دوست گرامی: لیلا موفق
نمی دونم شما بر چه اساسی دارید راهنمایی می کنید!
تحصیلاتش رو دارید؟ تجربه مشاوره دارید؟ به عواقب راهنماییتون واقفید؟
نمایش نسخه قابل چاپ
دوست گرامی: لیلا موفق
نمی دونم شما بر چه اساسی دارید راهنمایی می کنید!
تحصیلاتش رو دارید؟ تجربه مشاوره دارید؟ به عواقب راهنماییتون واقفید؟
سلام آويژه عزيز
ببين عزيزم نسخه من خوبم همه خوبند براي همه جواب نمي ده. اين را بايد قبول كرد.
شما سرگذشت اين خانم عزيز را با دقت بخونين. ببينين چه برداشتي دارين؟ اگه خودتون جاي ايشون بودين چه مي كردين؟؟؟ آيا به اون آدم ظالم باز هم محبت مي كردين؟؟؟؟
سلام دوست گرامی.
یک زندگی که یک روزه خراب نمی شه که با یه "دوستت دارم" درست شه. مدت ها می گذره. کدورت ها روی هم تلنبار می شه. عصبانیت ها نا گفته می مونه. جای زخم ناراحتی ها مرهم گذاشته نمی شه و ....
از یه جایی به بعد همه چی انفجاریه. و بعد هم که دو طرف عادت می کنن به شرایط و فکر می کنن پیش فرض زندگیشون همین آشفته بازاره.
منطقیه که این انبوه اشتباه رو یه روزه نمی شه درست کرد. باید وقت گذاشت. سختی کشید. صبوری کرد. باید چندین و چند ماه تلاش کرد و امیدوارنه ادامه داد تا تغییر مثبت و مطلوب کم کم اتفاق بیفته.
مهربان برای پایان دادن به یه زندگی همیشه وقت هست. ولی واسه درست کردنش ... نه!
آويژه عزيزم
من از ايشون نخواستم زندگيش را پايان بده فقط خواستم براي زندگي و آينده اش محكم بايسته نه ترسان
حق با شماست. اما خیلی وقت ها یک قهر میشه آخرین قهر اون زندگی ... مخصوصا قهری که با ترک خونه همراه باشه ...
دوستای خوبم ممنون که برام وقت میزارین... اما حقیقت اینه که ادامه این زندگی یعنی مرگ من..
فرناز جان:
من دانش کمک به شما رو ندارم. متاسفم و ببخش که برای مشکلت کاری ازم بر نمیاد.
امیدوارم همیشه موفق باشی و دلشاد :46::43:
لیلا موفق عزیز،
گلچین های پست 73 درست. ولی اینها نکته هایی هست که خیلی جای سوال داره. سوالاتی که دوستان پرسیدند و این خانم جواب ندادند. درست در نقاط کلیدی این چراها ؟؟؟؟
منظورم این نیست که باید جواب می دادند. اسرار زندگیشون را که نمی تونند روی سایت بنویسند. اما می خوام بگم با آویژه موافقم. یک زندگی یک شبه به اینجا نمی رسه. یک زندگی به این سادگی به این جا نمی رسه. چیزهایی هست که من و شما خبر نداریم. یک طرف این مشکلات مردی هست که ما حتی یک کلمه هم ازش نشنیدیم. مردی که نبوده که بگه چرا این رفتارها را داره؟ پس به خاطر اون مسایل نمی شه راحت نظر داد.
شاید بهتره به فرناز عزیز بگیم که برن مشاوره، از بزرگترهای فامیل کمک بگیرن و انشالله که مشکلشون حل بشه.
فرناز خانوم،
قهر نکن. بگو یه مدت مرخصی دارم می رم خونه مامانم اینا کمی استراحت کنم. از نظر روحی روانی خیلی خسته ام. بهش بگو و برو. یا اگر مستقیم نمی تونی بگی یه نامه بنویس و برو. منظورم اینه که یه جای برگشت بذار. نه برای خودت، که برای همسرت. اگر حس کنه قهر نکردی راحت تر با مشکل کنار می آد.
