-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام احمدآقا
برادر صبور و منطقی
واقعا خوشحالم و با خوندن پست هاتون اشک شوق از دیدگانم سرازیر شد:227:
شما با همت عالی و صبر فوق العاده و البته گوش جان سپردن به راهنمائیهای دوستان خوب تونستید خودتون رو تغییر بدید و زندگیتون رو پیش ببرید :104::104::104:
به نظرم شما و خانم بالهای صداقت و چکامه عزیز و.... نمونه هایی از انسانهائی هستید که واقعا در جهت تغییر زندگیتون تلاش کردید و صدالبته به نتیجه خوبی هم رسیدید
امیدوارم خانم سبکتکین هم شما رو الگوی خودش قرار بده و بدونه نشد و نمیشه و اگر و اما رو باید حذف کرد تا بهترین نتیجه عایدش بشه باید ایمان داشت و توکل کرد و ضعفها رو شناخت و سعی در از بین بردنش کرد
بازهم از صمیم قلبم بهتون تبریک میگم :72::72::72:
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
منم نتونستم ساكت بشينم و خوشحاليم رو ابراز نكنم:227:
به نظر من شما داري مزد صبر و حوصله و همچنين تلاش در جهت بهبود خودت و زندگيت رو مگيري
اميدوارم بعد از اين هم هميشه با توكل به خدا و با توجه به توانايي هاتون تو مشكلات زندگي سربلند بيرون بيايد
:72::72::72:
قدر لحظه لحظه زندگيتون رو بدونيد و با محبت و عشق نهال زندگيتون رو آبياري كنيد
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
من هميشه تاپيكتون رو دنبال مي كنم . من چجوري مي تون مثل شما با صبر و حوصله باشم . حس مي كنم آقايون صبرشون تو اين موردا بيشتره . ما خانوما خيلي زود احساساتي مي شيم و كنترل اوضاع از دستمون در مي ره . البته همه نه بعضيا مثل خودمو گفتم . به هر حال دارم سعيمو مي كنم مثل شما بشم . با صبر و حوصله و اميدوارم خدا هم كمكم كنه .
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
با سلام من هم تبريك ميگم الان قدر هم رو بيشتر از قبل ميدونيد انگاري كه تازه همديگه رو پيدا كرده باشين درسته اين يه سال و نيم بهتون سخت گذشته ولي شايد لازم بود تا اين تلنگر بهتون وارد بشه و خودتونو پيدا كنيد از صميم قلب خوشحالم و آرزوي روزهاي شاد رو واستون دارم:310:
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
m25teh
اين پست را با دقت بخوان و در مرحله ي بعدي كتاب را بگير و با دقت بخوان
هفت عادت مردمان موثر
http://www.hamdardi.net/thread-11340.html
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
به نام خدا
سلام
دیشب ساعت 12 شب خانمم رو برگردوندم خانه
خیلی دردناک بود و سنگین ولی خب تموم شد بالاخره
چقدر گریه و زاری کردن
آنی بزرگوار امیدوارم توی این شرایط بحران من رو کمک بفرمائید
به کمکتون خیلی احتیاج دارم
آماده نبردی عدالت وار و زندگی هستم .
مرد بودن رو میخوام یاد بگیرم
مینویسم که چه مسائلی هست و در جریان باشید فعلا باید برم
خدانگهدار
یامولاعلی
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام
خوشحالم .
براي خانمت هم خوشحالم . براي هر دو شما خوشحالم . براي خانواده هايتان هم كه در اين مدت تحت فشار بودند و...نيز خوشحالم . و باور كن كه من هم اشك مي ريزيم از خوشحالي و.....
بعضي از خوشحالي ها را بايد با درد كه دارد تجربه كرد . اين را هم تجربه كردي . بزرگ تر شدنت مبارك .
چه خوب كه خودت مي داني كه اين تازه اول راه است .
همه ي ما در كنارت هستيم و در حمايت كامل تو و زندگي ات و....
تا اينجاي بازي را برنده اي همه برنده هستيد .
به اميد روزهاي بهتر از ديروز براي تو و همسر نازنين محترم و زندگي ات و خانواده هايتان . :72:
خدايا تو را شكر مي كنم براي چنين روزي ............................خدايا شكرت .خدايا بزرگواري و كرم و رحمتت را شكر . خدايا ازت ممنونم . واقعا ممنون خداي مهربون
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
به نام خدا
سلام
ani بزرگوار از تك تك كلمه هاتون متشكرم . از همه دوستاني كه محبت دارند به اين حقير .
ديروز صبح طبق قرار با خانمم رفتيم مشاور و اونجا رو هم به خوبي گذرونديم . ناهار با هم بيرون بوديم و البته قبل از ناهار ميخواستيم بريم زيارتگاه كه خب باز با توافق رفتيم گلذار شهدا .
خانمم خيلي عوض شده ، بزرگتر و فهميده تر شده ، واكنش هاي منطقي خوبي داره ،انتظاراتش رو هم مطرح ميكنه و منتظر نظر ميمونه ، به گفته خودش در اين مدت چند ماه اخير از حضرت آدم تا حضرت خاتم (ص) رو مطالعه كرده و به خيلي ويژگي هاي زندگي پي برده .
لبخند رو حتي اگه تلخي براش وجود داشته باشه براي اينكه من ناراحت نشم ميگه ولي خب بنده تا الان سعي كردم هيچ نكته ريزي از دستم در نره تا ايجاد ناراحتي كنه ، خيلي علاقه داره تا براي من گريه كنه موقع صحبت كردن .
البته تونسته من رو هم علاقه مند كنه به اينكار ولي خب دائم به خودم ميگم احمد اجازه نده اين رابطه دائمي بشه و به گريه كردن عادت كنه ، اينطوري كنترل زندگي سخت تر ميشه . ( نميدونم شايد اشتباه ميكنم )
خلاصه عصر برگشتيم خانه .
گفتم كه شب ميام دنبالت و با هم برگرديم سر زندگي ، گفت : لحظه شماري ميكنم كه برگردم .
غروب سعيد زنگ زد به پدرخانمم و گفت كه ميخوايم بيايم ببريم .
