتن سکوت میکنی. ولی تو باید از همین نه گفتن به نفع خودت و تحریک احساسات همسرت استفاده کنی. این دفعه اینجوری بهش بگو.
طناز: اگه رفتیم شهرمون باز باید با خانواده ام باشم.
همسرت: نمیخواد
طناز: میدونم دل تو هم واسه من تنگ میشه و تو هم مثل من دوست داری با هم باشیم ولی خب چون چند روز بینمون جدایی میفته چاره چیه باید با اونا باشم که البته اگه با هم بودیم و کنار تو بودم دیگه نیازی به اونا نداشتم.
به این صورت تو هم چند جا به با خانواده بودنت تاکید میکنی و اون چاره ای نمیبینه که یا تو رو با خودش ببره پیش خانواده اش یا قبول کنه که تو هم نیاز به خانواده داری و از همه مهمتر تو بهش میفهمونی که الویت زندگیت اونه نه خانواده ات و حساسیتشو کم میکنه
- - - Updated - - -
دوم در مورد دروغگو جلوه دادن تو توسط همسرته. سعی کن موقع حرف زدن با دلیل و مدرک حرف بزنی . از احتمالات و فرضیات و خیالات ذهنی باهاش حرف نزن و جاهایی که بهت میگه دروغگو بگو دلیلی به دروغ گفتن ندارم ، قیافه من به آدم دروغ گوها میخوره؟ اگه زیاد اصرار کرد بگو من با تو روراستم حالا انتخاب باتوئه که حرفای منو به عنوان همسر قبول کنی و یا دروغگو جلوه ام بدی.
سلام بچه ها..
حالم بده ..رفتیم شهرمون اومدیم.ولی ای کاش نمیرفتیم..توی راه که داشتیم میرفتیم باهم خیلی خوب بودیم مثه همیشه بهم گفت دلم واست تنگ میشه اما باز مثه همیشه رفتو اصلا پیداش نشد..نمیشد اصلا بهش زنگ و اس ام اس ندم چون منو مجبور کرده آب میخام بخورم بهش خبر بدم اما اون نسبت به من اینجوری نیست..واسه خودم با مامانم اینا بودم اونم واسه خودش ولی اصلا ازش این توقع رو نداشتم.فکر میکردم ایندفعه که بریم شهرمون رفتارش فرق داره با دفعات قبل اما نداشت..
شب دوم بهش زنگ زدم که اجازه بگیرم واسه بیرون رفتن گفت با داییم و چند نفر دیگه داریم میریم هیت.خجالت نمیکشه انگار مجرده.ولی من از رفتار اون پیشه همه خجالت میکشم..بهش گفتم چرا به من نگفتی مگه قرار نبود با هم بریم گفت گم شو بابا بعدشم گوشیو قطع کرد.بهش اس دادم چرا جلوی مردم منو اینجوری ضایع میکنی اس داد چون حقته.اول بپرس چی شد تنها رفتی بعدش حرف بزن داییم اومد دنبالم ی دفعی شد .وقتی تو تنها میری اینور اونور منم تنها میرم.در صورتی که هرجا میخام برم اون خودشو کنار میکشه و نمیاد.حتا سختشه به من اس بده چه برسه به اینکه جایی بیاد.منم دیدم اینجوری گفت روز تاسوعا پامو از دره خونه بیرون نزاشتم تو خونه تکو تنها موندم.بهم اصرار کرد با مامانم اینا برم اما نرفتم بهش گفتم میخام بهت ثابت کنم که علت تنها اینور اونور رفتنت این نیست که چون من تنها میرم توام تنها میری.علتش اینه که دوست داری تنها بری.و خودش با خانوادش طبق معمول رفتن خونه فامیلشون که خرج میدادن.بعد از ظهر انگار عذاب وجدان گرفته بود اس داد چطوری منم گفتم خوبم ولی خوب نبودم..لجم گرفته بود که با خیاله راحت رفته بود مهمونی.جوابه اس ام اس شو دیر میدادم زنگ زد حالو احوال کردو گفت میخای نمونیم اینجا بریم خونمون؟