آروم باش عزیزم
الآن تمرین تنفس و ریلکس کردن بهت کمک میکنه
همه چی رو فراموش کن، فرضو بر این بزار که اصلا نه دروغی شنیدی نه پنهان کاری دیدی
فراموشش کن
اگه بخوای روش تمرکز کنی ممکنه کاری کنی که دوباره تعطیلاتتون خراب بشه و پشیمون بشی
نمایش نسخه قابل چاپ
آروم باش عزیزم
الآن تمرین تنفس و ریلکس کردن بهت کمک میکنه
همه چی رو فراموش کن، فرضو بر این بزار که اصلا نه دروغی شنیدی نه پنهان کاری دیدی
فراموشش کن
اگه بخوای روش تمرکز کنی ممکنه کاری کنی که دوباره تعطیلاتتون خراب بشه و پشیمون بشی
باشه راست میگی
فعلا بایگانیش می کنم تا یه فرصت مناسب باهاش حرف بزنم
خواهرم اقليما،
مي خوام فقط متوجه باشي كه هنوز در كنترل موقعيته كه دچار مشكل مي شي... ببين چي نوشتي،تا ياد بگيري:
بهم گفت فردا مدارکمو آماده کن می خوام برم قسط های فلان چیزو بدم
اينجا گفتگو شروع مي شه... خيلي ساده! اما با منظور... مثل اينكه مي خواد چيزي بگه كه نسبت بهش احساس خوبي نداره! اگر اقليما كنكاش نكنه و درخواست رو قبول كنه! ايشون حرفش رو مي زنه و اقليما با همدلي مي تونه موقعيت رو كنترل كنه!
بهش گفتم مگه حقوقتو ریختن
پاسخ كه همسر كنكاش مي كنه در مورد منبع مالي/ در صورتيكه درخواست اين نبوده... درخواست اين بوده كه مدارك رو برام آماده كن! اقليما مي تونه بگه باشه! آماده مي كنم... بعدها در فرصت ديگه اي اين سوال رو بپرسه كه پول اون قسط رو از چه منبعي مي خواهي پرداخت كني؟! عملا مي بينيم بدون اينكه توجه به درخواست داشته باشيد جواب شوهرتون رو چيز ديگري مي دهيد و عملا شنونده نيستيد! هر دو گوينده هستيد! اينجا بايد 2 تا نفس عميق مي كشيديد و آرام بحث رو عوض مي كرديد... به شما مي گفت آنچه بايد مي گفت!
گفت نه بابام فلان قدر پول ریخته به حسابم که برم بریزم
پاسخ كنكاش داده مي شه... هر چند سر بالا و مبهم! كه جاي سوالات زيادي رو باز مي كنه و مي تونه آغاز كننده تشديد باشه،چرا كعه اقليما حساسه روي بحث پدر/ از اينجا به بعد اگر اقليما مهارت نداشته باشه/ بي شك تشديد رخ مي ده و با بي اعتبار سازي بحث شروع مي شه
گفتم بابات که اونجاست چه طوری پول ریخته به حسابت
اقليما به جاي كنترل موقعيت و هيجانات، مجددا كنكاش مي كنه! و عملا تشديد شروع مي شه و گفتگو تخريب مي شه! عملا اين جمله بسادگي بيان نشده و با ذهن خواني كامل و قضاوت دقيقي بيان شده! يعني جواب معلومه و جمله اقليما عملا اينه: دروغ مي گي! بابات اين پول رو نريخته به حسابت!!! ذهن خواني كرده! قضاوت كرده! تفسير منفي كرده!
گفت داده فلان کس که کارگرشونه اون ریخته
مجددا همسر از بحث اجتناب مي كنه و پاسخ مي ده و با اجتناب كامل كه بازهم تخريب گفتگو است و به دليل عدم مهارت همسر بوجود اومده، موقعيت رو ترك مي كنه!
اقليما: احساس کردم داره حقیقتو نمی گه و داره منو می بپیچونه رفت آشغالا رو گذاشت دمه در و اومد
اقليما ذهن سطحيش درگير شده و داره ذهن خواني شديد مي كنه!!!بطوريكه ديگه نمي شه جلوش رو گرفت! اگر اينجا تمرين تنفس مي كرد و به ذهنش استپ مي داد مشكل حل بود!
گفت مامانم فیش حجشو فروخته پولشو داده به من
همسر تصميم مي گيره براي خاتمه بحث و جلب اعتماد و نرنجيدن اقليما، بهش واقعيت رو بگه! كاري كه مي خواست از اول بكنه و ذهنش درگير موضوع بود!
و بعدش خود اقليما مي تونه خطاهاي رفتاري خودش رو بگيره... خيلي زود عكس العمل نشون مي ده و با توجه به اينكه مي دونه زمان مناسبي براي گفتگو نيست! گفتگو مي كنه...
اقليما مي تونه در هر كجاي بحث بالا، با اعتبار بخشي و كنترل موقعيت، از تشديد و بحث جلوگيري كنه!
پستهاي قبلي روبخون... هيچ مشكلي هم نيست.
سلام اقلیما جون
خوبی خانمومی؟
پست هاتو خوندم. یعنی همیشه همیشه میخونم. هم تاپیک قبلیت ، هم این تاپیک.
خیلی خوشحالم که اوضاعت کمی سامان گرفته و آرامشت تا حدودی برگشته.
من می خواستم چندتا مطلب بگم. اما قول بده ناراحت نشی. من که مشاور نیستم . فقط برداشتمو مینویسم.
من با خوندن آخرین پستاهات، فکر کردم شما دقیقا کاری رو میکنی که خودت ازش میترسی. تو میترسی حدف بشی، اما در عین حال سعی می کنی خانواده شوهرتو حذف کنی. نمی گم به این شدت، اما تو خیلی راحت اونها و مخصوصا مادرشوهرتو مقصر خطاب کردی.
چرا باید فکر کنی شوهرت دروغ میگه؟
اصلاً شاید واقعا دروغ میگه. پیش خودت فکر چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه تا حالا بهت دروغ گفته؟؟
اگه الانم میگه، حتماً یه علتی داره. نباید سرزنش کنی یا مقابله به مثل.
هول نکن. ناراحت نشو. به هم نریز. مراقبه کن.
من با خوندن رفتارای شوهرت ، فهمیدم که خیلی دوستت داره، اون بیشتر از تو حتی ، از حذف شدنت میترسه. سعی میکنه روابطشو با پدرو مادرش کمتر کنه تا زیاد مجبور نشه بدون تو بره اونجا که بقیه به نبودنت عادت کنن. اونم دلش میخواد با تو باشه. اما در عین حال میبینه تو داغون میشی. حرص میخوری . حتی اگه به ظاهر ، سکوت کنی.
به قول آقای sci اون ترسیده.
شاید تا زمانی که فرزندی نداشته باشی، تنونی پدر و مادرشوهرتو درک کنی. شاید دلشون بخواد به بچه شون کمکی بکنن. ( کاری که همه پدر و مادرها میکنن) البته کمک مالی به صورت معقول ، خوبه. چرا برداشت بد میکنی که اونها ( مثلا مادرشوهر) دارن با این کار ، شوهرتو علیه تو تحریک میکنن؟
یه چیزی بهت بگم. تو رو خدا حرفمو باور کن. " هیچ پدر و مادری ، دلش نمی خواد به هیچ عنوان زندگی مشترک فرزندشو ، متلاشی کنه" تو باز داری قضاوت میکنی. پیش داوری می کنی.
