فقط خواستم بهت بگم خوش به حالت كه همچين نعمتي داري.وقتي به كلمه پنبه دانه رسيدم دلم ضعف رفت.:43::43::46:واقعا نعمت بزرگيه قدرش رو بدون و براي زندگيش تلاش كن هر چند ميدونم خودت اينكارو ميكنينقل قول:
نوشته اصلی توسط blue sky
نمایش نسخه قابل چاپ
فقط خواستم بهت بگم خوش به حالت كه همچين نعمتي داري.وقتي به كلمه پنبه دانه رسيدم دلم ضعف رفت.:43::43::46:واقعا نعمت بزرگيه قدرش رو بدون و براي زندگيش تلاش كن هر چند ميدونم خودت اينكارو ميكنينقل قول:
نوشته اصلی توسط blue sky
گلنوش عزیزم میدوارم خدا یه بچه سالم هم به شما عنایت کنه تا زیر سایه پدر و مادرش و پناه خدا زندگی کنه.
راستی عزیزم منظور من از پنبه دانه پسرم نبود، منظورم همونهایی بود که شتره تو خواب می بینه!
به سلامتی. امیدوارم خیلی خوش بگذره. اما من یک سوال داشتم امیدوارم به منظور بدی بر ندارید. فقط برای یک مرور بر زندگی. لازم نیست جوابشو اینجام بنویسید. برای خودتون. شما در این 4.5 سال زندگیتون چه کارهایی برای همسرتون انجام دادید که خواسته اون بوده (نه اینکه اون براش مهم نبوده اما شما انجام داده باشید.) ؟دقیقا چیزی که همسرتون از شما توقع داشته؟
می خوام بازم بگم تا شاید کمی سبک بشم. می دونم بعد از نوشتن اینها همتون می گین تو مقصری که با همه مشکل داری و بخدا خسته شدم که از ترس نشنیدن این جمله به همه باج دادم.
دیشب به مادرم فقط یک کلمه گفتم که من از برادرم انتظار داشتم که وقتی خواهرش تو بیمارستانه اونم یکبار برای همیشه، بیاد دیدنش (آخه نه خودش و نه زنش نیومدند)، مادرم تا اینرو شنید جبهه گرفت و گفت مگه برادرشوهرات اومدند، مگه خواهرشوهرات اومدند...
بهش می گم مادر من اونها که تکلیفشون روشنه، خوب اگه خوب بودند که من به فکر طلاق نبودم.
میگه چرا برادرت دوبار دعوت کرده، تو دعوت نکردی. میگم 2بار نبود و 1 بار بود و اونهم تو بارداریم بود و حالم خوب نبود، تازه شوهرم نذاشت. میگه چه شوهر بدی. میگم بخاطر همینه میخوام جدا شم.
آقا خلاصه که بابام از راه رسید و کلی حرف بی ربط بهم گفت (پدر من آدمیه که خودش خیلی قدرت تجزیه و تحلیل مسائل رو نداره و عنان فکر کردنش دست مادرمه)!
خلاصه مادرم می گفت من این 20 روز برات زحمت کشیدم و ... (راست میگه زحمت کشیده ولی من احترام می خوام. نمی خوام برام آب پرتغال بگیره، درعوض شخصیتم رو خرد نکنند)
بهشون گفتم بعد از فارغ التحصیلی رفتم سر کار (خوب خدا رو شکر می کنم) ساعت کاریم زیاد بود ولی به اندازه درآمدم برای خانواده کم نذاشتم. جفت برادرام خواستن خونه بخرن بهشون پول قرض دادم، برای جهیزیه ام که یک قرون از شما نگرفتم و حتی کادوی پاتختی رو هم خودم گرفتم بنام شما و ... گفتم از دست من هم اینها بر میومده که کم نذاشتم.
تازه بدهکار شدم. مامانم شروع کرد داد و بیداد، پدرم همینطور. این وسط که حق نداری طلاق بگیری و ما آبرو داریم و ..