پدرخانمم به سعيد گفته بود كه مادر پدرش رو هم بيار .اشكال نداره فوقش چندتا فحش ميدم و راهي ميكنمشون .
سعيد به من زنگ زد گفت احمد ، پدرخانمت ميگه بايد حاج خانم و حاج آقا رو هم ببريم .
نميدونم درست يا غلط اما ياد بازي ها افتادم . گفتم احمد بازي نخور ، يه تيري هست كه انداخته و تو لازم نيست كه با گل يا پوچ فريب بخوري ، ايشون ميخواهد همه رشته ها رو پنبه كنه .
به سعيد گفتم : نميدونم تو چي ميگي ، گفت من توي اين موضوع دخالت نميكنم خودت بايد تصميم بگيري ، گفتم بريم يه تيري هست انداخته ، گفت با خانمت به توافق رسيدي ؟ گفتم اره گفته هر اتفاقي بيفته من امشب با تو برميگردم .
اس ام اس زدم به خانمم كه پدرت اينطوري گفته اولش گفت گفته باشه من ميام باهات ، بعدش گفت اگه من رو ميخواي بايد پدرت رو بياري ، همه چيز به تو بستگي داره ، من ديگه جواب ندادم ولي به شدت ناراحت شدم .
گفتم انگار نه انگار كه با هم عهد بستيم توي اين يه هفته . انقدر ناراحت شده بودم كه صورتم حرارت ميزد بيرون و قرمز شده بود پوستم اما با همه اينا انگشتان خودم رو به هم ميماليدم و ميگفتم آروم باش ، از آينده هيچ كس خبر نداره ، توكل كن به خدا .
با سعيد رفتيم خونه پدرخانمم و نشستيم .
پدر خانمم به شدت هي ميگفت اي نادان هست ، اين اينطوريه ، پسرش رو زد سرم ، خيلي سخت بود سكوت كردن اما نزديك به دو ساعت من ساكت نشستم و گاهي ميخنديدم و خونسرد خودم رو نشون دادم و همش بي احترامي پدر خانمم رو ميشنيدم .
خانمم رفته بود اون اتاق نميدونستم قضيه چيه ، ايا خواهد اومد يا نخواهد اومد ؟ سر درد گرفته بودم ، افسرده شدم توي همون دو ساعت .
بالاخره بعد از متلك هاش ، شروع شد چند خطي هم غصه من رو خوردن ، گفت من وقتي احمد رو توي كلانتري ديدم اومدم به خانمم گفتم احمد پير شده .
گفت ميبينم اين هم بخاطر نفهمي خودش ، ضربه اش رو خورده .
ديدم حتي توي حمايتش از من ، توهين ميكنه . اما دستور ميدادم احمد ، سكوت كن بايد از اين تونل وحشت راحت بشي حتي اگه يك كلمه بگي اين مرد همه زحمات تو رو خراب ميكنه . و احمد ساكت بود .
سعيد هم از خدا و زندگي پيامبر ص و بخشندگيشون گفت .
لحن پدرخانمم تند تر شده بود و همش تهديد ميكرد ، اگه اينطور بشه اونطور ميشه اينكارو ميكنم اونكارو ميكنم من نميخوام بندازمت زندان من اينطوريم من اونطوريم . منم به چيزهاي ديگه فكر ميكردم و گوش نميدادم چي ميگه .
با خودم صحبت ميكردم ، احمد اگه بياد بايد بيشتر كار كني و يعني تو رو ميخواد .
بقيه مهم نيست چي ميگن ، مهم اينه كه چطوري ميرم بيرون .
لحظه اخر رسيد .
سعيد گفت احمد اقا تو هم قول بده مثل اولاد باشي براشون ، منم فقط گفتم چشم .
گفت بلند بشيد روبوسي كنيد . پدرخانمم گفت با من روبوسي كرده با مادر خانمش روبوسي كنه .
من بلند شدم رفتم به طرف پدرخانمم ، مجبور شد بلند بشه . روبوسي كرديم .
رفتم به طرف مادر خانمم روبوسي كرديم . گريه كرد .
وقتي وارد فاز گريه شد . اينبار نوبت مادرخانمم بود . با احساسي كردن فضا دوباره من رو متهم كردن . متهم به شايعه هايي كه روح منم خبر نداشت اما بايد سكوت ميكردم تا تخليه بشن . حتي اگه بعدا اجرايي ميكردن مهم نبود پيش خودم گفتم جگرگوشه اينها هست . 20 سال زحمت كشيدن . بذار خالي بشن . حداقل اين حق رو بهشون بده .
مادر خانمم رو بغل كردم . سعيد رفت پايين . پدرخانمم هم بعد از سعيد رفت براي بدرقه .
در گوشش گفتم ببخشيد .
جوابي نداد روشو كرد طرفي ديگه . من بودم و مادرخانمم و خانمم هم داشت حاضر ميشد .
گفتم به من نگاه نميكني ؟ نگاه نكرد و گفت چاره ام چيه مجبورم مثل اولادم بهت برسم .
ديگه ناراحت بودم . نميدونستم ايا موندم درسته يا رفتنم .
سرم رو انداختم پايين و پله ها رو اروم اروم اومدم پايين . نه ميخواستم به ته پله ها برسم نه ميخواستم بالا بمونم .
فهميدم مادرخانمم متوجه ناراحتي من شده . اومد دنبالم كه از دلم در بياره . جلوي درب خونه اومد من رو كشيد گوشه اما باز هم تقصيرها رو انداخت گردن من . منم نگذاشتم ادامه بده و بغلش كردم و بوسيدمش .
گريه كرد .
دست دادم و با انگشتاي دستم باهاش حرف زدم . دستشو لمس ميكردم و اروم اروم دستمو كشيدم . ميفهميد چي ميخوام بگم . مطمئنم فهميد . ميخواستم بگم بسه انقدر خرد نكنيد منو .
به پدر خانمم هم دست دادم . همينطور با دستهام صحبت كردم باهاش . بهش فهموندم كه له كردي منو . اما عيبي نداره .
