-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام...
من شايد نتونم زياد كمكت كنم چون تجربه يا تخصص خاصي در اين زمينه ندارم اما براي اينكه بدوني ما مشكلاتت رو مي خونيم و درموردش فكر مي كنيم بهت جواب مي دم. يكم موضوع رو باز مي كنم و درنهايت خودت تصميم بگير.
شما 31 سالتونه و همسر 38 سال. تغيير در اين سن نه از طرف شما و نه از طرف ايشون تقريبا غيرممكنه. چون شخصيت هردوتون شكل گرفته. تنها كاري كه در اين فصل زندگي مي شه انجام داد فقط كنترل كردنه و قيد تغيير شخصيت رو بايد بزني. حتي براي همين كنترل كردن هم بايد انگيزه كافي وجود داشته باشه و اينو يقين بدون، ترس و اجبار انگيزه هاي خوبي براي مهار و كنترل نيستن. با اين تفاسير تو مي توني رويكردت رو در مقابل زندگيت انتخاب كني.
يك جدول درست كن و در يك سمت معايب همسرت و در سمت ديگر محاسن رو بنويس. به هركدوم از 100 نمره بده. مثلا خوش اخلاقه. حالا خوش اخلاق 20 هست يا خوش اخلاق صد هست؟
براي معايبش هم عدد بذار منتها منفي. مثلا بهت بي اعتناست. 20 نمره منفي هست يا 80 نمره منفي؟ سعي كن نمره واقعي بدي نه احساسي و هيجاني.
حالا اينا رو با هم جمع بزن. اگر كل نمره مثبت شد كه خوب خوبيهاش مي چربه. اگر منفي شد اونوقت بايد يه ستون ديگه باز كني. از مزايا و معايب طلاق بنويسي. ببيني تهش باز به نمره مثبت مي رسي يا منفي. اگر مثبت شد يعني طلاق خوبه اگر منفي شد بايد يه فكر ديگه بكني. چه فكري؟ حالا بهت مي گم.
شوهرت رو اونجور كه هست بپذير. به اونچه كه انجام مي ده حساس نشو و در عين حال سعي نكن خودتو همرنگش كني بلكه اعتقادات خودت رو پاس بدار و ازشون محافظت كن. اصلا مجبور نيستي به رنگي كه دوست نداري دربياي. تو راه خودتو برو و هميشه از بودن در راه درست خودت لذت ببر. همسرت وقتي ببينه راهي كه تو مي ري چقدر در تو جريان مثبت ايجاد مي كنه كم كم توجهش به سمتت جلب مي شه و ممكنه به سمت كارهاي تو تمايل پيدا كنه.
جريان اون قطره آب رو شنيدي كه مدت طولاني چكه چكه روي يك سنگ مي چكيد و سنگ رو سوراخ كرد؟ اگر مي خواي شاهد تغييرات پايدار باشي با ضرب و زور تو كارساز نيست. فقط براي خودت خودخوري داره و باعث مي شه همسرت بيشتر و بيشتر در مقابلت جبهه بگيره.
ايراد ما خانمهاي ايراني اينه كه بعد از ازدواج همه زندگيمون رو در همسر خلاصه مي كنيم و در واقع اونو مثل عضوي از بدنمون مي دونيم كه بايد درست كار كنه و اگر نكنه فرياد و فغان راه مي اندازيم. درحاليكه به نظر من ازدواج تصادم راه زندگي دو نفر هست كه در جاهايي با هم مشترك مي شه و ما همچنان بايد به حريم هاي شخصي ديگري احترام بگذاريم. اين حرفها به هيچ عنوان به معني تاييد كارهاي همسر شما نيست چون دقيقا من هم حساسيت هاي شمارو دارم و از تمام چيزهايي كه در اسلام نجس اعلام شده واقعا بدم مياد. اما مي دوني يكي از صميمي ترين دوستان من مشروب مي خوره؟ بهش گفتم كه خوشم نمياد و يه موقع هايي هم بهش ميگم اين چه كاريه مي كني اما بيش از حد مجاز وارد حريم شخصي اش نمي شم. خودش به تازگي به اين نتيجه رسيده كه مقدار خوردنش رو كم كنه. حالا مي گي چرا باهاش دوستم؟ چون در لحظه هايي از زندگيم واقعا به دادم رسيده و خوبيهاش رو با اين بديهاش انكار نمي كنم و اونو با همه بديها و خوبيهاش پذيرفتم. اما به اعتقادات خودم دست نمي زنم. بهرحال اين نظر من بود. باز هم فكراتو بكن.
موفق باشي:72:
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سرافراز عزیز سلام
ممنون بابت نوشته هات
راستش فقط قضیه حرام و حلال نیست موضوع زیر سوال رفتن اعتماد من به حرفهای همسرم هست
اعتمادم به خوب بودنش
پایبند بودنش
قول دادنش
ادعاهاش
شاید برات جالب باشه بدونی یه روز بهم گفت تو تعهد نداری
اون با دخترا اس ام اس بازی میکنه
اون لب به مشروب میزنه در حالیکه میگفت نمیزنه
اون به دخترها واکنش نشون میده
اون بدون اطلاع من برای زندگیمون خرج میکنه و تصمیم میگیره و ...
اونوقت به من میگه تعهد ندارم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
من چون خونه هستم و نمیخوام همسرم بدونه اینجا دارم درد و دل میکنم و راهنمایی میگیرم خیلی چیزا رو فراموش میکنم بنویسم چون زود میخوام سایتو از لیست اکسپلوررم پاک کنم
میدونین از دیروز چقدر مسائل از جلوی چشمم رد شده، تو همون عروسی دوستش مشروب سرو میشد، گفت نخوردم،دوستشم گفت آره به منم گفتن، من گفتم نمیخورم، همسرم گفت آره منم گفتم رانندگی میکنم از دستشون در رفتم
منه احمق سرخوش از اینکه همسرم راست گفته و با غرور سرمو بالا نگه داشتم که شوهرم تحت تأثیر قرار نمیگیره
از دیروز به این فکر میکنم که حتما اونجا هم خورده ولی نه در حدی که بشه گفت خوردن
من میترسم
دوروز دیگه میخواد بچه هامو اینطوری تربیت کنه؟ من اصلا فکر نمیکردم اینطوری باشه
به خدا اگه بگن همسرمو تعریف کنم نمیتونم، باید تو یه جمعی باشه که بتونم تعریفش کنم
شخصیت همسرم تو جمع شکل میگیره
اگه جمع سیاسی باشه همسر من سیاسی میشه
اگه مذهبی باشه مذهبی میشه
اگه ...
من نمیدونم درسته به این زندگی ادامه بدم یانه
همه تعطیلاتم داره خراب میشه
منو متهم میکنه که روحیه بودن با جمع رو ندارم، شعورشو ندارم، درحالیکه من همیشه تو جمعهای فامیلی و دوستانه زبانزد همه بودم
به خدا حسرت همه فکرهایی که تو رویاهام برای سفر و تفریح با همسرم داشتم به دلم مونده
احساس میکنم بد باختم
جناب SCi
کاش میومدین
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
ضرب المثل معروف رو شنيدي كه ميگن : كمال همنشين در من اثر كرده ؟
به نظر من ، با توجه به نداشتن توانايي بالا ، كمال شوهرت داره روي تو اثر ميگذاره .
اينا نظر رو از نوشته هاي خودت برداشت كردم : اونجا كه نوشتي :
نقل قول:
کاش مثل خیلیها راحت بار اومده بودم، از اول ازدواجم تا حالا هرچی سرم اومده سر این حد و مرزها و قانونهای زندگیم بوده،
حجاب، رعایت حلال و حرام، وفاداری، و ...
اگه منم مثل خیلی از دخترها اینا رو رعایت نکنم به خدا زندگیم بهشت میشه
کاش بتونم
دیروز خیلی سعی کردم بی تفاوت باشم ولی نشد، چون متأسفانه برام مهمه
به این فکر میکنم اگه من دیروز حرکتی خارج از تصور شوهرم انجام میدادم اوضاع با الآن فرقی میکرد؟
شيوه اي كه داري ميري به نظر من جواب نداده ، بايستي عمقي تر به قضيه نگاه كنيم .
نميشه گفت شما يا شوهرت اشتباه ميكني ، او به اون شكل زندگي انتخاب كرده و شما به اين شكل .
فرض رو ميگيريم كه هر دو درست داريد ميريد جلو با نظرات و عقايد خودتون .
حالا او با محيط هايي كه داره درست ميكنه و ايجاد شرايطي كه مد نظرش هست به اصطلاح شما رو هم متقاعد خواهد كرد كه راه او رو در پيش بگيري .
خب ، با انساني كه انقدر صبور و بردبار داره پيش ميره و هدف گذاري داره آيا ميشه فقط با حرف و درد دل پيش رفت ؟ به نظر من شما هم بايد تكاني بخوري و جدي تر و جدي تر عمل كني . انقدر جدي عمل كني كه در واقعيت و عمل بتوني حرف بزني . يعني اصلا نيازي نباشه كه روزي بخواهي با صحبت كردن عقايدت رو معرفي كني .
لطفا نظرت رو در مورد مطلبم برام بنويس .
منتظرم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
m25teh عزیز
وقتی دیدم دارین مطلبمو میخونین با تمام وجودم آرزو کردم برام بنویسین
من از شما سوال دارم
میشه بگین زندگی مشترک یعنی چی؟ ملاکها و صحبتهای قبل ازدواج یعنی چی؟ شخصیت مستقل یعنی چی؟
میشه بگین اگه قراره دونفر هرکاری دلشون میخواد بکنن چرا وقتی میخوایم ازدواج کنیم دنبال شناخت از هم میریم؟ ملاک داریم؟ صحبت میکنیم ؟
من نمیفهمم
به خدا متوجه نمیشم
همه بهم میگن شوهرمو اونطور که هست بپذیرم، سر در نمیارم پس چرا قبل ازدواج ملاک داشتم، سعی کردیم همدیگه رو بشناسیم، راجع به خواسته هامون حرف زدیم؟
چرا زندگیمونو به اشتراک گذاشتیم
تو رو خدا اینو برام توضیح بدین
شاید اینطوزی خیلی چیزها رو بفهمم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
به نام خدا
سلام
من شخصي مذهبي هستم .
موقع خواستگاري ، خواست خدا بود و رفتيم و صحبت كرديم . اصلا نيازي نميديدم كه برم و صحبت كنم . خيلي چيزها دوست داشتم داشته باشه ولي نيازي نميديم مطرح كنه . عقيده داشتم كه به هر خونه اي وارد بشم بدون هيچ شك و ترديدي داماد اون خونه خواهم بود . انقدر روي خودم كار كرده بودم .
در حق خانمم هم فكر ميكردم كمال مراعات رو كردم : از كودكي هيچ رابطه اي و فكري رو به خودم اجازه ندادم تا تحويل خانمم بدم خودم رو . با دوستانم به تفريحات غيرضروري نميرفتم و ...
خانومي ميخواستم چادري ؛ حرف گوش كن ، مهربون ، با خانواده من گرم بگيره و قشنگ برخورد كنه ، هيچ وقت ترك منزل نكنه ، سركار نره حداقل سركاري بره كه من براش پيدا ميكنم ، در منزل پدري من همراه با خانواده من زندگي كنه ، انقدر قبولم داشته باشه كه نظر من رو با هيچ كسي ديگه مقايسه نكنه ، وجود مقدس خودم رو به هر چيز ديگه توي اين دنيا ترجيح بده ، به اين باور برسه كه من وقتي نماز ميخونم واي چه قدر خوب كه شوهرش نماز ميخونه .
وقتي راه ميرم و توي خيابون با هيچ احدي كاري ندارم توي وجود خودش كيف كنه كه واي احمد چقدر آدم خوبيه .
اما زندگي به من فهموند كه : پسر كوچولوي اين دنيا ، هيچ كس بجاي تو زندگي نخواهد كرد و اگر انتظاري داري در شب خواستگاري نميتوني تنها مطرح كني و انتظار داشته باشي طرف مقابل برده تو در زندگي ات باشد . او هم ميخواهد زندگي كند و لذت ببرد .
با همه افكاري كه گفتم نامزدي و زندگي مشتركم رو آغاز كردم . اما 4 ماه نكشيد كه تنها شدم . تنهاترين لحظه هايي كه ديگه با هيچ چيزي ديگه نميشد پرش كرد . شايد بزرگ شدم و ياد گرفتم چيزهايي كه بايد ياد ميگرفتم . اما سنگيني خاص خودش رو دارند .
خانمم تركم كرد و رفت . بدون حتي يكي دو روز خوشحالي . يك سال و نيم تنها موندم و با خودم زندگي كردم .
همين الان هم كه دارم برات مينويسم 4 ماه هست كه خانمم برگشته و داريم زندگي ميكنيم . اتفاقا برعكس حرفهاي شب خواستگاري : خانمم سركار ميره ، باخانواده من زندگي نميكنه و ...
توي اين مدت به اين رسيدم كه زندگي در حرف و عقيده نيست : بايد عملي مطرح كرد ، اگر عقيده داري مطرح كن اما با عمل . مثلا الان همه ميدونن كه من ساعت چند نمازم رو ميخونم . يا من ميدونم كه خانمم ساعت چند نمازش رو ميخونه . ميدونم كه اگر من مختار رو نگاه ميكنم خانمم هم نگاه ميكنه ولي من اطلاعاتي دارم كه خانمم نداره و براي درك بهتر فيلم از من كمك ميخواد . شايد خيلي فيلم ها رو خوشمون نياد اما بخاطر اعتماد سازي كه داريم ميكنيم و رفتارهاي درست ، سر يك جمله كه من اين فيلم رو خيلي دوست دارم : ميشينيم و در كنار هم نگاه ميكنيم .
زندگي كردن يعني خودت به ديگران بفهماني كه چيستي و كيستي !
بفهماني كه هدفت چي هست .