شما نمی دونید زن داداشم هم چقدر به من بی احترامی می کنه، میام حرف بزنم تو جمع می گه تو حرف نزن. (حالا سنی کلی از من کوچکتره) ولی هیچ وقت به روم نیوردم چون تو زندگی خودم بدبخت بودم و نخواستم شوهرم بگه تو با همه مشکل داری. هر توهینی رو خریدم و لب نزدم.
یکبار که یه اعتراض کردم، این شد نتیجه ش!!
سرتون رو درد نیارم آخرش مامانم برگشت گفت تا چهلمت اینجا بمون و بعد باید بری!
اینم خانواده من، قصد داشتم بعد از امتحاناتم برم سراغ تعیین تکلیفم!
چقدر حسرت کسانی رو می برم که می گن ما چند ماه خونه پدرمون هستیم، من نمی دونم چرا دستم نمک نداره!
از لحاظ مالی برای شوهرم هم کم نذاشتم. خوب آدمی که تمام وقتش داره کار می کنه خوب وقتی براش باقی نمی مونه جز کمک مالی.
من حتی خانواده شوهرم که می خواستن خونه بخرن به شوهرم پول قرض دادم و گفتم به اونها هم نگو. اونروز شوهرم منت می ذاشت که مادر من پول قرض داد برای رهن خونه ما (بگذریم که بجاش تلویزیون خونم رو شوهرم شب عیدی داد به اونا و خونه من موند بدون تلویزیون!) میگم منم بهشون دادم. میگه تو خواستی خودت رو بندازی به من بخاطر این بود (اونم جلوی خانوادم!)
شوهرم تو گذشته تهدیدم کرده بود که اگه مهریه ات رو اجرا بذاری، به برادرم میگم که وقتی تو ماشینت هستی، خودت رو و ماشینت رو منفجر کنه. اینرو میگم، پدرم میگه اصلا بذار ببینیم راست میگه!
خدایا پدرم که باید پشت دخترش باشه باورم نمی کنه، من انتظار داشته باشم قانون باور کنه!
هیچ وقت اینقدر احساس بی کسی نکرده بودم. من رو بگو که انتظار داشتم تو شرایط بحران کاریم، کسانیکه که داشتنم کمکشون کردم بهم کمک کنن.
من این امکان رو دارم که مستقل زندگی کنم (خونه دارم ولی الان نمی تونم)، یعنی من چند ماه هم تو خونه بابام جا ندارم؟
چقدر من باید از همه طرف بکشم و لب نزنم. عصبانی شدم و از زندگیم چیزهایی گفتم جلوی خواهرم که الان پشیمونم! ته مونده های غرورم هم شکست!
یکی از دوستان اینجا هم بهم گفته بود مغرور، اگه من تا این لحظه هم با شوهرم زندگی کردم فقط بخاطر غرورم بوده، حالا که همه چی دست به دست هم داد تا ته مونده های غرورم هم له بشه، به چه دلیلی باید با شوهرم زندگی کنم؟
نمی دونم چی کار کنم!
تحمل منم یه اندازه ست، دارم دیوونه می شم.
تو اینکه می خوام از شوهرم جدا شم شکی ندارم ولی این مدت رو که شاید کم هم نباشه کجا سر کنم؟
فکر می کنین برم مشاوره کمکی بهم می کنه؟
بلواسکای عزیزم هممون دعا میکنیم که هرچه زودتر به آرامش برسی وتمام مشکلاتت حل شن.:46:
اما توروخدا احساس بی کس بودن نکن،این اشتباه محضه!
ببین عزیزم دقیقا به این دلیل که پدر و مادرت دلشون برات میسوزه و واقعا از ته دل دوست دارن، بهت این حرفا رو میزنن، خیلی از والدین در این شرایط سعی میکنند خیلی شرایط خوب و خوشی رو واسه بچشون فراهم نکنند که بیشتر باعث نشن که فرزندشون احساس خوشحالی و رضایت داشته باشه و واسه ی برنگشتن به سر خونه و زندگیش مصمم تر شه.
بعضی حمایت های بیجای والدین از بچه هاشون بزرگترین اشتباهه ،کاری به درست یا غلط بودن فکر پدر و مادر محترمتون نداریم، اما اونا دوست ندارن که شما طلاق بگیری و به همین دلیل ازت خیلی حمایت نخواهند کرد و به نظر من هم درست ترین کار ممکنو دارن انجام میدن.اونا دوست دارن که دختر گلشونو تو زندگی خودش و شاد و خرم ببینن.