هم مادر خانمم هم پدرخانمم شروع كردن نصيحت كردن خانمم . مسخره بازي رو ترك كن ، ديگه بچه بازي در نيار . قشنگ بچسب به زندگيت . براش زن زندگي باش ، بهش برس و ...
سوار ماشين شديم .
من افسرده بودم . خيلي حالم گرفته بود .
تا ميتونستن توي فضاي احساسي كه راه انداختن به من تاختن .
اومديم خونه . ناراحت بودم اما اصلا نشون ندادم . صبوري رو لمس ميكردم . مرد بودن رو دوست داشتم . حس ميكردم كه مرد بودن يعني همين كه نه گريه كني نه عصبي بشي ، بلكه منطقي فقط برخورد كني .
با خانمم نشستيم . صحبت كرديم . تا 3 بيدار بودم . در اول ورود گفتم ، گفته بودم اگه امشب بياي اولين كاري كه ميكنم دو ركعت نماز شكر بخونم ، من خوندم ، خانمم هم دو ركعت خوند .
خيلي صحبت ها كرديم .
خانمم گفت احمد ، ميترسم ، با خانواده ات چطور روبرو بشم ؟
گفتم منم ميترسيدم ، ايا فكر ميكني واقعا لايق اون همه حرف بودم ؟ ساكت شد و گفت حق ميدم و معذرت خواست . و بعد گفت قبل اينكه تو بياي به آقا گفته بودم چه اجازه بدي چه اجازه ندي من امشب با احمد ميرم و ديگه طاقت دوريش رو ندارم .
امروز عصر هم پرسيدم خب كمك ميخواستي ، از چه نظر كمك ميخواي ؟ گفت تا اينجاش هم خيلي كمك كردي . و گفت خيلي خوبه ، ترسي كه داشتم تا حالا كه الكي بوده . خيلي خوبه احمد . واقعا داري كمكم ميكني .
دلم خيلي گرفته ، احساس ميكنم هنوز حرفاي ديشب توي گلمون هست و بغض كردم .
ولي با اين حال ارومم و هيچ گونه علائمي بابت ايجاد ناراحتي ندارم . خونسرد هستم و بعد از ظهر اومدم سركار و الان هم محل كارم هستم .
متشكرم كه برام دعا مي كنيد . 7 عادت مردمان موثر رو هم پرينت گرفتم و دارم ميخونم . يه خورده وسعت ذهني زيادي ميخواد واسه هضم كردنش و البته تمرين كردن و عمل كردن در اينده حتما جواب ميگيرم .
باز هم اگر در رفتار من ايرادي ديدين بگيد تا به لطف خدا به سمت مثبت حركتش بدم .
متشكرم
يامولاعلي
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
آفرین احمد آقا:104:
آدم هایی که برای حفظ و بهبود زندگیشون تلاش میکنن واقعا انسانهای بزرگی هستن:rolleyes:
ان شاالله که به زودی زندگیتون روی دور خودش میفته
:310:
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
آقا تبریک میگم:227:
خیلی خوشحالم که بالاخره به مقصود رسیدی: خانومت با عشق و علاقه و دلتنگی و ... برگشته و سعی در جبران داره.
شما هم که همینطور. دیگه چی از این بهتر؟
کاش امروز رو که روز تعطیله و تازه دیشب ایشون اومده، سر کار نمیرفتی. البته حق میدم چون به هر حال حالا دیگه باید سعی کنی درآمدت رو هم انشا الله با تلاش و کار و زحمت بالا ببری. اما این نباید رابطه شما رو تحت شعاع بذاره.
شما هر دو از این دوران قهر استفاده کردید و الحمدالله پیشرفتهای خوبی هم به لحاظ کاری و تحصیلی و هم به لحاظ اخلاقی و بالا بردن سطح مهارتهاتون داشتین. و این خیلی عالیه:104:
الان هم دیگه اصلا به رفتارهای پدر همسرت فکر نکن! تموم شد اون دوران:323:
دیگه الان شما و فقط شما اختیار دار خانومت هستی و ایشون رو خلع اختیارش کردی رفت:310: بنده خدا دیشب هم یکی به تعل زده یکی به میخ! در واقع ایشون گوش دخترش رو هم گرفته و توصیه های لازم رو به ایشون هم کرده:46:
حالا دیگه این شما هستی که نباید بذاری با تکرار اشتباهات گذشته، اختیار زندگیت از دستت خارج بشه.
و اماااااااا به هر حال زندگی بالا پایین زیاد داره، و هر روزش یکجور نیست. و از این پس با سعه صدر (همون طور که داری تمرین میکنی) باید با مسائل برخورد کرد.
خوب خدا رو شکر که مشکل شما هم ختم به خیر شد. و چه کار قشنگی کردی که نماز شکر خوندی و به خانومت هم این رو اطلاع دادی.
گریه های خانومت هم طبیعیه. انشالله با نوازش های شما و همدلی و اینکه بهش اطمینان میدی که زندگیتون از این پس انشالله با حمایت خردمندانه شما و کمک ایشون بهترینها در انتظارشه، باعث میشه آزردگی ایشون هم ته نشین بشه.
در این روز عزیز از خدا میخوام که شما و زندگیتون رو در پناه لطف و رحمت خودش بگیره و بهترینها رو نصیبتون کنه.:72:
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام احمد محترم
خوشحالم . به واقع بهت تبريك مي گويم .
اما يك نكته براي اينكه نگذاري آن خشم و عصبانيتي كه مهارش كردي و پس از اين هم در جاهايي كنترل و مهار خواهي كرد ، بعدها كار دستت بده .
حتما براي خودت يك جايزه بخر يا برو پارك و بازي كن - فوتبال و.....( خلاصه هر كاري كه دوست داري . كادو ات را هم مسئولانه بخر يك چيز ارزان شايد ليس زدن به بستني . شايد تاب بازي كردن . .....) .
بگو: احمد جان اين جايزه را براي تو خريدم . براي اينكه سعي داري رفتار درستي داشته باشي .
