سلام اقلیما جونم
خیلی خوشحالم که راهشو پیدا کردی، مطمئنم موفق تر هم میشی
برای منم دعا کن
:43:
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام اقلیما جونم
خیلی خوشحالم که راهشو پیدا کردی، مطمئنم موفق تر هم میشی
برای منم دعا کن
:43:
سلام
دیروز همسرم قرار بود دیرتر بیاد خونه دیرتر یعنی آخر شب به خاطر کارش
منم به خودم گفتم نمیرم خونه مامانم اینا تا اونم بفهمه که دوست ندارم تنهایی برم جایی و تنهایی تو خونه رو ترجیح دادم
بهم ظهر زنگ زد گفت نمیری خونه بابات اینا تنها نمون گفتم معلوم نیست و گفتم که بدون تو هیچ کجا دوست ندارم برم
نزدیک های اذان بود مامانم بهم زنگ زد بعد که قطع کردم خیلی دلم گرفت بلند شدم لباسامو پوشیدم راه افتادم رفتم خونه بابام اینا
دم در خونه بابام اینا بودم sms داد که می خواستم بیام خونه ولی به کارت برس می مونم به خاطر تنهایی تو می خواستم بیام
بهش زنگ زدم که برمی گردم بیا خونه
ولی خیلی ناراحت شدم از اینکه چرا باید اینقدر از پدر و مادر من دوری کنه و اشکم می اومد
اومدم خونه و اصلا به روی خودم نیاوردم چند تا تمرین تنفس کردم
بهم گفت خوب می موندی منم گفتم خوب می اومدی اونجا هیچی نگفت
بعدشم شب خیلی خوبی رو باهم داشتیم
امشب می خوام بهش بگم فردا بریم به پدر و مادرامون سر بزنیم اگرم گفت نه که نه گفته دیگه خودم بیشتر برای گفتن نه اش آماده کردم تا آره اش
برام دعا کنید
مرسی شمیم عزیز حتما برات دعا می کنم
اقلیما این نیز میگذرد ...
گل گفتی صحرا جان ولی چه جوری گذشتنش مهمه
اینقدر بحرانو پشت سر گذشتم که دیگه حتی می خوام در مورد کوچکترین مسائلم با همسر گرام حرف بزنم هزار بار فکر می کنم اینور و اونورش می کنم تا خدای نکرده مشکلی پیش نیاد و می ترسم
چه قدر زندگی زناشویی سخته:302:
هیچ وقت فکرشم نمی کردم که اینقدر سخت و ظریف و حساس باشه
قبل از ازدواج راحت نظرمو می گفتم راحت حرف می زدم راحت غر می زدم راحت می خندیدم راحت گریه می کردم ولی حالا باید برای ساده ترین مسائل کلی ذهنمو مشغول کنم
درست عین یه پازل n تیکه که باید تیکه هاشو درست سر جاش بذاری
سلام اقلیما جون
میفهمم چی میگی
منم با زمان خونه پدریم کلی فرق کردم
یه دختر شاد و شیطون بودم که از همه چی لذت میبردم، ولی حالا اینقدر استرس و مشغله فکری دارم که پدرم داره در میاد
بعضی وقتا دلم برای آرامش و شادی خونه بابام تنگ میشه
دیگه از هیچ تعطیلی لذت نمیبرم
یه جورایی با چیزی که از ازدواج تو ذهنم داشتم خیلی فرق داره، فکر میکردم آرامشم بیشتر میشه ولی از دست دادمش
سلام
اگه همه نمی خواین باهام دعوا کنید باید بگم فکر کنم ماها اینجوریم وگرنه من دوستام میبینم نمیگم بی مشکلن ولی مسایلشون خیلی ساده ترهست همشم ارد میدن ابم از اب تکون نمیخوره :316: ولی دور از شوخی
اقلیما این مسایل فقط واسه تو نیست واسه اکثر ماهاست که ابتدا مهارت هارو یاد نگرفتیم وفکر کردیم زندگی چه قدر سادس مثلا" خود من فقط روابط خوب پدر مادرم دیدم یا اگه مشکلی بوده دیدم حل شده ولی ندیدم چه جوری فکر می کردم همه ادما مثل پدرمن و یهو برخورد کردم با یه ادم کم سن سال و ناپخته انتظار همون پختگی هارو از همسرمم داشتم ... حالا بعد ایجاد یه عالمه تنش از بین رفتن خیلی حرمت ها حالا میخوایم چینی های شکستمون بند بزنیم ای کاش خیلی چیزارو که الان از تاپیک ها دارم یاد میگیرم قبلا" بلد بودم تا اوضاع اینقدر وخیم و پیچیده نمی شد از طرفی همسرامون هم بدتر از ما مهارت هارو بلد نیستن و شاید حتی فکر یاد گیریشم نمی افتن.
