بغیر از اون قضیه دختر دبیرستانی باز هم با هم مشکل دارین؟ابراز علاقه چی؟ تصمیمت چی شد ؟آخر هفته میرین پیشش؟
نمایش نسخه قابل چاپ
بغیر از اون قضیه دختر دبیرستانی باز هم با هم مشکل دارین؟ابراز علاقه چی؟ تصمیمت چی شد ؟آخر هفته میرین پیشش؟
فعلا سر عصبانیت بیش از حد و توهین و فریادهاش تو اون روز ناراحتم و همین قضیه دخترا که برام یادآوری شد و دبیرستانی ها و
نه دیگه چیز دیگه ای نیست
نمیدونم برم یا نه
آخرین بار2 روز پیش بهم گفت . از دیروز تا حالا هم زنگی نزده
به نظر شما برم بهتره یا نه
یه سری درگیری های مالی هم دارم (البته تو کار خودم ..)
بعد از مدتها هفته پیش قبل از دعواها یه شب اس داده بود من نفهمیده بودم بعد زنگ زد و با بی حالی حرف میزد یعنی مثل آدمی که حالش گرفته باشه گفتم چه خبر گفت فکرم اونجاست با شیطنت پرسیدم کجا گفت اس ام اس دادم بهت . با هیجان گفتم وای الان میرم میبینم . بهش گفتم چون خسته بودم بعد از افطار دراز کشیدم متوجه اس ام اس نشدم بعد از خداحافظی اس ام اسشو خوندم زده بود مشغول کارم اما فکرم پیش تو و دخترمونه
بعد از مدتها خیلی خوشحال شدم
اما خوشحالیم کوتاه بود و چند روز بعد اون دعوا پیش اومد و ...
انگار حالت وابسته پیدا کرده باشه چند روز بعش روزی یه بار به یه بهانه زنگ کوتاه میزدهرچند لحن تندی داشت اما الان از دیروز تا حالا نه زنگی زده نه اس داده
زتدگی موفق عزیز.مطمئنا صبرت بی نتیجه نبوده و شوهرت کلی تغییر کرده.حتی ابراز محبت کرده.پس اونقدرا هم ناامید نشو.درمورد عصبانیتش هم بهتره فراموش کنی.برا هر کسی ممکنه پیش بیاد.اما اینکه واقعا داره به کاراش ادامه میده یا نه نمیدونم چیکار باید بکنی...خیلی شرایط سختیه.
ولی بهرحال من میگم آخر هفته برید پیشش.خیلی هم معمولی باش.سعی کن هیچ کدوم این حرفا یادت نیاد.نباید جا خالی کنی.
درسته اون اصلا اصلا حق نداره همچین کارایی بکنه و درهر صورت مقصره اما شمام سعی کن به کار کردن رو خودت ادامه بدی.و اون کارایی که دوست نداره انجام ندی
فقط یه چیز بگم زندگیت مهم ترین چیزه حتی از کارت مهمتره! پس بهانه کار رو واسه زندگی بهتر نیار!عزیزم اینکه رفته دنبال دختر دبیرستانی نشون میده تو زندگی هیجانش کمه! شادیش با تو کمه!محبت میکنی ولی شادش نمیکنی! اون دوست داره بدون قید و بند کار باهات راحت باشه مثل دختر دبیرستانی! تو تا حالا تونستی با صبر زندگیتو سرپا نگه داری حالا وقتشه با جذابتر کردن زندگی قدرتمندش کنی!