زندگي كردن با ديگران دقيقا مثل متولد شدن يك كودك است . ابتدا با يك سلام شروع ميشود و بعد آن سلام را تربيت ميكنيم و رابطه مان را بزرگتر ميكنيم .حالا اين بچه چگونه تربيت شده است ؟ اگر دائم يكي از طرفين بگويد چشم و ديگري دستور دهد واي به حال روزي كه بگويد نه چشم . آن وقت اين رابطه تربيت شده اولين چيزي است كه صدمه ميبيند .
پس براي همين ميگويند كه بپذير و خودت را در ياب . ببين خودت چي هستي . ببين ايراد خودت كجاست ؟
ايا خيلي بها ميدي يا كم بها ميدي ؟
ميگن ديگران رو تغيير خواهي داد اگر خودت را تغيير بدهي ! منظور اين نيست كه تو اگر آدم خوبي هم هستي بد شوي و هم راي بدهاي ديگر پيش بروي تا ارامش را كسب كني . منظور اين است كه آرامش را با خودت به دست بياور تا بقيه را جذب كني .
به همين راحتي .
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
m25teh عزیز
مرسی
این حرفها رو کاغذ یا صفحه مانیتور خیلی قشنگه
ولی شما مثال یک مردو زدین ، من به جرأت میتونم بگم هیچ دختری ازدواج نمیکنه مگه بخواد زندگی کنه، شاید 2% دخترها بخاطر بهره کشی از مهریه و طلاق زودرس ازدواج میکنن
ملاکها متفاوته ولی وقتی احساسشون درگیر زندگی بشه دیگه از اون زندگی نمیگذرن
ولی آقایون اینطور نیستن
اگه شرایط عکس بود یعنی مرد از خواستش و دیدش برنمیگشت هیچ کس نمیتونست اون زندگی رو جمع کنه
من خیلی سعی کردم همسرمو درست کنم، خیلی تلاش کردم، خیلی جاها موفق بودم ولی یه جاهایی نه
که البته به این یه جاهایی همش داره اضافه میشه
همسر من باهام همکاری نمیکنه
وقتی پای خواسته هاش وسط باشه فقط بهم توهین میکنه و میگه نمیفهمم
خیلی دلم میخواست باهم حرف میزدیم و مشکلاتمونو حل میکردیم ولی همسرم همیشه تو اینطور مواقع میگه حوصله نداره، من دارم غر میزنم، گوش نمیکنه، صدامو نمیشنوه، آخرشم دعوامون میشه
به خدا داغون شدم تو این 6ماه بعد ازدواجمون،
باز تو 8ماه عقدمون خونه بابام میتونستم برم، ولی اگه الآن برم خونشون و ببینن بدون همسرم هستم متوجه میشن مشکل داریم، نمیدونین چقدر دلم میخواست دوستی داشتم که بتونم خونش بمونم
از صبح همچنان بهم محل نمیزاره منم باهاش حرفی نزدم
فقط صبحانه رو آماده کردم، مثل همیشه میزو چیدم و بهش گفتم سرد میشه
اصلا نیومد سر میز
بعدشم رفتم حمام و میزو جمع نکردم که اگه میخواد بخوره
اومدم بیرون دیدم هنوز دست نخوردست
دنبال کارای خودشه و انگار نه انگار که منم هستم، دلخورم،
به خدا اگه الآن بیاین خونمون فکر میکنین من یه کاری کردم که ایشون دلخوره
بازم مثل همیشه
تا یه چند روزی همینطوریه تا من کم کم صحبت کنم و ایشون از این حالش بیرون بیاد
و وقتی یه موقعی حرف میشه برگرده بگه جاجرودو کوفتمون کردی و دیگه با جمع نمیریم جایی و ...
ادامه توهینها و تحقیرها و قایم کردن اشتباهاتش پشت این حرفها
مگه من چقدر قراره عمر کنم که به این راحتی زمانی رو که میتونه قشنگترین خاطراتو برام رقم بزنه از دست بدم؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
از اينكه روحيه ات خسته است كاملا قابل درك هستي و ميشه فهميد كه چقدر خسته اي .
با همه اين ها ، اميدوار به زندگي نگاه كن .
برام بگو ببينم زندگي تو الان كلا توي زندگي زناشوئي تعريف ميشه ؟ آيا زندگي ديگه اي نميتوني توي ذهنت براي خودت تعريف كني ؟
يعني زندگي وسيع تر از زندگي زناشوئي ؟ به طوري كه زندگي زناشوئي بخش كوچيكي از اون زندگي وسيع باشه ؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
متأسفانه نه
من فکر میکردم زندگی مشترک یعنی وجود یه دوست، همدم و شریکی که کاملا بهم نزدیکه
دلم میخواست با هم گریه کنیم، با هم بخندیم
همه تلاش و انرژیمو گذاشتم که یه زندگی ایده آل برای همسرم درست کنم
اشتباه کردم نه؟
بازم تنهام
خیلی تنها
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
اشتباه نكردي
من نميگم تحمل كن ، من ميگم بساز !
چه چيزي را بسازي ؟ خود شميم بهار را بساز
چگونه بسازي ؟ با آگاهي بساز
چرا بسازي ؟ چون زندگي شميم بهار نياز به ساخته شدن خودش دارد .
بعد از ساخت چه كني ؟ ميفهمي كه كجا شميم بهار را هزينه كني و كجا شميم بهار را هزينه نكني
يعني چه ؟ يعني شميم بهار به نوبه خودش يك موجود باارزش است و بايد بفهمد در اولويت قرار دارد .
شميم بهار بايد بداند كه اگر امروز بخاطر كسي ديگر يك ليوان آب ميل كرده است تا آخرين لحظه از آن كار خودش راضي باشد و هيچ وقت حرف آن را حتي در خلوت خودش با خودش در ميان نگذارد .
شميم بهار بايد به اين نكته برسد كه از لحظه لحظه هاي انتخاب خودش بايد راضي باشد . همين الان شما بشين در و ديوار را نگاه كن و راضي باش ، هيچ كسي نميتواند شما را مجبور كند كه نگاه نكني .
ميخواهم بگويم كه : شميم بهار بعضي جاها به رايگان و بدون هيچ كار مثبتي به اشخاص پاداش ميدهد و بعد خودش مينالد كه چرا پاداش دادم ؟
خب عزيزم تو خودت اينطور ميخواهي ! اما اگر بداني كه كجا كار خوب انجام بدهي و كجا انجام ندهي ديگران هم ياد ميگيرند كه با تو درست برخورد كنند كه مبادا كار خوبت را انجام ندهي .
اين پروژه زمان بر است . قبل از اقدام بايستي صبر را تمرين كني و صبور باشي .
فعلا همه چيز به نفع تو هست . غصه نخور .
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
حرفتونو قبول دارم، خیلیا بهم گفتن
باشه
من از این لحظه فقط به خودم فکر میکنم
میخوام بدونم باز من باید تو ادامه رابطه پیش دستی کنم؟ یا چون مسبب اصل دلخوری ایشون بودن باید صبر کنم تا خودش بیاد جلو؟
هرچند الان خودشو حق به جانب میدونه و زشتی ناراحتی من تو چهرمو خیلی شدیدتر از کارای خودش میدونه
باید چکار کنم/
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
اينطور جوابت رو ميدم :
شميم بهار آيا آدم قهر قهرويي هست يا نيست ؟ شميم بهار آيا انساني است كه با يك برخورد شخص ديگر مسير رفتارش عوض ميشود ؟ يعني اگر من الان به شميم بهار حرفي بزنم به فرض نادرست ! شميم بهار روش برخوردش عوض ميشود ؟
شميم بهار واقعي چيست و چه شخصيتي دارد ؟اين را هيچ كس بجز خود تو نميتواني جواب بدهي .
رفتار درست در شان شخصيت خودت انجام بده .
يك جمله معروف ديدم به اين شكل :
چون رود ، جاري خواهم ماند ، شايد روزي ، به اقيانوس پيوستم ، حتي اگر موجودي آلوده كننده ، در من ، خود را پاك و مطهر كرد ، همچنان ، پاك و زلال ، خواهم ماند ، چون رود
موفق باشي خواهرم
يامولا
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
بله من اهل قهر نیستم
قبلا هم گفتم، مامانم تو 2سالگی قهرو ازم گرفت
باشه
مرسی که وقت گذاشتین
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
زمان و نحوه انتقاد به همسر اهمیتش بیشتر از خودآن انتقاد است . پس در زمان مناسب انتظارات خود را برایش تشریح کن و ضمنا شنومده خوبی هم باش
تامین کامل رابطه زناشویی حس اعتماد بیشتری به شما و همسرت می دهد
کلید طلایی حل مشکل حرف زدن است در زمان مناسب و به جا و در فضای خوب بهنحوی که اقتدار مرد را هم خدشه دار نکند.
روزهای خوشی باید بیشتر از روزهای انتقادی باشد.
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب miri ممنون که سر زدین
اون انتظارات منو میدونه، ولی چه اهمیتی داره در مقابل خواسته هاش؟
دیروز وقتی بهش گفتم از کالباس خوک نخوره ، بهش گفتم اگه میخوای پشت سرم بخوری، همین الآن بخور و هیچوقت اینکارو باهام نکن
حرف زدن من چه اهمیت داره وقتی اصلا بهش توجه نمیکنه؟
من تو تنهاییمون حرف زدم، با رفتارم حرف زدم، تو جمع حرف زدم، قهر کردم، به روم نیاوردم
ولی همسرم متوجه نیست
مشکل عمدشم اینه که میخواد همه ازش تعریف کنن و ازش راضی باشن
چون هدفش اینه خواسته های من جایی نداره تو رفتارش
وقتی داشتم اینجا مینوشتم، سری قبلو میگم حدود ساعت 3، همسرم خوابیده بود
گرسنم شد، رفتم سر یخچال دیدم یه قابلمه کوچیک از غذای دیروزمون مونده، دلم نیومد گرمش کنم، گفتم بخوابم تا بیدار شه با هم ناهار بخوریم
خواب بودم که دیدم بوی غذا میاد ،از خستگی خوابم برد
حالا بیدار شدم دیدم کل غذا رو گرم کرده و خورده
حماقت از سر و روم میباره ، نه؟
منم یه چیزی برای خودم درست کردم و خوردم
میدونم دوباره شروع شد
جناب SCi میبینین
من هرکاریم بکنم فقط مسکنه، چند روزی همه چیز خوب بود، حتی 5شنبه رفتیم کلی گشتیم و شاد بودیم
جمعه رفتیم چند تا وسیله که برای خونه نیاز داشتیم خریدیم و کلی خوشحال بودیم
برای دیروز کلی ذوق داشتم و کلی ازش تشکر کردم که داریم میریم
اما با یه اشتباه از طرف ایشون و زیربار حرف منطق نرفتنش و از اون بدتر پیش دستی کردنش تو توهین کردن و قیافه گرفتن ، شادی و خوشی تمام این چند روزو بهم زهر کرده
که البته حالا حالاها هم ادامه داره
زندگی چقدر پوچه
انگار ازدواج میکنیم که یکی باشه لهش کنیم و داغونش کنیم
چه دید احمقانه ای در مورد ازدواج داشتم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
نقل قول:
وقتی داشتم اینجا مینوشتم، سری قبلو میگم حدود ساعت 3، همسرم خوابیده بود
گرسنم شد، رفتم سر یخچال دیدم یه قابلمه کوچیک از غذای دیروزمون مونده، دلم نیومد گرمش کنم، گفتم بخوابم تا بیدار شه با هم ناهار بخوریم
خواب بودم که دیدم بوی غذا میاد ،از خستگی خوابم برد
حالا بیدار شدم دیدم کل غذا رو گرم کرده و خورده
حماقت از سر و روم میباره ، نه؟
نقل قول:
شميم بهار بايد بداند كه اگر امروز بخاطر كسي ديگر يك ليوان آب ميل كرده است تا آخرين لحظه از آن كار خودش راضي باشد و هيچ وقت حرف آن را حتي در خلوت خودش با خودش در ميان نگذارد .
شميم بهار بايد به اين نكته برسد كه از لحظه لحظه هاي انتخاب خودش بايد راضي باشد . همين الان شما بشين در و ديوار را نگاه كن و راضي باش ، هيچ كسي نميتواند شما را مجبور كند كه نگاه نكني .
ميخواهم بگويم كه : شميم بهار بعضي جاها به رايگان و بدون هيچ كار مثبتي به اشخاص پاداش ميدهد و بعد خودش مينالد كه چرا پاداش دادم ؟
خب عزيزم تو خودت اينطور ميخواهي ! اما اگر بداني كه كجا كار خوب انجام بدهي و كجا انجام ندهي ديگران هم ياد ميگيرند كه با تو درست برخورد كنند كه مبادا كار خوبت را انجام ندهي .
لطفا مطالبي كه برات نوشته ميشه رو بدون قضاوت بخون و مطمئن باش حتما سود و استفاده خواهي برد .
همين نكته نشون ميده كه بهره مند نميشي از نكاتي كه بهت گفته ميشه و فراموش ميكني .