به جاش میتونستی از این فرصت، یه استفاده عالی بکنی. مثلا بگی " همسر عزیز، وای چقدر خوب که پدر و مادرت ، حواسشون به زندگی ما هست. چقدر خوب که تنهامون نمی ذارن. مامانت چه فداکاری کرده. بهتره حتما ازشون تشکر کنیم . " بعد با یه سیاست عمیق ، برنامه ریزی کنی که از در آشتی و دوستی در بیای و با خانوادش رودررو بشی.
تو مادرشوهر بد ندیدی گلم. مادر شوهرتو خیلیم زن خوبیه. سخت نگیر.
من کسی رو میشناختم که وقتی میرفت خونه مادرشوهرش، مادر شوهر فقط یه چای می اورد واسه پسر خودش، عروس بیچاره رو حتی جواب سلام نمی داد چه برسه به یه چای.
در کنارشم بگی : "عزیزم، باید فکر کنیم این پول قرضه و ما باید یواش یواش برش گردونیم."
خوب آخه چه اشکالی داره اقلیما جون؟؟؟؟؟
همیشه نیمه پر لیوانو ببین. مثبت ببین. تو داری تمام تلاشتو میکنی اما متوجهی که تلاشت، به نسبت، کم اثره، خوب معلومه، خانوادش یه وجه ماجرا هستن که باید روابطتونو ترمیم کنین.
مواظب خودت باش.
تلاشتو هدفمند کن. نمیگم تلاش بیشتر ، میگم هدفمند.مثل یارانه ها:311:
نگران شوهرتم نباش. اون عاشقته.
سلام جناب SCI
خیلی جالب توضیح دادین، واقعیت اینه که تو اون لحظه خیلی سخته آدم بخواد حرفشو هی مزه مزه کنه
من به اقلیما تا حدی حق میدم
برای همینم خودم اکثرا دارم سکوت میکنم، چون میدونم اگه بخوام حرف بزنم مثل اقلیما رفتار میکنم، برای همین سکوت میکنم تا بیشتر فرصت مزه کردن حرفامو داشته باشم، ولی بعضی اوقات دیر میشه و دیگه نمیشه راجع به موضوعی که ازش گذشته صحبت کرد:311:
خواهش میکنم تلاش کن. نذار فرشته مهربون بیاد و این یکی تاپیکم قفل کنه و تو هنوز به نتیجه نرسیده باشی. :43:
سلام انگار این جا جز این دنیا نیست همه با دل و جونشون به آدم کمک می کنند
امروز یه نتیجه خیلی خوب گرفتم
ظهر از سر کار اومدم خونه همسرم زودتر از من اومده بود همه لباساشو ریخته بود و خودشم گرفته بود خوابیده بوذ که من رفتم بیدار شد لباس در نیاورده رفتم تو آشپز خونه ناراحت بودم اون از دیشبش این ام از حالا که عوض اینکه یه باری از دوشم برداره کارم برام زیاد کرده
چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم سمتش چند تا بوسش کردم و قربون صدقه اش رفتم بعد رفتم سراغ ناهار که بهم می گفت بیا ولش کن بعد از ناهارم بهش گفتم من خسته ام بی زحمت تو ظرفارو جمع کن اونم از صمیم قلب قبول کرد
خلاصه بعد از ناهار یه کم حرف زدیم که از تو حرفاش بوی بحث و بهونه گیری می اومد
منم بحث هی عوض میکردم بعدشم با این که بازم ذلخورم کرده بود رفتم خوابیدم خودش از سکوتم فهمید که اشتباه کرده
2 هفته است پدر و مادرم رو ندیدم و واقعا دلم براشون تنگ شده کمتر می رم میگم همسر گرامی غصه نخوره
عصری خواهرم زنگ زد و گفت مامان اینا اینجا هستند شما هم بیاین اینجا که گفت نه نمی ری
گفت نمی ریم منم خیلی بهم بر خورد توقع نداشتم که نرفتنم عادتش بشه گفتم آخه چرا مگه اونا جز احترام به تو کاری کردن گفت نه دلم نمی خواد بریم منم زدم زیره گریه دلم گرفته بود چند وقته تو خونه ام خسته شده بودم گفتم ولی من می خوام بریمرف دلم برای خانواده ام تنگ شده تو چی میخوای میخوای با همه قطع رابطه کنیم داشت دیگه کم کم دعوامون می شد چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم صورتمو شستم بعدشم رفتم سرمو با خوندن قران گرم کردم آروم آروم شدم
اومدم سر مو به کارای خونه گرم کردمو شام گذاشتم بعدشم اون لباساشو پوشید و هی بهم می گفت بریم خرید بریم بیرون یعنی می خواست از دلم در بیاره منم قبول کردم
خدا رو شکر بخیر گذشت ازش پرسیدم دیگه نمی خوای بریم خونه پدر و مادرم که گفت کی گفته که نمی خوایم بریم منم دیگه ادامه ندادم
:227::227::227:
ایووووووووووووووووووووووو ل
سلام اقلیما جاان
خیلی خوشحالم
عالی پیش رفتی
سلام شمیم جان خیلی خوشحالم که اینقدر روحیت عالی شدهنقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
:43:
سلام دوست جونام
خوبین؟
عیـــــــــــدتون پیشــــــــــاپیش مبـــــــــــــــــــــــ ـــــــــارک
:227::227::227:
صحـــرا جونم
مرسی عزیزم:43:
اقــــــــلیـــــــــمای عزیزم
سلام
بیا دیگه، دلم همش پیشت بود، بگو چه خبر؟:46:
دوست جون سلام
خوبی؟
من اینقدر سرم شلوغ بود که الآن با هزار مکافات اومدم ببینم چه خبر؟
تو که از من شلوغتری :311:
بیا بنویس از موفقیتهات
منتظرم:46:
سلام
من بودم ولی واقعا نمی دونستم چی باید بنویسم یعنی به خودم گفتم تا اوضاع درست نشه این جا نیام از جنای sci می خوام اشتباهاتم رو بگه هر چند که می دونم زود عصبانی شدم بزرگترین مشکل منه ولی گاهی حرفایی میشنوی که فکر کنم هر کی دیگه جای من بود همین احساس رو داشت
باشه می نویسم هر چند این تایپک بسته بشه یا شما رو ناراحت کنم
من روزای خیلی سختی رو سپری کردم متاسفانه همسر من به خانواده اش وابسته تر از اونی که بخواد با من به راحتی زندگی کنه پنج شنبه و جمعه مادر و پدرم خونه خواهرم اینا بودند از همسرم خواستم که بریم ما هم اونجا چون خیلی وقت بود ندیده بودمشون و دلم واسه همه تنگ شده بود که گفت دیگه من باهات خونه پدر و مادرت نمی آم خواستی تنها برو من دیگه باهات نمی آم ازش پرسیدم اونا چه بدب بهت کردن در ضمن مگه منو تو زن و شوهر نیستیم که همه جا من باید تنها برم و تو تنها گفت دوست دارم که این جوری باشیم
خلاصه خودمو زدم به بیخیالی بهش گفتم باشه ناهار می ذارم باهام بریم ناهارمونو بیرون بخوریم گفت گرمه و هزار تا اما و اگر اورد بعدشم گفت من از بیرون و مسافرت بدم می آد دوست دارم تو خونه باشم تو باید تو خونه باشی و عذاب بکشی تو نذاشتی من پدر و مادرمو ببینم بهش گفتم من که هر هفته بهت میگم باهم بریم گفت می دونی که با تو نمی رم بهش گفتم تو منو افسرده کردی تو اهل هیچی نیستی فقط دوست داری جلوی تلویزیون باشی منم خسته شدم روحیم داغونه
خلاصه بهم گفت چرا یه هفته نمی ری خونه بابات یا می آم دنبالت یا نمی آم دیگه دیگه به شدت عصبانی شده بودم دلم می خواست بمیرم واسه چی باید تلافی می کرد واسه چی باید باهام این طوری حرف بزنه گریه می کردم
حالم خیلی بد بود از طرفی شخصیتم داشت هر روز خورد تر میشد اصلا کنترل اعصابم رو نداشتم فقط داد می زدم فقط حواسم بود بی احترامی به کسی نکنم دیوونه شده بودم
همون جمعه به مادرش زنگ زدم به آرومی . و احترام باهاش حرف زدم بهش گفتم که اون نیگه ازت کینه ارم تو منو از پدر و مادرم دور کردی و من باید تقاس پس بدم و زنگیم یک ماهه جهنم شده بهش گفتم اون با من بدون شما رابطه خوبی لرقرار نمی کنه همش از من کینه داره من چه بدی به شما کردم اونم چند تا نصیحت کرد و گفت گوشی رو بدم به همسرم که اونم چند تا نصیحت کرد و ....