اتفاقا اگه الان بهت بگن دختر عزیزم تا هر وقت که دوست داری، تو و گل پسرت میتونین اینجا بمونین،من و باباتم دربست درخدمتتیم،باید به محبت واقعیشون شک کنی.
بعضی اوقات یه محبت ظاهری بزرگترین ظلمه و گاهی یک حرف تند،یک سیلی محکم، بزرگترین محبته.
در مورد اطرافیان هم کاملا برخوردشون قابل درک هست،قبول دارم سخته اما تمام اینا رو میتونی با اخلاق خوش و برخورد درست حل کنی، نه اینکه بهشون باج بدی
با سلام به اسمان عزیز یه سوال ازتون داشتم چرا عروستون به شما میگه حرف نزن مگه اختلافی دارید یا کلا اینطوریه ایا از مشکلات شما خبر داره من خودم چون به مدت 50 روز از همسرم جدا زندگی کردم و پیش خانوادم بودم می پرسم .
چون احساس می کنم که از بس ما مشکلاتمونو به همه میگیم خودمون نا خواسته به دیگران اجازه می دیم که هم دخالت کنند هم حرفهایی که نباید بشنویم رو می شنویم
به نظرم گفتی خونه مستقل داری چرا نمی تونی بری خودتو از این همه حرفو حدیث راحت کنی .
اتفاقا من فکر می کنم اگر خانواده ادمو راحت بزارن ادم بهتر بتونه تصمیم بگیره چون خانواده من می گفتن طلاق بگیر بعد که یکم گذشت گفتن خودت می دونی انینطوری من راحت تر تو نستم تصمیم بگیرم که برگشتم و الان با استفاده از رفتار جرات مندانه اداب گفتگو خدارو شکر در عرض یک ماه 7 سال زندگی معجزه شد موفق باشی عزیزم برات دعا می کنم .:323:
بلو اسكاي عزيز:
ببخشيد كه اينقدر رك مي گم. عزيزم شما به افسردگي پس از زايمان مبتلا شديد. من قبلا نمونه اش را ديدم.
خواهش مي كنم قبل از هر اقدامي به پزشك و مشاور مراجعه كن. تمام اين احساس هاي بد به خاطر همون افسردگي است كه شدت گرفته.
بلو اسکای عزیزم
قلبم درد گرفت از این همه فشارهای عصبی که بهت وارد میشه.چی می شه اگه این روزها فقط و فقط به فکرسلامتی خودت باشی عزیزم.خودت رو رها کن از بند حرف های این و اون.الان هیچ کی مهمتر از خودت نیست گلم.به حرفهای دیگران محل نذار.واسه خودت کتاب بخون.با کوچولوت درد و دل کن اگه دوست داشتی اشک بریز.باور کن عزیزم مثل یه خواهر دل نگرانت هستیم.ما دوستت داریم واسه همین پی گیر اوضاعت هستیم عزیز دل.:72::46:
تصمیم نداشتم در تاپیک تو پستی بزنم تا مبادا باعث حساسیت بیشتر تو شود اما این یک بار را هم طاقت بیار و بنا بر همین تصمیم این پست قدری طولانی خواهد شد که باز از تو و سایرین عذرخواهی می کنم .
اما واقعا بدون هیچ قضاوتی و با پذیرش و بسیار باز مطلبم را بخوان . ( دنبال خوب و بد کردن نباش ) ( همین یک بار مرا و حرفهایم را فیلتر نکن ) ( همین یکبار گارد نگیر) ( همین یکبار در انکار نباش ) و ( بالاخره همین یکبار سکوت کن و واقعا و بسیار عمیق و از سر انصاف به زندگی خودت و افراد دخیل در رابطه ات فکر کن )
سعی می کنم مطلب آخر باشد مگر خودت بخواهی . اما باور کن چون دوستت دارم و سرنوشت و زندگی تو برایم مهم است تصمیم به نوشتن گرفته ام ..............بهای آن هم هر چه باشد با آغوش باز پذیرا هستم .