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
m25teh عزیز
سلام
من اصلا دلم نمیخواد فکر کنین میام اینجا وقتتونو میگیرم و توجه نمیکنم یا فراموش میکنم ، نه به خدا
فقط همه چیزو مینویسم، یعنی از اولم گفتم اینکارو انجام میدم که کاملتر بشه راهنماییم کنین، اینیم که نوشتم از روی سوز دل بود، من هیچوقت نمیتونم بدون همسرم چیزی بخورم، حتی اون موقع که اسم جدایی رو هم آورده بود
نه اهل قهرم نه اهل تک خوری وتک تازی، به خدا ذاتا اهلش نیستم، بیشتر مشکلاتمم سر همین موضوعه
من به خاطر صحبتهای شما چند کلمه باهاش حرف زدم، محل نمیزاره، رفتم کنارش به تلویزیون نگاه کردن، یه کم دراز کشید بعد پاشد رفت، بعدشم آماده شد بره وسایلو بزاره تو انبار، من اصلا نپرسیدم کجا میری، ولی از وسایلی که برد فهمیدم، فقط موقع رفتن یه دستمالی که مال ماشین بودو بهانه کردم و بهش گفتم اینم گذاشتم ببری، ولی انگار نه انگار
بعد که رفت پائین اس داد که دارم میرم تا جایی برای وصول طلبم
منم بهش اس دادم به سلامت، مواظب خودت باش ،زود برگرد
شاید در حالت عادی این به نظرم خرد شدن غرورم بود ولی به خاطر صحبتهای شما رفتم سراغ ذاتم، و دیدم بهم میگه اینکار اصلا چیزی رو خرد نمیکنه
من تصمیم گرفتم براش بنویسم ، نمیدونم میخونه یا نه، ولی حداقلش اینه که دعوامون نمیشه
متنشو میزارم، فقط اگه میشه زودتر برام اصلاحش کنین، بگین چی رو حذف کنم یا چی رو اضافه تا فردا که میرم سرکار پرینتشو بزارم رو میز که بخونه
خدا شاهده اینو با تمام وجودم نوشتم، احساس واقعیمه، همونهایی که دلم میخواد بدونه
سلام
صبحت بخیر
میخواستم باهات صحبت کنم ولی فکر میکنم تو خوندنو ترجیح میدی، هرچند که من دلم میخواد بشینیم باهم حرف بزنیم و از دلخوریها و خواسته هامون بگیم، به نظرم اینطوری صمیمی تره، ولی اینبار برات مینویسم
من تو دنیا دل به یه نفر بستم، اون یه نفر کسی بود که من همه آرزوهامو، آیندمو، خوشبختیمو، خنده ها و خوشیهای دنیا رو تو وجودش پیدا کردم، میدونی یعنی چی؟
تو برای من یه مرد نیستی، یه شوهر نیستی، یه انسان نیستی، اگه کفر نبود میگفتم برام خدایی، نه از این خداها که تو قصه ها میگن یا تو ترانه ها ازش میخونن، نه
وقتی هستی همه دنیا رو دارم، وقتی نیستی هیچی خوشحالم نمیکنه، وقتی یه کار خوب برای پدر مادرت یا پدر مادرم انجام میدی ، یا وقتی حواست به مسائل خانواده کوچولوی دونفرمون هست، احساس غرور میکنم، افتخار میکنم، نمیدونم تا حالا وقتی اینکارا رو انجام میدی به چهرم دقت کردی یانه!
دیروز ، من شکستم، مثل جاهایی که وقتی میشکنم، چون غیر تو کسی رو ندارم حرفامو به تو میزنم، دیروزم باهات حرف زدم، ولی تو حواست به خوش گذشتن همراهامون بود، به جای اینکه سعی کنی شکسته های غرورمو یه کم جمع کنی ازم خواستی بار تلخ شکستن غرورمو به دوش بکشم ولی کسی چیزی نفهمه، هرچند که هیچوقت نزاشتم مشکلاتمونو کسی بدونه مگه اینکه بار سنگین ضربه ها طوری باشه که درد تو چهرم مشخص بشه
تو برای من کسی هستی که برام تعریف کرده شیشه مشروب تو کمدش بوده ولی لب نزده، شاید این برای تو یه خاطره باشه، هیچ ارزش دیگه ای نداشته باشه، ولی برای من ملاکی بود برای انتخاب تو، پایه ای برای اعتمادم به تو،
دیروز همه اینا شکست، خردم کرد، دلم میخواست به جای فکر کردن به طرف مقابلت و اینکه بهش بر بخوره یا زشت باشه، به تویی که لب به مشروب نمیزنه فکر میکردی، به منی که تو رو پاک انتخاب کرده فکرمیکردی، به قانون خانواده کوچولومون فکر میکردی، اونوقت اگه ارزش طرف مقابلت بیشتر از اینا بود بهش نه نمیگفتی
موضوع مشروب نیست، تو اگه بخوای بخوری هزاران جا هست که من وجود ندارم و تو راحت میتونی بدون مزاحم بنوشی
من دلم میخواد همونطور که همه جا ریزه کاریهای مسائل زندگیمونم برات مهمه و به چیزایی دقت میکنی که شاید من دقت نکنم، به ریزه کاریهای قانون زندگیمونم دقت کنی و احترام بزاری
دلم میخواد مرد زندگیم هیچ کجا تحت تأثیر قرار نگیره، دلم میخواد قانون خانوادمون اینقدر برات اهمیت داشته باشه که با غرور و افتخار سرتو بالا بگیری و نه بگی، به مشروب ، به گوشت خوک، به سیگار، به خیانت ، به ....
تو به من قول دادی ، قول دادی مواظبم باشه، قول دادی شریک زندگیم باشی، قول دادی تنهام نزاری، قول دادی همیشه خوشحال باشیم، پس بدون وقتی من میشکنم، ناراحت میشتم، بغض میکنم، واسه اینه که احساس تنهایی کردم،
شاید فکر کنی نباید اینطور باشه، ولی من همه چیزو تو زندگی مشترکمون میبینم، همه چیزو تو هوای خونمون تعریف میکنم
من تو بزرگترین جمعها هم که باشم تو رو میخوام، فکر نکنم این خواسته زیادی باشه، نمیدونم ، شاید تو محبتتو بین من و تمام اطرافیانت قسمت کردی، برای همین متوجه احساس من نیستی، ولی من محبتی که به تو دارم یه چیز دیگست، تو یه گوشه قلبمی که هیچکس دیگه ای اونجا نیست، من بقیه قلبمو بین بقیه تقسیم کردم، برای همینم وقتی نیستی، وقتی کارایی انجام میدی که تو ذهنم نمیتونم با توی خودم جمعش کنم، اینطوری کم میارمت
امیدورام حرفهامو با دید یه متن احساسی یا شعر نخونی، این واقعیت منه،
اگه اشتباه از من بوده ببخشید، ولی بیشتر مواظب من و خانواده کوچولوی دونفرمون باش، خیلی دوستش دارم، خیلی برام عزیزه
کسی که همیشه بیشتر از هرچی و هر کس تو دنیا دوستت داره: همسرت
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام مجدد
البته نامه پربار و پر از خوبي و زيبايي هست و مهم تر از همه اين كه شما اين نامه را نوشته اي براي زندگي خودتان . اين زيباترش ميكند .
خيلي خوبه كه ذات شما انقدر پاك و بي آلايش و بي ريا هست .
اما پيشنهاد ميكنم دست نگه داري : به چند علت كه فكر ميكنم :
1:الان رابطه شما صميمانه نيست احتمال اينكه با چند كلمه همه اين جملات برعكس جواب بدهد هست .
2: شما در نوشتن خيلي قوي برخورد كرديد اما در عمل سكوت بين شما حاكم بوده ، تناقض در رفتار شايد بار مثبت نداشته باشه .
3: به واكنش هاي يكديگر احتمال دارد سرعت بدهيد و به يكديگر ياد بدهيد كه ميشود روي كاغذ هم زندگي كرد ؟!
به هر شكل احساس ميكنم از دادن اين نامه پرهيز كن و اجازه بده همسرت هم به اشتباهات خودش ، خودش فكر كنه و به نتيجه برسه . همونطور كه شما به رفتار ها و شان و مقام خودت بيشتر فكر خواهي كرد و اين آرامش هر چند تلخ ولي لازم هست .
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شمیم جان سلام
میخوام به عنوان دوستی که 11 پیراهن بیشتر از تو پاره کرده باهات حرف بزنم آخه تو تازه ازدواج کردی و من 11 سال پیش.:305:
از اینکه همسرت روز مادر فقط یه دسته گل بهت داده ناراحتی؟ خوش بحالت بابا! من فقط یکبار اونم وقتی عقد بودیم یه پلاک طلا ازش کادو گرفتم که چون مامانش باهاش قهر کرد که جرا برای زنت طلا خریدی؛ دیگه هیچی برام نمیخره. هیچی!!!( اون بار من با پول خودم یه انگشتر طلا ی خیلی گرون برای مامانش خریده بودم!!!!)خدارو شکر کن برای مامان تو هم هدیه میخره. منکه همیشه شرمنده خونواده امم؛ نه کادوی عروسی؛نه کادوی تولد؛نه کادوی روز پدر و روز مادر ونه.... همیشه پیش خونواده ام دستم خالی بوده و سرم پایین:( الان دیگه هیچ توقعی از من ندارن .همه به دست خالی بودن من عادت کردن و به روم نمیارن)
اما یه نکته مهم توی صحبتهات بود. گفتی که نزدیک عقدتون یه مقدار کنتاک پیش اومد سر مسائلی که الان فکر میکنی مهم نبودن.............آفرین ؛اصل قضیه هم همینه. میخوام اینو بگم که مسائلی هم که الان دارن تو رو تا این حد آزار میدن بعد ازیه مدت خواهی دید که اونها هم اونقدر مهم نبودند.
بیا کاری رو بکن که من میکنم شاید بهت کمک کنه که حالت بهتر بشه.روی نکات خوب زندگیت تمرکز کن .نه اینکه حتما یه نکته مهم و برجسته باشه ها !نه؛ هر روز به چیزای ریز و درشتی که داری و ازشون غافل شدی فکر کن و واسه هر کدومشون یه بار خدارو شکر کن. به نداشته ها زیاد فکر نکن . شاید برات عجیب باشه اما من وقتی حتی بچه ام منو عصبی کرده خدارو شکر میکنم که اونقدر سالم هست که اذیت کنه:316:اگه الان مریض بود چی؟
وقتی همسرم لجبازی میکنه خدارو شکر میکنم که دست بزن نداره.
وقتی از خونه و محله ای که در اون زندگی میکنم راضی نیستم؛خدارو شکر میکنم که سقفی بالای سرم هست.
وقتی میبینم شلوارم برام یه کم تنگ شده خدارو شکر میکنم که اونقدر غذا برای خوردن دارم که چاق بشم.
وقتی در اوج ناامیدی؛چشمم به به صورت دوست داشتنی دخترم میافته همه غصه هامو فراموش میکنم و خدارو شکر میکنم که طعم مادر بودنو به من چشونده.خدارو شکر میکنم که از دید دیگران قابل احترامم. خدارو شکر میکنم که بیماری حادی ندارم. خدارو شکر میکنم که با اینکه موهام دارن از فشار زندگی سفید میشن اما هنوز مو دارم:310:
همیشه میشه در اوج نداشتن ها؛با داشته های کوچیک خوش بود و روحیه گرفت . من با این چیزا خودمو گول نمیزنم بلکه واقعا طرز فکرم اینه و آرامشمو مدیون این طرز فکرم هستم.
همسرت تنها داشته ی تو نیست که همه تمرکزت روی اون باشه.اون حتی تنها چیز مهم توی زندگیت هم نیست. خیلی چیزای دیگه داری که بهش فکر کنی و از دست افکار آزاردهنده خلاص شی.
گل من : یادت باشه که آنسوی همه دلتنگی ها؛خدایی هست که داشتنش؛جبران همه ی نداشتنهاست
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
مرسی دوستان خوبم
جناب m25teh
چشم دست نگه میدارم
innocent عزیز
صحبتهات به دلم میشینه، ولی یه نکته ای آخر حرفهات بود که آتیشم زد
گفتی خدا وجود داره؟
من از 14 سالگی با خدا قرار گذاشتم، هرکاری گفته بود بندش باید انجام بده انجام میدادم و هرچیم گفته بود انجام نده ازش پرهیز میکردم، حتی وقتی سنم به جایی رسید که باید از پسرها دوری میکردم، وقتی مثل بقیه دخترها برام کیس عشقی پیدا میشد و حتی در شرایطی که شاید از لحاظ روحی دلم میخواست یکی کنارم باشه تا قبل از ازدواجم به همه چیز نه گفتم، شاید به نظر خیلیها خنده دار بیاد ولی حتی یه تماس تلفنی دوستانه هم با هیچ پسری نداشتم
در حالیکه هم اخلاقم هم شغلم هم رفتار و ظاهرم نمیگم ایده آله ولی همیشه جذب کننده جنس مخالف بود
با خدا قرار گذاشتم، تنهایی، نیاز عاطفی و همه چیزو تحمل میکنم در مقابل ازش یه زندگی جمع و جور و آروم میخوام
میگن خدا دروغ نمیگه، خلف وعده نمیکنه،
هر کسی میومد خواستگاریم از خدا میخواستم اگه اونی که ازش خواستم نیست همه چیز به هم بخوره
ولی خدا به من دروغ گفت، بهم نارو زد
اگه جواب نصف نیکیهامم بخواد بده این زندگی حقم نیست
من از وقتی بحران زندگیم شروع شده دیگه نمیتونم نماز بخونم، احساس میکنم روبروی یه دروغگو یه بی معرفت قراره بایستم
خیلی ازش شاکیم
خودش میدونه چی میگم، میدونه چطوری باهاش قرار گذاشته بودم، میدونه چیا رو تحمل کرده بودم
حالا شکرش کنم؟
به خاطر چی؟ بخاطر اینکه زد زیر قول و قرارش؟ بخاطر اینکه بازیم داد؟
شاید بگین کفره شابد بگین بی چشم و رو هستم ولی نمیدونین، خیلی چیزا رو نمیدونین، خدا برام شده یه دروغ بزرگ تو دنیام
راستی میگی میتونست زندگیم بدتر از این باشه
ولی چیزی که من دنبالش بودم، چیزی که از خدا خواسته بودم و چیزی که شوهرم بهم قول داده بود این نیست که دارم
اگه از روی هوا انتخاب کرده بودم، اگه بدون ملاکهایی که خدا خواسته بود ازدواج میکردم
اگه چشم بسته رفته بودم جلو
شاید الآن به راحتی میتونستم بگم تقدیره و هر کسی مشکلاتی داره و ...
ولی نمیتونم
من با اتمام حجت رسیدم اینجایی که هستم
این سختش میکنه
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهر خوبم
پستها رو خوندم و درد دل هات رو شنیدم... اگر می شه یه مروری کنید و بگید دقیقا الان مشکل کجاست؟
با توجه به تمریناتی که قرار بود انجام بدید کاری از پیش رفت؟ اصلا فرصت برای تمریناتت شد؟
خواهر خوبم
تا زمانیکه به ارامش درونی نرسید واقعا نمی شه کاری از پیش برد...