گفتم خودت میدونی گفت تو بگو گفتم نمیدونم.بعدشم خداحافظی کردیم.شب بهش اس دادم دوست دارم برام هیات جواب نداد زنگ زدم گفتم برم گفت برو گفتم کجایی گفت پیشه دوستامم.باز منو آدم حساب نکرده بود بگه در صورتی که من آب میخورم میگم.قطع کردم اس دادم این کارت یادت باشه،اومد جلوی خونه ما ولی من نبودم رفته بودم هیات اس داد بیا پایین ٢بارم زنگ زده بود که من متوجه نشده بودم...٢/٣تا ا س دادم جواب نداد.دیگه آخرش گفتم همین که من پامو از در خونه میزارم بیرون یاده من میوفتی..[انگار میخاد بمیره من از خونه میرم بیرون.] گفتم موقع دیگه واسه من فاتحه خوندی حالا که بهت زنگ زدم فهمیدم بیرونی منو عزیز کردی گفت راست میگی خودمو سبک کردم.دیگه بهش اس ندادم.گفت مگه نگفتی دیگه پاتو از خونه نمیزاری بیرون واسه چی رفتی؟[در صورتی که خودش گفت برو .انگار این حرفو زد که بهم ثابت کنه از بیرون رفتنت نمیگذری.به اون باشه من همیشه باید بشینم تو خونه هیچ جا نرم اما اون آزاد آزاده}گفتم چون خواستم فقط به تو ثابت کنم..
روز عاشورا هم دوباره پیشه خانوادش بود زنگ زدم هرچی حرف میزدم یا جواب نمیداد یا تیکه مینداخت باز بهم فحش داد قطع کرد جلوی خانوادش.بهش اس داد جمه صبح ٨ اینجا باش بریم خونه گفت ١ساعت دیگه حا ضر باش میام بریم.میدونستم بیخودی میگه.امکان نداره همینجوری از باباش دل بکنه.گفتم حاضرم گفت وسیله ات جمعه؟گفتم اره چرا فردا نریم ؟زنگ زدم همینارو گفتم یکم واسه من فیلم بازی کرد بدش گفت خودت میدونی که موندیم جمه ساعت ٦ اومدیم.مامانم هم تا جلوی در اومد هرچی گفتم نیا گوش نداد گفت شاید روش نمیشه بیاد آشتی کنه..دلم میسوزه واسشون.اولش فقط با مامانم دست داد اما آخری من با مامانم روبوسی کردم اونم روبوسی کرد گفت سلام برسون..
از کارش لجم میگیره.همین که از شهرمون اومدیم بیرون با من خوب شد.انگار هیچی نشده..انگار من تو این ٢/٣ روز آرومه آروم بودم در صورتی که خدا میدونه چقد حرص خوردم ناراحت شدم شکستم که چرا همه با شوهراشونن من باید همه جا مثه زن بیوه با اینو اون باشم یا همش با مامانم باشم..
تو راه تک تک حرف میزد منم سر سنگین جواب میدادم.وقتی میرفتیم شهرمون قرار گذاشتیم فرداش بریم کله پاچه بخوریم که زنگ زدم نیومد.اما دیروز که برمیگشتیم منو برو کله پزی که مثلا جبران کنه.حرصم میگیره ازش که انقد بی عرضه ست نمیتونه زندگیشو جمع کنه.
از ترسه باباش از من فاصله میگیره شاید نمیدونم.
تا اینکه اومدیم خونه خوب بودیم نشستم باهاش حرف زدم گفتم چرا هر سری میریم شهرمون تو خون من میکنی؟گفت قول میدم ایندفه اینجوری نشه هرجا بودم توام پیشم باشی..از این قولا خیلی میده اما پاش میرسه اونجا یادش میره.تا اینجاست با این حرفا منو خر میکنه.فکره این نیست که دیگران از این رفتارش چقد سو استفاده میکنن..گفتم چرا ی جا میری خبر نمیدی؟اینو اون میپرسن شوهرت کجاست جواب ندارم بدم خجالت میکشم.من هرجا میرم خبر میدم اما تو..