آخر شب بود ازش پرسیدم واقعا هدف تو از زندگی با من چیه؟
[b]گفت هدفم تو زندیم اینه که خودم رو وقف پدر و مادرم کنم[/b] به نظرتون به چنین آدم بی منطقی چی میشه گفت اصلا دلم می خواد برم امامزاده از فردا کار کنم دلت خواست بمون و تحمل کن دلتم نخواست........
فرداش رفتم سر کار دوباره به مادر شوهرم زنگ زدم بهش گفتم واقعا نمی فهمم مشکل این وسط چیه یه سری حرفای بی منطق تحویلم داد بهم گفت شما از من پیشه X بد میگی موندم در صورتی که من واقعا هیچ حرفی پیش همسرم درباره مادرش نگفته بودم گفت فلان موقع که اسباب کشی خواهر همسرم بود چرا نرفتی کمکش گفتم که همسرم این طوری می خواد اون دلش نمی خواد ما بریم خونه خواهرش به خاطر شوهرش بهش گفتم من تو این مدت چند بار به همسرم گفتم که دلم واستون تنگ شده اون وقت..... خلاصه دیدم حرف زدن با چنین آدمی فایده نداره
اومدم خونه وسیله هامو جمع کردم به همسرم زنگ زدم گفتم دارم میرم دیگه نمی خوام بیشتر از این خورد شم گفت حالا نرو خداحافظی کردم
صد بار رفتم تا جلوی در و برگشتم خونه و نتونستم برم مامان و بابام هم بهم می گفتن ول کن بیا ولی بازم دلم نیومد یاد حرف sci افتادم که می گفت این زندگی واسه کی یادگاری می خوای بذاری
خلاصه موندم با یه دنیا دلخوری و حرفا یی رو این روزا شنیدم که یه زن بمیره بهتره بشنوه
شبش یه کم با آرامش باهاش حرف زدم حرفای دلمو که فکر تاثیر گزار بود
الانم هی می خواد مثلا واسم دلسوزی کنه و از دلم در بیاره ولی احساس خوبی اصلا ندارم بهش
این چند روزه اینقدر گریه کردم که زیر چشام گود افتاده و چشم درد شدید دارم و شدت زود رنج شدم و گریه ام زود در می اد و خیلی خیلی زود و سریع عصبانی میشم
سلام اقليما:43::46:
دعا مي كنم شما هم مثل شميم هر روز از موفقيت هات برامون بنويسي:323:
می دونم آداب گفتگو رو رعایت نکردم زود عصبانی شدم گفتگو رو تشدید کردم
ولی اون بهم بدترین حرفای دنیا رو زد دلمو شکوند با احساس من بازی کرد
اقلیما جوووون
خواهر جونی. خوبی؟
چرا خودتو سرزنش میکنی؟ نمی دونم شاید حرفایی که میزنم بقیه دوستامون بیان و دعوام کنن. شاید بهم بگن راهنماییم خوب نبوده. من البته که مشاور نیستم. اما.....
اما به عنوان شخصی که خارج از گود ایستاده و مدتیه که زندگی شما رو از داخل تاپیک می خونه، حرف میزنم خواهر جونی.
اول اینکه خدا قوت. خدا قوت به خاطر اینهمه تلاش این مدتت. به خاطر رنجی که به خاطر زندگیت متحمل شدی. به خاطر ارزشی که برای زندگی مشترک قائل بودی.
به نظر منم، شوهرت مرد خوبیه، دوست نداره اذیتت کنه. هر چیم که بهت میگه سر ترس و دلشکستگی و ناراحتیه.
اول اینکه تمامشو ببخش.
مراقبه بخشش حتما کمکت میکنه.
.....................
احساس میکنم شوهرت نسبت به تو تلاش خیلی کمتری برای فیصله دادن به این ماجرا میکنه.
تو رو همش در نقش فردی میبینه که اونو از خانوادش جدا کرده.
من میگم بهت بذار یه هفته به تنهایی بره. بذار خودشو خالی کنه. بذار بفهمه که اونو به خاطر خودش می خوای نه به خاطر خودت.
مگه چی میشه؟ اصلا دو هفته. سه هفته.
اگه ماجرای حذف شدنت از خانوادش درست باشه ، تو از چی میترسی.؟؟ sci که گفت امکان نداره عروس از خانواده حذف بشه.
بذار بره و ببینه اونجا هیچ خبری نیست. حلوا خیرات نمی کنن. جز خستگی یه روز و بیگاری، چیزی نداره و همسرشم تنها گذاشته و مسئولیتش رو از گردن خودش رها کرده.
.....................
تو اما می تونی در مقابلش برای خودت سرگرمیهایی درست کنی. می تونی خودتو توانمندکنی. اما تو اون فاصله گریه بی گریه. اشک بی اشک.
اونقدر قوی و عمیق باشی که شوهرت واست هلاک بشه. واسه اینکه ببخشیش و باهاش مهربون باشی.
باور کن دنیا به آخر نمی رسه. هیچی نمیشه.
رها کن ، رها شو.:72:
این هفته هم نگفتم برو با نرو اصلا هیچی نگفتم فقط داره لجبازی میکنه هرچی من بگم خلافشو انجام میده هر چی بخوام خلافشو میکنه الان اگه بگم برو نمیره دارم دیگه از دستش خل میشم به خدا واقعا نمی دونم خدا چه قدرتی بهم داده که دارم این همه تحمل میکنم
چند روز پیش رفتم براش یه کت تک که قبلا دیده بود و خوشش اومده بود و گرفتم و بهش هدیه دادم
سعی می کنم هیچ کم و کسرس نداشته باشه هر چی دوست داشته باشه براش درست می کنم لباساشو همیشه براش مرتب کرده می ذارم هر کاری که وظیفه یه زنه انجام می دم دریغ از اینکه حتی این کارام به چشش بیاد دیگه خسته شدم واقعا نیاز دارم روحیه ام اساسی عوض شه واقعا مسافرت لازم هستم ولی اون نمی خواد انگار تنها هدفش اینه که کاری کنه من ناراحت باشم حتی اگه یه حرف خوب هم بهم بزنه راضیم یا یه شاخه گل تا این همه ناراحتی از دلم در بیاد
به نظرتون با رفتنم اوضاع بهتر میشه؟
بهتر نیست یه مدتی تنهاش بذارم؟:302:
اقليما هر چه شوهرت را از خانواده اش دور كني اون نسبت به اون ها حريص تر مي شه.