بهرحال من مطمینم این قطع ارتباط شما خیلی موقتی هست بزودی حل میشه اگه جای من بودی بعد 9 ماه طرفت یکمم کوتاه نمیومد چیکار میکردی با یه عالمه ادم که از نگاه هاشون می فهمم سوژه همه شدیم واقعا" وحشتناکه
ای کاش خیلی قبل تر sci میشناختم می فهمیدم چی کار کنم
سلام اقلیما جان
خوبی؟
چه خبر؟
من فقط میام اینجا ببینم چکار کردی، زود بنویس که منتظرم
:43:
سلام به همه دوستان
راستش تعطیلات بسیار خوب و پرباری داشتم
روز عید از همسر گرامی خواستم تا به پدر و مادر خودم و خودش یه سری بزنیم که مخالفتی نکرد که ناهار خونه پدر و مادرم رفتیم و خیلی خوب بود
یک روز و یک شب هم کنار مادر همسرم که تهران بود و شب تنها بود گذروندیم البته به پیشنهاد من که اولش مادر همسرم برخورد سردی با من داشت که من اصلا به روی خودم نیاوردم و اونم کم کم از این حالت در اومد و خیلی عادی و خوب بعدش برخورد کرد
جمعه به پیشنهاد همسرم به امامزاده رفتیم و به پدر همسرم سری زدیم که هنوز تنونستیم جز سلام و احوالپرسی کلمه ای با پدر همسرم حرف بزنم و اصلا نمی تونم باهاش صحبت کنم ولی در کل خوب بود و به من اونجا خوش گذشت
دیشبم به مادر همسرم که خونشون تنها بود زنگ زدم و ازش خواستم بیاد خونمون و تنها نمونه که قبول نکرد و تشکر کرد
امیدوارم بتونم رابطه خوب و متعادلی رو برقرار کنم تا دیگه به مشکلات گذشته بر نخورم
راستی چند تا ناراحتی هم از همسرم پیش اومد که من اصلا به روی خودم نیاوردم و با تمرین تنفس نسبت بهش بیتفاوت شدم
یکیش این بود که همسرم رفت بود بیرون خونه برای خرید و به خواهرش بیرون خونه زنگ زد و من خیلی ناراحت شدم چون قبلش که خونه بود ازش خواسته بودم که زنگ بزنه و حال بچه خواهرشو بپرسه ولی.......
