RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
مینا جان عزیز دلم؛ چرا سعی نمی کنی خودت و همسرت رو بشناسی؟
چرا داری با زندگیت بازی میکنی؟
چرا از اتفاقات گذشته به عنوان یه درس که باید برای همیشه در حافظه ات باشه استفاده نمی کنی؟
مینا! اگر واقعا در مدرسه و علم و دانشگاه آدم موفقی هستی، پس باید بتونی از این هوش و ذکاوتت در زندگیت هم استفاده کنی!
باید یاد بگیری که همه ی ما اشتباه میکنیم، اما مهم اینه که این اشتباهات رو چند بار دیگه هم تکرار میکنیم! من نمی خوام اذیتت کنم و یا نصیحتت کنم، میخوام بگم که تو باید قدرت این رو داشته باشی که در مرکز زندگیت باشی و نسبت به زندگیت و جریانات اون آگاه باشی و با آگاهی قدم برداری!
تو یکبار تصمیم گرفتی و شروع کردی؛ و اتفاقا اثرات اون هم از طرف همسرت منعکس شد؛ اما نتونستی این موقعیت رو حفظ کنی و دوباره از دست دادی این موقعیت رو!
میخوام بگم که اتفاقا مردها تحملشون در برابر مشکلات کمتر از زنهاست و این هنر زنانه باید باشه که شرایط خوب رو با درایت کامل حفظ کنه و در کانون زندگیش منتشر کنه!
همسرت حتی بعد از گذشت این چند روز؛ با خوندن نامه؛ از تو فرصت خواست که کارهایی رو که ازش خواسته بودی برات انجام بده؛ داشت مطابق میل تو رفتار میکرد و اتفاقا تو هم چون دوسش داشتی و داری؛ رفلکس های خوبی از خودت بروز میدادی، اما اینها کافی نیست، اینها نشون میده که تو هیجانی برخورد میکنی و مثل بچه ها که وقتی دارن خونه درست میکنن؛ اگه یکی از مهرها بیوفته میزنن همه چیز رو خراب میکنند و قدرت مدیریت ادامه ی بازی رو حتی با وجود افتادن یه مهره رو ندارن؛ داری توی زندگیت بازی میکنی!
تو باید توانایی مدیریت این رو داشتی که اون لحظه ای که همسرت شروع کرد به گله و شکایت از تو که چرا پیش مادرش نرفتی؛ با عشق مساله رو جمع میکردی و اصلا اجازه نمی دادی که در این شرایط همچین بحثی بخواد فاصله ایجاد کنه بین شما!
تو باید یاد بگیری که همیشه نیازی نیست که بحث منطقی با همسرت داشته باشی؛ گاهی لازمه که همدلی کنی و بگی که بعدا سر یه فرصت مناسب در موردش صحبت میکنیم و اینکه اگه اذیت میشی که بیای خونه ی مامانم اینها؛ پس من میرم یه سری بزنم؛ لطف کن اگر میتونی بیا دنبالم!
شاید همسرت وقتی می اومد دنبالت؛ بخاطر لطف و محبت های مادرت، یه حال و احوالی هم از مادرت می کرد!
شاید تو میتونستی با کلماتت موقع رفتن معجزه کنی که دلش بخواد که اون لحظه با همسرش باشه؛ حتی خونه ی مادر همسرش!
و شاید اون لحظه نیاز بود که تو فقط بهش بگی که مادرم چقدر دامادش رو دوست داره؛ چون این چند روز که حالش خوب نبود هم حتی دوست داشت که تو رو ببینه و سراغت رو میگرفت؛ بدون هیچ انتقادی!
مینا جان! عزیز دلم خواهش می کنم هنر زندگی کردن رو بیاموز و سعی کن که لحظه هات پر باشن از محبتی که بین تو و همسرت وجود داره؛ بدون مهم دونستن افکار آدم های دور و برت!
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
آفتاب همدرد عزیز
چه خبر؟
بیا
همش دلم پیشت بود
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
مرسی دوستای خوبم.:46:
چهارشنبه که هیچ خبری ازش نبود، رفتم خونه خیلی دلم گرفته بود و حالمم خیلی بد بود ،یه کم قران خوندم و آروم شدم ، تا صبح منتظرش بودم اما نیومد.