اقليما هر چه شوهرت را از خانواده اش دور كني اون نسبت به اون ها حريص تر مي شه.:305:
اقلیما جون. یه سوال؟////
تو که خانواده شوهرت و شوهرت رو می شناسی، فکر میکنی اگر بری ، چیکار میکنن؟
میان دنبالت؟؟؟؟؟؟؟؟
عذرخواهی درکاره؟
با پسرشون حرف میزنن که کارش اشتباه بوده؟؟؟
یا اینکه طرفداریشو میکنن؟
منصفانه بگو گلم.
از خودتم بگو. اگر بری چقدر میتونی تحمل کنی؟ چند روز؟
تو نرو اقليما بذار اون بره.
بهش بگو چون دوستت دارم. دوريت را تحمل مي كنم. چون مي دونم اينطوري خوشحال مي شي پس منم با خوشحالي تو خوشحالم.:305:
بذار بره به پاش زنجير نبند.:305:
ببين مردا محبت را تو خريدن كت نمي بينند. اون ها محبت را توي آزاد گذاشتنشون، محدود نكردنشون، اعتماد كردن بهشون و زير پا نذاشتن غرورشون مي دونند.:305:
آزاد گذاشتن اش را امتحان كن و اثرش را ببين.:305:
ديگه هم هر وقت با شوهرت مشكل پيدا كردي هيچوقت درد و دلت را به مادر شوهرت نگو. مطمئن باش اون هيچ كمكي بهت نمي كنه البته اگه مشكلت را بيشتر نكنه.:305:
منوجه منظورت نشدم اگه برم میان دنبالم
با شناختی که از اونا دارم اگه برم باهام رفتار بدی نمی کنند و عادی رفتار می کنند ولی در کل آدم های کینه ای هستن و مغرور و پر توقعی هستن که فکر می کنند کار خودشون درسته فقط از کوچکترین و کم اهمیت ترین مسائل می رنجند و اصلا غریب نواز نیستن
از بهم خوردن زندگی پسرشون می ترسن و ممکنه به پسرشون دور از چشم من بگن کارش اشتباه بوده
ولی اگرم نرم کسی سراغی نمی گیره
منم با این اوضاع روحیم اصلا تحمل حرف و حدیثو و گلگی و بی احترامی رو ندارم و تحملم کمه ولی اگر از نظر عاطفی از جانب همسرم قوی باشم می تونم تحمل کنم
درد و دل نکردم فقط می خواستم دلیل این همه جبهه گیری مقابلم رو بدونم که یه مشت حرف بی ربط بهم زد شاید اونا هم حق داشته باشند چون پسرشونو کمتر می بینند و توقع دارند این روزای پر کار بهشون کمک بشه چون اونجا این روزا خیلی شلوغهنقل قول:
نوشته اصلی توسط ليلا موفق
تجربه درد و دل با مادر همسرمو دارم و می دونم کار اشتباهیه الان به این نتیجه رسیدم حرف زدن باهاش هم اشتباه بوده
بذار تنها بره اقليما
تو هم بمون و با خانواده خودت و دوستات خوش بگذرون. يك مدت شوهرت را رها كن و آزادش بذار.:305:
"درد و دل نکردم فقط می خواستم دلیل این همه جبهه گیری مقابلم رو بدونم که یه مشت حرف بی ربط بهم زد شاید اونا هم حق داشته باشند چون پسرشونو کمتر می بینند و توقع دارند این روزای پر کار بهشون کمک بشه چون اونجا این روزا خیلی شلوغه
تجربه درد و دل با مادر همسرمو دارم و می دونم کار اشتباهیه الان به این نتیجه رسیدم حرف زدن باهاش هم اشتباه بود"
اقلیما جونم، خواهر مهربون. اتفاقا کار بدی نکردی. خیلی هم کار خوبی کردی. همین یعنی تلاش. همین یعنی همت. تو چکار داری دیگه اونا چه قضاوتی میکنن. تو کاری رو کردی که هرکسی بود، میکرد. اون یه مادره. باید درکت کنه. باید بفهمه که تو پسرشونو ازشون نگرفتی. باید بفهمه تو خودت هم اصرار به رفتن پیش اونا داری. اما شوهرت نمی خواد. باید بدونن تو حال و روز خوشی نداشتی. تو از نظر من، نه خورد شدی نه تحقیر. مثل یه خانوم حرف زدی. :72:
من صرفاً همین حرف الانت با مادرشوهرتو گفتم. منظورم حرف زدن در همه مواقع نبود.
:72:وای خدای مهربون
خدا جون میدونی این sci عزیزمون کجان؟ بیاین دیگه sci.
بیاین و مثل همیشه نه فقط به اقلیما جوووون، بلکه به همون کمک کنید.:72:
خواهر عزيزم،
مي خوام بهت بگم كه كليد اصلي اين مهارتهايي كه به شما گفته مي شه CHANGE VIEW هست يعني تغيير منظر ونگاه شما به زندگي! اما خود اين كلمه مخففه!
Change - تغییر در افکار و اعمالت بوجود بياري
Homework - آ نچه یاد گرفته اي رو مدام تمرين كني
Action - آنچيزي كه ياد گرفتي رو انجام بدی نه اینکه فقط حرفش رو بزنی.
Need - نياز داري مشکلتان را سریع شناسائی كني.
Goals - به سمت هدف خودت با اصرار و ممارست حرکت کنی
Evidence - تلاش مستمر داشته باشي تا خواسه هات برآورده بشه
View - مسائل رو از زاويه هاي مختلف نگاه كني!!!
I can do it - به خودت اعتماد و اطمينان داشته باشي كه مي توني!!!
Experience - باورها و تجربيات خودت رو ارزشمند بدوني و اونها رو آزمايش كني!
Write it down - از پیشرفتهای خود یاداشت برداری و گزارشاتت رو بنويسي
از امروز يك كاغذ بردار و هر چي از صبح تو رو مضطرب مي گنه.. اون تو بنويس! و جلوش يك دليل اصلي و چند راه حل بنويس!!!
عين بارش ذهني راه حل بنويس... هر چي اومد بنويس جلوش! لازم نيست انشا بنويسي... مثلا:
شوهرم قيافه گرفته! دليل اصلي و واقعي: نرفته امامزاده راه حل: بگذرم/ دعوا كنم/ مي رم داد مي زنم/ سكوت مي كنم تا خوب بشه/
راه حلها رو مقايسه كن... هر كدوم يه منفعتي داره و يه مضراتي! اونيكه منفعت بيشتره ... همون رو انجام بده!
بهم بگو چي كار كردي... براي هر روز يك كاغذ... تا جائيكه مقدوره..
پستهاي قبلي رو بخون!