سر این قضیه یکم حرف زدیم تا دعوا افتادیم زد تو گوشم.رفتم تو آشپزخونه گریه کردم داشتم میرفتم سینیه چایی رو زد شکوند.یکم گریه کردم بعدش صدام زد بیا کارت دارم.هیچوقت غرورشو نمیشکنه بیاد پیشم همش منو صدا میزنه..شروع کرد ماست مالی کردنه کارش..باز طبق معمول همرو انداخت گردنه من که تو مقصری که من جلوی کسی فحش میدم بهت تو مقصری..تو مقصری تو مقصری و اصلا اشتباهاته خودشو قبول نکرد.گفتم چرا نمیگی ی جا میری؟؟گفت دلم نمیخاد زن باید بگه نه مرد{حرف باباش دقیقن.وقتی عقد بودیم انقد این کاراشو مسخره کرد تا اخلاقش عوض شد}
گفت حرف نزن حوصله ندارم.همیشه همینو میگه.سکوت کرد اما من نتونستم خودمو کنترل کنم حرف زدم.گفتم واسه این کارات بچه میخای سره منو گرم کنی خودت هرکار خاستی بکنی.گفت اعتمادت انقده؟گفتم رفتارات اینو میگه.
باهاش قهر کردم شبم جامو جدا کردم .هیچی نگفت خوابیدیم.اعصابم خورده..دوسش ندارم ازش خسته شدم ..حس میکنم هیچوقت اونی نمیشه که من میخام..نا امیدم..خیلی..حرف از خانواش اصلا نمیزنم و حس میکنم از این قضیه خیلی خوشحاله..وقتی داشتیم میرفتیم ی کم میوه خشک کرده بودم گفت ببرم واسه بابام با روی خیلی باز قبول کردم.دیشب بهش گفتم خوردن چی گفتن؟گفت خوششون اومد مخصوصا بابام.چقد تعریف کرد{ باباش از ١٠٠ تا مادر شوهر بدتره به خون من تشنه ست اما پیش شوهرم فیلم بازی میکنه.منو ببینه محل نمیزاره..}
بچه ها چکار کنم با این بی عرضه بازیاش؟؟
با این حرفه خودش بودنش؟؟
با این احترام نذاشتناش ؟؟؟:325:
- - - Updated - - -
طناز جونم میدونم حالت بده. ولی با عرض معذرت باید بهت بگم همه تقصیرها زیر سر توئه. هر آتیشی میزنی به زندگیت از طرف خودته.
چرا انتظار داری بین این همه مرد تو محرم تو رو هم بندازه کنارش ببره اونور خیابون اونور خیابون. راستشو بخوای شوهر منم این 3 روز با دوستش (پسر عموش) بود و منم بهش حق میدادم . چرا دیدتو مثبت نمیکنی؟؟؟
چرا اون هر جا میره باید از تو اجازه بگیره مگه اون بچه توئه؟ چرا یکم بهش استقلال نمیدی؟ آخه مگه اون آدم نیست؟ چرا نذاشتی این چند روز واسه دل خودش باشه؟ مگه آدم ازدواج میکنه که زندانی باشه؟ یعنی چی مردم میپرسیدن شوهرت کجاست خجالت میکشیدم؟ تو نمیتونی جواب مردم رو بدی شوهرت چیکار کنه؟ میگفتی شوهرم هم با مرداست. دوست ندارم بیفتم تو خیابون پیشش. حتما باید همه بدونن اون نمیبردت؟ چرا سیاست نداری تو دختر؟
به خدا از کارات دیگه داره حرصم میگیره. از حرفام ناراحت نشو طناز جون. تو هم عین خواهر من میمونی. واسه همینه که اینقدر رک باهات حرف میزنم.
راسشتو بخوای همسر منم دوست داشت 3 روز تعطیلی رو واسه خودش باشه و منم چون از اول باهم حرف زده بودیم کایرش نداشتم به هیچوجه. فقط گاهی با اس یا زنگ حال و جای همو (البته نه با حرص بلکه با خوشرویی) میپرسیدیم تا 11-12 شب که میرفتیم خونه و بعد چند دقیقه خواب و باز دوباره روز از نو. ولی خب تموم شد . عزیزم روزها رو هر طوری بگیری بالاخره میگذره. مونده به خودت که اون روزت چجوری بگذره.