از یه طرف ازش متنفر بودم که سر یه موضوع کوچیک خونه رو ترک میکنه و منو زجر میده با خودم میگفتم اصلا نمیخوام صد سال سیاه برگرده، از یه طرف هم حرفهای بقیه و سرزنشهاشون و آرزوهایی که داشتم و هیچ وقت بهشون نرسیده بودم رو یادم میومد، دوست داشتم که برگرده. این طور وقتا آدم میفهمه چقدر بی کسه!
پنجشنبه زنگ زد و هزار تا حرف زشت زد و بازهم با بدبینی مطلق تمام قضایا رو واسه خودش تفسیر کرده بود، فقط واسه بعضی از قسمتای صحبتاش که به نظر خودم مقصر بودم عذر خواهی کردم، یه دفه هم قطع کرد و.....
نمیدونم چم شده بود اما تنفر زیاد باعث شده بود دیگه خیلی واسم مهم نباشه،البته خیلی از خیلی چیزا میترسیدم و باز تپش قلب اومده بود سراغم.دو روز بود هیچی نخورده بودم. اما واسه نهار برگشت خونه،از تعجب شاخ دراورده بودم،اصلا به روی خودم نیوردم.نهارشو خورد رفت دانشگاه.شب هم به موقع اومد،گفتم دارم میرم خونه مامانم حالشونو بپرسم(5 دقه راهه) گفت من تا وقتی تو نیای نمیام. گفتم باشه قبول اما منم زمانی میام خونه مامانتینا که واسش مهم باشم و رفتارای اشتباهشو که خودتم قبول داری کنار گذاشته باشه ،پریشب هم بهت گفتم اما پیش بابات هر وقت بگی میام و خیلی هم براش احترام قائلم. همیشه هم حالشو پرسیدم و بهش تلفن زدم و ازش سر زدم.:163:
که دیدم داره راه میفته که باهام بیاد و با هم رفتیم!!اونجا هم نسبتا خوب بود،جمعه هم رفتارش خیلی خوب بود.
نمیدونم چرا نذر داشت دو شب منو آزار بده تا صبح نخوابم و نگران باشم؟:33:
واقعا نفهمیدم.:162:
دل عزیز مثله اینکه متاسفانه من نه هنر زندگی کردنو بلدم و نه هم استعدادشو دارم.
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
سبکتکین جون شما خوبی؟ اوضاع بهتر شده؟
مامانتون قبول کردن خونه خودت بمونی؟
دلم واسه سرافراز هم خیلی تنگ شده
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
ممنونم خوبم فقط اوضاع تو و شميم نگرانم مي كنه . چون يه وقتايي قاطي مي كنين و مي زنين هر چي رشته بودين و زحمت كشيده بودين رو هدر ميدين . يه كمي حواستو بيشتر جمع كن و نذار زحمتايي كه كشيدي هدر بره سعي كن تكنيك هايي رو كه تو اين سايت ياد مي گيري يه جوري تو زندگيتم پياده كني . . خيلي خوشحال شدم كه همسرت برگشت خيلي .:46:
يه مدت مجبور شدم رابطه ام رو با خانوادم كمتر كنم چون نگراني هاي بيش از اندازه شون هم باعث ميشد خودم عذاب بكشم هم خودشون . يه خورده كه گذشت اوضاع بهتر شد . متاسفانه خانواده من زياد اهل حرف منطقي زدن و نشستن پاي درددل آدمو ندارن . هر چي هم حرف بزني تهش ميزنن زير گريه و انگار نه انگار يه ساعت داشتي روضه مي خوندي براشون . ولي به هر حال ديگه كم كم داره حل ميشه خدا رو شكر .