منم بروی خودم نیوردم من شماره خواهرشو تو گوشیش دیدم
اقلیما جان خیلی خوشحالم
تمام خستگیم از تنم بیرون رفت
ایشالا همینطوری ادامه پیدا میکنه و روز به روز بهتر میشه
:227::227::227:
شوهر منم از این کارا میکنه
مهم نیست
مهم نتیجه ای هست که گرفتی :43:
:72: اقلیما جان واقعا خوشحال شدم
انشا الله رابطتو به خوبی حفظ کنی
سلام خیلی ممنون شمیم و صحرای عزیز ولی شروع این رابطه پر از نگرانیه
و در حای که باید تمام نکاتی که قبلا برای رابطه با خانواده همسر گفتن رو بکار بگیرم
اقلیما جان نتایجی که گرفتی نشون میده، هنوز از طرف خانوادش پذیرش داری
این کلی جای امیدواریه
با تلاش تو ، همه چیز روبراه میشه
سلام به همه دوستان خوبم که این مدت به من کمک کردند
یه سواب دارم ازتون می خوام راهنماییم کنید
گاهی وقتا تو رابطه ام با خانواده ی همسرم یه سری حساسیت ها می آد سراغم که قبلا هم این حساسیت ها را داشتم و گاهی باعث بحث های شدید با همسرم می شد
مثل اینکه وقتی با خانواده همسرم هستم احساس می کنم از جانب همسرم نادیده گرفته میشم و نفر دوم میشم براش
ویا گاهی وقتا حرفایی رو به مادرش می زنه برای ابراز محبت که من احساس می کنم این حرفا مال من و باید به من گفته بشه
به هر حال دلم نمی خواد دوباره حساسیت نشون بدم چون می دونم اونم مادرشیه و نیاز به محبت همسر من به عنوان پسرش داره از طرفی دلم نمی خواد این آرامشی که به لطف شما دوستان خوبم تو تالار تو زندگیم حکم فرما شده رو از دست بدم
دیروز دوباره مسئله پیش اومد که حساسیت نشون دادم و سعی کردم به حساسیتم توجه نکنم و کاملا نادیده اش بگیرم و اصلا تو ظاهرم نشون ندم
ولی همسرم خیلی وقتی ناراحت میشم زود می فهمه
وقتی داشتیم از خونه مادرشوهرم بر می گشتیم با اینکه من عادی بودم متوجه شد و ازم پرسید چی ناراحتت کرده ولی من گفتم از چیزی ناراحت نیستم اینقدر اصرار کرد که می دونم از چیزی ناراحتی و .......
ولی بازم نگفتم چون می دونم گفتنش دردی از زندگی ما دوا نمی کنه چون چهار سال گفتمو اوضاعمون بدتر شد
بهش گفتم چیزی نشده که بخوام ناراحت باشم ولی اگه چیزی شده باشه گفتنش دردی دوا نمی کنه چون چهار سال اینطوری بودیمو روال زندگیمون بد بود چهار سال گفتمو همه حرفام از نظر تو بی منطق بود و حالا می دونم که همه چیزو می دونی و دیگه نمی خوام سر حساسیتام بحث کنیم چون بی فایده است راه حلشم مبارزه من با خودمه
آیا عکس العمل من درست بوده
به نظرتون عکس العمل درست چیه با فرض اینکه من دارم با این حساسیتم مبارزه می کنم
جناب sci به من گفتید همسرتون مسئول کشف عواطف شما نیست و نباید اونها رو تو وضعیت بلاتکلیفی قرار داد
ولی اگر من دلیل ناراحتیمو می گفتم شروع دوباره یه بحث دوباره بود
شاید درست فکر نمی کنم
آخرشم همسرم بهم گفت پس دیگه ام از من توقع نداشته باش تا همه چیزو بهت بگم
مادر و خانواده همسرت را رقيب خودت ندون بلكه اون ها را با خودت در يك تيم ببين كه باهم داريد تلاش مي كنيد تا شوهرت را از محبت سيراب كنيد تا براي دريافت محبت به جاهاي ديگه مراجعه نكنه.:305:
به نظرم نبايد به شوهرت بگي به مادرت حرف هاي محبت آميز نزن يا اون ها را در درجه اول به لحاظ توجه قرار نده.
مي توني ازش بخواي (البته بدون اينكه هيچ اشاره اي به خانوادش و مادرش بكني) كه به تو هم توجه نشون بده و حرف هاي محبت آميز بزنه. (موقع مطرح كردنش آداب گفتگوي جناب دانشمند را فراموش نكن.)
به نظرم اين چيزا اصلا مهم نيست. بر موضوعات بي ارزش حساس نشو و آرامش ارزشمندي را كه بر زندگيت حاكم شده را حفظ كن و بر هم نزن.:305:
می دونم لیلا جون خوب منم دارم همین کارو می کنم
و میخوام با این حساسیتم مبارزه کنم با هر قیمتی که شده
ولی چیزی چهار سال برات پیش می اومده یه شبه گذاشتنش کنار خیلی سخته و یکم زمان می بره که من تا سپری شدن این زمان یه کم با خودم درگیرم و زمان می خوام
نمی دونم با همسرم در میون بذارم این مسئله رو یا نه مثل دیشب............