اونجا فکرهات را بکن و سعی کن یه راه حل پیدا کنی.:72:
فقط بنویس که دوباره میتونی و داری میخندی..:72:
به نظر منم علاوه بر اینکه به همسرتون می گید که برای استراحت و فکر کردن رفتید ( تا راه برای برگشت بذارید) برید پزشک قانونی یواشکی و اگر اثر کبودی روی صورتتون هست یک پرونده اونجا داشته باشید تا خدای نکرده اگر بعدا نیاز شد مدرک برای سوء رفتار همسرتون داشته باشید. البته خیلی خصوصی اینکارو بکنید و مطمئن بشید کسی متوجه نشه. چون اگر کسی بفهمه راه برگشتتون سخت تر می شه اگرم همسرتون بخواد خودشو اصلاح کنه اگر بفهمه بد می شه.
مراقب خودتون باشید.
ممنون از جوابهاتون .. ما قبلا چند بار به مشاوره رفتیم.. پیش دکتر کیمیایی مشهد.. اونجا بهمون گفت که من دچار افسردگی حاد شدم.. و گفت زندگی ما خیلی که دوام داشته باشه دو سال دیگه است..
در جواب شب نم عزیز باید بگم توی هیچکدوم از پستهام نه دروغ گفتم و نه اغراق کردم و عین ماجرا رو تعریف کردم.. وقتی اومدم توی این تالار از شدت تنهایی اومدم .. نیومدم که دنبال یه راه حل بگردم اومدم تا تنهایی هام پر بشه.. تنهایی که این جا و توی این شهر غریب و با وجود همسری که به من فقط به عنوان یه منبع پول نگاه میکنه برام کشنده است... ضمن اینکه شب نم عزیز من جواب تموم سوالاتی رو که ازم پرسیدن دادم.. و راه حلهایی که دیگران ارائه دادن رو انجام دادم.. اینجا سایت همدردیه و قرار نیست با این حرفای تند نه تنها غمی از کسی کم نکنیم که حتی غمشو بیشتر هم بکنیم..
آویژه عزیز...
ممنون که کنازم بودین .. بهترینها رو براتون آرزو میکنم..
با همه دوستای خوبی که اینجا پیدا کردم خداحافظی میکنم..
روحیه من الان اونقدی داغون هست که توانی برای توضیح دادن چراهایی که دیگران میخوان بدونن ندارم... و توانی ندارم که بخوام ازصداقتم توی نوشته هام دفاع کنم...
فرناز
فرناز جان. چرا خداحافظی؟
یادمه تاپیکت رو از همون اول می خوندم و پی گیر بودم. عزیزم هنوزم کنارتم... هنوزم کنارتیم...
من هنوزم پست هاتو می خونم. و همینطور پست هایی که برات می نویسن ... شاید نتونم کمکت کنم. اما شونه هام هست رفیق ... :43::46:
و اما در مورد اون حرف دکتر:
بیجا کرده یه همچین پیش بینی کرده. همین الان پا می شم می رم مشهد یه دست کتک مفصل می زنمش حالش بیاد سر جاش :311: ...
از شوخی گذشته،اون بنده خدا منظورش این بوده که اگه( اگههههههههه) پی گیر درمان افسردگیت نباشی ممکنه وضع متفاوت شه. همین.
عزیزم دلخور نمی شی ازت یه چیزی بپرسم؟
پی گیر درمانت شدی نازنین؟ :46::43:
سلام فرناز عزیز من در جایگاهی نیستم که راهنمایی کنم
ولی یه نظری دارم اونم اینکه یه مدت فقط فقط به
خودت
سلامتیت
شادیت
فکر کن و هر کاری می تونی برای به دست آوردن اینا بکن
تو وجودت از همه چیز دنیا مهمتره
وقتی خودت رو بخوای تمام دنیا هم تو رو می خوادد
شرایط زندگیت خیلی سخته همه هم می دونیم و لازم و مهم نیست اینو به کسی اثبات کنی
فقط و فقط و فقط به فکر خودت و خودت باش
فرناز جون:43:
من با حرف هاي آويژه و اقليما موافقم به خودت فكر كن :305:به خودت برس :305:
ما همه دوستت داريم و برايت دعا مي كنيم:323: :43:
فرناز جون پيگير درمان ات باش عزيزم البته پيش يك دكتر خوب:305:
سلام فرناز جان ،من امشب مدت زياي رو تو اين سايت به عنوان کاربر مهمان به خوندن گذرونم اما مورد تو براي من فرق ميکرد ، نه به خاطر حاد بودن و يا وضعيت بد روحي تو به خاطر اينکه اگه زندگي تو ادامه پيدا کنه (ممکنه الان بعيد باشه، ولي احتمال دوري نيست براي آمي که 2 سال ادامه داده ) و بچه اي از تو و همسرت به وجود بياد ميتونم اسمشو به خاطر شباهت زيادي که زندگي پدر و مادرش به زندگي زناشويي پدر و مادر من داشته هم اسم خودم يعني مريم بزارم.