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
آفتاب همدرد عزیز
خیلی خیلی خوشحالم
:43:
سبکتکین عزیز
ببخش که با کارهام اذیتت میکنم
ولی به خدا یه دفعه همه انگیزه و آرزوها و شخصیت و هرچی که دارم پایمال میشه
هیچی برام نمیمونه
اونموقع هست که نمیفهمم چکار میکنم
فقط از روی سوز دلم رفتار میکنم
ولی سعی میکنم دیگه تکرار نشه
برام دعا کن امشب قضایای خونه ما هم حل بشه
:46:
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
سلام آقای تسوکه.خوبین؟ چه خبر از درسا؟ کارا؟ راستی دیگه از ازدواج کردن منصرف شدید؟
خانوم دل شما خوبین؟حرفاتون همیشه به دل میشینه. همیشه دوست داشتم شما یه کلاسی بزارین که توش آداب زندگی کردنو یاد بدین(البته فک کنم من بازم تجدید میشدم)
سرافرازجونم که اصلا منو یادش رفته متاسفانه.:46:
به هم قول دادیم که باهم خوب رفتار کنیم ،رفتارش باهام خیلی خوبه اما همه در جهت آرزوهای خودش! متاسفانه خیلی شوق و ذوق بچه داره، دلم نمیاد دلشو بشکنم اما از طرفی اصلا اصلا نمیتونم حتی فکرشو بکنم. فقط به بهانه دندونپزشکی و رژیم و..... دارم به تعویق میندازمش. نمیدونم تا کی میتونم.
واسم از دندونپزشک وقت گرفته و طبق رژیم خاصی که احتمالا یکی از دوستاش بهش داده غذا میخوره! و مدام به من هم توصیه میکنه. کافیه یه چیز الکی بگم سریع تهیه میکنه .انواع آزمایشاتو به دوستش گفته،واسم نوشته.
بهم میگه فکر نکن به خاطر این موضوع باهات مهربونم نه ،از این به بعد همیشه همین طوری میمونیم و اینو بچه تثبیت میکنه!
نمیدونم باید چی کار کنم؟من اصلا شبیه بقیه خانوما نیستم!
خیییییییلی میترسم.
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
مینا جان! عزیز دلم میتونی بهم بگی یعنی چی که شبیه بقیه ی خانوم ها نیستی؟
میشه برامون بگی که از چی می ترسی؟ یا اگر دوست نداشتی روی یه کاغذ بنویسی که من می ترسم از ...
من می ترسم که اگر ...
همه رو برای خودت لیست کن! برو ته دل مینا و خوب به عمق وجودش آگاه شو!
مینا از چی می ترسه؟!
هدفش چیه و از زندگی چی میخواد؟
آیا مینا با همسرش تونسته یه تیم تشکیل بده؟
آیا مینا تونسته برنامه ی زندگیش رو مثل برنامه های شخصیش مشخص کنه و تا اون قسمتی رو که مربوط به سهم خودش هست رو انجام بده!
آیا مینا برای زندگی مشترکش هم برنامه ریزی داره؟ یا نه؟ مینا فقط و فقط حواسش به برنامه های شخصیه خودش هست!
مینا جان! من هم خیلی دنبال راه حل بودم برای اینکه زندگی کنم! اما می دونی به چه نتیجه ای رسیدم؛ به اینکه با خودم رو راست باشم و ببینم من چی میخوام؟ من عمق وجودم چه انتظاری از خودم و همسرم دارم و آیا در دنیای واقعی من میتونم به اهدافم برسم! اگر میتونم به چه ابزارها و لوازماتی نیاز دارم!
من چی میخواستم برای اینکه به هدفم برسم!
هدف من داشتن آرامش در زندگی بود! پس باید ریشه یابی میکردم که برای داشتن یه زندگی آروم به چه مهارتهایی نیاز داشتم! بزرگترین مشکل من این بود که دیدم به زندگی سخت بود و من فکر می کردم برای رسیدن به بهترین زندگی باید سخت و مشکل و پیچیده دید؛ باید عجله کرد؛ چون زمان زیادی ندارم و روزهای زندگیم داره میگذره؛ اما من اشتباه می کردم؛ من برای رسیدن به آرامش باید صبورتر می بودم؛ باید همسرم رو می پذیرفتم و به زیبایی های وجودیش فکر میکردم؛ حالا باید به خودم ثابت می کردم که اگر زیبایی هایی داره به روش بیار و بهش با همه ی وجودت عشق بورز!