اما من هر کاری برای جذابیت زندگیمون کردم همه کارهایی که دوست داره اصلا این بهانه رو نمیتونم قبول کنم که چون از طرف من هیجانش کم بوده به این سمت رفته اصلا ما زندگیمون تو این قضیه کامل بود همه فامیل هم همیشه میگفتند خوش به حالتون که پایه اید . واقعا شاد بودیم حتی الان اگه کسی از مشکلمون خبر نداشته باشه فکر میکنه خوشبخت ترین آدمها هستیم چون پیش هم که هستیم همش جو رو شاد نگه می دارم
- - - Updated - - -
در مورد کار هم اصلا محدودیتی برای زندگیم درست نکرده اگه من نرفتم شهرشون صرفا به خواست همسرم بوده حتی برای تعطیلاتی که می رفتیم پیشش زمان تعیین میکرد و بعد از چند روز می گفت دیگه کافیه بعضی وقتها اینقدر خاطره خوب درست می کردیم و خوش می گذروندیم که چند روز اول که برمیگشتیم تهران حالش گرفته بود اما باز رو تصمیمش قاطع بود
- - - Updated - - -
دیگه بهم زنگی نزده و نمی دونم چه کنم
چون از نظر مالی الان وضعم خوب نیست که بخوام خرج سفر رو بدم میگفت با برادرم بیاین اما حتی برادرش هم زنگی بهم نزده که بیایین با هم بریم
سلام زندگی موفق جون پیغامتو دیدم اره یه چند وقتی بود نمی امدم تو خوبی انشاا... که اوضاعت بهتر شده موفق باشی
من رفتم آخر هفته پیشش
اومد دنبالمون اولش چند بار به صورتم نگاه کرد انگار که دلش تنگ شده باشه اما بعدش بی محلی میکرد . موقع ناهار همه ظرفها رو خودش شست نذاشت هیچ کی کمکش کنه گفت خوشم میاد ازین کار
دیدم موتور خریده به من نگفته
ماشین خریده بهم نگفته یه لحظه جا خوردم بغض کردم اما به روی خودم نیاوردم
شوهرم یه فلش کوچولو هم میخرید به من میگفت
هنوز اس بازیشو داشت کم بود انگار فقط با یه نفر همین نگرانم کرد چون این روابط وقتی با یه نفر باشه خطرناک تره چون خدای نکرده ممکنه وابسته شه .. یه بار گفت کار خوبی کردین اومدین ... میگفت بلا تکلیفه دوست داره بچش دور و برش باشن خانوادش پیشش باشن
اما به شخص من اشاره ای نکرد منم میخواستم حرف رو به خودم و دلتنگی برسونم راه نمی داد و حرف رو میکشوند به خانواده و می گفت در کل آد میخواد پیش خانواده باشه
با خواهرش تو کارگاه شریک شده بود . نمیدونستم ازش پرسیدم با کی شریک شدی گفت خواهرم اولش گفت میخوای اسم تو هم باشه گفتم ترجیح میدم با هم کار نکنیم که روابطمون بهتر باشه
بعدش گفتم اولش حتی بهم پیشنهاد هم ندادی برا شراکت گفت تو جنبه نداری
ازین که حاصل زحمتهام رو به باد رفته میبینم داغونم
ازین که هر حرفی میشه شوهرم بهم حرفای بد میزنه مثلا امروز بهم اس داد که تو خیلی وضی هستی یه روز به خودت ثابت میشه
من این همه خوبی کردم اگه از خوبیهام بگم میشه منت که دیگه خیلی وقته نمیگم طوریکه یادش رفته کی کمکش کرد تا به اینجا برسه
اگه نگم یعنی پذیرفتم که خطا کارم و هیچ کاری تو زندگیمون نکردم
- - - Updated - - -
بچه های خوب همدردی راستش دیگه امیدمو از دست دادم خیلی داغونم
دیگه نمیخوام بجنگم دیگه نمیخوام برای حفظ این زندگی تلاش کنم
10 ماهه دیگه خسته شدم
جالب اینجاست که به من میگه من چه بدی در حق تو کردم وجدانم راحته راحته که هیچ چی برالت کم نذاشتم
در صورتی که هیچ وقت لباس مورد علاقمونمیخریدم
زندگی موفق جان،خانواده شوهرت در جریانن؟چیزی میدونن؟
بهش پیشنهاد ندادی برید تو شهر اون زندگی کنین؟
چرا اون اسمس بدو داد؟دیگه باهاش جدی حرف نزدی که میخوای جبران کنی و بهت فرصت بده؟
کما بیش در جریانن مادر شوهرم الان با من بهتر از قبله دیگه دلش میسوزه برام
همسرم میگه بعد از یک سال که کارها مرتب شد همه بریم اونجا زندگی کنیم