الان برام بنویس مشکل کجا بود که این قدر اشفته شدی؟ دقیقا و منصفانه برگرد عقب و بهم بگو..تیتراش مهمتر از جزئیاتشه..
چند خطی راجع به خدا نوشته بودی...می دونی خدا می برتت لب پرتگاه... همین که می خوای پرت بشی دستات رو می گیره!
زندگی تو دور از تقدیر و مکتوب الهی نیست...
می خوام به خودت کمک کنی
من به هیچ وجه حق رو به شوهرت نمی دهم... ولی نمی تونم با خیال راحت هم بگم حق با توئه!!! می شه خودت بگی چرا؟
دوست داشتی کارمون رو ادامه می دیم
ضمنا تعریف زندگی مشترک... تفاهم... و ... یه مقداری با چیزایی که نوشتی فرق می کنه...
بنویس... با دقت زندگی کن!!! و مطمئن باش مشکلت حل می شه... خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو می کنی؟
تنها نیستید
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
shamim_bahari2عزیز! تاپیکت خیلی طولانی بود و من هم فرصت مطالعه کلی نداشتم...اما دیدم که شدیدا از خدا شاکی هستی!...البته نمیخوام شما رو متهم کنم ،خود من هم بعضی اوقات این مدلی میشم،کلا ذات انسان همینه و بسیار دیر به نعمت ها خداش پی میبره و همیشه دنبال نقص ها و...هست.
مطمئن باش آنقدر زیبایی در زندگیت هست که تا به حال دقت نکردی بهش.پس بیا یکم بیشتر و زیبا تر به زندگیت نگاه کن...بزرگترین زییبایی که الان مطمئنم ازش خیلی وقته خبر نداری،سلامتی خودت و همسرت هست..چیزی که شایدآرزوی خیلی ها و دعا سر نماز خیلی از هم سن وسال های ما باشه.پس بیا از دوباره و از 0 زندگی رو مرور کن و بعد بگو :
"من همه چیز دارم،فقط یه مشکل دارم:همونطور که همه مشاور ها می گن هیچ کس نمی تونه همسر 100% ایده آلش روپیدا کنه،من هم دچار این مشکلم عمومی هستم و باید حلش کنم!"
حالا هم اومدی اینجا با کمک تجربه دوستان در همسر داری که بسیار نایاب هم هست مشکلت حل کنی!...
فکر کنم الان موقعش باشه یه بار دیگه تاپیک پر طرفدار 11 صفحه ایت رو مرور کنی و از فردا بیشتر روی همسرت کار کنی!
آرزو میکنم تو این راه موفق باشی!:72:
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب SCi سلام
نمیدونین دیروز چقدر چشم انتظارتون بودم، خیلی دلم گرفته بود، دوستان منو تنها نزاشتن و راهنماییهای خوبی کردن، ولی چون از اول طبق دستورات شما پیش رفتم دلم میخواست شما هم میومدین بهم کمک میکردین
اگه بخوام تیتر وار مشکلمو بگم بعضیهاش تکراریه و دوباره پیش اومده یکی دوتا هم جدید:
1-بیرون رفتن و مواجه شدن با رفتارهای غیرقابل انتظار از طرف همسرم (تکرار)
2-با وجود اینکه مقصر بود حق به جانب بودنش و پیش دستی کردنش تو تنبیه کردن (تکرار)
3-متهم کردن من به عنوان کسی که نمیتونه با جمع بیاد بیرون در حالیکه اصلا مشکل من نبودم (تکرار)
4-قیافه گرفتن و قهر کردن ایشون در حالیکه من دلخور بودم (تکرار)
5-حرکتهایی مثل انجام محرمات که بار اولی بود که پیش اومد، البته بهتره بگم بار اولی که من متوجه شدم و باعث از بین رفتن اعتماد من تو خیلی از جوانب زندگیمون و ادعاها و قولهای ایشون شد
شما گفتین سعی کنم خوش بگذره، گفتین مثبت فکر کنم، گفتین اینو انتقال بده ، به خدا قسم، از روز قبلش کلی نقشه کشیدم، تمام خوراکیها و وسایل لازمو خودم تنهایی آماده کردم، همش ازش میپرسیدم اینو بیارم، فلان چیزو بیاریم فلان جا به درد میخوره، و همش باهاش حرف زدم و نظر خواستم و اونم خوشحال بود حتی تو ماشین، قبل حرکت دستشو گرفتم گفتم امروز یه عالمه بهمون خوش میگذره مگه نه!
بازم یه جاهایی یه کارایی انجام داد که میشد باعث ناراحتی بشه ولی چون گفته بودین به چیزهای مثبت نگاه کنم و منفیها رو نبینم، به این قسمت قضیه فکر کردم که خیلی سعی میکرد حواسش به من باشه ولی خب احساس کردم نیاز به تمرین بیشتری داره بازم خدا رو شکر کردم و سعی کردم بهمون خوش بگذره
همه چیز عالی بود
مشکل اصلی ، خوردن مشروب بود، خودش میگه فقط یه لبی تر کردم و ریختم دور که به فلانی بر نخوره
شما بگین
اگه من به شما بگم اهل زندگی هستم، سیگار نمی کشم، به مال شوهرم خیانت نمیکنم و ...
بعد ببینین از پول همسرم خرج خانوادم میکنم ولی بازم ادعا کنم که به پول همسرم خیانت نمیکنم نگاه شما به این موضوع چطوری میشه؟ باور میکنین؟
اگه ببینین یه پک به سیگار زدم، بعد ادعا کنم سیگاری نیستم، چطوری به این قضیه نگاه میکنین؟ باور میکنین؟
منم الآن اینطوری شدم، تو عروسی دوستش هم گفت نخوردم، ولی باید اعتماد کنم؟ الآن به هیچی اعتماد ندارم، این اعتماد از دست رفته رو چطوری باید برگردونم؟
من دوست ندارم فرزندم با این حرامها به دنیا بیاد، اگه پسرم ببینه پدرش اینقدر مشروب و اینقدر گوشت حرامو اینقدر دختر بازی رو در حدی که حرام باشه نمیدونه، من چطور میتونم کنترلش کنم؟
جالب اینه که بازم میگه من اهلش نیستم، فقط دستشو رد میکردم زشت بود، حالا من چطور باید اعتماد کنم که چقدر خورده؟
یا تا حالا چند بار خورده؟ من به حرفش که گفته بود اهلش نیستم اعتماد کرده بودم ولی حالا...
دیروز جناب m25teh ازم خواستن به ذاتم نگاه کنم و رفتار کنم، منم باهاش حرف زدم، ولی بی محلی میکرد، آخر شب دوتا کلمه اونم با تندی باهام حرف زد، جواب شب بخیرمم خیلی یواش داد، امروزم خودشو زد به خواب که باهاش خداحافظی نکنم
خیلی سخته مثل همیشه یه مشکل تکراری ،اینکه ایشون مقصره بعد منو تنبیه میکنه
من از خیلی چیزا میترسم
از اینکه تعطیلاتم دائم قراره خراب بشه، اینکه تو جمع انگار باید دائم منتظر یه رفتار ضد ارزش از طرف ایشون باشم، اینکه بخواد واقعا تارک فامیل بشه و همه چی رو بندازه گردن من و ....
هر کسی یه خصلتی داره، من واقعا وقتی ناراحت یا خوشحالم همه میفهمن، خب این ذات منه، چهرم نشون میده خوشحالم یا ناراحت، نمیتونم خودمو تغییر بدم، ولی رفتارم با بقیه خوبه، اما وقتی قلبم درد میکنه، وقتی یه ضربه روحی که شدید هم هست بهم وارد میشه، واقعا نمیتونم خودمو بزنم به اون راه،
ایشون به این فکر نمیکنن که چرا کاری انجام میدن که منو بی قرار میکنه، به این اعتراض داره که چرا بقیه متوجه میشن من ناراحتم
شما بگین ، این انصافه؟
یه اتفاق کوچیک نبود که من بخوام نادیده بگیرم، تو مثلا ماه عسلمون که اصلا یادش رفته بود من باهاشم، تو جاجرودم که کاری کرد که تمام اعتمادمو برد زیر سوال
من بابت اینکه چرا مثلا با فلانی توپ بازی کرد و منو صدا نکرد که اینطوری نشدم، که بخواد بهم بگه غیرمنطقی رفتار کردم
دوبار کل مسئله رو برد زیر سوال، یک بار نشون داد همسرشو تو جمع فراموش میکنه حتی تو ماه عسل، یک بار هم نشون داد ادعاهاش بابت رعایت مسائلی مثل خوردن و آشامیدن محرمات میتونه دروغ باشه و واقعیت نداشته باشه
این کل مشکل منه
حالا بگین چکار کنم
من منکر اشتباهات خودم نیستم، شاید باید یاد بگیرم هرچیم سرم میاد تو خودم آتیش بگیرم ولی به هیچ وجه اوقات ایشون رو تلخ نکنم، این خیلی سخته
دیگه نمیدونم چه اشتباهی کردم
سلام bidard عزیز
با تمام وجودم آرزو میکنم خودتم مثل اسم قشنگت بی درد باشی و همیشه شاد و سلامت
من راجع به خدا نوشتم، خدا سر عهد و پیمانمون نموند
اره راست میگی شاید چیزهای قشنگم تو زندگیم باشه، ولی من چیزهایی رو که ندارم مسائلی بود که همیشه از خدا خواسته بودم تو زندگیم بهم بده
آره به خاطر سلامتیمون شکر میکنم، به خاطر کوچکترین خوشیمون شکر میکنم ولی چیزهایی که میبینم به سختی دارم به دست میارم همونهایی بود که از خدا خواسته بودم، پس چه عهدی ؟ چه پیمانی؟ چه خدایی؟ الآنم که خودم دارم زجرشو میکشم و سعی میکنم به دست بیارم، پس خدا این وسط کو؟
من کافر نشدم، ولی اینا حرفهاییه که خدا باید بخاطرش بهم جواب بده
اون منو آفریده، اون بهم وعده و وعید داده، اون باید سر قولش بایسته که الآن زده زیر همه چی
اگه نخواسته بودم، اگه توکل نکرده بودم، اگه باهاش حرف نزده بودم الآنم ادعایی نداشتم ، ولی من دیدمش ، رفتم سمتش، ازش قول گرفتم ولی انگار نه انگار
ولش کن، اینا یه سوزی تو دلم، جدی نگیرش
بابت اینکه بهم سر زدی ممنون گلم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب SCi
میشه نظرتونو راجع به نامه هم بگین؟
و اینکه بازم با وجود دلخوری من، باید با ایشون عادی رفتار کنم و هر چیم بد رفتاری میکنه و اگه احیانا دعوایی شد من سکوت کنم؟
اگه نباید این نامه رو بهش بدم، چطوری باید ازش بخوام محدوده رفتاریشو مشخص کنه برام؟ من خیلی برام مهمه اگه بخواد به این قبیل رفتاراش با حد و حدود خودش که تا یه اندازه ای هر چیزی رو مجاز میدونه ، پیش بره ، من واقعا نمیتونم ادامه بدم
چطوری ازش بخوام متوجه باشه که اعتمادم رو خدشه دار نکنه؟
تو رو خدا بیاین دیگه، از صبح چشم به راهم
چرا هیچکس نیست
:302:
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
نامه خوبی نوشتی..به نظر من با یک شاخه گل براش ببر(حالا هر جور که خودت صلاح میدونی مستقیم ،غیر مستقیم...)..شما باید تا جایی که میتونی به همسرت ثابت کنی عاشقشی و عاشق زندگیتی با وجود تمام مشکلات!... واین عشقت هست که باعث شده این همه نگران همسرت و زندگی 2 نفرتون بشه....
2 تا جمله هم برای شما خانم ،مینویسم حتما بهشون زیاد فکر کن:
"اگر خدا به تو زیانی برساند کسی جز او بر طرف کننده آن نیست و اگر خیری به تو برساند پس او بر همه چیز تواناست"(فکر کنم از سوره انعام باشه)
مطمئن باش تا طعم تلخ مشکلات رو نچشیم ،نمی تونیم شیرینی خوشبختی رو حس کنیم،مطمئن باش!:72:
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
بی درد عزیز
سلام
عزیزم من همه اینایی که میگی میدونم، به خدا من اینطوری نبودم ولی یه جاهایی اتفاقهایی برام میفته روی حداقلهایی که هر کسی تو زندگیش داره و اصلا بهش فکر نمیکنه ،من باید عذاب بکشم، خیلی سخته
در مورد نامه هم ، من فکر میکردم براش بزارم بهتره ولی نظر کارشناسا همیشه اونی نیست که ما فکر میکنیم برای همین من دست نگه داشتم
اگه جناب SCi امروز بیاد و بهم بگه چکار کنم خیلی خوب میشه
به خدا اینقدر سر زدم اینجا دیگه خسته شدم، چرا جناب SCi نمیاین؟ میدونم سرتون شلوغه ولی تو رو خدا بیاین بگین چکار کنم من تا 5 سرکار هستم
دلمم که همش شور میزنه که امشب چی میشه و باید چکار کنم
بیاین تو رو خدا
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شمیم جان سلام
هر 4مشکلی رو که توی چهارتا پست مونده به آخر نوشتی منم دارم خیلی شدیدتر. و مورد رعایت محرمات هم یه مدل دیگه اشو با همسرم مشکل دارم ولی هنوز از خدا نبریدم.:323:
اگه ناراحتی که همسرت از پولی که حق توست برای خانواده اش خرج میکنه؛همسر من معتقده همیشه اول خانواده اش و اگه چیزی تهش موند من و دخترم؛والا که هیچ.