( حال اگر چهار نفر هم خواستند و تصمیم گرفتند هیزم در آتش اجاق احساسات تو بریزند دمشان گرم !به عقاید و باور و عملکردهای آنها هم احترام می گذارم )
و اما
من ترا درک می کنم . درک می کنم تا چه میزان درد می کشی . تا چه میزان حتی در عذابی. اما عزیزم . خواهرم . دخترم . نازنین ..............خودت را یکبار ببین اما واقعا ببین .
قطعا نیاز به مشاوره ی حضوری داری اما قبل از مشاوره بلو اسکای سعی کن در زندگی پذیرش داشته باشی .
پذیرش = هست هر آنچه که هست
تا زمانی که پذیرش را وارد چرخه ی زندگی ات نکنی مدام ذهن تحلیل گرت دنبال دسته بندی آدم ها و رفتارها و احساساتشان است .
-تا پذیرش نداشته باشی مدام خوب ها و بدها تعیین می کنی ( توجه کن که تو نمی توانی دیگران را تغییر بدهی - تو نمی توانی همه ی آدم های دو رو برت را دیلیت و حذف کنی و در وادی انزوا بروی و....) پس هست هر آنچه که هست .
اما من در کنار این پذیرش
چگونه می توانم فکر کنم ؟
چگونه می توانم احساس کنم ؟
چگونه می توانم عمل کنم ؟
-وقتی پذیرش نداشته باشی ذهنت دنبال خوب ها و بدها رفت عشق بی منت و بی چشمداشت را از خودت دریغ می کنی .
-وقتی انرژی عشق را در خودت ذخیره کنی ( من برای خودم اسمش را گذاشته ام گندیدگی احساسی ) و به دیگران نبخشی از ایثار دور می شوی و فاصله می گیری آن وقت رفتارت مثل انسانی می شود که تکه نانی به کسی داده و وقتی طرف لقمه ی اول را خوردو سیر شده و سیر نشده ! تو شروع می کنی به در سرش کوبیدن که یادت باشه که تو گرسنه بودی و من به تو این لقمه نان را دادم و تو فردا که لقمه نان را بخوری دست مرا گاز خواهی گرفت و............( فکر می کنی با آنچه فکر و احساس و عمل می کنی کائنات به تو چه چیزی بر می گرداند و می دهد ؟!)
- آن وقت تو تبدیل می شوی به یک انسان بی مسئولیت نسبت به خود و دیگران .کسی که به اندازه ای که آرامش و امنیت لازم دارد از این نعمات بهره نمی برد چرا که آنچنان که ذهنت را در گیر تعریف احترام و اهمیت و توجه دیگران به خودت کرده ای به دیگران نمی دهی و در نتیجه دریافت هم نخواهی کرد .
تو خوب هستی - دیگران هم خوب هستند از این جایگاه به خودت و دیگران نگاه کن . اینقدر این ذهن را نبر دنبال قضاوت کردن . قضاوت و تحلیل کردن در بسیاری از مواقع اگر درست هدایت نشود ذهن و روح را مسموم می کند و در اثر مسمومیت ذهن احساسات و عملکردهای انسان نیز دچار مسمومیت می شود .
یکبار به تو گفتم اگر در زندگی و در اطراف خود با دو الی سه نفر مشکل داشته باشیم کاملا طبیعی است اما اگر تعداد این افراد از این تعداد بیشتر شد دیگران مشکل ندارند بلکه ما نیاز به بازبینی داریم و هر چه تعداد بیشتر بازبینی عمیق تر و جدی تر .
برو یک قلم و کاغذ بردار . از یک تا صد روی آن بنویس و جلوی هر عدد اسم یک نفر که فکر می کنی با تو مشکل دارد یا تو با آنها مشکل داری .....................ببین به چند می رسی !
[align=justify]سلام blue sky عزیز
خواهرم تولد فرزندت را تبریک میگم:72:
تاپیکت را میخوانم اما چون تخصصی در زمینه مشاوره خانوادگی ندارم و مسئله شما احتیاج به مشاوره حرفه ای از سمت مشاوران دارد ترجیح دادم اظهار نظری نکنم.