و بلند با كودك درونت حرف بزن و از اين كار خجالت نكش . بايد راه آشتي كردن با او را همين الان ياد بگيري . بگو : احمد از صبوري و رفتار خوبي كه داشتي ازت تشكر مي كنم
من هميشه در كنارت هستم و از تو مراقبت مي كنم اما تو هم بايد بداني و باور داشته باشي كه ما با هم رفيقيم .گاهي تو به حرف من گوش مي دهي و گاهي من به حرف تو .احمد ديشب ازت خيلي راضي بودم و ازت تشكر مي كنم كه به حرفهاي من گوش دادي . تو پسر خوب و فهميده ي من هستي و .....( دقيقا در اين مكالمه از اسم خودت بارها استفاده كن و كودكت را حس كن . مثل بچه ات . كسي كه تحت حمايت كامل توست اين اطمينان را به او بده بگذار به تو اعتماد كند . بگذار با تو رفيق شود . بگذار بدون آسيب و تمايل به پرخاشگري حرفهاي سنگين را گاهي گوش كند اما درك كند كه يك ياور خوب حامي اوست و آن ياور تو هستي كه مرد و مردانه و پدرانه لمسش مي كني و دركش مي كني و جايگاه خشم هاي او را مي فهمي و....)
اگر او را در درون خودت حس كني رفتارهاي توام با اشك و گريه خانمت را هم درك مي كني . او هم الان كودك است و آزرده . ياد بگيريد روشهاي ديگري هم براي كنترل خشم و غم و اندوه و ...وجود دارد . با كودكهاي درونتان آشتي كنيد و......
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
خيلي خوشحالم براتون كاش منم جسارت همسر شما را داشتم ميتونستم برگردم سر زندگيم ولي جسارتشو ندارم.اميدوارم از حالا به بعدم بتونيد با درايت زندگيتونو مديريت كنيد واقعا زندگي زناشويي مديريت رابطه است اميدوارم خوب مديري باشيد هر دو تو زندگيتون.
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام
احمد اقا چقدر خوشحالم که زندگیتون و این قدر خوب مدیریت کردید. حالا می شه فهمید کنترل خشم در بعضی جاها چقدر مفیده.
و چقدر حرفای انی زیباست. من که کلی استفاده کردم بالاخص این پست اخرش و .
دقیقا با حرفاش موافقم.
شما باید تخلیه هیجان و احساس بشی. شما شاید سرشار از خشم بودی و یا هستی با کمی فوتبال و یا دویدن در پارک هم تخلیه می شی و هم انرژی به دست میاری.
زندگیت و خوب مدیریت کردی.
اما در مور گریه های همسرت: تا مدتی این اجازه و حق و بهش بده. او هم این طوری تخلیه هیجاناتاتش و می کنه شاید مثل خیلی از خانمها.
اما می خوام بگم سعی کن بعد از گذشت یک دوره مثلا 2-3 ماهه اروم اروم سعی کن مدیریت کنی تا او مانند بچه ها در مقابل هر چیزی نخواد گریه کنه.
او مادر اینده فرزند توست پس باید محکم و قوی باشه و البته احساسات زنانه و گریه و ... هم جزئی از وجودش هست . ( هر چیزی به جای خودش)
موفق باشید:72:
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام به همه بچه های همدردی و شما احمد اقا،من تازه عضو شدم و این اولین پستمه که دارم اینجا میزنم از اول همه پستاتونو خوندم وهرانچه که در این یک سال و اندی بر شما گذشته، الان که میبینم صبر وسختکوشیتون برای نگهداشتن این زندگی به ثمر نشسته بینهایت خوشحال شدم و فقط اومدم خوشحالیمو اینجانشون بدم :227: امیدوارم که روز به روز زندگی به کام شما و همسرت شیرینتر بشه
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
احمد آقا
واقعا بهتون تبریک میگم بابت صبر و حوصله تون:104:
خدا عجب صبری به شما داده:316:
بیخود نیست معصوم (ع) فرمودند : کلید تمام پیروزی ها صبر است!
از اینکه تونستید تو لحظه هایی که هر کسی عصبی و خشمگین میشه خودتون رو کنترل کنید و کظم غیض کنید شایسته تحسین و تبریک هستید.:104:
انشاء الله از این به بعد هم با توکل به خدا و باز هم صبر و حوصله و مدارا و در ضمن ادامه روند افزایش مهارتهای ارتباطی بتونید زندگی سرشار از عشق رو با همسرتون داشته باشید.:72:
براتون آرزوی موفقیت میکنم
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
خیلی وقته که به رمز خونسرد بودن و کنترل احساسات پی بردم؛ و در این پست های شما به واقع نتیجه ی عملی این صبر که همراه با درایت و عقل بوده رو حس کردم.
خوشحالم که آگاهانه و مسئولانه گام برداشتید و ان شاء ا... که بر می دارید؛ فقط به عنوان یه خواهر می خوام بگم که هیچ چیز در زندگی مشترک به اندازه ی صحبت کردن در مورد مسائل نمی تونه اونها رو حل کنه و عشق و صمیمیت بین زن و شوهر رو زیاد کنه!
لطفا به همسرت آرامش و نوازش بده و ازش بگیر این نوازشی رو که دو سال از اون محروم بودی! این روزهای شما بسیار سخت خواهد بود؛ هر دو از لحاظ حساب بانکی عشقی تهی شدید و باید به حساب همدیگه واریزی داشته باشید!
امیدوارم که همیشه بهترین ها نصیب شما و همسر محترمتون بشه!
خدایا شکرت! برای زیبایی های زندگیت!:323:
این گل هم هدیه به شما و همسر مهربونتون!:72::72::72:
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
با سلام
برادر عزیز خیلی براتون خوشحالم فقط میخواستم بگم که خیلی ها تو این تالار از جمله خودم صبر رو از شما یاد گرفتیم شما مثل یک مرد مسئول زندگیتونو یک تنه حفظ کردید امیدوارم همینطوری هم ادامه بدید شاید ربطی نداشته باشه ولی میخواستم بگم پدر همسرتون رو ببخشید بخاطر بی احترامی هاش و اونو مثل پدر خودتون بدونید معذرت میخوام که اینو گفتم چون شما خودت استاد بخششی دست حق همیشه همراهتون
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
به نام خدا
سلام عليكم
امشب يك هفته ميشه كه زندگي مشتركم رو از سر گرفتم و ممنون ميشم كه اين يك هفته رو آناليز بفرمائيد .