همه افراد خانواده همسرم خونه وماشین و مغازه و زمین وپول به اندازه کافی دارن و همسر من فقط یک اتاق اجاره ای در مرکز شهر(برخلاف تمام وعده های دروغ قبل از ازدواجش؛که بحثش مفصله) با این وجود ارث پدریشو که حق مسلم بچه من بود هم به اونا بخشید. جای من بودی چقدر به خدا بد و بیراه میگفتی؟
هزارتا مشکل از نظر سلامتی دارم که همه رو توی مدت زندگی با او و به خاطر شرایط بد زندگی که برام پیش آورده پیدا کردم اما از دکتر و درمان خبری نیست.و..... عید برای اینکه بهش فشار مالی نیاد من و دخترم تنها موندیم توی همین اتاق اجاره ای و ایشون با مامانش رفتن سفر.ولی همین چند روز پیش خبردار شدم که یک میلیون و نیم وام قرض الحسنه ای که منتظرش بودم آماده شه بزنم به زخم زندگیم رو گرفته و بخشیده به مادرش:163:
ولی من هنوز معتقدم که خدارو دارم و ازش ناامید نشدم.
منم اهل هیچ فرقه ای نبودم. من بودم و خدای من و امام رضایی که سالی پنج مرتبه عاشقانه پر میکشیدم به سمت حرمش. موقع ازدواج با همون خدا و همون امام رضا معامله کردم و بله رو گفتم. و خیلی زود فهمیدم که همسرم یه دروغگوی تمام عیاره. درباره تحصیلاتش؛دارائیش؛کارش و حتی سربازی رفتنش دروغ گفته بود(نگید ساده بودم و گول خوردم. برای همه چی اونقدر ماهرانه برنامه ریزی کرده بود که حتی اقوام نزدیکش هم هنوز که هنوزه فکر میکنن اون مهندسه و پولداره و .....!!!همه چی فقط توی خانواده پنج نفره اشون مثل راز میمونه و پیش همه ؛حتی نزدیکترین اقوامشون نقش بازی میکنن!)
علیرغم کلاه گشادی که سر من گذاشته بود از اون روز اول تا حالا از من طلبکارم هست و میگه من فقط تورو گرفتم که بری سر کار و برای من خونه و ماشین بخری؛اما کلاه سرم رفت؛چرا سر کار نمیری؟ توی تاپیکم تا جایی که مجال بوده از مشکلاتم گفتم. اما شمیم عزیزم:
اینارو گفتم بدونی که با وجود همه این مشکلات من هنوز خدامو دوست دارم و آرامشمو از او میگیرم
منم یه مدتی از خدا و حتی از امام رضا شاکی بودم.بهشون بد و بیراه هم گفتم.......ولی با گذشت سالها؛ میبینم تنها کس واقعیم و تنها پشت و پناهم همون خداییه که حتی وقتی کفر گفتم ازم رو برنگردوند.
شمیم جان:43:
حالا بعد از 11 سال من به این مسئله ایمان پیدا کردم که خدا منو بیشتر از خودم دوست داره و برای هر مشکلی که سر راهم میذاره دلیلی داره . اینه که ازش خواستم حالا که قدرت درک چرایی حوادث و حکمت پیش اومدن اونارو ندارم؛ با یاد خودش به من آرامش بده و در عوض ؛ من ازش پاداش این تحمل در برابر زجرهایی که میکشم رو میخوام و چون به عدالت خدا شک ندارم؛میدونم که به من بدهکار نخواهد موند.دیر یا زود ؛در این دنیا یا اون دنیا من حتما با پاداش او که مطمئنم بیشتر و بزرگتر از تصور منه غافلگیر خواهم شد.
نمیدونی اگه از ته دل به این نکته باور داشته باشی چه حس خوبی خواهی داشت.
نکته آخر: مردها بچه هایی هستند که سبیل درآوردن:311: و در 99درصد موارد هم بچه خواهند موند. خودتو برای ایجاد شرایط ایده آل خسته نکن. انرژیتو صرف کن برای اینکه بتونی یه سری واقعیت های زندگی رو قبول کنی. انرژیتو صرف تغییر دنیا نکن. صرف تغییر خودت کن که تبدیل به کسی بشی که زندگی و دنیا وآدمهاشو اونطور که هستند بپذیره. وقتی واقعا؛واقعا؛ نمیشه چیزی رو تغییر داد بهتره دیدگاه خودمونو تغیییر بدیم که لااقل زجر کمتری بکشیم. البته ناامید نشو اکثر مشکلاتی که تو داری از اون دسته مشکلاتی اند که به مرور زمان حل میشن و تغییر کردنی هستند.:310:
من و خدا دوستت داریم وبرات دعا میکنیم:72:
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام شمیم عزیز
اول از هر چیز به این سوالم جواب بده که آیا تک دختری؟ و یا فرزند آخر خانواده؟
بعدشم چند تا نکته می خوام بهت بگم، اینو به نقل از مشاورم بهت میگم که توی زندگی مشکل ریز و درشت همه دارند و زندگی بی مشکل محاله. ولی مشکلات یه سری خانمان برانداز هستن و یه سری دیگر نه، البته یه عده ای با اراده فولادین از پس خانمان براندازهاش هم براومدن... خوب این خانمان براندازها یکی اعتیاد و بیماری مهلک هست، یکی خیانت و یک بی مسئولیتی که شوهر تو هیچکدوم رو نداره، شوهر تو فقط حواس پرت هست و بی خیال. ببین عزیزم اگر شوهرت تو رو دوست نداشت و براش مهم نبودی چرا اینهمه دنبال تو دویده و تو رو به دست آورده و اوایل خوب بود؟ چرا عوض شد؟
به این مهم توجه کن
من همه تاپیکتو و پست هاتو خوندم که ببینم این چه مشکلیه که تو رو از پا در آورده، شمیم عزیز نمی دونم از زندگی من و بقیه خبر داری یا خیر، اگر نداری برو بخون و ببین تو دنیای واقعی چه خبره
خانومی تو منتظر شاهزاده ای با اسب سفید بودی تا تقریبا سی سالگی، و بعد شاهزاده اومد و وقتی ازدواج کردی دیدی که نه شاهزاده نیست و یه آدم عادیه با همه ضعف ها و مشکلات احتمالی، یعنی می خوام بهت بگم کمالگرا هستی و دنبال آدم بی عیب و نقص که صبح تا شب توجهش به تو باشه، زندگیتو با فیلم ها مقایسه نکن، این زندگی هایی رو هم که میگی فقط داری ظاهرشو می بینی، نمیدونی باطنشون چیه، همین آدمهایی که بهشون غبطه میخوری حاضرم شرط ببندم که مشکلات خیلی بزرگتر از زندگی تو دارن
خانومم ناراحت نشی، ولی تو محبتت مشروطه، حتی به خدا، میگی خدا من بنده خوبی بودم پس تو هم باید یه زندگی رویایی بی نقص بهم میدادی
می گی چون من برای همسرم شام آماده کردم پس آنگاه همسرم باید به من توجه کنه!
سر این قضیه مشروب هم که جا داشت ناراحت بشی ولی نه اون عکس العمل تندی که بهش نشون دادی، من فکر می کنم زودرنج و حساسی و مهمتر از همه بایدددددددددددددددددددددد تصوراتت از زندگی واقع بینانه تر باشه و در این راستا اکیدا توصیه می کنم بری تاپیک های تالار رو سر بزنی از جمله تاپیک من و تاپیک هایی که وضعیتشون بدتر از منه
به نظر من اشتباه میکنی اگر به طلاق فکر کنی چون تا وقتی شمیم انتظاراتش غیرواقع بینانه باشه از زندگی اگر صد بار هم ازدواج کنه همینیه که هست.... برات چند تا نقل قول میارم از تاپیک خودم، حتما به دقت بخونشون
نقل قول از بالهای صداقت:
برداشتم من اینگونه هست
مردها همیشه برای روابط پیش قدم هستند و از اینکه همسرشون براشون ناز کنه و توی این موارد کمی سرسنگین باشه لذت میبرند
به نظر من همسر شما این گام رو به ارامی برمیداره ولی شما کمی شتاب زدگی از خودتون نشون می دهید
سابینای عزیز وقتی میاد به طرفت کمی اشتیاق نشون بده و بعد سرد شو ( تندی و بدخلقی نکنی ها خیلی با عاطفه خودت رو بی میل نشون بده )
سر به سرش بذار ولی یه جوری که بخوای شیطونی کنی پا پس بکش
یعنی هوایی اش بکنی ولی به بهانه های عاشقانه نذاری
دلش رو ببر براش عشوه و ناز بیا وقتی اومد به سمتت فقط بغلش کن
اگر اون خواست ... تو سکوت کن و با شیطنت و ظرافت زنانه سعی کن عطشش بیشتر بشه و همین طور تشنه نگهش دار
عزیزم وقتی می بینی همسرت توی روابطتون سرده هدفت این باشه که همسرت رو به سمت خودت جلب کنی ... بعدا به دنبال رفع نیاز و ارضاء خودت باش
توی همین تالار خوندم که مردها با برقراری رابطه جنسی به همسرانشون وابسته میشن
هر چند وابستگی بده ولی توی این مورد خیلی این وابستگی کارسازه
اول شوهرت رو به خودت وابسته بکن بعد لذت ببر
این یادت باشه : هیچوقت سهل الوصول نباش حتی اگه بیست سال از زندگی مشترکتون گذشته باشه
==== ذات مردها اینگونه هست که وقتی برای بدست آوردن چیزی ، تلاش می کنن ، بیشتر براش ارزش و اهمیت قائلند و بیشتر خوششون میاد====
به نقل از مریم نیکخو
انسانه از نظر روابط به 3 دسته تقسیم میشن :
1.A
2.M
3.H
خانواده گروه A:
زوجهایی هستند که فکر می کنن باید وابسته 100% هم باشند ظاهراٌبه ابعاد دیگه توجه می کنن اما تمام ذهنشون به این فکر می کنه که زندگی سرتاسر عشق دوست داشتن وابستگی محبت و... هست.این گروه که روابطشون شبیه A هست سر A که به هم وصل هست یهنی 2 طرف یا یکی از 2 طرف به دیگری در هر شرایطی مثلاٌ علاقه 1 طرفه به دیگری شدیداٌ وابسته می شود در این گوه رابطه ها هر 2 یا یکی از 2 طرف که وابستگی بیشتری دارد خود را فدای دیگری می کند .از زندگی پیشرفت خود می گذرند و مانند کسی هستند که فقط برای فدا شدن آفریده شده است .در این گونه روابط در صورت شکست یا فوت ادامه زندگی طبیعی برای فرد ممکن نیست.
متزلزلترین فرزندان از این گونه خانواده هاست
خانواده گروه M:
این خانواده با هم بسیار کم ارتباط برقرار می کنن و معمولاٌ وقتشان را با نفر سوم که می تواند آشنا یا غیر آشنا باشد بگذرانن.در این گونه خانواده ها اغلب طلاق عاطفی ایجاد شده .گسیخته ترین فرزندان از اینگونه خانواده هاست.
خانواده گروه H:
در این گونه خانواده ها زن و شوهر هر کدام در کار یا زندگی موفق هستند و برای خود و دیگری ارزش قائلند مانند افرادی که هر کدام در هر زمینه ای موفق هستند و با هم روابط صمیمی وتوام احترام و تعهد دارند
شما از اون افرادی هستی که خودتو فراموش کردی و همش می گی اون درس بخونه اون کار کنه بابا پس خودت چی تو باید انگیزه پیشرفت پیدا کنی باید به فکر دادن کنکور یا یه چیز تو این مایه ها باشی .سعی کن همون قدر که به اون فکر می کنی به خودت هم فکر کنی.
یه چیز می گم خواهشاٌ به معنی و تفسیرش توجه کن به ظاهر قضیه توجه نکن.
گفت : انقدر دوسم داری حالمو بهم میزنی.
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
innocent عزیز
میدونم تو خیلی صبورتر از منی، البته نمیدونم چی نوشتم که برداشتت این بوده که همسرم از من و زندگیم میزنه بخاطر خانوادش ،البته میدونم بهشون کمک میکنه ولی برام مهم نیست، خداشاهده وقتیم خبر دار بشم تشویقش می کنم که منعش نمیکنم ، وظیفشه، از منم که نمیزنه
به خدا من زیاده خواه نیستم و حتی مسائل مالی برام مهم نیست، اخلاق و رفتار خیلی برام مهمه
من دارم سعی میکنم صبر و استقامتو ازت یاد بگیرم، ولی من دنبال یه زندگی ساده و شاد بودم، به همسرمم گفته بودم، اونم بهم قول داده بود کمک کنه همونطور بشه، ولی... بعضی وقتا یادش میره، شدیدم یادش میره
باشه، سعی میکنم همش رو خودم کار کنم، برام دعا کن عزیزم
من از ته دلم برات دعا میکنم زندگیت یه تکون اساسی بخوره و تو دختر گلت با خوشبختی تمام به زندگیتون ادامه بدین
سابینای عزیز مرسی از نظرت عزیزم
من تک دخترم ولی نه از اون تک دخترای لوس و دردونه، به خدا هیچوقت یاد ندارم لوسم کرده باشن، مثل یه پسر هر چی که خواستم خودم با زحمت به دست آوردم، یاد ندارم مامانم چون من یه غذایی دوست ندارم درست نکرده باشه، یاد ندارم ولخرجی کرده باشم و بهم هیچی نگفته باشن، من درست تربیت شدم
اما یه مشکلی هست
من تمام نیازهای جسمی و روحیمو محصور کرده بودم و با ازدواجم همشو رها کردم، حالا خیلیهاش برآورده نیمشه، این خیلی دردناکه، شاید اگه با جنس مخالف در ارتباط بودم و حداقل یه دوستی ساده داشتم اون قسمت از روحیم که دنبال نوازش و تائید و محبت بود ارضا میشد و تو زندگی مشترک اینقدر اذیت نمیشدم، البته من بابت پاکی و وجدان راحتم بابت اینکه فقط برای همسرم هستم راضیم ولی شدیدا دارم ضربه میخورم
من همه جوره برای اون هستم و اون دلیلی نمیبینه که همه جوره برام باشه
عزیزم
چیزی که منو داغون کرده عدم اعتمادم به همسرم هست
ترس اینکه هنوز با دوست دختراش رابطه داره، ترس اینکه چقدر از مغازه میره بیرون و کجا میره، ترس اینکه با کی تلفنی صحبت میکنه و چه تیکه هایی بهشون میندازه یا اون هرزه ها چی میگن، ترس اینکه چه چیزایی مصرف میکنه و من خوش باور اعتماددارم که چیزی در کار نیست، ترس اینکه ...