راستی یه چیزی هم از خودم بهت بگم . من اول عروسیمون خیلی زود به زود دلم واسه همسرم تنگ میشد . از صبح تا عصر که سر کار بودیم انتظار داشتم عصرها هم مستقیم همسرم اول بیاد منو ببینه بعد بره خونه مادرش و وقتی هم اونجا بود دوست داشتم دقیقا یه ساعت مشخص خونه باشه و 1 دقیقه اینور اونور میشد دعوامون میشد. نگو همسرم هم هر بار من زنگ میزنم از لج منم که شده اون روز رو دیرتر میومد تا اینکه یه روز بهم گفت مگه من بچه توام که هی بهم زنگ میزنی و زود به زود جامو میپرسی و ساعتهامو کنترل میکنی؟ تو این همه کنترلم میکنی چون میخوای رو سر من سوار شی . ولی خدا شاهده و البته الان هم به خودش ثابت شده که زنگهای من فقط به خاطر دلتنگی بود نه برای کنترل. واسه همین از اون روز رو خودم کار کردم و زنگهامو کم کردم و فقط زنگ میزدم حالشو میپرسیدم و اگه خودش دوست داشت جاشو میگفت اگر هم که نه دیگه مشکلی نبود. تو ذهنم میگفتم آخه کجا رو داره بره. اینا رو بهت میگم ببینی همه مردا اینجورین و از هر حرفی مرد و زن یه برداشت جداگانه داره. الان که تو میگی شوهر من موقع بیرون رفتن نمیگه ولی از من انتظار اجازه گرفتن داره. چون این قانونه مرد و زنه. زنها به خاطر زن بودن و لطیف بودن و آسیب پذیر بودن و مخصوصا غیرت و تعصبی که مرداشون بهشون دارن باید هر جا میرن جاشون رو به همسرشون بگن و مردا چون غرور مردونه دارن و دیگه بعد متاهلی از بچه بودن و اجازه گرفتن از مامان دور شدن و غیر خودشون مسئولیت یکی دیگه رو به عهده گرفتن نیازی به اجازه زن ندارن.
بازم میگم روی خودت کار کن. زیاد کار کن. خیلی زیاد...
موفق باشی:72::72::72:
- - - Updated - - -
نمیدونم شاید هم برداشت من اشتباهه . راستی هر جای حرفام مشکلی داره لطفا دوستان اطلاع بدن
kmr عزیز اگه همین یبار یا انگشت شمار این کارارو میکرد حق با تو بود اما این کار همیششه ..چطور مادرشو میتونسته ببره هیات اما جای من نبود؟؟
این حرفا نیست..واقعن میریم شهرمون از من فرار میکنه پامونو از شهرمون میزاریم بیرون دوباره عوض میشه..بعدشم من درک میکنم باید آزاد باشه واسه خودش باشه اما حداقلش اینه که به منم احترام بزاره ..واقعن وقتی اونجاییم من از هیچ کارش خبر ندارم..خیلی حق به جانب میشه اصلا این چه حرفی که دوتامون جدا باشیم یا واسه خودمون باشیم؟با این وضع اصلا لازم نیست اون بیاد خونه ما و منم برم خونه اونا چون اینجوری راحتیم..خیلی های دیگه هم این وضع رو دارن اینجوری زندگی میکنن؟؟یعنی چی اصلا که حق داره با من بیرون نیاد ؟؟به نظره من اصلا منطقی نیست..حرفای شما درسته اما تو همه زمینه واسه همه ادما نمیشه به کار برد..ما یکساله میریم شهرمون و همین اوضاع رو داریم و خانوادش دقیقن دارن از این وضع سو استفاده میکنن..
این واقعن درسته که من هر جا میرم تنها برم چون شوهرم دوست داره تنها بره یا واسه خودش باشه؟؟
طناز جون تروخدا بخاطر چند روزی که میرید شهرستان و میایید زندگیتو خراب نکن