تمرين تنفس نمي كني... نمي دونم چرا!؟
سلام به دوستای خوبم
دیشب بهم گفت فردا قراره با همکارام بریم بیرون و پیک نیک از این حرفش دلم شکست چند وقته بهش میگم بریم باهام بیرون همین هفته پیش غذا هم درست کردم بهش گفتم بریم تا پارک اونم گفت من از بیرون و پیک نیک خوشم نمی آد ولی حالا با همکاراش خیلی راحت و خوشحال میره بیرون در حالی که خودش می دونه چقدر افسرده هستم و چه قدر نیازمند تعویض روحیه هستم هیچی نگفتم تمام وسایلشو آماده کردم بعدم رفتم بخوابم
که هی بهم گیر داد و حرف انداخت وسط هی با حرفاش احساس می کردم داره عصبیم میکنه منم هی می گفتم باشه یه وقت دیگه الان بخوابیم خلاصه گفت و گفت تا ساعت سه نصف شب بعدشم گفت تو باعث شدی تا این موقع بیدار بمونم تو این خونه آرامش نیست
البته خودم هم بهانه گیر شده بودم چون یک هفته شایدم بیشتر میشه که اصلا سراغی ازم نگرفته از نظر عاطفی و احساسی و روابط زناشویی می گم. ازش پرسیدم علت سردیت چیه میگه یه سری از هورمون های بدنم ریخته بهم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی به هر حال خودم رو کنترل کردم به خدا نمی دونید چه جوری خودمو کنترل می کنم و از داخل چه قدر داغون میشم
واقعا هیچ انگیزه ای ندارم
جناب sci یه دفتر برداشتم و این کارو دارم انجام می دم و همین دیروز در رابطه با یه مسئله استرس زا خیلی منطقی تونستم برخورد کنم و خیلی بهم کمک کرد
جناب sci چه طور میتونم این ناراحتی و افسردگی و از خونه و خودم و همسرم دور کنم البته با در نظر گرفتن همسرم که داره لجبازی میکنه و میگه هیچ کجا نریم هیچ کاری نکنیم و دوست داره من ناراحتی بکشم تا تلافی کنه.............؟:325:
اقلیما جونم، خیلی خوبه که تونستی موقعیت استرس زا رو کنترل کنی، داری راهشو یاد میگیری، وقتی مهارتشو بدست بیاری خیلی چیزا درست میشه
من میدونم چی میکشی
جریان عید امسالو که تو تاپیکم نوشتم، حتما خوندی، تا دوماه بعدش میگفت نه دیگه تفریح میریم، نه مسافرت نه با کسی میریم جایی، منم هیچ اصراری نکردم و هیچوقتم پیشنهاد ندادم، تا اینکه خودش دوباره شروع کرد
هرچی بیشتر اصرار کنی ، کمتر نتیجه میگیری، اصلا چرا حتما باید با همسرت بری جایی تا دلت باز بشه
اولین قدم اینه که بترسه از اینکه دیگه بهش نیاز نداشته باشی، وقتی ببینه بدون اون هم اموراتت میگذره میاد سمتت
تو الآن کاملا مجابش کردی که بدون اون افسرده ای، خب این شده یه راه برای انتقام گرفتن ازت یا شکستن و ازار دادنت، این پوان رو ازش بگیر، بهش نشون بده اگه بهش میگی بدون اون خوش نیستی، بخاطر عشقته نه اینکه عاجزی
به نظرم شوهرت که رفت پیک نیک تو هم پاشو یا برو یه امامزاده ای چیزی، یا خونه پدر مادرت، یا با دوستات یه قرار بزار، خلاصه نشین تو خونه
وقتیم اومد ازش بپرس بهش خوش گذشته یا نه؟ و از خوش گذشتن به خودتم براش بگو
باید بهش بفهمونی که اقلیما خودش اینقدر میتونه برنامه و سرگرمی داشته باشه که جایی برای شوهرش نمونه، ولی اگه به شوهرش فکر میکنه و خودشو وقف کرده برای اینه که میخواد همه چیز زندگی بر وفق مراد شوهر باشه نه اینکه اقلیما بلد نیست زندگی کنه
باورکن از وقتی شروع کردم دنبال سرگرمیهای خودم رفتم، همسرم به شدت تغییر کرد
همه بهم میگفتن علایقتو حذف نکن، من نمیفهمیدم، فکر میکردم اگه برم دنبال خواسته هام، اونم میره دنبال خواسته هاش و روز به روز دورتر میشیم، ولی اشتباه میکردم
البته در این بین باید حواست به شوهرتم باشه ولی وقتی ببینه چیزای دیگه دارن جاشو تنگ میکنن، واکنش نشون میده
یه چیز جالبیم تو صحبتهات دیدم،
من فکر میکنم همسرت داره تلافی میکنه
اینکه فکر میکنه اگه تو رو ببره تو خانوادش جنگ شروع میشه و داره بخاطرت دوریشونو تحمل میکنه، داره یه کاری میکنه که تو هم پیش خانوادت نری، این یعنی قرار نیست حذف بشی
چون اگه اینو میخواست، الآن همه چیز اونطوریه که میخواد، ولی راضی نیست، دلش از اینکه باهم نمیرین پیش پدرمادرش گرفته، ولی نمیتونه درستش کنه
مطمئن باش قضیه حذف شدنت منتفیه
:43:
در جوابت بايد بگم اول بايد روي خودت كار كني... پست هاي قبلي رو بخوني!نقل قول:
نوشته اصلی توسط eghlima
بايد مهارتهايي كه ياد مي گيري رو دقيق به كار ببندي/ صبر كني/ ممارست كني/ نتيجه بگيري... ببين خواهرم! اينها كه مي گيم مهارته! بايد حرفه اي بشي.. تمرين كني!
مثلا فكر كن يكي رفته كلاس شنا... مي پره تو آب! يه شيرجه... اوه داره غرق مي شه! مي آد بيرون مي گه آره... من قهرمان شنا نمي شم! انگيزه اي ندارم كه ادامه بدم... مي شه؟؟؟؟
شنا يك مهارته... طرف تو تيم ملي هست هر روز تمرين مي كنه!!! اينها هم كه به تو مي گم بايد بدون اينكه مايوس بشي انجام بدي... با قدرت! با دقت!
من تو خونه تو افسردگي نمي بينم...يه كمي هر دوتون غمگينين! چرا.. چون خانواده ايشون دارن تو زندگيتون دخالت مي كنن! چرا؟ چون شما مي خواين!! خب... لزومي نداره اينقدر اين مساله مهم باشه...
ببين تا حالا مادرهاي با تجربه رو ديدي؟ بچه داره گريه مي كنه... بغلش مي كنن... نازش مي كنن... بعد تا مي ذارنش زمين شروع مي كنه به داد زدن! كه هوووو! بيا بغلم كن! اما مادره بي رحمي مي كنه و رهاش مي كنه... اون يه خورده گريه مي كنه... بعد مي گه! نه بابا اين بغل كن نيست... ساكت مي شه! اما مادر كم تجربه بر عكس... فوري بغلش مي كنه ... اونقدر كه از پا مي افته! آخرش هم اون بچه، ديگه بچه نمي شه!
ولشون كن... مادر پدر ايشون رو ول كن بابا! رهاشون كن درست مي شن! 2 3 هفته طول مي كشه... عادت مي كنن! چيه زندگيت رو كردي عين زهر؟؟؟
گفتم زنگ بزن... احترام كن! سر يه ساعت و يه روز خاص!