می دونم که می تونم
خدارو شکر و گوش شیطون کر اوضاع خوبه واقعا دارم تغییر می دم خودمو و واقعا هم دارم رو خودم کار می کنم
خیلی سخته ولی میشه
نه در ميان نذار مردا هر حرفي كه در مورد خانوادشون باشه باهاشون بزني حتي اگه درد و دلم باشه، زود موضع مي گيرند.
به شوهرت نگو فقط رو خودت كار كن.
جناب sci عزیز در مورد اتفاقات اخیر اگه راهنمایی یا نظر خواستی داشتید ممنون میشم برام بگید
من واقعا تو این مدت دارم با تک تک حرفاتون زندگی می کنم و خوبم نتیجه گرفتم
اقلیما جون اگه نمیخوای بهش بگی پس هیچیشو نگو .تو لفافه حرف نزن.یا نگو یا صریح بگو.
به نظر من بدترین کار اینه که با رمز حرف بزنی.
شوهرت سردرگم میشه.
اقلیما جان سلام
راستش حالم اینقدر بده نمیدونم چی بگم . فقط خیلی حساس نباش و شرایط پایدار نگه دار خداروشکر وضعیت ارومه
سلام به همه دوستان خوبم و مرسی از اینکه جویای احوالم هستید
نخواستم مزاحم صحرای عزیز بشم و گفتم تو تاپیک خودم جواب بدم
راستش همه چیز دوباره بهم ریخته و رابطه منو همسرم تیره شده و منم فوق العاده حساس و مزخرف شدم
اصلا حال روحیم خوب نیست و خیلی بهم ریخته هستم
نمونه اش دیروز و می گم
دیروز قرار بود یه تصمیم مالی تو زندگیمون بگیریم ولی همسر گرام همون صبح دیروززنگ زد به مامانش و براش با جزئیات کامل گفت و باهاش مشورت کرد در حالیکه ما هنوز زیاد در مورد اون مسئله باهم حرف نزده بودیم و هنوز من جزئیات مسئله رو هم نمی دونستم و مادرشوهرم خیلی خیلی بیشتر همه چیزو می دونست و نظراشم داده بود
مثل همیشه
رفتم خونه و دوباره سر این مسئله دعوامون شد جالب اینجاست که میگه این مسئله خیلی جزئی و پیش پا افتاده است که داری گیر میدی و راهی که تو داری میری تو دیواره
نمی دونم طرز فکر من درسته یا نه ولی من میگم در مورد مسائل مهم تو زندگیمون اول صحبت کنیم و به نتیجه برسیم بعد برو به هر کی دلت می خواد بگو نه اینکه همه غیر از من جزئیات رو بدونند و قبل از من بری جار بزنی و به همه بگی
اگه اشتباه شما به من بگید
اگه حساسم شما به من بگید
دوباره داره اون روزای تلخ گذشته تکرار میشه
بهم بگید راه درست چیه
فکر و خیال داره داغونم می کنه احساس میکنم همه غیر از من تو زندگیش مهم اند
احساس میکنم بعد از پدر و مادر و خواهرشم
دوست دارم استقلال داشته باشیم
و خیلی چیزای دیگه این چند روز اخیر به وجود اومد که نگفتم
حق با تو بوده ولي درست بيانش نكردي.
هر چي باهاش سر اين مسائل دعوا كني بيشتر ازت دور مي شه. و بيشتر براي مشورت سمت اونا مي ره.
اقلیما جان دقت کردی چقدر ساده میتونی اوضاع بهم بریزی یا کنترل کنی
من تصور میکنم تو تاپیک فقبلتم گفتم که اول مشکلاتت و ناراحتی هات با خانواده همسرت مطرح کن تعادل یاد بگیر
بعد وقتی اینا حل بشه و فشار عصبی روت نباشه با همسرتم میتونی صحیح ارتباط برقرار کنی
این حق تو که نخوای مسایل زندگیت بیرون بره از خونت و طرف مشورت همسرت باشی ولی این کار نیاز به اماده کردن یه بستر هایی داره که با فراهم کردن اونها من فکر میکنم این مسایل همه حل می شن
ليلا جون راه درست مطرح كردنش چيه؟
من اسم پدر و مادرشم مي ارم دعوا و مرافمون ميشه
صحرا جون من اصلا نمي دونم چه طوري بايد مشكلمو با اونا حل كنم
چه طوري به همسرم ياد بدم حريم زندگي خصوصيمونو رعايت كنه
من خودم هم در اين زمينه 100% موفق نبودم و خيلي دلم مي خواد كارشناسان و جناب دانشمند بيايند و در اين زمينه نظر بدهند كه چطور مي توانيم رازدار بودن را به همسرانمان ياد بديم.