هفته قبل كه برگشت شب اول تا سه نيمه شب بيدار بوديم و فرداش هم تعطيل بود . عيد ميلاد پيامبر(ص) بود .
از اونجا كه پدربزرگ خانمم بيمارستان بستري بود ، من به خانمم گفتم كه آدرس بيمارستان رو بگيره و به ملاقات پدربزرگ خانمم بريم . ايشون هم همينكار رو كرد و به پدرش زنگ زد و البته گوشي رو داد به من و من هم صحبت كردم و ادرس بيمارستان رو گرفتم .
مادر خانمم هم ميخواست بره براي همين چون ماشين بود قرار شد با ما بره . البته پدر بنده هم كه پسرخاله پدر بزرگ خانمم ميشه تصميم به اومدن گرفت .
ساعت نزديك يك و نيم ظهر بود كه مادرخانم بنده زنگ زدند و گفتن كه به احمد بگو نره بيمارستان آقا (پدرخانمم) گفته چون من اونجا نيستم شايد بهش توهين كنند و چون من اونجا نيستم نره .
بنده هم گفتم باشه و نرفتيم . البته خيلي نگران بودند كه من ناراحت نشم و اينا ولي خب ناراحت شدن هم داشت ولي زياد سخت نگرفتم و به دفتر كارم رفتم و عصر رو كار كردم .
فرداش روز كاري بود و خانمم رفت سركار . من هم رفتم سركار . ساعت 7 شب بود كه پدر خانمم زنگ زد كه شب شام بياييد خونه ما . بنده هم چون قبلش به دوتا مشتري قول داده بودم كه تا ساعت 10 شب بمونم مغازه تشكر كردم و گفتم كه مشتري دارم و بايد بمونم مغازه .
از بهارستان كه برميگشتم ، خانمم زنگ زد كه داره برميگرده و بين راه همديگه رو ديديم . همينطور كه داشتيم ميومديم گفتم بابات زنگ زده بود . داشتم صحبت ميكردم كه حرفم رو بريد گفت مامان زنگ زده بود گفت از دادگستري زنگ زدن كه شكايتتون چي شد به كجا رسونديد : مامان هم گفته هيچي ديگه بي خيال شديم آشتي كردن .
اصلا انگار احمد رو برداشتن و كوبيدن زمين ، خل شدم ، اولا دارم با روي خوش صحبت ميكنم ، دوما اسم دادگستري اومد يه جوري شدم ، اما با اينحال اروم بودم . گفتم كدوم دادگستري هست كه زنگ بزنه خونه بگه شكايتتون چي شد . براي من كه احضاريه نيومده اگه هم اومد ميرم . اعصابمو خورد كردي .
گفت بابا مگه چي گفتم اصلا ديگه نميگم . گفتم اره اتفاقا نگو خيلي ممنونم .
ساكت شدم . گفت چيه ناراحت شدي . گفتم نه ميخوام تمرين كنم كه صحبت نكنم اگه الان چيزي بگم شايد بدتر بشه كه بهتر نشه .
گفت مگه چي شد اخه ! گفتم هيچي داشتم برات با روي خوش تعريف ميكردم كه بابات زنگ زده ، به حرف من گوش نداده پريدي شكايت رو گفتي ، گفت خب بگو معذرت ميخوام گوش ميكنم :
گفتم هيچي ديگه زنگ زد گفت شام بيايد خونه ما منم انصافا مشتري دارم ساعت 10 شب مياد نميتونم برم . گفت هر چي تو بگي !
همين كلمه رو گفت كه تلفنش زنگ خورد : مامانش بود ! گفت بهت خبر ميدم فعلا نميتونم چي بگم : قطع كرد گفت بگم چي گفته ؟ گفتم دوست داري بگو ! گفت اخه ناراحت ميشي : گفتم اصلا انتظار نداشته باش كه هر وقت چيزي ميگي از من روي خوش ببيني ، اتفاقا حرفتو قبول دارم چون ناراحت ميشم هيچ وقت ديگه خبري رو به من نگو ! خنديد گفت نه ببخشيد خب ميگم :
گفت مامان ميگه كه من برم بابابزرگم رو ببينم چون از ملاقات اومده بعد تو هم بري بكارت برسي ، شب هم داداشم مياره خونه . شام تو رو هم ميدن بيارم .
اينو كه گفت انگار سوزن ميزدن توي وجودم شروع كردم حرف زدن : بابا بذار دو روز بشه برگشتي بعد شروع كنيد ! اي خدا عجب گيري افتادم ها . به من زنگ زدن گفتم كار دارم . باشه اگه بدون من ميخواي بري برو . الكي الكي ببين چي شر درست ميكنن . بابا بذاريد زندگيمو كنم ديگه .
خانمم هم گفت نه نميرم . ميرم خونه شام درست ميكنم و تو بيا . اتفاقا من دوست دارم خونه خودم شام درست كنم .
گفتم صبر كن يه خورده فكر كنم :
يه ذره كه گذشت گفتم بهترين كار اينه : من تو رو ميبرم خونه مامانت ،
خانمم پريد وسط گفت نميرم .
گفتم گوش كن : گفتم ميبرمت برو قشنگ بابا بزرگت رو ببين ، مريض بوده ، نگرانشي ، برو ببينش . هيچ مشكلي نيست شب هم ساعت 10 و نيم ميام دنبالت .
خانمم : باشه اگه مياي دنبالم ميرم . بهم اس ام اس بده ، زنگ بزن . گفتم اين چه رفتني هست كه اس ام اس هم بدم ؟ دو ساعت بشين پيش خانوادت هيچي نميشه .
خانمم : نه صداتو نشنوم ديوونه ميشم . ديگه نميخوام دور باشم ازت .
خلاصه رفتيم و بين راه ابميوه هم گرفتم و دادم بهش و گذاشتم جلوي خونه پدرش و برگشتم سركار .