شما بدون كه وظيفه نداري همه رو خوشحال كني و شاد نگه داري!!!
sci عزیز دیشب به همسرم گفتم لطفا اختلاف من با پدر و مادرت و قضیه امامزاده رو از رابطمون کاملا جدا کن
با حرف زدن این دو مشکل حل می کنیم
راست میگید دارم بهترین لحظاتم رو افتضاح میکنم دوباره شروع میکنم با قدرت و مصمم من دوباره شروع می کنم
واقعا همشون رو سپردم به خدا اونا میدونند و خداشون
الان فقط من و اون مهم هستیم
این جمعه تصمیم دارم بهش بگم بره تنها بره امامزاده نه به خاطر اینکه من تنها می خوام بره به خاطر خودش که این طور می خواد
شمیم عزیز اون داره منو تحت فشار میذاره که آخر بگم باشه تو تنها برو منم تنها میرم همه جا تلافی رو از این جهت میگم
خلاصه که زندگیمون شده لجبازی این روزا هم میگذره و مطمئن هستم یه روزی دور دست من می افته اون روز همه چیزو بهشون نشون می دم
تمام چیزم رو ازم گرفتم اعتماد به نفسم شادیم و انرژیم ولی من شکست نمی خورم همشونو از پا در می آرم
به خاطره دوستام این جا هم شده این کارو می کنم
:227::227:آهاااااااااااااااااا اااااااا، حالا شدی اقلیمای خودمون:227::227:
نه بخاطر از پا دراوردن اونا نه بخاطر ما، بخاطر اقلیما و چیزی که میخواد باید و باید اینکارو بکنی
به نظرم هرجا میخواد تنها بره جلوشو نگیر، ولی هرجا میخوای بری در حد یه تعارفم که شده ازش بخواه باهات بیاد
وقتی میگه نمیام یا تنها برو، بگو پس مواظب خودت باش ، دوستت دارم و وقتی ازش جدا هستی بعد از چند ساعت یه پیام عشقولانه بفرست:310:
مطمئن باش جواب میگیری
مطمئن باش عزیزم
:43:
اقليما خواهر گلم سلام
تو و شميم چي كار ميكنيد اوضاع يكم بهتر ميشه؟؟؟ اقاي sci كه به من گفت 2 تا درخواست موثر بكن بعد ازز يك هفته حتي يه درخواست هم نداشتم اصلا" نميدونم چي بگم . شماها خيلي خوب اوضاع روبراه ميكنيدا :46:
راستي من شك ندارم اين عكس العمل هاي همسرت موقتي و به زودي همه چي روبراه ميشه اگرم جاي تو بدوم تحت هيچ عنواني نه به مادرش شكايت و درد و دل ميكردم نه خونرو ترك ميكردم در عين حال شميم راست ميگه خيلي حساس نشو رهاش كن يكم نحوه شاد شدنت ازون جدا كن اينقدر شاديتو منوط به شاد بودن اون نكن
:43:
سلام عزیزم چه خبرا؟
خواهش میکنم صبور باش
اگه لجبازی میکنه تو ادامه نده خودش آروم میشه:323:
سلام دوست جونااااااااا
اقلیما جوننننننننننننننننننننم
سلام
بیا ببینم چه خبر؟
به خدا همش به یادتم، مخصوصا وقتی دلم میشکنه، :43:
سلام صحرا جون
خوبی عزیزم؟:43:
ما فقط قدم به قدم با مهارتهایی که جناب SCi میگن پیش میریم
من خودم به شخصه، اولین کاری که کردم این بود که وابستگیمو کم کردم، به کارهای خودم رسیدم، و از همه مهمتر هرکاری کردم بدون انتظار دریافت پاسخ بود
اینا باعث شدن خیلی واکنشهام پخته تر باشه
بعدشم تمرین تنفس و ریلکسیشن، و مهارت درخواست، خب منم تو اون بازه ای که جناب SCi ازم خواستن نتونستم درخواست خوبی بکنم، ولی دیروز به دوتا درخواستم جواب داد، خیلی زودتر از اونی که فکرشو بکنم
یکی از درخواستهامم مربوط به موضوعی بود که اختلاف نظر داشتیم همیشه
ولی انگار یاد گرفتم کی و چطوری بگم، البته هنوز ماهر نشدم
ولی همچنان در مورد مهارت گفتگو ترس دارم:311:
سلام دوستان خوبم
راستش پنج شنبه باهم رفتیم سینما و شام بیرون خوردیم و اومدیم خونه داشتیم بر می گشتیم خونه به همسرم گفتم اگه میخوای فردا برو امامزاده و منم نمی آم
احساس کردم خیلی خوشحال شد و با منم از اون سردی در اومد
صبحشم بدون یک کلمه تعارف به من بلند شد رفت منم جمعه رو با خانواده ام بودم
آخر شب ساعت دو شب اومد خونه البته عصرش داشت می اومد که من گفتم اگه خواستی شام بمون چون من برای شام خونه نمی ام بازم از خدا خواسته قبول کرد
ولی یه مشکلی که هست وقتی پیش خانواده اش هست من خیلی احساس بدی دارم
-احساس می کنم پشت سر من حرف می زنند
-احساس می کنم کنار گذاشته شدم
-احساس می کنم همسرم از اینکه با اونا باشه خیلی خوشحال تره تا با من
-احساس می کنم اونا همسرم رو از من دور می کنند.
-احساس می کنم اونا نظر همسرم رو نسبت به من عوض می کنند
و همه اینا برای من اضطراب می آره و باعث میشه از لحظاتم لذت نبرم و وقتی می آد خونه نتونم باهاش ارتباط برقرار کنم و اخمام تو هم میره و گلگی می کنم البته اینا افکار من همشون پیش زمینه داره مثلا همسرم به من می گه تو خودت جلوی خانوتده من ضایع کردی یا مثلا میگه اعتبار خودتو پایین اوردی دلیلش هم میگه چون نذاشتی من امامزاده برم بقیه این طوری درمورد تو فکر می کنند.
مثلا دیشب که اومد گفتم با من نیستی خوشحالی یا همش دوست دارم یه جوری سر در بیارم وقتی نیستم اونجا چه خبره
به خدا می دونم اشتباه می کنم که همش همسرم مو سوال پیچ می کنم و لی دست خودم نیست
دیشب بهم میگفت تو شدی یه زن اخمو و قرقرو
اندیشه منفی رو دیشب هی از خودم دور می کردم و بهش می گفتم stop و رفتم شروع کردم به قرآن خوندن تا موقعی که بیاد ولی بازم وقتی اومد نتونستم باهاش خوب باشم و از خودم ضعف نشون دادم
جناب sci و دوستان خوبم اگه راهنماییم کنید ممنون میشم
ع عزیزم این فکرای بدرو بنداز دور :72:
سعی کن به روی خودت نیاری که ناراحتی آدم وقتی از چیزی منع میشه حریصتر میشه به جای فکرای بد اجازه بده بره اینجوری اخلاقش با تو بهتره :310:
احساس میکنم زیادی بهش گیر می دی یه مدت بذار به حال خودش باشه ببین رفتاراش چطوره؟
:160: منم فکر میکنم رابطتو باید با خانوادش بهتر کنی ولی به زمان نیاز داره:46::72:
همه حرفهای شما در یک موضوع مشترک است! "احساس می کنم"نقل قول:
نوشته اصلی توسط eghlima
یعنی هیچ کدام حرفهای شما نیست و در کل نوشته های شما، دو موضوع موج می زند! یکی گفتگوی درونی بسیار قدرتمند که می تونی با تمرین تنفس خاموشش کنی... این صفحه ذهنی شما همش داره حرف می زنه! هی می گه... هی می گه:دیدی حذف شدی... دیدی دیگه اونم دوستت نداره!می بینی رفتاراش رو!