به نظرم اين موضوع دو حالت دارد:
1. حالتي كه مرد خودش دوست داره همه چيز را به خانوادش بگه و خودش با ميل خودش اين كار را مي كنه.
2. حالتي كه مرد تمايلي به اين كار نداره و خانوادش به زور از زير زبانش حرف بيرون مي كشند و مرد اينقدر ساده است كه متوجه اين امر نمي شه و اجازه مي ده كه اين كار را بكنند.
خواهش مي كنم كارشناسان و جناب دانشمند بيايند و نظر بدهند.:316::316::316::316:
[/size][/font]سلام من خیلی تنها هستم با وجود اینکه شوهرم هنوز در قید حیاته ولی خیلی از تنهایی خیلی رنج میبرم از حالت مجردی بیشتر رنج میکشم چون اون موقع یه خانواده دور هم جمع میشد ولی حالا نه از صبح با رفتنش بیدار میشم وتا شب گاهی ساعت 11 خبری نیست نه تلفن نه خبری میگه نپرس کجایی من هم زنگ نمیزنم. من خیلی دوست دارم با هم بریم خرید . بریم گردش . هر چی سعی میکنم به تنهایی عادت کنم نمیتونم گاهی با دوستا گردش میرم تنها خرید ممیکنم ولی از داخل ارضا نمیشم تنها کاری که برده واز متاهلی فهمیده نزدیکی کردنه که وقتی از صبح تتا شب نیست هیچ احسسااسی به من دست نمیده :302::316:
سلام سكوت تلخ عزيز
يك تاپيك جديد باز كن و مشكلت را بنويس تا دوستاي خوب همدردي كمكت كنند عزيزم.:46::43:
سلام سکوت تلخ عزیز
متاسفم برای مشکلت
ولی یه موضوع جدید ایجاد کن و داخل اون مشکتو بنویس اینجا خیلی ها هستن که راهنمایی دلسوزانه بهتون می کنند
ببین اقلیما جان من فکر میکنم
اول از همه این احساس بدت باید نسبت به خانوادش تعدیل کنی بعد یه روابط خیلی مشخص و محافظت شده باهاشون برقرار کنی که نتونن یروز خیلی به عرش ببرنت یروز به فرش( چون اونا با رفتارهاشون نمیذارن تو بفهمی تو چه موقعیتی باهاشون هستی و این ادم روانی میکنه یروز یکی تحویلت بگیره نیم ساعت بعد ادم حساب نکنه ادم !!) بعد که این کارارو کردی میتونی باهمسرت تو شرایط اروم حرف بزنی ناراحتی هات براش توضیح بدی در عین حال عکس العمل های خودت هم صحیح باشه خیلی جاها ماها بدون اینکه موقعش باشه یا نیاز باشه سریع میزنیم تو روی طرف گاهی بهتر یه مقدار سکوت کنیم تو شرایطی که ارومیم مسایل مطرح کنیم . من فکر میکنم شمام یهو ناراحت میشی خیلی عصبانی میشی بدون اینکه موقعیتش باشه اینده و گذشته و همرو بهم میچسبونی میزنی تو روی همسرت خوب نتیجه که نمیده هیچ اونم از خودت دورتر میکنی به خانوادش وابسته تر تازه باعث میشه اونم از خانوادش جلوت دفاع میکنه تو عصبی تر میشی و این سیکل معیوب هی ادامه پیدا میکنه
سلام صحرا جون
حرفات کاملا درسته