دیگه بهش اعتماد ندارم
این داغونم میکنه
خیلی سعی کردم بهش اعتماد پیدا کنم ولی تا میاد اعتمادم جلب بشه یه کاری میکنه که بازم همه چیز جلوی چشمم خاکستری میشه
من هرکاری میتونستم انجام دادم
خستم
سابینا جان از نقل قولهات ممنون
من حتی نمیتونم به این فکر کنم که زندگی مشترکمو محدود کنم، من تمام روابطمو بخاطر زندگی مشترکم محدود کردم، ولی
به خدا قاطی کردم
من سعی میکنم به زندگیمون دلگرمش کنم، حالا شماها میگین باید به جای غرق شدن تو زندگیم برم دنبال خواسته های خودم تا زندگیم بهتر ساخته بشه؟
من میدونم مشکلاتم در مقابل مشکلات خیلی از دوستان یه لطیفه هست
ولی به خدا برای روحیه من همینشم عذاب آوره، بعضی وقتا فکر میکنم اگه جای شماها بودم تا حالا زنده نمونده بودم، این صبوری شماها و تلاشتون بهم امید میده
من خیلی سعی کردم درست ازدواج کنم، نمیگم صد در صد اشتباه کردم،ولی بحرانهای زندگیم خیلی خستم کرده
اینکه همه میگن من باید همه چی رو درست کنم خستم کرده
اینکه باید همه چی رو تحمل کنم خستم کرده
اینکه همسرم به عنوان یک مرد هر واکنشی نشون بده طبیعیه، ولی من هر واکنشی که نشون میده از دید همه بی جا و غیرمنطقی هست و نتیجه منفی هم حقمه بخاطر رفتار اشتباهم خستم میکنه
اینکه مسئولیت همه چی با منه
شماها راست میگین ، مشکل از منه، من باید خودمو درست کنم
باید ایده آلهای زندگی مشترکمو فراموش کنم، نباید دنبال شراکت شریکم باشم، فکر کنم حتی باید سعی کنم حواسم جمع باشه که سرم کلاه نزاره، نه؟
من ساده همه چیمو گذاشته بودم وسط غافل ازاینکه زندگی مشترک اونطور که فکر میکنم نیست
تو شراکتم آدم باید حواسش به خودش باشه ، خیلی سخته
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
جناب SCi
میشه نظرتونو راجع به نامه هم بگین؟
و اینکه بازم با وجود دلخوری من، باید با ایشون عادی رفتار کنم و هر چیم بد رفتاری میکنه و اگه احیانا دعوایی شد من سکوت کنم؟
اگه نباید این نامه رو بهش بدم، چطوری باید ازش بخوام محدوده رفتاریشو مشخص کنه برام؟ من خیلی برام مهمه اگه بخواد به این قبیل رفتاراش با حد و حدود خودش که تا یه اندازه ای هر چیزی رو مجاز میدونه ، پیش بره ، من واقعا نمیتونم ادامه بدم
چطوری ازش بخوام متوجه باشه که اعتمادم رو خدشه دار نکنه؟
تو رو خدا بیاین دیگه، از صبح چشم به راهم
چرا هیچکس نیست
:302:
سلام خواهر خوبم
متاسفم که در سفرم و در اولین فرصت که به اینترنت دسترسی پیدا می کنم برای شما می نویسم
ببین چند تا موضوع وجود داره که هنوز نتونستیم حلشون کنیم البته کامل منظورم هست
موضوع اول رسیدن به ارامش فکری شما و موضوع دوم خود اگاهی شما
برای اینکه بتونیم خیلی از مشکلات رو حل کنیم باید این دو موضوع رو کامل حل کنیم
که بی شک با تمرین بدست خواهد امد
پس شرایط رو نا متعادل نکنید که نتونیم به هدف برسیم
در مورد نامه باید صبر کنید... و در اولین فرصت ارامش بنشینید و حرف بزنید نامه کافی نیست
بسیار خوب گفته مشروب نخوردم... فعلا ازش قبول کن و خیلی معمولی باش و قضیه رو عادی تموم کن!
بعد از دو سه روز بشین و با ایشون حرف بزن و بگو می دونی که نخورده...و نمی خوره اما ترجیح می دی که طور دیکری رفتار کنه
در مورد اینکه چقدر خوشحال شدی که تو جمع به تو محل گذاشته می تونی تشویقش کنی...
و تنبیهش نکنی...
دوست داشتم اروم تر برخورد می کردی و می دونستی که اروم تر به معنی کوتاه اومدن نیست... به معنی بستن پرونده نیست
شما متوجه رفتار خطایی شدید... در لحظه عصبانی شدی و احساس خیانت بهت دست داده... و عکس العمل نشون دادی... این طبیعیه! همه این کار رو بلدند...
اما کسی که تجربه داره و به خود اگاهی و ارامش رسیده هرگز سریع عکس العمل نشون نمی ده... تمرین تنفس... بدست اوردن ارامش سریع و همه اینها واسه این بود درجا عکس العمل نشون ندید...
دو موضوع مهمی که گفتم رو فراموش نکنید...خیلی از مشکلات اساسی شما با رسیدن به این دو حل خواهد شد
ضمنا یه پیش فرض که باید سریع در نظر کرفته بشه : شوهرت و رفتارهاش الزاما چیزی نیست که صدر در صد شما دوست داشته باشی اما می تونی تا حدود زیادی به خودت نزدیکش کنی و ارزشهات رو بیان کنی و ازش بخوای تا رعایت کنه...البته باید بدونی و در نظر بگیری که تو صاحب همه شوهرت نیستی و خیلی تلاش کنی صاحب بخش کوچکی از او باشی...و بعضی چیزها در رابطه با زندگی شخصی او هست
چنددتا نکته تو پستهات بود...چرا می گی مسائل مالی برات مهم نیست؟ باید مهم باشه...مگه بده؟؟؟ چرا شما باید همه زندگیت رو برای ایشون بذاری؟ مگه خودت رو وقف کردی خانوم؟؟؟شما ارامش داشته باش...و از تنشها دوری کن به ارامی مشکل رو حل خواهی کرد
فعلا عادی باشید و نه قهر و نه اشتی...ارام ارام میزان اشتی بیشتر می شه...با کمی تحمل
فردا حتما خواهم امد.
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام جناب Sci
من تا دیروقتم سر زدم ولی دیدم نیومدین، امروز صبح قبل از اینکه بیام سرکار ، سر زدم و وقتی دیدم نوشتین خیلی خوشحال شدم،
ممنونم بابت اینکه علارغم اینکه در سفرین برام مینویسین ، میدونم پر توقع هستم ولی واقعا احساسا نیاز میکنم به راهنمائیهاتون ، امیدوارم سفرتون بی خطر باشه و خوش بگذره
راستش آرامش فکری چیزی هست که من مدتهاست دنبالشم ولی بهش نمیرسم، چون همیشه یه مشکلی هست که منو درگیر فکر و خیال کنه، آرامش همون چیزیه که دارم سعی میکنم تو زندگیم ایجاد کنم و همیشه دلم میخواست داشته باشمش ولی انگار ازم فرار میکنه،
باور میکنین حتی وقتی میرسم خونه، خسته هستم و دلم میخواد بخوابم، از دلشوره و فکر اینکه همسرم بیاد خونه و شام حاضر نباشه خوابم نمیبره و بلند میشم میرم دنبال کارام؟ در حالیکه خدا میدونه همسرم اونطوری نیست که حتما میاد خونه شام باید آماده باشه، هیچوقت بهم فشار نمیاره ولی متأسفانه من ذاتا آدمی هستم که هرچیم بهم میدون بدن و آزادم بزارن ، اصلا سو استفاده نمیکنم ، یعنی بجای اینکه بگم همسرم سخت گیر نیست حالا برفرض بیاد خونه 1ساعتم بشینه تا شام آماده بشه، سعی میکنم قبل اینکه برسه میزم چیده باشم
نمیدونم درسته یا نه
ولی همیشه همین رفتارهام باعث شده همه بهم اعتماد داشته باشن چون میدونن هرکاریم انجام بدن من محاله سواستفاده کنم
ولی بعضی اوقات این رفتارم باعث از بین بردن آرامش خودم میشه
در مقابل وقتی میبینم خانمی رو که میاد خونه، اول استراحت میکنه، بعد به شکمش میرسه، بعد میره سراغ تلفن و اگه وقت شد شام درست میکنه و شاهد نارضایتی شوهرش هستم، به این نتیجه میرسم که کارم درسته و از طرفی خستگی و اضطراب خودمو میبینم واقعا متوجه نمیشم چرا هر دو راه یه ناراضی داره و کدومش بهتره
واقعیت اینه که من تو زندگیم خیلی تناقضات رو دارم تجربه میکنم، زن زندگی بودن، به زندگی و شوهر رسیدگی کردن، امن کردن خونه و در مقابل گفته های شما و خیلی از دوستان بابت اینکه همسرمو رها کنم، به خودم فکر کنم ،دنبال نیازها و خواسته هام برم، واقعا گیج شدم
من زندگی رو تو فداکاری میدیدم ولی حالا بهم میگین اگه خودمو فدا کنم اشتباه کردم و پشیمون میشم
این چیزا بدجور منو سر یه دوراهی که نمیدونم واقعا کدومش درسته قرار داده
به خدا ، همون لحظه ای که داشتیم صحبت میکردیم، من به فکر صحبتهای شما ، احساس کردم یه امتحانه، سعی کردم درسهامو مرور کنم و انجامش بدم و ذوق اینو داشتم که بیام براتون بنویسم که موفق شدم، ولی یه حرفش آتیشم زد ، اینکه گفت اگه دستشو رد میکردم زشت بود، و بعد یک دقیقه بازم تو ذهنم حلاجی کردم و داشتم آروم میشدم که دوباره بهم گفت اصلا دیگه با هیچکس نمیایم بیرون، این دو حرفش باعث شد من نتونم آرامشمو حفظ کنم و باهاش از در دوستی صحبت کنم،
خیلی برام سخت بود که همسرم تحت تأثیر قرار میگیره و اینکه علارغم اشتباه خودش منو تنبیه میکنه، همین باعث شد رفتارم تند بشه، تازه بازم اون بدتر از من بود ،انگار که من خطاکار بودم
چشم، من بازم همون حالت قهر و آشتی رو حفظ میکنم،
البته دیشب همش میومدم سر میزدم ببینم چیزی برام نوشتین یا نه، یه کمم تو آشپزخونه بودم، یه کمم اس بازی و همش سرم گرم بود، اومد اطلاعیه این ماه شارژساختمونو داد گفت ببین آخرشو خوب نوشتم مشکلی نداره، منم راهنماییش کردم
بگذریم از اینکه بازم مثل همیشه دیروز بهش زنگ زدم، وقتی اومد خونه رفتم استقبال ولی یه جورایی انگار اون داره ناز میکنه، ولی خب حداقل یه چند کلمه حرف میزنه
من متوجه غرور مردانش هستم، ولی زن هم غرور داره، نه!
میشه چند تا تمرین برای رسیدن به آرامش بهم بگین، غیر از مدیتیشن، اینکه چطوری باید وقتی عصبانی میشم به اعصابم مسلط باشم و اگه بهم توهین میشه بتونم دووم بیارم و اشتباه نکنم؟
و اینکه چکار کنم زودتر به خودآگاهی برسم؟
راستی در مورد مسائل مالی، من نمیگم اصلا برام مهم نیست ولی اگه بخوام بین رفاه مالی و رفاه عاطفی یکی رو انتخاب کنم اون حتما رفاه عاطفی هست، هیچ طلا یا حساب بانکی نمیتونه منو آروم کنه ولی رفاه عاطفی میتونه ذهنمو برای رسیدن به رفاه مالی آماده کنه، این اعتقاده منه، اگرنه کی از پول بدش میاد؟ ولی پولی که در کنار استرس و اضطراب باشه چه ارزشی داره؟ چه لذتی داره؟
یه سوال دیگه در مورد صحبتی که باید با همسرم داشته باشم دارم
مطالبی که تو نامم نوشتم مناسب هست؟ دلم میخواد همشو بدونه، خصوصا اینکه میخوام بهش بگم دوست ندارم شوهرم تحت تأثیر باشه،
اون حرفها، حرفهای دلم بود، اگه جائیش اشتباهه و نباید گفته بشه یا به صورت دیگه ای باید طرح بشه، میشه برام بگین؟ اشتباهاتمو بگین و برام بنویسین چطوری باید مطرحش کنم؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام شمیم
ضمن تشکر از راهنمایی های ساینتیست عزیز که باهاشون موافقم ، خواستم بگم خوب به حرفهای ساینتیست دقت کن، داره گام به گام با شما میاد جلو، استفاده کن عزیزم
ببین خانومی از طرز نوشتنت معلومه که درست تربیت شدی، ولی ادب و کمالات یه چیزیه و مهارت یه چیز دیگه، مثلا فکر کن فلانی فوق لیسانسه ولی بلد نیست ماشین برونه، یعنی این دوتا ربطی به هم ندارن، تو صداقت داری، راستگویی، با ادبی و ... ولی مهارت هات پایینه.