اين اولين پستي که تو اين سايت ميزارم به خاطر تو ، به خاطر اينکه يه زن ديگه مثل مادر من زندگيشو از دست نده و و کمي هم به خاطر اينکه دلم نميخواد مريم ديگه اي به وجود بياد...( من شخصا زندگي بدي ندارم اما اين منم
با خصوصيات اخلاقي خودم و همينطور داشتن شخص فداکاري که به جاي پدر و مادرم براي بخشيدن يه زندگي خوب به من همميشه کنارم بود، من امتياز ديگه اي براي زندگي خوبم دارم )
راستش بيش از اونچه فکر مي کني زندگي تو شبيه زندگي پدر و مادر من بود.از گفتن شباهت هاي بي پايانش مي گذرم و تنها تفاوتش رو ميگم که پدر من بيکار نبود ، با اين وجود حقوق مادرم رو ازش ميگرفت
براي مادر من هم اون زمان اهميتي نداشت که حقوقشو در اختيار شوهرش بزاره با اينکه هيچ چيز زندگيشون شباهتي به زندگي مشترک نداشت اما اون هم مثل تو عمل ميکرد و براي اينکه يه زندگي مشترک باقي بمونه و رنگ خوبي به خوش بگيره اميدوار منتظر موند ،
2 سال از زنگي مشترک تو گذشته و الان افسرده اي اما هنوز راهي هست، بخدا هست.تو الان ميدوني که داري از سمت کي آزار مي بيني و کيا ميتونن بهت کمک کنن ميدوني که چجوري ميتوني نجات پيدا کني الان اينا رو ميدوني
نميدونم اسم اينو چي بزارم اما مرحله اي هست که ديگه حتي نميدوني! هيچي رو واقعا متوجه نميشي و نميدوني اوني که با توئه و ازت حمايت مي کنه کيه! اونقدر روح لطيفت آزار ديده که از همه مي بُري!! حتي خانواده خودت که حمايتت مي کنن!!چون واقعا ديگه قادر به تشخيصش نيستي ، اونقدر اعصابت مختل ميشه که نميتوني به هيچي گوش بدي حتي صدايي که راهنماييت مي کنه اونوقت فکر ميکني چي ميشه؟دست رد به سينه همه کسايي ميزني که ميخوان کمکت کنن،چشاتو ميبندي و سرتو تو لاک تنهايي خودت پنهون ميکني، مگه خانواده خيرخواهت چقر ميتونن تحمل کنن که اصرارشون براي کمک رو بپذيري؟اونا هم کم کم ميرن کنار و بلاخره يه روز ميرسه که نه تو بلکه شوهرت براي طلاق اقدام مي کنه و اگه مثله مادر من در عدم هوشياري باشي( به خاطر وضعيت روحيت) اصلا نمي فهمي که چه زماني مهريه ات رو بخشيدي!!!بعد از 30 سال که همه ي زندگيت رو به خاطر يه نفر نابود کردي!!(وقتي فراموش کني براي چي متولد شدي زمان سريع تر از اونچه فکر کني ميگذره، براي مادر من که 30 سال گذشت...)
و آخرين چيزي که براي گفتن دارم اينه که اگه زندگي رو مهارش نکني به تو خنجر ميزنه و ميتونه خيلي ناجوانمرد باشه...
اون کسي که فشار آورد و بد بود پدرم بود، اون کسي که فشارو تحمل کرد و خوب بود مادرم بود اما اوني که الان اخلاقش خوبه پدرمه و اوني که اخلاقش بد شده مادرم...