برات یه مثال میزنم هفته پیش همه چیز خوب بود و مادرشوهر گرامی عروسم عروسمشو احوال پرسیش و همه چیزش براه بود طوری که پیش خودم گفتم اینا هم خوب شدن دیگه
دوباره این هفته کم محلیش شروع شد 3 روز مریض تو خونه افتاده بودم که یه احوال پرسی ساده هم نکردند حتی زنگم نزدند دیروز برای خودمم عجیب بود زنگ زدم حال و احوال کنم که خیلی سرد جواب می داد و با لحن بد صحبت می کرد منم خیلی با احترام و جراتمند ازش پرسیدم از چیزی ناراحتید اونم گفت نه منم دیگه چیزی نگفتم
بعدشم حدسم رفت پیش همسرم که شاید اون رفته چیزی گفته که اونم قسم خورد که چیزی نگفته بهشون
خلاصه واسم کاراشون شده معما
با همسرم اشتی کردیم بهشم گفتم که این طوریند اونم گفت رفتار اونا به من مربوط نیست اگه می خوای من بگم بهشون که 3 روز مریض بودیه حال و احوال نکردن منم گفتم بگو
می دونی صحرا جان همسر منم کاری از دستش بر نمی اد که باهاش بخوام حرف بزنم
فقط تو این کش مکش قربانیه اصلیه بنده خدا
دلم گاهی براش می سوزه
من باید با یه راهی پیدا کنم و با رفتارم اونا رو از این انرمالی دربیارم چون ادمایی نیستن که بشه باهاشون حرف زد چون خیلی زود دلخور میشن و قطع رابطه می کنند خیلی راحت می گن ناراحتی اینجا نیا
نمی دونم شاید منم مثل لیلا باید قطع رابطه کنم ولی اخه تا کی
منم ادمم نمی تونم بی تفاوت باشم رو رفتاراشون
کاش مثل اینا هم محض بد بودن
عزیز دلم چرا از زندگیت ignor شون نمیکنونی؟فقط نادیده بگیرشون.اصلا انگار نه انگار وجود خارجی دارن.زنگ نمیزنن حال و احوالتو موقع مریضی بپرسن خوب نزنن!! می ارزه به خاطر اونا همسرمهربونتو ناراحت کنی؟ چرا بخای قطع رابطه کنی؟مسلما همسرت حتی اگه زبونی هم موافق باشه اما ته دلش راضی نیست بالاخره پدر مادرشن.نادیده بگیرشون مثل این که اصلا نیستن.
(اینم بگم خانواده ی همسر من خیلی بدتر از اینا در حق من کردن.یه وقت نگی نفست از جای گرم درمیاد. منم اول مثل شما بودم بیچاره همسرمم کلافه میشد اما الان به جایی رسیده که بود و نبودشون به حالم فرقی نمیکنه روابطمونم خیلی معمولی و صلح آمیزه.من یاد گرفتم تو زندگیم فقط به خودم و همسرم فکر کنم.همین و بس)
اقليما جان من اگه قطع رابطه كردم دليل اش اين بود كه اگه اين كار را نمي كردم مادر شوهر و پدر شوهرم به احتمال 100 % زندگيم را متلاشي مي كردند. (مادر شوهر و پدرشوهر من واقعا آدم هاي خاصي هستند). در واقع اگر به خاطر حفظ زندگيم مجبور نبودم، هرگز اين كار را نمي كردم.
من اصلا بهت پيشنهاد نمي كنم كه قطع رابطه كامل كني چون خيلي سخته. بعضي وقتا آدم از شدت تنهايي واقعا كم مي ياره و احساس بي كسي مي كنه.