من باید به جایی می رسیدم که از عشق ورزیدن به همسرم لذت می بردم؛ من الان که همه ی وجودم پر شده از عشق ورزیدن به همسرم؛ الان که وقتی بهش محبت میکنم لذت می برم؛ الان هم به دنبال برنامه های شخصیم هم هستم؛ منتها این دفعه دیگه با ذهنی آرومتر؛ این دفعه دیگه من یه عشق دارم در کنارش که آرامش دارم و حالا در کنار زندگیم باید به اهداف خودم هم برسم!
حالا من و همسرم اهداف مشترک داریم و البته من در کنار هدفهای شخصیم هیچ وقت اهداف مشترکمون رو فراموش نمی کنم و همسرم پاسخ همدلی و دوست داشتن عمیق من رو میده و ما داریم با هم زندگی میکنیم با لذت بیشتری!
همسرم به عمیق بودن محبتم و نداشتن توقع در مقابل این عشق ورزی ها داره پاسخ میده!
مینا جان! خواهش می کنم به خودت کمک کن که زندگی کنی و لذت ببری از لحظاتت!
مینا تو از مشترک شدن می ترسی؟ درسته؟
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
مینا جان! عزیز دلم میتونی بهم بگی یعنی چی که شبیه بقیه ی خانوم ها نیستی؟
دل عزیزم حدس میزنم همه خانوما دوست دارن یه روزی مادر بشن،خوشحالن از این قضیه، خجالت نمیکشن،اما من نه، حتی اگه الان به شماها هم بگم شاید دعوام کنید (با این حسایی که من دارم)
میشه برامون بگی که از چی می ترسی؟ من می ترسم از اینکه کارمو از دست بدم، از اینکه تواناییشو نداشته باشم، از دردهاش، از مسئولیتش و..........
مینا از چی می ترسه؟!
از اینکه از فرط خجالت حتی از خونه در نیام،از اینکه خونه نشین شم،از اینکه شوهرم بذاره بره و من تنها بمونم با یه بچه و یه دنیا مسئولیت یااینکه حتی اونو هم ببره با خودش! و......
من برای رسیدن به آرامش باید صبورتر می بودم؛ باید همسرم رو می پذیرفتم و به زیبایی های وجودیش فکر میکردم؛ حالا باید به خودم ثابت می کردم که اگر زیبایی هایی داره به روش بیار و بهش با همه ی وجودت عشق بورز!
:302::302::302::302::302:
راستش بعضی وقتا ار ته دل دوسش دارم وقتی نکات مثبتشو میبینم اما وقتی یادم میاد که سر هر موضوع کوچیکی مثلا از خونه گذاشت رفت و من تا صبح گریه میکردم نفرت تمام وجودمو پر میکنه
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
مینا جان فقط خودت به خودت می تونی کمک کنی.تو باید بخوای.:72:
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
مینا جان! لیست کلیه ی ترسهات رو بنویس و با خودت رو راست باش!
خوبه که داری به نتایج درستی از خودت می رسی!
مینا از مادر شدن می ترسی؟! چرا؟ خجالت می کشی؟ چرا؟ به خاطر محیطی که در اون کار میکنی یا بخاطر یکسری از افکارها که درون ذهنت هست؟
مینا! فکر میکنی مادرشدن یعنی چی؟
یعنی به نظر تو مادر شدن این موهبت الهی این قدر خجالت داره؟
اما من فکر نمی کنم ریشه ی ترسهات این خجالت کشیدنه باشه؛ ریشه یابی کن؛ باز یکسری چیزهای دیگه ای هم درونت!
با ما و با خودت رو راست باش! ما شما رو نمی شناسیم، اما هممون داریم به هم کمک میکنیم که بهتر زندگی کنیم!
پس نیازی نیست که از دعوا کردن ما هم بترسی! تو این حق رو داری که تلاش کنی که بهتر باشی؛ حتی اگه بخوای بحث کنی؛ یا اینکه دیگران دعوات کنند که بهتر ببینی! عزیز دلم ما هیچ وقت دعوات نمی کنیم، چون ما در هر لحظه ی زندگی تو نیستیم و نمی تونیم به جای تو فکر کنیم و تصمیم بگیریم!