با صحبت های خانوم آنی موافقم
یکی از آشنایان من هم دقیقا خصوصیات اخلاقی شبیه شما دارد، فوق العاده زن مهربان و خوش قلبیست و به هرکس که بتواند شناخته و نشناخته محبت بی دریغ میکند. مطمئنم شماهم نسبت به اطرافیانتان فوق العاده با محبت و مهربان و بخشنده هستی و از هیچ کمکی به آنها دریغ نمیکنی.
اما یه خصلت این خانم که همیشه برایش ایجاد ناراحتی میکند اینست که انتظار دارد دیگران هم به همان اندازه به او محبت کنند و با او مثل خودش رفتار کنند. درواقع توقع دارد دیگران هم مثل خودش محبت بی دریغ داشته باشند و مثل او رفتار کنند. البته درست است که ما به محبت دیگران احتیاج داریم اما این یک توقع نادرست و انتظاری دست نیافتنی ست که دیگران هم مانند ما باشند و اینکه آنها هم مثل ما رفتار کنند.
هرکس خصوصیات اخلاقی خودش را دارد، ظرفیت خودش را دارد و نحوه و اندازه ابراز محبت همه شبیه هم نیست. ظرف محبت و عشق هرکسی گنجایش خودش را دارد و نباید دیگران را مواخذه کنیم که چرا آنطور که ما میخواهیم نیستند و رفتار نمیکنند.
در مورد حرف های خانواده ت هم ناراحت نباش خواهر عزیزم آنها فقط میخواهند که شما به زندگیت برگردی و اگر حرفی میزنند ازسر دلسوزی است نه چون شمارا دوست ندارند. آنها از دید خودشان صلاح زندگی شما را در این میبینند البته تصمیم نهایی با خود شماست. این حرفها فقط برای اینست که متکی به زندگی خودت باشی و دلت را به زندگیت گرم کنی نه به پشتوانه پدر و مادرت منتها بعضی خانواده ها با زبان درگیری و اصطحکاک این را بیان میکنند بعضیها هم با زبان نرمش. بهرحال هردو از سر خیرخواهی است.
امیدوارم از حرفهای این خواهر کوچکت نرنجی عزیزم،[/align]
پرسیده بودید، چرا زن داداشت باهات اینطور حرف می زنه؟ نمی دونم.
من و شوهرم زیاد قهر داشتیم ولی معمولا اون از خونه قهر می کرد و می رفت. من هرگز حتی به برادرم از مشکلاتم چیزی نگفتم و اینبار هم که فکر می کنند بخاطر زایمانم اینجا هستم.
حالا چرا او و شاید خیلی های دیگه اینقدر رفتار زننده ای با من پیدا کردند، شاید مادرم به انها گفته باشد، شاید شوهرمف مادرشوهرم، .... (نمی دانم دقیقا چرا و یا اصلا علتش پی بردن به مشکلات ماست یا ...)
چندبار خواستم علتش رو بفهمم ولی نشد و دیگه دنبالش نیستم.
========================
* من می خوام از شوهرم جدا شم و هیچ شکی ندارم.
* خانوادم نمی خوان جدا شم نه بخاطر من، بخاطر آبروی خودشون. و من اینبار تصمیم گرفتم که به فکر خودم باشم و نه دیگران.
اگه کمی حمایت شده بودم و 3-4 سال پیش جدا شده بودم. الان نه بچه طفل معصوم بود و همین که الان دیگه همه عادت کرده بودند. پس من باید یکبار این مراحل رو بگذرونم.
========================
به شوهرم گفتم توافقی جدا شیم، قبول نکرد. نمی دونم جای امیدی هست مجدد باهاش صحبت کنم یا نه.
ولی اگه ما حرف هم رو می فهمیدیم و قرار بود با حرف زدن به توافق برسیم، که سر زندگی کردن به توافق رسیده بودیم.
پس سر جدایی هم داستانها خواهیم داشت.