سلام به همه
اقلیمای عزیزم 12 صفحه تاپیکت رو خوندم
من هم مشکلی مشابه تو دارم ....اینجا مطرحش میکنم بلکه دوستان به منم کمک کنند
من توی یک تاپیک دیگه گفته بودم که زندگیم دچار طوفان شده و شوهرم حسابی از نظر روحی و روانی آشفته است.تو کارش دچار مشکل شده مسائل اقتصادی هم قوز بالا قوز و مرتب با هم بحثمون میشه
پس این تا اینجا میشه شرایط کنونی ما
از طرفی من تک دختر هستم وپدر و مادرم شــــــــــــــــــــــــ ــــدیدا روی من حساسن .(شدیدا رو ضربدر 1000 کنید)
ازدواج من بر اساس خواسته خودم بود و اونها تا حدی(خیلی کم) مخالف بودن.از شوهرم توقع های زیادی دارن البته بعضی هاشون بحا و بعضی هاشون نا به جا.مثلا توقع دارن من اصلا خرید خونه نکنم توی هر ساعت از روز که بیرون از خونه هستم اون کارش رو ول کنه و دنبالم بیاد و ما کلا همیشه با هم باشیم .خوب اینها تا حدی نا به جاست میدونم
مشکلی که دارم اینه که همسر من تک فرزنده و کلا خانواده و فامیل کم جمعیتی هستند به همین علت به مهمونی و رفت و آمد عادت نداره بر عکس ما..اوایل ازدواج یک مهمونی که میشد من عزا میگرفتم که حالا چطوری راضیش کنم بیاد :302:
کم کم بهتر شد و میمومد اما آستانه تحملش 1 ساعت بود بعدش حوصله اش سر میرفت و میرفت تو ماشینش مثلا یا مثلا تو محیط باز و سر خودشو گرم میکرد من همیشه از طرف خانوادم سرکوفت این قضیه رو خوردم که شوهرت اجتماعی نیست مردم گریزه و .... و تلا شمن واسه اثبات شوهرم بی فایده بود.خلاصه کج دار مریض ساختیم با این ویژگی تا هفته پیش که عروسی داداشم بود و روز بعدش و به اصطلاح پاتختی ما خونه مامانن اینها جمع بودیم
همسرم از صبحش گفت که من خسته هستم اما من به اصرار بردمش چون اگه نمیومد واویلایی بود و دوباره سر کوفت ها شروع میشد....یک کم خودشو با ماشن سرگرم کرد( علاقه زیادی به مکانیکی داره و جزو تفریحاتشه که همینم یکی دیگه از مواردی که به خاطرش سرکوفت میشنوم که شوهرت همش دور بر ماشینه)
من یکی و دوبار بهش گفتم بیاد داخل پیش مهمونها یک بارهم دادشم بهش گفت
نمیدونم چی شد که یکهو زد به سرش پاشو گذاشت رو گاز و بدون خداحافظی برگشت خونه فقط یک اس ام اس زد که میخواهم تنها باشم و گوشیو خاموش کرد
تصور کنید من چه حالی شدم و چه آبروریزی شد با هزارتا دروغ رفتنشو توجیح کردم اما الان بابا مامانم خیلی ناراحتن
مرتب میگن تو یک تصمیم گرفتی هم خودتو سوزندی هم مارو
میگن تو ارزشت بیشتر از این ادم بوده و فنا شدی و .......
تمام خوبیهاشو نادیده گرفتن و من شدیدا تحت فشارم
نمیدونم چکار کنم
باور کنید از شدت استرس اینکه برم خونه مامان اینها و اون دوباره کاری مشابه اون روز بکنه نرفتم
دارم دیوونه میشم
به من بگید با این رفتار شوهرم و رفتار های خانوادم چکار کنم؟؟؟؟
آرامش درون یعنی چی؟؟؟ چجوری بهش برسم؟؟؟؟
ببخشید که طولانی شد
سلام عزيزم من موضوعتو بردم تو تاپيك خودت تا همه چيز كنار هم باشه تا بچه ها هم بيشتر كمكت كنند خودمم اونجا نظرمو ميگم عزيزم
از اينكه تاپيك منو خوندي خيلي خيلي ممنونم
این تاپیک به دلیل طولانی شدن قفل می گردد
پاورقی
=======
eghlima
جان
سعی کن راهکارهای ارائه شده توسط دوستان در این تاپیک را جمع بندی کنی و به کار ببندی و از مشاوره حضوری بهره بیشتری بگیری . همچنین مواظب باش وابسته با راهنمایی دیگران نشوی که موجب جزئی نگری ها در مشکلات می شود و احساسات منفی را تقویت کند و بهره گیری از خلاقیت و اراده فردی در حل مسائل را مختل کند .
موفق باشید
.