کار این صفحه و یا گفتگوی ذهن سطحی رو بشناس و نگذار باهات اینطوری کنه! اون دائم حرف می زنه و شما هم خوب بال و پر بهش می دی... کارش بزرگنماییه! کارش حرف زدن مداومه... قضاوت دائمیه! بهش استپ بده... با تمرین تنفس... سعی کن این مواقع فورا موسیقی گوش کنی و تمرین تنفس کنی... چند نفس عمیق 2-4-1 و سکوت ذهنی!
این گفتگو داره شما رو از پا در میاره... خسته ات می کنه! پس اگر بهش استپ ندی خیلی بیشتر اذیت می شی...
اما موضوع دوم عدم عزت نفس!!! چرا فکر میکنید که شما رو کنار می گذارند؟؟ و یا اگر نباشی به شوهرت بیشتر خوش می گذره؟؟ اصلا اینطور نیست! اصلا داستان این نیست!
روی عزت نفس و رفتار جرات مندانه باید کار کنیم... اما وقتی ذهن سطحی رو خاموش کنی!
سلام
حق با شماست من اشتباه کردم اینقدر افکار منفی درگیرم می کنه که اصلا بهم اجازه نمی ده به چیزهایی که یاد گرفتم فکر کنم و اجراش کنم
چند شبه قران می خونم خوبه ....یه کم ارامش بهم داده
در مورد عزت نفس توی تایپک قبلیم کمی برام گفتید چند تا راهکار بهم دادید
در مورد رفتار جرات مندانه کمی بیشتر برام توضیح می دید؟
در مورد دیشب شب آروم و خوبی بود تو روز چند تا sms با محتوای مثبت و خوب و اینکه بهش علاقه دارم (البته نه با مضمون مستقیم) بهش دادم هر چند طبق معمول جوابی نداد و باعث شد برنجم و ناراحت بشم ولی تاثیر خوبی روش گذاشت شبش که اومد خونه روحیه خوبی داشت البته حدس می زنم دلیل تغییر رفتارش این بود شایدم چیز دیگ نمی دونم...
سلام اقلیمای عزیز:72:
اقلیما جون خوشحالم که اوضاع داره بهتر میشه , آقای sci و دوستای دیگه هم خیلی خوب دارن سعی میکنن بهت کمک کنند و حرفهاشون واقعا جای تامل داره . نظر منم اینه که خیلی داری حساسیت به خرج میدی که البته طبیعیه ولی باید بتونی این حساسیت رو کنترل کنی . من مشاور نیستم و مشاوره هم بلد نیستم ولی تجربه شخصی خودم رو برات میگم عزیزم .
وقتی با همسرم ازدواج کردم خیلی مورد آزار مادر شوهرم قرار گرفتم . همه رو تحمل کردم تا عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون :227:. اونوقت بود که فکر میکردم دیگه اوضاع بهتر میشه ولی نشد . هر بار که به خونه مادر شوهرم میرفتم یا اونا میومدن خونه ما یه دعوای حسابی به پا میشد . بدون اغراق میگم حتی یک بار با آرامش مهمونی رو پشت سر نذاشتیم تا این که همسرم تصمیم گرفت دیگه اجازه نده اونا بیان خونمون و منم نرم اونجا , گفت هر وقت خواستم برم خودم تنهایی میرم . بهش گفتم دوست ندارم تنهایی بری تا هر وقت تو بری منم میام ولی قبول نکرد . اقلیما جون منم مثل تو فکر میکردم اگه بدون من بره اونجا مادر شوهرم مغزشو شستشو میده و نظرشو نسبت به من بر میگردونه به خاطر همین به شما حق میدم که چنین احساسی داشته باشی. نمیگم مادر شوهرم این کار رو نمیکرد چون دقیقا این کاری بود که در نبود من میکرد ولی مادر من بهم یه نصیحتی کرد . گفت : تا وقتی توی خونه برای همسرت آرامش رو برقرار کنی حرفهای مادرش روش تاثیری نمیذاره ولی اگه باهاش لجبازی کنی و اخم و محیط خونه براش یه محیط نا امنی بشه اونوقت خودت با دستای خودت مادر شوهرت رو به خواستش رسوندی .
منم حساب کار دستم اومد نمیگم آسون بود , خیلی سخت بود چند ماه تنها رفتنش خونه مادر شوهرم رو تحمل کردم . خیلی ناراحت بودم ولی وقتی اونجا بود یکی دو تا پیام عشقولانه براش میفرستادم ولی نه طوری که احساس کنه نمیخوام بذارم با خانوادش تنها باشه . نگران جواب نباش چون اونم به من جوابی نمیداد . نه که دوستم نداشت ولی راستش نمیدونم دلیل این که بهم جواب نمیداد چی بود , منم هیچ وقت ازش نپرسیدم . وقتی هم میومد خونه اصلا ناراحتی خودم رو بروز نمیدادم و خیلی خوب و گرم باهاش برخورد میکردم . از در که میومد تو, میرفتم تو بغلش و میگفتم دلم برات تنگ شده. بعد هم مثل اینکه اتفاق خاصی نیفتاده .
دقیقا توی اون چند ماه ,تمام خواسته های همسرم رو برآورده میکردم و تا حد زیادی از خواسته های خودم گذشتم .
بعد از مدتی هفته ای سه بارش شد هفته ای دو بار , هفته ای دو بارش شد هفته ای یک بار , یک ماهی بود میدیدم نمیره اونجا بهش گفتم چرا نمیری خونه مامانت گفت : میرم ولی چند دقیقه یه سر میزنم زیاد نمیمونم . چیزی نگفتم . تا اینکه یه روز مادرشوهرم تلفن کرد خونه ما و هر چی از دهنش در اومد بهم گفت منم که از همه جا بی خبر پرسیدم چی شده گفت : تو یک ماهه نذاشتی پسرم بیاد به من یه سری بزنه , بهش گفتم ولی اون که میاد و.... خلاصه تازه فهمیدم که یک ماهه نرفته سر بزنه ( قابل توجه این که خونه ما تا خونه پدر شوهرم پیاده 10 دقیقه راه بود ) همسرم که اومد خونه قضیه رو بهش گفتم . گفت میدونستم زنگ میزنه خونه آخه زنگ زد به من جواب ندادم . گفتم چرا نرفتی سر بزنی . گفت بدون تو نمیتونم اونجا رو تحمل کنم اوایل این طوری نبودم ولی حالا وقتی میرم جای خالیت رو خیلی کنارم حس میکنم , نمیتونم تحمل کنم ,خودم اونجام ولی همه حواسم پیش تو .
خلاصه این که یه مدت نرفت و به مادرشوهرم گفت من بدون همسرم نمیام اونجا اگه میخواید بیام باید همسرم هم با خودم بیارم . با رفتار هایی هم که تو میکنی فقط باعث ناراحتیش میشی . پس نمیایم . بعد از مدتی مادر شوهرم خودش زنگ زد و دعوتمون کرد خونشون , ما هم بدون نه و اما دعوتش رو پذیرفتیم و رفتیم . اونم کم کم رفتارش رو بهتر کرد . نمیگم یکدفعه خوب شد چون خیلی سخته یه نفر یکدفعه بخواد عوض بشه ولی چون دیدم داره سعی خودش رو میکنه منم یکمی صبرم رو زیاد کردم تا بهش فرصت بدم عوض بشه . خدا رو شکر الان همه چیز بهتره و حقیقتش قابل مقایسه با قبل نیست .:310:
اقلیما جون ببخش که طولانی شد عزیزم گفتم شاید اینا بتونه کمکت کنه . ولی باید صبر زیادی داشته باشی چون همه ی این اتفاقات تقریبا 9 ماه طول کشید ولی درست شد .