اوني که بچه هاش دوسش دارن پدرمه و اوني که همه ازش فراري اند مادرم...
مادرم اون زمان بزرگترين اشتباهو در زمان اشتباهي کرد!تحمل کرد وقتي جوون بود..وقتي ميتونست زندگيش رو از نو شروع کنه
الان خسته ست و واقعا غيرقابل تحمل.. با اينکه دوست نداشتم در مورد مادرم اينو بگم اما شايد تغييري در تو ايجاد کنه و رو تصميمت پايدار بموني
گذشته حال رو تغيير نميده ....
ما از گذشته مادرمون خبر داريم اما با حال چيکار کنيم که الان آغوش گرمي براي پذيرفتن ما نداره؟؟
ما هم ازش بريديم ..مثله زندگي که ازش بريد...
و بدون شک بزرگترين دليل بدبختي هاش خودش بود...اون ادامه رو انتخاب کرد...
سلام به همه دوستای خوبم
بعد از مدتها امروز دلم هوای همدردی رو کرد
تقریبا سه ماه از آخرین روزی که اینجا بودم میگذره .. اتفاقات زیادی افتاد .. یا نه شاید هم نمی شه گفت زیاد.. از خونه رفتم اما با محمد در ارتباط بودم..یه روز عصبانی از این شهر اومد شهر ما و در حضور مامانم منو گرفت زیر کتک و مشت و لگد اگه مامانم نبود معلوم نیست چه بلایی سر من میومد . مامان و بابا کلی باهاش حرف زدن خیلی سعی کردن راهکاری بدن که زندگی ما بهتر شه اما محمد زیر بار هیچکدومشون نرفت که نرفت .. و نهایتا من بهش گفتم طلاقم بده .. گفت به شرطی طلاقت میدم که از همه حقوقت بگذری و من گذشتم... ار همه چیز مهریه ، جهیزیه و لباسهام....
تو کمتر از یه هفته طلاق گرفتیم .. روز قبل از محضر پسر خاله ام که فقط نوزده سالش بود توی تصادف فوت کرد .. اما من باز هم محضر رو رفتم .. دوران سختی بود .. همزمانی طلاق و فوت پسر خاله ام...
الان دقیقا دو ماهو شش روزه که جدا شدیم .. از طلاقم پشیمون نیستم و شرایطم بهتر شده.. درسته بالای 50 میلیون از لحاظ مالی ضربه خوردم اما اسمشو میزارم هزینه ای که برای آرامش باید می پرداختم !!!
شاید هم اصلا کار اشتباهی کردم که از همه حق و حقوقم گذشتم .. نمیدونم ..
به هر حال جدا شدم و الان
مطلقه ام...
فکر می کنم بهترین کار رو کردید...
موندن توی همچین رابطه ای به جز ضرر و زیان مالی و جانی و روحی چیزی برای شما نداشت
عزیزم وقتشه که آروم آروم روی خودت کار کنی...روی شادی و نشاط و اعتماد به نفس از دست رفته ...
موفق باشی..
سلام فرناز جون
اولش بگم که خوش اومدی بعدشم بگم،
امروز که تاپیکتو دیدم و خوندم برام جالب بود که تصمیمتو در سخترین شرایط اجرا کردی و این نشون میده که تو میتونی و حتما موفق میشی در انتخابها و کارهای دیگت.
منم میگم که بهترین کارو کردی چرا که سلامت روانی خودت مهمتره و اگه تو خوب و سالم باشی دیگرونم خوب و سالم میشن. بهتون تبریک میگم:72:
فرناز عزیز
من کم تالار میام ولی امشب کل تاپیکت رو خوندم ..با تمام وجودم متاثر شدم که روح و جسمت اینقدر آزار دیده .خوب می دونم و درک می کنم که ترمیمش اصلا به این آسونی نیست .مدتها طول خواهد کشید تا این خاطرات تلخ از ذهنت پاک بشه ..عزیزم منم جدا شدم ..هیچوقت حتی توی ذهن خودمم به خودم اجازه نمی دم که بگم من(( مطلقه ام )) .اصلا این کلمه رو دوست ندارم .من هم شرایط سخت توی زندگیم خیلی زیاد داشتم و هنوز هم درگیر عوارض همان دوران هستم اما فقط خواستم بهت بگم که با وجودی که مشکلات زندگیم کم نیست اما از صمیم قلب زندگی الانم رو دوست دارم ..الان احساس اعتماد به نفس خیلی بیشتری نسبت به سابق دارم و بدون اغراق بهت بگم که خودمو بابت اینکه خیلی قبل تر اینکار رو نکردم سرزنش می کنم ....طلاق مرحله سختی بود و منم تمام این سالها عین تو ازش می ترسیدم اما کم کم دارم حس می کنم که چقدر ترسم بی دلیل بود..می خواستم همه اینا رو برای گفتن یه چیز بهت بگم ...