========================
من 2 راه دارم:
1- می تونم برم خونه خودم و تا زمانیکه مراحل جدایی طی بشه اونجا باشم. (مطمئنا شوهرم راحتم نمی ذاره)
2- هینجا خونه بابام بمونم و سرکوفت بشنوم. (اگه با زور بیرونم نکننذ)
=======================
مشکلات من:
- یه بچه کوچک دارم که باید یکی نگهش داره، وقتی بیدار میشه تا تو بغل من شر نخوره آروم نمی شه، نگهداریش هم سخته.
من نمی تونم تنها برم سراغ خرید خونه. (به دلایلی امکان زندگی تو خونه خودم نیست و از طرفی الان دست مستاجره)
انتظار داشتم پدر و برادرم کمکم کنند.
نمی تونم برم دنبال شکایت و کارهای جدایی به دلیل بچه.
باید یکی لااقل کنارم باشه تا وقتی نیستم از بچه مراقبت کنه.
(حتی ماه دیگه امتحان دارم!)
=============================
کم فکر و خیال داشتم حالا باید نگران جا برای زندگی هم باید باشم.
کاش یکی کمی کمک فکری بهم بده و راهنماییم کنه.
در ضمن من فقط 5 ماه مرخصی دارم و اوضاع کاریم هم اصلا خوب نیست.
==============================
من مسئولیت این بچه رو قبول کردم بخاطر خود و خداش در صورتیکه قانونا و عرفا وظیفه ای ندارم و وظیفه پدرشه.
اما پدرش چند روز یه بار چند دقیقه با زور مادرم میاد یکم با بچه بازی می کنه و یه آتیش به دل من می زنه و می ره.
اگه بچه رو داده بودم به باباش، الان فرصت کافی برای همه کارهام داشتم. ولی بصورت بچه که نگاه می کنم دلم نمی یاد شیرش رو ازش بگیرم.
نمی دونم اسمش احساسه یا مسئولیت (البته من می تونم بر احساسم غلبه کنم ولی از خشم خدا می ترسم)، اما هرچی که هست فعلا من رو تو این موقعیت قرار داده.
اصلا نمی دونم چکار کنم بهتره؟!
بلو دستات را از روي گوش هات و بردار يه كم به حرف اين همه آدم كه دارند دوستانه و خالصانه راهنماييت مي كنند گوش بده.
صبرکن عزیزم.صبر.
خانم؛
امیدوارم خوب باشید، هرچند زیاد سر و حال به نظر نمی رسید!
نوشته بودید که تصمیمتون رو برای جدایی گرفتید. این خیلی خوبه! خیلی خوبه که تصمیم گرفتید.
ما همه تصمیم می گیریم. اما آیا همه تصمیمات ما درسته؟ چطوری باید تصمیم بگیریم؟
بر خلاف نظر خیلی از دوستان، اینجا کسی شما رو از جدایی و طلاق منع نمی کنه. بلکه همونطور که گفتم طلاق برای بعضی افراد نه تنها یک راه حله بلکه الزامیه! طلاق با همه بار منفی که داره یک گزینه است، یک گزینه مهم و گاهی یک راهکار اساسی!!!
این خیلی خوبه که به این نتیجه رسیدید... اما آیا شما شرایط لازم رو برای نتیجه گیری و اخذ تصمیم نهایی ، دارید؟
منظورم این نیست که ندارید... سوال کردم! همین! خودتون به خودتون جواب بدید...
من معتقدم همانطور که خودتون گفته بودید یک بار هم برای خودتون تصمیم بگیرید و به فکر خودتون باشید... قرار نیست برای جبران اشتباه، دوباره اشتباه کنید.. حالا یا ماندن ، یا رفتن!
شما قراره بعد از این خوشحال باشید... پس باید تصمیم صحیحی بگیرید!
نوشته های شما رو هر بار، چند دفعه می خونم، به شدت هیجان زده هستید.. به شدت نگرانید و حق هم دارید
شما آزرده هستید.. آرام نیستید و به شدت فیلتر می کنید! خب طبیعتا الان هر تصمیمی بگیرید... چه ماندن در این زندگی بی خودی، و چه طلاق، اشتباه و هیجان زده خواهد بود...