عزیزم یه چیزی گفتی که من دوست دارم روش تاکید بشه، درمورد عدم اعتماد و خیانت و مصرف حرف زدی، مصرف چی؟ لطفا درست و دقیق بگو ببینم ریشه مشکلات شما در بی توجهی همسر هست یا بی اعتمادی؟ اگر هر دوتاشون هست کدومشون پررنگ تره؟؟
ببین شمیم جان، من اطلاعاتی رو که تو کتابهای روانشناسی هست مثل زنان ونوسی ... رد نمی کنم، ولی زندگی واقعی یه چیز دیگه ای هست، و از طرفی چون این کتابها از یه فرهنگ دیگه ترجمه شدن و متاسفانه به تطابق سازی اونها با فرهنگ ما دقت نشده، بعضا اثرات عکس می ذارن، تو اون چیزی را که میبینی باور کن، و وقتی کاری رو می کنی به اثر اون دقت کن
من به شخصه فکر نمی کنم زندگی مشترک غرق شدن هست و باید زن یا مرد غرق زندگی بشن، انگار دوتا ماهی توی یه تنگ کوچیک، چون نفس کم میارن
جبران خلیل جبران میگه با هم دیگر شراب بنوشید، اما از یک جام ننوشید!
میگه زن و مرد عین ستون های یک معبد هستند، نزدیکند ولی اندکی باید با فاصله قرار بگیرن!
زندگی واقعی میگه آره، شمیم باید بره کلاس زبان،کامپیوتر یا هر چی دوست داره، شمیم باید فاصله لازم رو از همسرش داشته باشه و به همسرش فرصت بده که دلش براش تنگ بشه!
شمیم باید خودشم به خودش توجه کنه و به سرگرمی ها و کارهای مورد علاقه ش بپردازه!
شمیم نباید خودشو غرق در زندگی مشترک کنه، تو زندگی مشترک دو تا من هست و یک ما، یکی تویی به طور جداگانه، یکی همسرت و یکی لحظات مشترک تو و همسرت!
اگر توی این تالار گشت بزنی می بینی افرادی که خودشون رو غرق در زندگی مشترک کردن به جایی نرسیدند، برعکس همسراشون ازشون دور شده، شمیم می دونم این حرفهام به نظرت بی رحمانه و سنگدلانه میاد ولی زندگی اینه، چه کنیم! کاش زندگی مشترک یه فیلم سینمایی بود رومانتیک و قشنگ، ولی نیست! من خودم که به این نتیجه رسیدم!
شمیم مشکلات آدم رو پخته می کنه؛ نمی کشه! من از وقتی مشکل دارم یه نیروی جدیدی گرفتم، یه اعتماد به نفس دیگه ای پیدا کردم، که من لابد توانش رو داشتم که خدا این مشکلات رو جلوی پای من گذاشت مگه نه؟!
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سابینای عزیزم سلام
مرسی از نوشته هات
با نوشته هات تا حد زیادی موافقم،
اولا که میدونم جناب SCi چه لطف بزرگی دارن در حقم میکنن، و اینم میدونم که مهارتم کمه، چون هیچوقت تجربه ای نداشتم و سعی میکردم چیزهایی که تو مقالات میخونمو ملکه ذهنم کنم، مثل امن کردن خونه، استقبال از همسر، دقت به نیازهاش و در عین حال مادر نبودن و کلا تمام چیزهایی که خونده بودم و تو ذهنم سپرده بودم همش تاکید بر اعتنا و درک همسر داشت نه اهمیت دادن به خواسته های فردیم، شاید بیشتر اشتباهم بابت این مطالب بود که خونده بودم
در مورد عدم اعتماد و دیدن بی تفاوتی، راستش هردو مسئله برام ایجاد مشکل کرده، اینکه بگم کدومش پر رنگ تره، خب تو جمع بی تفاوتی بیشتر اذیتم میکنه و عدم اعتماد وقتی ازم دوره باعث فکر و خیال میشه
اینکه چی مصرف میکنه، همسر من اهل هیچی نیست، خانواده هامون خدارو شکر حتی اهل سیگار هم نیستن، نمیگم خیلی مومنیم ولی هر دو طرف تا حدی مذهبی هستیم که اکثرا حتی اهل مشروب و اینطور چیزها هم نیستن، همسر منم همیشه میگفت با وجودیکه 8سال مجردی زندگی کرده هیچ اشتباهی ازش سرنزده و از تنهاییش سو استفاده نکرده
متأسفانه من تو دوران عقدم چند تا فیلم و عکس از دوست دختراش تو کامپیوترش پیدا کردم که نمیدونه من اینا رو دیدم
تو گوشیش چند تا اس از دوستانی که اسمشون تو اون فیلمها بود و میدونستم دخترن دیدم، که خیلی استرس زا بود برام،
این دفعه هم که گفت با مشروب لبشو تر کرده در حالیکه همیشه میگفت حتی یه چند ماهی یه شیشه مشروب کنج کمدش بوده و لب نزده و ریخته دور
خب
اینا باعث شده من به همه چیز بدبین بشم، دیگه اگه عروسی بریم و بهم بگه تعارف کردن و من نخوردم، چطور باید باور کنم؟
وقتی میگه دیگه با هیچ دختری رابطه ندارم چطور باید باور کنم؟
وقتی میگه اهل هیچی نیستم چطور باید باور کنم؟
ما تا حالا دوبار جمعیتی رفتیم بیرون، یکی عید و یکی این تعطیلات، تو هر دوش ، دو تا مشکل عمده برام پیش اومد، حالا میترسم هرچی میگذره من بعدهای منفی دیگشو کشف کنم
پسر بدی نیست، خودش نیست ولی خداش اینجاست، نمیخوام بگم آدم بیخود و هرزه ایه، ولی متأسفانه تو خانواده ای بزرگ شده که راستش قبولشون نداره ، حتی وقتی قربون صدقه پدر مادرش میره درسته از روی محبته ولی احساس میکنم بعضی جاها نقش بازی میکنه و میخواد ادای منو در بیاره، من واقعا خانوادمو دوست دارم و کلا برای هم میمیریم، فکر میکنم میخواد به من نشون بده که اونا هم همینطورن در صورتیکه تو لحظات بحرانی نشون میدن که نیستن و خدائیش من هیچوقت به روشون نیاوردم
اما تنها زندگی کردنش و اینکه الگوش به جای پدر مادرش شدن دوستاش یه چیزایی رو براش بد جا انداخته که الآن زجرشو من دارم میکشم، ولی احساس میکنم میتونم روش اثر بزارم ولی فکر کنم به قیمت از بین بردن خودم
خیلی به غرورم بر میخوره وقتی تو جمع منو تنها میزاره، وقتی ازش ناراحت میشم و اون برام قیافه میگیره ،وقتی ناراحتم و حتی وقتی گریه میکنم یکبارم نشده بیاد بغلم کنه، نوازشم کنه ،و بهم بی محلی میکنه در صورتیکه خدا شاهده کوچکترین مسئله ای براش پیش میاد دائم کنارشم، بهش محبت میکنم و همیشه منو کنارش داره
چی بگم، راست میگی بالاخره هر کسی مشکلات خودشو دارم
سابینا جان
من خیلی خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم ،احساس میکنم پشتوانه دارم، تکیه کردم به شماها و دارم میبینم که پا به پام دارین میاین
از همتون ممنونم و امیدوارم لیاقت این همه توجه رو داشته باشم و با بهتر شدن واکنشهام بتونم ازتون تشکر کنم تا حس نکنین وقتتونو هدر دادم.
مرسی
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب CSi
سلام،
بازم اتفاق افتاد
همسرم که از سرکار اومد خونه ، دم درب فاز مترو ازم گرفت و رفت، وقتی برگشت بهش گفتم چی شده؟ قطعی برق داشتیم؟ گفت آره، گفتم کجا؟ زیر لب یه چیزی گفت و رفت انگار دارم از مسائل خصوصی خانواده پدریش سوال میکنم ، منم به خاطر چیزهایی که بهم گفتین و اینکه ازش سوال نکنم ادامه ندادم
بعد شام به یه جایی زنگ زد که چون صدای تی وی زیاد بود من متوجه نشدم، یکدفعه دیدم شال و کلاه کرد که بره بیرون منم هیچی نگفتم، خودش اومده مثل طلبکارا بهم میگه من میرم آزمایشمو نشون بدم
اینو بگم :
هفته پیش گوشش اذیتش میکرد، رفتیم دکتر براش قطره داد تا تو این هفته شستشو بده، بعد دیگه گفتیم یه چکاپ کلی هم براش نوشت، همش ازش میپرسیدم گوشش چطوره ،قبل داستان این تعطیلات که خوب جواب میداد ولی بعد داستان جاجرود زیرلب جوابمو میداد منم متوجه نمیشدم چی میگه، دوشب پیش که رفته بود بیرون بهش زنگ زدم که بگم چیزی بخره، گفت من دکترم ، ....
وقتی اومد گفتم دکتر چی گفت؟ البته قطره هایی که داده بودو دیدم، یه کمم دندون سر جیگرم گذاشتم و زود نپرسیدم که نیم ساعت که گذشت دلم شور میزد و بالاخره پرسیدم، گفت هیچی گفته این قطره ها رو هم اضافه کن، گفتم شستشو داد؟ گفت نه
حالا امشب که طلبکار اومده بود خونه، خیلی بدتر از دیشبم رفتار میکرد، منم به خاطر صحبتهای شما اینطوری فکر کردم که از جای دیگه ای ناراحته، شامو آوردم و خوردیم و بعدش که گفت میرم ازمایشو نشون بدم، بازم دلم طاقت نیاورد، گفتم منم باهات میام، حاضر شدم، نزدیک مطب بهم میگه کلسترول باید 60-140 باشه مال من اومده 600
من شوکه شدم، گفتم مگه میشه، گفت غذای چرب همینه دیگه
بعد رفتیم تو مطب و منتظر دکتر، همش تو قیافه بود، انگار ده ساله داریم با هم زندگی میکنیم و من دائم بهش نون و روغن میدم، بازم گفتم الآن ترسیده اشکال نداره، کوچکترین واکنشی نشون ندادم
رفتیم پیش دکتر از این رو به اون رو شد با خنده گفت دکتر جواب ازمایشو اوردم ،دکترم گفت با نگرانی اومدی یا نه
همسرم گفت یه نگرانی کوچیک صفحه دومشه
من موندم که چطور برای دکتر میخنده برای من قیافه میگیره؟ نمیتونست اروم بهم اینو بگه؟ میدونه که من بر خلاف خودش غصشو میخورم ، شایدم فکر کرده مثل خودش که نسبت بهم بی تفاوته این خبرو فقط میشنوم و مضطرب نمیشم
بازم گفتم اشکال نداره
تا اینکه
دکتر برگشت بهش گفت،قطره ها رو استفاده میکنی؟ مشکلی نداری؟ گفت نه
دکتر گفت کی اومدی برای شستشو؟ دوشب پیش بود؟
به خدا فرو ریختم،
مثلا که چی این کارش ؟
من که دائم جویا میشم، اگه بهم میگفت شستشو داده چی میشد؟
شاید به نظرتون چیز مهمی نباشه
ولی به خدا حاضرم قسم بخورم همکاراش تو مغازه میدونن گوششو شستشو داده ولی من که همسرشم نمیدونم
منه احمق بازم تو خودم شکستم، ولی به خاطر حرفهای شما سکوت کردم ،بغضمو قورت دادم
الآنم که همچنان ایشون تو قیافست با وجودیکه دکتر گفت ازمایشو تکرار کن مشکوکه، احتمال اشتباه هست
منم نمیتونم مثل سر شب باهاش سربه سر بزارم یا بهش نگاه کنم یا حرف بزنم
اگه من اینقدر نامحرمم دیگه همسرم برام اهمیت نداره
به من چه که گوشش چی شده ،میخواد خوب بشه میخواد نشه
خدا رو شکر که من مشکلی ندارم مثل اینکه فقط باید به فکر سلامتی خودم باشم و اونم بره یه فکری به حال خودش کنه
فقط مقصر چربی خونش منم؟ شریک تقصیرهای جواب آزمایشش منم؟
دیگه بقیه مسائل بهم ربطی نداره؟
بگین چی فکر میکنین؟ بازم رفتارش طبیعیه و بازتاب رفتار منه؟
منم خواستم برام ازمایش کامل بنویسه
خوبه منم برم بدون اینکه بدونه ازمایش بدم، ببرم پیش دکتر قبل اینکه اون جواب ازمایششو ببره؟
بعد دکتر جلوش برگرده بگه مثلا ازمایش خانمت فلان بود که جا بخوره و ببینه چه مزه ای داره؟
اینم جزو شرایط زندگی مشترک نیست و خواسته اضافه و بدون مهارت منه؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
من فکر می کنم تنها راه کنترل رفتارهای همسرت اینه که هیچی ازش نپرسی، یه مدت طولانی مثل چهارماه، خیلی ریلکس به کارهات برس و هیچ چیزی ازش نپرس تا خودش بگه، اگر گفت باز وارد جزئیات نشو و نپرس ... فکر کنم اینطوری بتونی به نتیجه برسی! به نظر می رسه همسرت لج کرده و احساس می کنه تو با سوالات داری اونو کنترل می کنی و حتی فکر می کنه باید برای هر چیزی از تو اجازه بگیره، برای همین عمدا فقط به شخص تو هیچی نمی گه ولی به دوستاش میگه، تعجب نکن دنیای مردها با ما خیلی فرق داره، تو امتحان کن، با خودت قرار داد ببند به مدت دو هفته نه قهر کن، نه غر بزن، نه انتقاد کن و مهمتر از همه نه بپرس! این کارها رو واسه خودت قدغن کن. امتحانش ضرری نداره، اگر دیدی تو این دوهفته یه اپسیلون رفتارش عوض شد ادامه بده...