شب هم رفتم دنبالش و دير وقت بود داخل نرفتم . مادرخانمم هم غذا داده بود و جلوي در هم اومد . چند كلمه اي صحبت كرديم و سوار شدم و برگشتم .
« اما از اينجا به بعد حرفاي آني بزرگوار به دردم خورد در مورد كودك درونم احمد آقاي گل . »
شب رسيديم خونه ، شام رو كشيد و تنهايي شروع كردم خوردن . با اينكه انگار بهم بد و بيراه ميگفتن دارم تنهايي شام ميخورم اما خوردم . يه چيزي درون من هي مخالفت ميكرد و غر غر مي كرد . با خانمم صحبت هم ميكرديم .
بعد شام هم از خانمم هم از مادر خانمم تشكر كردم .
موقع خواب يه خورده كودك درونم غر غر كرد و اعتراض . واقعا برام جالب بود با اينكه نميخوام بگم اما به حرف ميام و يه چيزايي ميگم و از خاطراتي حرف ميزنم كه حتما طرف مقابلم رو بايد ناراحت بكنه مگر نه اروم نميشم .
كنترلش كردم و شب گذشت .
صبح رفتيم سركار باز .
دست كودك درون رو گرفتم و نشوندمش توي ماشين . مثل اين آدم بزرگا براش حرف زدم . گفتم حس ميكني تنهات گذاشتم ؟فكر ميكني رفتم سراغ خانمم تو رو نديده گرفتم ؟ نه عزيزم مگه الكيه كه بخواي از ياد من بري .
تو غصه نخور ! ميدونم بهت توهين شده ، ميدونم اون روز خفه ات كردم . ميدونم بخاطر من از خودگذشتگي كردي و هيچي نگفتي ! ميدونم كه الان ناراحتي .
اما بهم فرصت بده ! مطمئن باش تنهات نميذارم و هميشه باهات رفيقم .
اينا رو كه ميگفتم انگار توي وجودم يه چيز تكون ميخورد . اصلا بدنم مور مور ميشد . خيلي حس باحالي بود .
قرار هم شد 4 تا جايزه بهش بدم و ازش تشكر كردم .
اروم تر شدم . اين چند روز هم خوب بود و اروم گذشت.
تا اينكه جمعه شب از سركار اومدني رفتم طبقه پايين خونه پدريم به بچه ها سري بزنم . 10 دقيقه نشستم . صحبت ميكرديم كه خانمم زنگ زد گفت كجايي : گفتم پايينم الان ميام . باشه . خداحافظي كرديم .
يه چند دقيقه نشستم و يه سري خريد كرده بودم و رفتم بالا . توي حياط داشت لباس هاش رو كه شسته بود جمع ميكرد . سلام سردي كرد و من رو ياد اون رفتارش انداخت .
اومديم داخل . گفتم اين سلامت آشناست .
قبلا ميومدي و خسته نباشيد گرمي ميگفتي .
آهان چون رفتم پايين اينطوري شدي ؟
تو چرا به من اس ام اس ندادي كه پاييني نگران شدم . گفتم تازه رسيده بودم . بعد هم اس ام اس چي بدم ! خب زنگ زده بودم بهت كه تعطيل كردم دارم ميام .
اقاي ادعا به من دروغ نگو ...
ساكت و بي سر و صدا رفتم نشستم كنار وسايل و شروع كردم به انجام دادن يه سري حساب كتاب .
اومد نشست و گفت چاي ميخوري ! گفتم بله ممنون ميشم .
گفت : تا كي ميخواي قهر باشي ؟
گفتم : من و قهر ؟ خنديدم . بعد گفتم : جمله ات فوق العاده آشنا بود . قبلا هم همين رو بهم گفته بودي . آقاي ادعا به من دروغ نگو . گفت ببخشيد . گفتم ببخشيد لفظي هست ؟ يا از ته دل ؟
فرق داره الكي بگي ببخشيد يا اينكه راستكي بگي : اگه اشتباه كردي بگو ببخشيد مگر نه الكي گفتن به درد نميخوره .
اگه حرفي داري خيلي منطقي بيا صحبت كن نميخوام با بچه بازي برخورد كنيم . يه بار طعم تلخش رو چشيديم فكر كنم بس باشه !
ساكت شديم و چايي و غذا خورديم و نمازش رو خوند و شلوار رو شسته بود خيس خيس بود گفت اينو حالا چيكار كنم صبح با چي برم . گفتم من درستش ميكنم . پشتي رو آوردم انداختم جلوي بخاري گفتم تا صبح صد در صد خشك هست تو بگير بخواب من هم بلند ميشم سر ميزنم بهش . تشكر كرد و خوابيديم . يه ساعتي گذشته بود كه پاشدم بهش سر زدم و گفتم خشك شده .
فرداش يعني ديشب هم از سركار رفتم خونه و پياده ميرفتم تا هم كمي فكر كنم هم پياده روي كنم . بين راه گل فروشي ديدم و گل خريدم و بردم خونه براش .
گل رو دادم گفتم خدمت شما ؛ گفت به به آقا گل خريده ، خسته نباشيد گفتيم و رفتم نشستم . چايي هم خورديم و همينطوري يه سري صحبت ها ميكرديم كه من گفتم ميدوني ، اگه من زن بودم و شوهرم برام گل ميخريد چيكار ميكردم ؟ گفت چيكار : گفتم اگه آب دستم بود ميذاشتم زمين و تا ميتونستم بغلش ميكردم . گفت اگه اب جوش بود چي ؟ خنديدم گفتم واقعا كه جزو عجايب هستي ، گفت خب منم داشتم برات شام رو حاضر ميكردم . گفتم دستت درد نكنه ! ممنونم .
شب هم خوابيديم و صبح شد .
اميدوارم بتونم روز به روز پيشرفت كنم و به روز تر بشم .
متشكرم .
فعلا با اجازه
خدانگهدار
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
با اجازه من شروع کنم؛ از این باب که نوشته بودید برام آنالیز کنید!