بنابراین؛ میخوام که بیشتر بنویسی و از آنی عزیز و بزرگوار هم میخوام که به تاپیکت سری بزنه؛ گرچه خودم الان شارژ نیستم و نمی تونم ازش تقاضا کنم، اما اگر میتونی خبرش کنم که کمکت کنه برای رویارویی با ترسهات!
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
من مرتب تاپیکتو دنبال کردم.به نظرم همه مشکلاتون از عدم مهارته هر دوی شماست و چون تو اینجائی تو رو مخاطب قرار میدم می گم تو باید زدگیتو هموار کنی چرا زندگیت اینقدر فراز و نشیب داره؟خواهشی می کنم تلاشتو کن
حالا که اون اومد خونه مادرت تو هم پیشنهاد بده برید به مادرش سر بزنید البته تنها نرو تا اگه باهات بد رفتاری کردن ببینه البته انتظار نداشته باش ازت دفاع کنه قط باید ببینه چقدر زندگی و اونو دوست داری .
باید ببینه تو قدر شناسی.تو قدر خوش رفتاریاشو می دونی.تو باید اونو به طرف ثبات اخلاقی هل بدی.با هدیه برو دیدن مادرش.
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
چرا؟ به خاطر محیطی که در اون کار میکنی یا بخاطر یکسری از افکارها که درون ذهنت هست؟
دل عزیز گفتم خدمتتون،هم به خاطر محیط و شرایط کاری و هم به خاطر افکاری که تو ذهنمه که فکر نمیکنم خیلی هم دور از حقیقت باشه.
" از اینکه کارمو از دست بدم، از اینکه تواناییشو نداشته باشم، از دردهاش، از مسئولیتش و......
از اینکه از فرط خجالت حتی از خونه در نیام،از اینکه خونه نشین شم،از اینکه شوهرم بذاره بره و من تنها بمونم با یه بچه و یه دنیا مسئولیت یااینکه حتی اونو هم ببره با خودش! و......"
بنابراین؛ میخوام که بیشتر بنویسی و از آنی عزیز و بزرگوار هم میخوام که به تاپیکت سری بزنه؛
ممنونم از محبت شما.
ار اینکه محبتای شوهرم فقط خاص این دوره باشه،تازه همین دوره هم فقط به خاطر خودش باشه هم میترسم.ما واقعا باهم صمیمی نیستیم،هر کدوممون محتاطانه برخورد میکنیم ،هیچ اعتمادی هم این وسط نیست!ته ته دلم دوستش ندارم حتی با اینکه متاسفانه بهش وابستم،این وابستگی یک طرفه از هرچیزی بیشتر آزارم میده.مثلا همین دیروز میخواست یه ماموریت سه روزه بره،شب چون دیرکرده بود بهش تلفن زدم، تازه اونجا بهم میگه فرداشب ساعت 7 دارم میرم مشهد! الان اومدم بلیت بگیرم!(پنهان کاری) .این بماند که چقدر ناراحت شدم و با دوتا زبون بازی از دلم دراورد.فرداش با عجله از سر کار برگشتم 4.5،نهارمو نخورده بودم واسه اون اورده بودم که ببره واسه تو راهش و غذای تازه بخوره،هزار تا کار واسه خودشیرینی تو ذهنم برنامه ریزی کرده بودم که واسش انجام بدم. اما اون حتی خونه نمونده بود که با من خداحافظی کنه،(حتی صبحم به من نگفته بود که بعد از ظهر نمیاد با اینکه میدید من کلی برنامه ریزی کردم و میدونست دوس دارم بیاد و ناراحت میشم،حتی ازش خواسته بودم!) بهش زنگ هم که زدم گفت غنیمت بوده حداقل کلاسای ساعت 4 تا 6 رو میتونستم برم،یعنی چی بیام خداحافظی؟ خوب خداحافظ دیگه!منم گریم گرفته بود اما یه ذره هم گریه من واسش مهم نبود! حالم از خودم واسه اینکه من انقدر بهش وابستم و اون بی تفاوت ،بهم میخوره.
این درحالیه که وقتی من میخوام برم قبلش باید کلی هواشو داشته باشم که گریم نندازه و با دل خوش برم.