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
مرسی سابینا جان
البته دلم میخواد جناب SCi هم جواب بدن
ولی منم احساس میکنم باید بی تفاوت بشم و رفتارمو کاملا عوض کنم
خیلی خنده داره که آدم به خاطر اهمیت دادن به یه نفر ، محکوم بشه
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
شمیم بارانی عزیز ، تاپیکت خیلی طولانی بود و من متاسفانه فرصت نکردم 121 پست این تاپیک رو بخونم
بسنده می کنم به پستی که در مورد دکتر رفتن همراه شوهرت نوشتی
چنانچه برداشتم اشتباه هست و یا ناقص کوتاهی منو رو ببخش که بدون اشراف کامل به تاپیکت برایت پست زدم
========
ببین خانم محترم
وقتی اون جوری جویای حال و احوال شوهرت می شی یه مقدار دست و پای شوهرت رو می بندی
مردها اصولا دوست دارند آزاد باشند بر خلاف ما زنها که دوست داریم مدام شوهرمون جویای احوالمون باشه
شما یه حالت بازپرسی در خانه نسبت به شوهرت در پیش گرفته ای که گویا شما بازپرسی و او مهتم که مرتب باید سئوالات شما رو جواب بده به همین خاطر که عرصه رو بر او تنگ کرده ای از گفتگو با شما اجتناب می کنه
می دونم و درک می کنم که همسرت را دوست داری و نگران احوالش هستی اما این دلسوزی و نگرانی شما به جای آنکه حس قشنگ عشق رو در وجود همسرت روشن کنه بیشتر باعث میشه ایشون احساس خفقان کنه
عزیزم شما مادر همسرت نیستی و همسرت هم بچه نیست پس بگذار اختیار عمل داشته باشه
====
حالا خوب ِ خوب دقت کن واکنش شما نسبت به پست من خیلی می تونه نشان دهنده رفتار شما در محیط واقعی باشه
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهر خوبم
پستها رو خوندم و خیلی ناراحت شدم... به نظرم ایشون می تونست به شما بگه چگونه تحت درمان قرار گرفته و این خیلی خوب بود و البته نگرانی شما هم کم می شد و این احساس بدی که بهت دست داده کمتر می شد
حالا می خوام بدونم چرا بهت نمی گه؟ تا حالا فکر کردی؟
یکی از دلائلی که می تونه داشته باشه حساسیت شماست روی این موضوع که ایشون مواردی رو به دیگران می گه و به شما نمی گه! احتمالا این موضوع رو قبلا به ایشون بارها و بارها تذکر دادی و این موجب شده که او هم نسبت به این موضوع حساس بشه... مثلا قبلا بهش گفتی فلانی می دونست من نه! یا من باید اخرین نقر باشم که می فهمم....اینها رو با نپرسیدن حل کنید... اگر سوال می پرسید حتما بگید برای چی سوال می کنید و گاهی به ایشون این اختیار رو بدید که می تونه جواب نده...
اما این مشکل شما نیست خواهر خوبم... مشکل عمده شما نجوای درونی است که دائم داره تو گوش شما حرف های بیهوده می زنه...هی می گه دیدی نکرد... دیدی نگفت... دیدی به دکتر خندید!!!
ارامشت رو این نجوا که ناشی از ذهن فعال سطحی شماست به هم می زنه لذا توصیه می کنم مطابق با دستورالعمل زیر عمل بفرمائید تا اولین گام رسیدن به ارامش رو طی کنیم
اول تمرین تنفس که روزانه به مدت دو بار این کار رو انجام می دهید
در اتاقی ساکت روی زمین می نشینید/ موسیقی ارامی بدون کلام پخش می کنید/ ارام از طریق بینی نفس بکشید... و از طریق دهان بازدم...
توجه خود را بر روی فرایند تنفس متمرکز کنید و از این کار برای خالی نگاهداشتن کامل ذهن استفاده کنید .
حس کنید که هر نفس بدنتان وارد می شود و ریه هایتان را پر می کند و سپس از بدنتان خارج می شود
فرایند تنفس را با حس خود دنبال کنید ولی در مورد آن فکر نکنید . آن را حس کنید .
از آن آگاه باشید و بگذارید حس کردن تنفس کل ذهنتان را اشغال کند .
با فکرهایی که به شما هجوم می اورند مقابله نکنید و بگذارید بیایند و مثل یک کاغذ مچاله شوند و بروند
وقتی از این روش توانستی ذهنت را چند لحظه خاموش کنی ارامش به تو باز می گردد
این تمرین برای سرگرم کردن ذهن سطحی و پراکنده کردن افکار کافی است
خب پس چند تا تمرین:
هر روز کاری برای خودت خواهی کرد...کاری مهم که مخصوص خودت باشه و ربطی به زندگیت نداشته باشه. می ای و می نویسی
۳۰ دقیقه تمرین رقص با موسیقی در برنامه روزانه ات قرلر می دهی
اگر سوالی از شوهرت می خواستی یا درخولستی شفاف می گی: اول از خودت می پرسی چرا باید بدونم؟ دوم : دلائلی که در جواب سوال اول دادی رو به شوهرت با حفظ ارامش می گی..
تمرین تنفس رو انجام می د تا افکار سکوت کنن
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
بالهای صداقت عزیز سلام
آره شما درست میگین، من محبتمو ریختم به پاش ولی مثل اینکه محبت من باعث ایجاد احساس زندانی بودن براش کرده
باشه
دیگه هیچیش به من ربطی نداره، بزار تو آزادی به کاراش ادامه بده
سلام جناب SCi
مرسی که جواب دادین
سابینا هم نظرش همین بود که دیگه ازش چیزی نپرسم
من از امروز این تمریناتو شروع میکنم ، امیدوارم نتیجه بگیرم
شما درست میگین، من یه مدت تحمل کردم ولی خیلی باعث ناراحتیم میشد، بعد حس کردم شاید نمیدونه، بزار بهش بگم تا بفهمه از چی ناراحت میشم و خودشو اصلاح کنه، بیشتر مواقع بهش گفتم، ولی در هر دو حال جواب نداد
یه موقعهایی میگه بعد یه دفعه قاطی میکنه دیگه نمیگه
دیشب که اومدیم خونه هیچی ازش نپرسیدم، نشست یه سری کارا انجام داد که در حالت عادی من میرفتم پیشش سر به سرش میزاشتم و ازش میپرسیدم داری چکار میکنی، ولی دیشب مثل یه همخونه ، وقتی رفت نشست سر کارش منم اومدم تو نت و برای شما نوشتم، بعدشم یه کم الکی معطل کردم، یه چرخی زدم و رفتم خوابیدم
احتمالا امروز میره ازمایش
هر وقت میخواست بره دکتر بهش میگفتم کی میخوای بری؟ من دیر میرم شرکت و باهات میام و حداقل حرفشو میزدم
ولی دیشب بهش هیچی نگفتم ،امروزم خلی سریع حاضر شدم و اومدم سرکار
از حرکتهاش تو تخت میفهمیدم بی قراره ،یه کم بابت جواب ازمایشش ترسیده و از طرفی فکر میکنم این بی تفاوتی من داره اذیتش میکنه البته نه به اندازه جواب ازمایش
منم پا رو دلم گذاشتم، برای اولین بار تو شرایط سخت تنهاش گذاشتم و کوچکترین دلداری بهش ندادم و سمتشم نرفتم و اومدم سرکار
امیدوارم کمبود منو کنارش حس کنه ، امیدوارم متوجه بشه همیشه سعی کردم کنارش باشم که تنها نمونه و ایندفعه تنها بره جلو، بدون مزاحم، بدون کسی که مجبور باشه براش توضیح بده چکار میکنه
دیشب تو راه برگشت بهم گفت کی میری ازمایش؟ گفتم شاید 5شنبه ،نمیدونم
به نظرتون اگه خواستم برم ازمایش بهش بگم؟ اگه پرسید راستشو بگم یا الکی گمراهش کنم و تنهایی برم آزمایش؟
من دیگه ازش هیچی نمیخوام
ازش هیچی نمیپرسم و بهش هیچی نمیگم
من حتی خونه مامانم میخواستم برم بهش زنگ میزدم میگفتم مثلا مامانم گفته ناهار بیا اینجا (چون من 5شنبه ها تعطیلم) ، بعد بهش میگفتم منم گفتم اگه شوهرم اجازه بده میرم، خب جنبه شوخی داشت ، اونم میگفت بابا پاشو برو چرا اینطوری میگی بهشون
در حالیکه من هیچوقت منتظر اجازه ایشون نمیشم ، نه اینطوری بزرگ شدم که کسی بخواد آقا بالاسر بازی برام در بیاره نه همسرم زیاد اعتقادی داره که بدونیم اون یکی کجاست
ولی از حالا به بعد دیگه همین شوخی هم در کار نیست
چون من میخواستم یاد بگیره ، حقمونه بدونیم اون یکی داره چکار میکنه، ولی دیگه برام مهم نیست بخواد چیزی رو یاد بگیره یا نه
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شمیم بارانی عزیز
از اینکه نیومدی توضیح بدهی و دلیل و برهان بیاری
معلومه که دنبال راه حل می گردی
خانومی این خیلی خوبه که به اینجا رسیدی
در ورودی حل مشکلت اینه که دیدگاهت رو نسبت به زندگی و روابط زن و شوهر عوض کنی
پستت رو ببین:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
شما درست میگین، من یه مدت تحمل کردم ولی خیلی باعث ناراحتیم میشد،
امیدوارم کمبود منو کنارش حس کنه ،
امیدوارم متوجه بشه همیشه سعی کردم کنارش باشم که تنها نمونه و ایندفعه تنها بره جلو، بدون مزاحم، بدون کسی که مجبور باشه براش توضیح بده چکار میکنه
دیشب تو راه برگشت بهم گفت کی میری ازمایش؟ گفتم شاید 5شنبه ،نمیدونم
به نظرتون اگه خواستم برم ازمایش بهش بگم؟ اگه پرسید راستشو بگم یا الکی گمراهش کنم و تنهایی برم آزمایش؟
من حتی خونه مامانم میخواستم برم بهش زنگ میزدم میگفتم مثلا مامانم گفته ناهار بیا اینجا (چون من 5شنبه ها تعطیلم) ، بعد بهش میگفتم منم گفتم اگه شوهرم اجازه بده میرم، خب جنبه شوخی داشت ، اونم میگفت بابا پاشو برو چرا اینطوری میگی بهشون
در حالیکه من هیچوقت منتظر اجازه ایشون نمیشم ، نه اینطوری بزرگ شدم که کسی بخواد آقا بالاسر بازی برام در بیاره نه همسرم زیاد اعتقادی داره که بدونیم اون یکی کجاست
ولی از حالا به بعد دیگه همین شوخی هم در کار نیست
چون من میخواستم یاد بگیره ، حقمونه بدونیم اون یکی داره چکار میکنه، ولی دیگه برام مهم نیست بخواد چیزی رو یاد بگیره یا نه
خانم شمیم بهاری
قسمت هایی که از میون نوشته هات گلچین کردم رو مجددا بخون
ببین خانومی شما از روی خودخواهی خودت شوهرت رو دوست داری و نگرانش هستی نه به خاطر وجود خودش
چون خودت احساس ناراحتی داری برای اینکه حس ناراحتی ات رو نداشته باشی داری محبت می کنی امیدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم
ببین مثلا نوشته حالا بهش توجه نمی کنم تا کمبود منو در کنارش احساس کنه
اینها نشانه خودخواهی هست
اگر من یکی رو دوست دارم نباید با این دید به قضیه نگاه کنم
قشنگ تر نیست اینجوری فکر کنی که یه مدت حساسیتم رو از روی همسرم برمیدارم تا کمی به کارهاش برسه و وقتی دلتنگم شد آغوشم رو برایش باز می کنم
خودت قضاوت کن با این دیدگاه حس بهتری پیدا نخواهی کرد
جای دیگری از دوستان نظرخواستی
ایا راستش رو بگم یا گمراهش کنم؟
همه کارهای شوهرت غلط و من به تو حق می دهم که این پنهان کاری هاش خیلی داره تو رو آزار میده اما آیا اینکه تو بخواهی به همسرت حقیقت رو نگویی درسته ؟
رفتار شوهرت نادرست
ایا درسته که شما هم رفتار نادرست اون رو تکرار کنی؟
درسته که بخواهی با مقابله به مثل بهش بفهمونی که رفتارش نادرسته؟
اون وقت فکر نمی کنی که رطب خورده کی منع رطب کند؟
بعد اگه شوهرت بگه تو داری با من لج بازی می کنی ، آیا نباید بهش حق داد؟
نوشتی از روی شوخی به همسرت می گی که به مامانم گفتم اگه شوهرم اجازه بده
بذار یه اعترافی کنم
من هم گاهی اوقات وقتی شوهرم من رو از رفتن به جایی با دلیل منطقی منع می کنه ، ته دلم قند آب میشه میدونی چرا ؟
چون با این رفتارش این حس به من دست میده که من برایش مهم هستم
اما :305: من هیچوقت به شوهرم نمی گم اجازه میدی یا نه؟
اصول درست بین روابط زن و شوهر اینه که از حال هم با خبر باشن و در جریان
و این اصل بیان کننده احترام متقابل بین زن و شوهر هست
حالا
اگه قصدت شوخی بوده
دیگه این شوخی رو نکن ، چون گاهی این شوخی با تکرار تبدیل میشه به وظیفه
و به این طریق در جریان گذاشتن شوهر از نظر من (من کارشناس یا مشاور نیستم) صحیح نیست
شما عاقلی و بالغ خودت میدونی چی خوبه چی بد، درسته؟
شوهرت هم این رو میدونه ولی وقتی بهش می گی اجازه می دی برم یه جورایی این برداشت میشه که تو خودت رو قبول نداری هرچند که قصد شما هم همون احترام گذاشتن و در جریان قرار دادن همسرت هست
اگه از کلمات مناسب تری استفاده کنی
مسلما این احترام بیشتر خودش رو نشون میده
مثلا به مامانت بگی بذار ببینم برنامه شوهرم چی هست اگه کار خاصی نداشتیم حتما میام
و بعد به شوهرت بگی
امروز می خواستم برم خونه مامانم گفتم ببینم کاری ، چیزی ، برنامه ای نداری ،من برم؟
و یه خطای شناختی دیگه اینکه گفتی دیگه نمی خوام یاد بگیره
شمیم بارانی عزیز اگه تو که همسرش هستی به این زودی خسته بشی و دست از تلاش بکشی
آیا کس دیگه هست که به اندازه شما اون رو دوست داشته باشه و بتونه کمکش کنه؟