اول اینکه واقعا بهتون تبریک میگم بابت صبر و بزرگواری که به خرج دادید و تونستید این زندگی رو به این مرحله برسونید!
دوم، می خوام بگم که از همین امروز با خانومتون تمرین کنید که شما برای زندگی تون تصمیم گیرنده هستید و چه بهتر که بهمدیگه اعتماد کنید و سعی کنید که مستقل تصمیم بگیرید!
سوم؛ اصلا و ابدا دیگه نیازی نیست که شما دائم برای همسرتون تکرار کنید گذشته رو و بگید که چقدر این جملات آشناست یا قبلا هم این اتفاق افتاده بود؛ همین که الان و امروز کنار هم هستید و دارید با کمک همدیگه و مشاوره تغییر می کنید این یعنی زندگی جدیدی رو می خواید تجربه کنید و من به عنوان یه همسر و یه خانوم وقتی این جملات شما رو می شنیدم؛ یه بار سنگینی برام داشت.
چهارم، اینکه از امروز باید با خانومتون سعی کنید توی یه جبهه باشید؛ یعنی شما و همسرتون یه روز خیلی قشنگ با یه لحن پسندیده و عاشقانه کنار هم قرار می گیرید و به نظرم هر دو در این مورد که ما در مورد مسائل زندگی مون باید با هم مشورت کنیم و به نظرات همدیگه احترام بگذاریم و توی یه گروه باشیم صحبت کنید! مثلا توی موضوع دعوت پدرخانمتون برای شام، شما کار داشتید و بنا به دلایلی اون رو رد کردید؛ وقتی به همسرتون تماسی در این باره گرفته میشه، به نظر من بهتر بود که ایشون می گفتن که یه چند دقیقه بعد مامان بهت زنگ میزنم؛ وقتی حرفهای شما رو می شنیدند، به مادرشون با احترام زنگ می زدند که به فلان دلیل امروز نمی تونیم و مثلا باشه برای یه روز دیگه!
اون وقت شما هم به این احترام همسرتون یه جایزه خوب مثل یه بوسه ی عاشقانه رو می تونستید هدیه بدید!
پنجم اینکه درسته که شما زندگی تون رو تازه شروع کردید اما در مواقعی لازمه که شما به عنوان یه مرد از خودتون انعطاف نشون بدید و مسائل رو راحت تر ببینید؛ مثل همون کاری که اون شب کردید و اجازه دادید که همسرتون تنهایی به دیدن پدربزرگش بره؛ اما اینجا جای یه موضوعی خالی هست و اون اینکه شما و همسرتون تصمیم بگیرید که گاهی فقط تنهایی با خانواده هاتون باشید؛ در بقیه ی موارد تا اون جایی که میشه با هم به خونه ی پدرو مادرهاتون برید! یا مثلا خانومتون یا شما یه مقدار زودتر برید و بعد شما یا همسرتون به اون یکی ملحق بشید! این جوری یه تیم موفق تری رو تشکیل میدید که دوست دارن همیشه با هم باشن!:311:
ششم اینکه من احساس کردم که درسته که شما مرد هستید اما یه کوچولو؛ لحن گفتارتون اون شب با خانومتون سنگین بود؛ یعنی اون لحظه که می گفتید ای خدا! و بقیه ی حرفها؛ این خانومتون بودن که خوب برخورد کردند!:227:
هفتم؛ من فکر می کنم خانومتون در مورد رفت و آمد شما به خونه ی پدرتون یه مقدار هنوز براشون جا نیافتاده یا موضوعی هنوز توی ذهنشون وجود داره یا هنوز خوب نتونستید مسائل رو تجزیه و تحلیل کنند و نیاز هست که در این مورد یه صحبت کوچولو با ایشون داشته باشید که همیشه کنارت هستم و دیگه به هیچ کس اجازه دخالت در زندگیم رو نمی دم و همون جوری که دلت می خواد یه موقع هایی تنهایی و یا زودتر خونه ی بابات باشی؛ بعضی موقع ها من هم دوست دارم به پدر و مادرم سری بزنم و احوالی بپرسم؛ نیازی نیست که سریع نگران بشی یا دست پاچه!:46:
هشتم؛ آفرین به شما که سعی می کنید از این به بعد چیزی به نام قهر در زندگی تون جای نداشته باشه و این اگر به همین صورت ادامه داشته باشه فوق العاده ست!:104:
نهم، باز هم آفرین به شما که برای همسر خوبتون گل خریدید و این نشونه ی محبت و لطف شماست!:104:
در کل باز هم به شما و همسر بزرگوارتون تبریک میگم.:43:
از اینکه مجبور شدم خیلی حرف بزنم معذرت می خوام.
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام
ضمن تایید صحبنهای دل گرامی باید عرض کنم که:
حساسیتهات خیلی بالاست برادر من!
1. شما اون شب غذاتو تنهایی نخوردی! خانومت هم کنارت بود. منتها ایشون به خواست خود شما تنهایی به مهمانی پدرش رفت و خوب باید غذاشو اونجا میخورد چون شما قرار نبوده بری اونجا. اینکه میگی اعصابت خورد بوده از اینکه تنهایی غذا خوردی برای من خواننده خیلی قابل هضم نیست!
برای ما خیلی پیش اومده که مهمون داشتیم اما آقاشون دیر وقت اومده چون کار داشتن. یا حتی پیش اومده مهمانهای زیادی داشتیم اما یک یا دو تا از آقایون دیرتر از خانمهاشون اومدن. مثلا آخرای مهمونی اومدن و ما قبل از اون به خواست خودشون یا خانمشون شام بقیه رو دادیم مال اونها رو گذاشتیم وقتی اومدن همینجا خونه ما خوردن، نیم ساعت نشستن بعد با خانوادشون رفتن.
بهتر نبود شما هم میگفتی شمامتون رو بخورید منم میام اما حدود فلان ساعت؟
2. خانومت بحث دادگستری رو پیش کشید چرا بهم ریختی؟ خانومت از قول مادر خانومت بدون حرف پیش گفته اون ماجرا دیگه تموم شده، حتی اگر کل آنچه تعریف کرده از نظر شما دروغ باشه. مثلا میتونسته این دلیل رو داشته باشه که میخواستن مطمئن شن نظر شما هم بر تمام شدن قضیه دادگاه است و دیگه بهش فکر نمیکنیی!