نه معنی خودشیرینی رو میفهمه نه معنی خداحافظی رو و نه هم واسش مهمه که من این سه شب کجا هستم نیستم تنهام یا نه. انگاری تنها گذاشتن من واسش یه عادت شده.(در سال دو سه بار بیشتر ماموریت نمیره، با قهرکردنای خودش منظورمه)
به نظر من شوهر من اصلا ثبات شخصیتی نداره!
نمیتونم به رفتارش و به کارهاش اعتماد کنم. شرایط کاریمو و خجالتهامم که مزید بر علت میشن.
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
بهت نمیگه چون خوب معنی دوست داشتن و خودشیرینی رو حس میکنه!
بهت نمیگه چون حس کرده که از ته قلبت دوسش نداری!
مینا جان! همسر شما یه فرد عاقل و بالغه؛ درست مثل شما!
تو به زندگیت اعتماد نداری و این مهم ترین دلیل برای بچه دار نشدنت هست! تو با همسرت صمیمی نیستی و داری براش نقش بازی میکنی و متاسفانه همون جوری که شما داری درک میکنی که توی این زندگی چه خبره؛ ایشون هم به همون نسبت درک میکنند! منتها با یه تفاوت و اون اینه که من هنوز هم با همه ی این تفاسیر خوب دارم متوجه میشم که همسرت دوست داره و این دوست داشتن فقط و فقط بخاطر شماست!
ببین مینا جان! هیچ مردی اگر زنش رو نخواد و دوسش نداشته باشه، تصمیم نمی گیره که بچه ای از ایشون داشته باشه!
آیا شما فکر میکنی بچه ای اگر به دنیا بیاد؛ فقط مال پدرشه که میگید بچه دار شدن رو هم برای خودش میخواد؟
همسر شما میخواد بچه دار بشید چون میخواد تو رو برای خودش داشته باشه؛ چون دوستت داره و نمی خواد از دستت بده!
اما درست میگی؛ هر دوی شما وابستگی تون بیشتر از دوست داشتن هاتون شده!
شما به همسرت وابسته ای و دلت میخواد بخاطر خودت؛ تنهاییت؛ دوستاتت؛ خانواده ات یا حتی آبروت، اون رو به هر نحوی داشته باشی؛ حتی اگر رابطه ی شما بدترین نوع رابطه باشه! و البته اینها هم از ترسهای شما نشات میگیره!
از اینکه می ترسی تنها بشی
می ترسی دیگران سرزنشت کنند
می ترسی دیگران دوست نداشته باشن
می ترسی شخصیت و غرورت خدشه دار بشه!
مینا جان! تو دختر باهوشی هستی و همیشه موفق بودی و الان نمی خوای دیگران ببینند که در زندگی خانوادگیت نتونستی مثل همیشه موفق باشی!
اما این نوع برخورد، برای همسرت آشکار شده و ایشون خوب درک میکنند که شما خودت و البته خیلی خیلی ببخشید خودخواهی هات رو بیشتر از ایشون دوست داری!
مینا معذرت میخوام که برات تند نوشتم؛ فقط دوست دارم کمی تا اندکی خوب فکر کنی!
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
بهت نمیگه چون حس کرده که از ته قلبت دوسش نداری!
نه،من اونو دوسش دارم اما اون منو دوسم نداره ،احساسمو درک نمیکنه حداقل زمانی که خودم دارم بهش احساسمو میگم که دیگه میتونه بفهمه.(به خدا چون من اونو دوست دارم اما اون نه، دارم تمرین میکنم که مهرشو از دلم درارم دیگه!)
من هنوز هم با همه ی این تفاسیر خوب دارم متوجه میشم که همسرت دوست داره و این دوست داشتن فقط و فقط بخاطر شماست!
پس چرا من باید آخرین لحظه متوجه بشم کجا داره میره؟پس چرا کلاس درسیشو به خاطر هر موضوعی کنسل میکنه جز من؟ پس چرا حتی از یه خداحافظی دریغ میکنه؟
اتفاقا این چند وقت که باهام خوب شده بود ازش خواستم که با هم عشقولانه باشیم و کارهای رمانتیک رو مسخره نکنه،اما اون حتی خداحافظی رو هم دریغ میکنه و منو مسخرم میکنه؟:302::302:
من این کار رو هم به خاطر آبروم میخواستم؟!