عزیزم هیچوقت برای از دست دادن چیزهای مادی خود خوری نکن ..مهریه .جهیزیه .خونه....... هیچ چیزی توی این دنیا اونقدر ارزش نداره که آرامش تو رو مختل بکنه ..پول و همه چیزهای مادی خیلی گذرا تر از اون هستن که بخوای حتی برای لحظه ای بهشون فکر کنی ..تو خیلی چیزهای با ارزش داری که شاید قدرشونو نمی دونی ..یه خانواده خوب که عین کوه پشتت هستن ..یه شغل خوب و استقلال مالی و از همه اینا قشنگ تر جوونی که خدا بهت هدیه داده و بازم از اینا بالاتر یه کوله بار تجربه های مفید که اگرچه تلخن ولی هر کدومشون می تونن خوشبختی آینده تو رو تضمین کنن ...دیگه از خدا چی می خوای؟؟!!
اصلا به گذشته و اینکه چه چیزهایی از دست دادی فکر نکن ..سعی کن روزهای آینده تو با شادی بسازی .این تویی که تعیین می کنی آینده تو چه شکلی خواهد بود ..پس یه آینده شاد رو برای خودت بساز :72:
فرناز جان! تولد دوباره ات رو بهت تبريك ميگم. نمي دونم اسم چنين مردهايي رو چي ميشه گذاشت(اصلا مرد هستن يا فقط يك موجود نر هستند!). مردهايي كه از مردونگي فقط زورگويي رو بلدند. ازت مي خوام ته دلت اونو ببخشي نه بخاطر اينكه لايقشه چون نيست و چوبشو بد مي خوره. بخاطر اين ببخشيش كه رهاش كني و حالا كه خودش نيست سايه اش هم توي زندگيت نباشه، نه سايه تنفرش، نه فكرش، نه حسرتش. هيچي هيچي ازش نباشه! سعي كن بتوني خودتو پيدا كني و از اول بسازي. اگه دوست داشتي تاپيك جديد باز كن. ما همه كمكت مي كنيم دوباره بلند شي گل من!
فوت پسرخاله ات رو هم نسليت ميگم. انشاءالله روحش قرين رحمت باشه و خداوند به پدر و مادرش صبر عنايت كنه.
:72::72::72::72::72:
سلام دوستای خوبم...
ممنون که باز بهم سر زدین و منو خوندین.
f-z عزیز.. من از طلاق به هیچ وجه پشیمون نیستم .. مشکلات خودشو داره اما حداقلش اینه که دیگه کسی نیست که تحقیرم کنه و دارم کم کم اعتماد به نفسمو پیدا میکنم . کاملا می فهمم چی میگی چون زندگی الانم خیلی آرومتر از اون زندگیه.. مرسی عزیزم که اومدی
محمد این روزا مدام زنگ میزنه اداره و هر چی به دهنش میاد میگه ..
دیروز هم به همکارای من اس ام اس داده و گفته به همکارتون خانم .... بگین وایسته سه ماه عده اش تموم شه بعد با آقای.... ازدواج کنه!!!! آقای .... خواستگار قبلی من بوده!!
جالبه نه ؟ گاهی فکر میکنم مشکل روانی داره !!
البته اصلا برام مهم نیست دیگه الان چه کار میکنه و چی میگه .. ازش تنفر ندارم . کینه هم ندارم . چون خودمو مقصر میدونم .. وقتی تو کمتر از یه هفته زن یکی بشی خوب همین میشه دیگه ..
این تاپیک به علت طولانی شدن قفل می شود