سلام اقلیما جون
هوراااااااااااااا، بالاخره موفق شدی
شاید هنوز کامل انجام نشده ولی نسبت به قبل عالی بودی، تبریک میگم عزیزم
اقلیما جان، یه مدت دندون رو جیگر بزار، اصلا کاراشو به روش نیار
تو بهش اجازه دادی با خانوادش باشه، بعد حالشو گرفتی، خب این چه محبتیه؟ همسرت اول ازت محبت دریافت کرده بعد تلافی کردی براش
مثل این میمونه که برات یه هدیه بخره، خوشحالت کنه ، بعد دلتو بشکنه، اون هدیه برات ارزشی داره؟
اتفاقا اگه میخوای برات تعریف کنه، سعی کن ابراز کنی که از اینکه جایی بوده که دوست داشته خیلی خوشحالی
اقلیما جان
الآن تو حس میکنی پدر مادرش رقیبتن، شایدم درست باشه
ولی تو این رقابت باید محبتی همپا و حتی بیشتر از اونا باشه، که همسرتو به سمتت برگردونه
اون لحظه که ناراحت میشی، بهت فشار میاد و حس میکنی نمیتونی تحمل کنی (خود من تو اینطور مواقع طپش قلب هم میگرفتم)، تمرین تنفس و اینکه فکر کن برای نجات زندگیت باید چشمتو ببندی، اونوقت خیلی راحت تحمل میکنی
من مطمئنم دفعه دیگه عالیتر پیش میری
:43:
اقليما جان حرف هاي ترگل خيلي قشنگه روي حرفاش فكر كن.:305:
سلام اقلیما جونم ، چه خبر؟:43:
ترگل جان
چه خوشگل مدیریت کردی، ایشالا همیشه خوشبخت و موفق باشی :104:
-- اما چگون رفتار جرات مندانه داشته باشید!؟ چند خطي مي نويسم .. اگر سوالي داشتيد بپرسيد! بايد تمرين كنيد!
چيزايي كه يادتون رو مي ره رو روي كارت بنويسيد... حتي مي تونيد رمزي هم رو در يخچال بنويسيد...اين كارت ها رو همواره داشته باشيد!
اما رفتار جرات مندانه...
**ببینید رفتار جرات مندانه به این معنی نیست که اگر شوهرتان چیزی گفت و شما می خواستید مخالفت کنید بگید : "نه، من باهات مخالفم!" ما به این رفتار میگیم پرخاشگرانه! بلکه:
1. زمان و مکان مناسبی رو انتخاب کنید : ببینید دقیقا لازم نیست تا چیزی گفت همونجا بزنید تو روش! گاهی لازمه صبر کنید... و سکوت! تا به خلوت برسید... بهترین مکان، مکان خلوته! جاییکه کسی نباشه... و زمان مناسب: مثلا فکر کنید می خواهید موضوعی رو به شوهرتون بگید... شوهرتون از بیرون اومده! خسته! گرسنه! تشنه... حالا شما چیزی بگید! شدنی نیست... باید زمانی بگید که سر حال باشه !
2. پل ذهنی بزنید... با فرد مقابل همدلی کنید و احساساتش رو درک کنید! مثال: می دونم که خیلی دوست داری این کار رو بکنی و بري به پدرت كمك كني... من هم همیشه انجام این کارها رو دوست داشتم! اصلا یه حس خوبی به آدم می ده، حتي به من كه همسرت هستم!... من خیلی احساس آرامش می کنم! مثلا یادمه ( یه مثال می زنید و خاطر اي كوتاه مثلا از كمك كردن خودتون به پدر يا مادرتون) مثلا يادمه منم يه زمانايي كه مهمون داريم و به مادرم كم مي كنم خيلي حس رضايت بخشي دارم...
3. احساس و نظر خود را به طور واضح بیان کنید... از شیوه X Y Z استفاده کنید... از جملات "من " استفاده کنید
الگوی xyz میگه: وقتی در موقعت X، عمل Y رو انجام دادی ، احساس Z رو داشتم...
مثال: اما می دونی وقتی مي بينم كه دوست داري كاري رو انجام بدي، و فكر مي كني من مزاحمتي برات ايجاد كردم، احساس خوبي ندارم!
يا:
وقتي فكر مي كني كه هر وقت مي خواي پدر مادرت رو ببيني، بايد تنها بري و احساس مي كني من از اين بابت خوشحال نمي شم، خيلي حس بدي دارم!
از جملات " من " استفاده می کنید، نه از جملات "تو":
مثلا در مورد شوهرتون:بد جوري داري اشتباه مي كني!!! بد جوری دلم رو شکستی!!! ( استفاده از جملات "تو") شما دارید طرف مقابلتون رو متهم می کنید که دل شما رو شکسته و عملا در رابطه با احساستون حرفی نمی زنید!
استفاده از جملات "من" : وقتی موقع شام، به من بی توجه بودی، دلم شکست! در این جمله شما برچسب نزدید! متهم نکردید.. خبر دادید!!! از جملات " من " استفاده کردید و احساستون روبیان کردید..
4. گاهی می تونید پیامد رفتار غلط رو هم گوشزد کنید
مثال: اگر بخواي همينطوري تنها بري و اين احساسات بد باقي بمونه... شايد بعد از مدتي ديگه چيزي نگم! اما ارزش و احترام هر دوي ما نزد پدر و مادرت و حتي خودمون كم مي شه... و من موافق نيستم!
** باید بدونید که شما اگر بخواهید رفتار جرات مندانه رو اجرا کنید... : شما مسئول شادمانی دیگران نیستید!!!
** برای نه گفتن خود به هیچ وجه دلیل و توضیح طولانی نیاورید،
** برای بیان نظرات خود، توجیه نکنید، کوتاه بگویید!
** هرگز نگویید " فکر نمی کنم بتوانم... " خیلی ساده بگویید "نه"
** مطمئن باشید که رفتار جرات مندانه به محض اینکه از طرف شما شروع بشه، با ناراحتی دیگران همراه نیست! اونها تعجب می کنند... اما بعد از مدتی با شما صمیمی تر از پیش هستند و شما رو دوست دارند
** اگر می خواهید در مقابل اصرار دیگران دلیلی بیاورید، فکر کنید و قاطعانه یک دلیل رو بگویید و در مقابل اصرار آنها دلائل خود رو عوض نکنید... مثلا از شما درخواست می شود یک مهمانی بروید: یک بار می گویید " نه، ما مهمون داریم" یه بار دیگه می گید" آخه شوهرم هم نیست" یه بار دیگه" فرداش باید زود بریم جایی" این خوب نیست... یک دلیل را تکرار کنید! فقط یک دلیل!!! به این تکنیک می گیم : صفحه خط خورده!
** هرگز تظاهر به موافقت نکنید...
** احساس گناه از ناراحتی دیگران ممنوع! اول اینکه عادت می کنند! دوم اینکه شما عضوی از گروه شادمانی نیستید که مسئولیت خوشحالی آنها با شما باشد
سوالي بود بپرسيد