غذامو نخوردم به خاطر آبروم میخواستم؟!
آیا شما فکر میکنی بچه ای اگر به دنیا بیاد؛ فقط مال پدرشه که میگید بچه دار شدن رو هم برای خودش میخواد؟ آره در نهایت مال اونه دیگه.(از نظر حقوقی)
اما درست میگی؛ هر دوی شما وابستگی تون بیشتر از دوست داشتن هاتون شده!
شوهرمم به من وابستس!!!!!!!واقعا؟؟
مینا معذرت میخوام که برات تند نوشتم؛ فقط دوست دارم کمی تا اندکی خوب فکر کنی!
خیلی ازت ممنونم.شما خیلی به من لطف دارین:72:
میشه واسم توضیح بیشتری بدید در مورد سوالام لطفا:46:
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
"پس چرا من باید آخرین لحظه متوجه بشم کجا داره میره؟"
شاید این موضوع خیلی اتفاقی پیش اومده براش! شاید این هیچ وقت برات مهم نبوده که وقتی نیست احساسات بدی داری؛ شاید مهم بوده و بهش بروز ندادی که دلم میخواد قبل از رفتنت یه شب خوب کنار هم داشته باشیم که حداقل کمتر دلتنگ هم بشیم!
فکر میکنی اگه متوجه بشی که کجا داره میره؛ چه کارهایی واسش انجام میدادی؟
آیا قبلا ها اگر موقع سرما جایی میخواست بره؛ اون قدر بهش توصیه های مادرانه نه؛ توصیه های عاشقانه می کردی که مواظب خودش باشه؛ یا نبودش رو یه موقعیت مناسب میدی برای اینکه تنش کمتری داشته باشید؟ برای اینکه یه فرصت بهم بدید که حداقل یه کم احساسات خوب قبلی تون برگرده!
"پس چرا کلاس درسیشو به خاطر هر موضوعی کنسل میکنه جز من؟"
میتونی چند تا مساله ی مهم مثال بزنی که بخاطرشون کلاسهاش رو کنسل کرده و اتفاقی موضوعی که تو خواستار اون بودی به قیمت کنسلی کلاسش! در ضمن فکر میکنی موضوعاتی که بخاطرشون کلاسهاش رو کنسل کرده؛ مستقیم و غیرمستقیم سود اون به زندگی تو و به تو برنمیگشته!
"پس چرا حتی از یه خداحافظی دریغ میکنه؟"
برای اینکه از خداحافظی های قبلی خاطره ی خوب نداشته!
برای اینکه شاید بیشتر اوقات ماموریت رفتن هاش فرصتی شده براش که یه کم آرامش به دست بیاره بجای دلتنگی!
برای اینکه شاید این موقعیت ها براش حکم یه فرار رو داشته!
برای اینکه شاید همسرش هیچ وقت موقع رفتنش، دسش رو حلقه نکرده دور گردنش و با ناز و عشوه و حتی لمس گونه هاش بهش نگفته که هر لحظه نبودنت برام به اندازه ی یه عمر میگذره!
برای اینکه بودنش و نبودنش؛ توی اون خونه یه حس رو بیشتر بهش منتقل نمی کنه که همه چیز عادیه!
"اتفاقا این چند وقت که باهام خوب شده بود ازش خواستم که با هم عشقولانه باشیم و کارهای رمانتیک رو مسخره نکنه،اما اون حتی خداحافظی رو هم دریغ میکنه و منو مسخرم میکنه؟"
چرا از ایشون خواستی! چرا عمل نکردی! چرا بهش نمی فهمونی که همه ی وجودت و دوست داشتنت سرشار از ایشونه! چرا باید حرفش رو بزنی که بیا عشقولانه باشیم؛ وقتی ناراحتت کرد و تو به روش لبخند زدی و رفتی نشستی کنارش و حرف رو عوض کردی یعنی دوست دارم!
وقتی خسته بود؛ موقع خواب ازش خواستی که ماساژش بدی؛ یعنی درکت میکنم!