خانم،
خلق و خوی شما به دلائلی که در پست 55 گفتم، که منشا فیزیولوژیک داره و به دلیل تغییرات هورمونی است، در وضعیت خوب و مطلوبی نیست! قبول ندارید؟؟؟ مطمئن باشید!!! شما اگر به توصیه های فرشته مهربان در پست 46، من در پست 55، مدیر همدردی در پست 71، و آنی در پست 89 و دوستان دیگه در همین تاپیک، گوش نکنید افسردگی شدیدی می گیرید.. افسردگی ای که شاید به خوبی درمان نشه و راههای سخت و طولانی برای درمانش مجبور شوید طی کنید.. الان اختلالاتی رو تجربه می کنید که هنوز نیاز به دارو درمانی نداره... اما یه لحظه به خودتون فکر کنید! کاری که اصلا نمی کنید!!! شما اصلا به خودتون توجهی ندارید!! هیچ توجهی!!
لازم نیست من و یا دیگران رو تهدید کنید... این فقط و فقط زندگی شماست! دیگران و اطرافیان شما، دوستان نزدیک شما، یه خورده ابتدا بی تابی می کنند و می ترسند و ناراحت می شوند... بعدش همه چیز عادی می شه و خودت می مانی و خودت! و نه هیچ کس دیگه!!!!
شما جدا بشید و نشید حال من تغییری نمی کنه! اما اگر بتونید تصمیم صحیحی بگیرید حال من بسیار خوب خواهد بود... تصمیم صحیح الزاما ماندن نیست! تصمیمی است که کمک می کنه شما خوشحال باشید و بخندید!!
شما در حال حاضر باید در گام اول آرامش خودتون رو بدست بیارید! وقتی آرامش بدست آوردید و راههای اخذ تصمیم رو بلد بودید... اون وقت تصمیم میگیرید که بمونید یا جدا بشید... (چگونه ماندن هم شرایط داره)
در هر دو صورت چه ماندن و چه طلاق باید تصمیمی که می گیرید طوری باشه که مطمئن باشید درسته! و بعد از اون آرامش و خوشحالی رو تجربه کنید! قرار نیست تا ابد ناراحتی و اندوه و سرخوردگی داشته باشید...
دقت کنید هیچ اصراری ندارم که تو این زندگی بمونید! شما در حال حاضر هر تصمیمی بگیرید چه ماندن و چه رفتن، به دلیل وضعیتی که دارید نادرسته! هرچند مختارید که اشتباه رو هزاران بار تکرار کنید... من نمی تونم جای شما تصمیم بگیرم و متقاعدتون کنم... نیازی هم به این کار نمی بینم..
پس کاش و لطفا و تقاضا می کنم بدون اینکه فیلتر کنید:
1. پستها رو بخونید! بخصوص پست 46، 55، 71 و 89 رو یک بار دیگر بخونید... نکات مهم و اصلی اون رو استنباط کنید و حتما یادداشت، دقت کنید چی می گم، نمی گم پرینت! نمی گم کپی در فایل! نمی گم فقط بخونید! می گم یادداشت، با دست خط خودتون روی کاغذ، یادداشت بفرمایید... تاکید کردم چون خیلی مهمه!
2. پست دوستان رو بخونید.. برای شما خیلی وقت گذاشته اند!
3. به تاپیکهای دیگر سر نزنید و در جریان مشکلات دیگران قرار نگیرید
4. خودتون رو با وضعیتهای مشابه مقایسه نکنید
5. به خودتون کمک کنید که به شرایط مطلوب جهت تصمیم گیری برسید!
6. در جواب به نوشته های من پست نزنید!
7. راهکارها رو اجرا کنید.. وضعیت معمولی نیست!
و در نهایت :
http://www.hamdardi.net/imgup/20514/...d2d41f6f47.png
دلم می خواست دوستان که برام وقت می ذارن و راهنمایی می کنن، فزض بر این بذارن که مساله جدا شدن من حتمیه ولی تا اجراش زمان می بره.
این مدت باید یجوری طی بشه. برای روز 4شنبه وقت مشاوره گرفتم. هرچند تا به امروز مشاوره ها هم کمکم نکردن.