وقتی سر کار که بهت زنگ زد؛ با روی خوش و با خنده جواب تلفنش رو دادی یعنی دوست دارم!
وقتی بابت اینکه به فکر زندگیتون هست؛ ازش تشکر کردی قلبا یعنی قدرش رو می دونی!
وقتی در مورد سختی ماموریت کاریش حرف رو پیش میکشی و اینکه چقدر اذیت میشه، بهش میگی یعنی ارزش کارت رو می فهمم!
وقتی به برنامه ریزیهاش احترام میذاری و می پذیریش یعنی بهت اعتماد دارم!
وقتی شب همه ی وجودت رو به چشماش می سپاری و بدون آه و ناله؛ از اینکه اون این قدر خوب تونسته ارضات کنه ازش تعریف می کنی یعنی اقتدارش رو زنده کردی!
"من این کار رو هم به خاطر آبروم میخواستم؟!
غذامو نخوردم به خاطر آبروم میخواستم؟!"
نه؛ تو دوست داری که رابطه تون رمانتیک بشه؛ اما کم تحمل و پر توقع هستی؛ تو همسرت رو دوست داری؛ اما به ازای یه کار کوچولو که براش انجام میدی؛ پر میشی از توقع که باید یه لیست بلند بالا برات انجام بده!
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
من از بچگی آدم خیلی احساساتی بودم،همیشه موقع خداحافظی بدترین لحظات زندگیم بود، پر از اشک و دعا.
چندین بار تا حالا ازش خواستم،تا حالا بارها و بارها به من چیزی از رفتنش نگفته،ازش گله کردم،گریه کردم،خواهش کردم اما...........
زمانی که ازش خواسته بودم عشقولانه باشیم دقیقا زمانی بود که شام مورد علاقشو درست میکردم،به خودم رسیده بودم،واسش کلاه خریده بودم، چند روز بود صبح زود واسش انواع تنقلاتو بسته بندی میکردم تو کیفش میزاشتم،
بارها زمانی که دیر میومد خونه بهش میگفتم خسته نباشی اما اصلا لازم نیست انقدر به خودت سخت بگیری، تازه منم خیلی تنهام بیا با هم خوش بگذرونیم،بریم بیرون،بریم پارک ،کارهای بانکیشو انجام داده بودم تا اون درسشو بخونه.
همیشه بهش گفتم بدون تو زندگی واسم خیلی سخت میشه(متاسفانه متاسفانه چون بهش وابستم و اعتماد به نفسم صفره) حتی همین دفه آخر گفتم کاش میدونستی چقدر تا صبح ترسیدم وقتی خونه نیومدی.قول بده دیگه تنهام نذاری.:302::302::302::302::302:
میدونید چرا انقدر بهش بها میدادم؟چون محبتا و حرفای این چندروزشو باورکرده بودم.چون سادم.
چون میدونم تا وقتی من خوب نباشم نباید توقع خوبی داشته باشم.اما افسوس.............
اگه کسی خواب باشه میشه بیدارش کرد اما اگه خودشو به خواب زده باشه هیچ کاری ازمون برنمیاد.
اون به خواسته ها و گریه و احساسات من توجه نمیکنه،کار خودشو انجام میده،وقتی اومد با یه سوغاتی خیلی کوچیک، با یه خنده دوباره دل من(به قول بنده خدا،گوش مخملی) رو به دست میاره. منم که همیشه از رفتنش میترسم پس باید سکوت کنم و لبخند بزنم!
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
خواهرم
ممکنه بدونم اخرین بار که تستهای هورمونال انجام دادید کی بوده و وضعیتتون رو طی اخرین ویزیت چگونه ارزیابی کرده اند؟
در صورتیکه جواب ازمایشات و نظریه سونو رو برام بذارید ممنون می شم
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
این تاپیک به علت طولانی شدن قفل می شود
آفتاب همدرد عزیز
بهتره تاپکی در راستای شناخت بیشتر خودت و تلاش برای تغییر روی خودت با بیرون آمد از تمرکز بر دیگران باز کنی .تا نتیجه بهتری از راهنمائیها دریافت کنی
موفق باشی عزیزم
.