یادم میاد بعد از عقدمون یه بار دعوامون شد و علی رغم مخالفت من همسرم اومد نزد خانوادم گفت. و بعدش هم آقا رفت قهر. (چند ماه) سرتون رو درد نمی یارم. اولین عیدی که متاهل شده بودم، و بهترین و خاطره انگیزترین روزهای نامزدهاست، من تنها بودم. شوهرم حتی یه عیدت مبارکه بهم اس ام اس هم نکرد.
اون روزا رفتم پیش مشاور و گفتن طلاق نگیر از خواسته هات بگذر. گذشتم و برگشتم و عروسی گرفتیم. دوباره و سه باره و صدباره اختلافمون شد. اولین هفته ای که وارد خونه مشترکمون شده بودیم، کتکم زد. داشتم سکته می کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم از شوهرم کتک بخورم. برام ثقیل بود، باور نکردنی..
بعدها که باز رفتم مشاوره، بهم می گفتن چرا تو دوران عقد که مشکل داشتی جدا نشدی؟ چرا پدرت جدی برخورد نکرد؟ چرا، چرا، چرا...
خوب اونزمان من مشاوره گرفتم ولی کسی اینها رو نگفت و بعد که گذشت برای گذشته نسخه می پیچیدن.
می گین آرامش، می گم آرامش.
اما کجا؟!
تصمیم گرفته بودم که دیگه برنگردم خونه ام تا شوهرم به خودش بیاد. ببینه برای جدایی مصمم هستم. وقتی فهمید جدیم که هستم، اون موقع خود واقعیش رو نشون می داد. و اگه اصرار می کرد برای برگشت، شرط می ذاشتم که هرگز ازم نخواد با خانواده اش معاشرت کنم یا شایدم بریم شهرستان، نمی دونم.
یه شرط سنگین که واقعا بشینه دودوتا چهارتا کنه.
اما با شرایط دیشب، تمام معادلات من بهم خورد. مادرم میگه برو از این خونه.
حسرت پدرهایی رو دارم که تا می شنون دخترشون کتک خورده، سریع دستش رو می گیرن و می برن خونشون.
پدر من چی؟ مادر من چی؟
برگردم خونه خودمون و اونجا این دوران رو تا جدایی بگذرونم؟
نمی دونم عکس العمل شوهرم چیه، آیا راحتم می ذاره؟
پیش ترها فقط دلم به صبح تا شبی خوش بود که تو خونه تنها بودم. خودم خانم خودم بودم و نوکر خودم. استقلال داشتم. بخدا هر زوز بابتش خدا رو شکر می کردم. اما شکر نعمت نعمتم رو افزون نکرد.
مادرم صدبار به رخم میکشه که این چه مردیه. به زنش که عاطفه نداره به بچه اش هم نداره. اگه من به زور نکشمش اینجا، نمیاد لااقل بچه اش رو ببینه.
اما حاضر نیست یکم مراعات کنه که دخترش از دست این مرد بی عاطفه خلاص بشه.
می گید آرامش، می گم آرامش.
کجا برم که آرامش داشته باشم؟ پیدا کردن جواب برای خودم که خیلی سخته.
کاش یکی کمکم می کرد که این دوران که نیاز به آرامش دارم تا بجدایی عمل کنم، کجا بمونم
وای عزیزم تاپیکتو خوندم خیلی ناراحت شدم دلم برای بچه سوخت تو رو خدا ناراحت نباش سر خودتو گرم کن ورزش برو یوگا برو به بچه ت برس انشالله همه چیز دست میشه تو هم واسه من دعا کن:46:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
این تاپیک به دلیل طولانی شدن قفل می شود
بلو اسکای عزیزم
اگر مایلی در رابطه با راه های کسب آرامش تاپیک باز کن که دوستان در این زمینه کمکت کنند . این موضوع الآن از نون شب هم برات واجب تره . اگر چنین خواستی بنده هم در آن تاپیک گام های بعدی را خدمتت خواهم گفت . البته اگر خواستی و مایل بودی . اوکی خودت برای من مهمه . تا خودت نخواهی سعی من اینه که پستی ارسال نکنم .
.