3. گاهی سعی کن کارهایی که انجام میدی بی توقع باشه! گل خریدی؟ فوری با به زبون آوردن توقعاتت خرابش نکن. بارها شده همسرم برای من گل آورده پریدم از دستش گرفتم تشکر کردم و کلی ذوق کردم و بردم گذاشتم توی گلدون خوشگل و آب ریختم روش، اما بغلش نکردم. بلکه اون خودش وقتی ذوق و تشکر منو دیده اومده این کار رو کرده. اینجور اتفاقات باید به قشنگترین لحظات تبدیل بشه و اشتباهات و تلخی های گذشته رو هم بشوره. نه اینکه خود این گل آوردن هم بشه موضوع یه ناراحتی دیگه! چرا شما خودت بغلش نکردی؟
4. سلامت آشناست! جمله ات فوق العاده آشنا بود!
اینجور لحظات بهتر نیست بشینی و بدون طعنه زدن! خیلی مهربانانه بپرسی که علت رفتارش چی بوده؟ به هر حال حتما از یه چیزی ناراحت شده دیگه! باید موشکافیش کرد و طی یک گفتگوی منطقی اینگونه مسائل را حل کرد . اما نمیتونی از ایشون توقع داشته باشی که چون یکبار به مشکل بر خوردید هیچگاه از هیچ چیزی ناراحت نشه. اما میتونید با هم قرار بذارید که وقتی از موضوعی ناراحت شدید با همدیگه راجع بهش صحبت کنید بدون دعوا و طعنه و داد و بیداد.
شاید اون شب زیاد پایین موندی یا هر چی من نمیدونم اما باید ازش میپرسیدی که ناراحتیش از چی بوده نه اینکه سرکوبش کنی با طعنه و...
5. بابا بزرگ رو هم ندیدی؟
شما میخواستی به احترام خانواده خانومت بری ببینیشون که خودشون مجوز نرفتن رو دادن چون برای پدر خانومتون مهم بوده که احترام شما حفظ شه. برای شما هم بهتر شد رفتی به کارات رسیدی.
آرامش خودتون و زندگیتون خیلی بیشتر از این چیزا ارزش داره.
ضمنا:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
[align=center]از خطاهاي زوجين در زندگي:
[/align]
انتظارات اشتباه همسران مثل:
- همسران خوشبخت هرگز با هم اختلاف و دعوا نخواهند داشت .
- همسرم اگر مرا دوست داشته باشد به حرف من گوش مي كند.
- همسرم هميشه بايد با روي باز مرا تحويل بگيرد.
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام
واي چقدر اشتباه داشتم .
كاملا قبول دارم حرفاتون رو ، قصد من هم همين بود كه بگم اشتباه زياد داشتم با اينكه تازه برگشتيم سر زندگي و از قصد فقط برخورد هاي مشكل ساز براي آينده رو گفتم .
اااااااااااا من كي گفتم از خانمم توقع چيزي داشتم وقتي گل خريدم ، منظورم اين بود كه در راستاي خوشحال كردن همسر محترمه گل خريدم بردم خونه ، و بوسيدن هم انجام دادم و تقديمش كردم .
موقع صحبت كردن هم چون ازم خواسته بود كه كمكش كنم و بعضي چيزها رو بگم سعي كردم از طرف يه زن بگم مگر نه من باز هم انتظار بغل كردن خودم رو ندارم كه .
اتفاقا ايشون هم گذاشت توي يه گلدون و دستت درد نكنه هم گفت .
البته خب چشم اشتباه كردم بايد جبران كنم ، يه عروسك ميخرم فردا براش :310:
نقل قول:
ششم اینکه من احساس کردم که درسته که شما مرد هستید اما یه کوچولو؛ لحن گفتارتون اون شب با خانومتون سنگین بود؛ یعنی اون لحظه که می گفتید ای خدا! و بقیه ی حرفها؛ این خانومتون بودن که خوب برخورد کردند!227
كاملا درست هست و اگه برخورد ايشون نبود من مهلت فكر كردن رو نداشتم . پس برخورد خوب ايشون باعث شد من درست تر فكر كنم . :72:
نقل قول:
4. سلامت آشناست! جمله ات فوق العاده آشنا بود!
اینجور لحظات بهتر نیست بشینی و بدون طعنه زدن! خیلی مهربانانه بپرسی که علت رفتارش چی بوده؟
اشتباه من اين بود كه اين جملات تيتر صحبت هاي مهربانه ام بودند . يعني اول اينا رو گفتم بعد لفظ مهربانانه چرا و علت يابي كردم . كه بايد تمرين كنم اصلاح كنم .
در ضمن اصلا لحن خشن استفاده نميكنم ها ! شايد موقع نوشتن خيلي بد نوشته باشم .
اما طي اين يه هفته چندين بار تشكر خانمم بوده كه گفته مثلا : مشاور همچين ميگفت بحران در پيش داريد كه من از اين خونه ميترسيدم : همچين هم سخت نبود .
يا مثلا ديشب موقع خواب گفت : احمد خيلي ارومم ، خيلي دوستت دارم ، اين يه هفته فكر و خيالم راحت بود .
به هر شكل قصد و نيت من هم درست كردن احمد هست و البته صد در صد قبول دارم كه خيلي حساسيت نشون ميدم و اون شب با اينكه اصلا انتظار نداشتم دوباره شام بخوره و ميدونستم تنها شام ميخورم اما يه سري افكار مسخره خب اذيتم ميكردن كه اينجا نوشتم تا ببينم چطوري آرومشون كنم .
و باز هم فرداش براي همين موضوع دست كودك درونم رو گرفتم بردم بيرون تا كمي با هم گپ زده باشيم .
حالا يه پيشنهاد دارم : آيا ميشه به من حق داد كه كمي اول راه اين حالت ها طبيعي باشه ؟ يعني چون از يه تالار يك سال و نيمه وحشتناك بيرون اومدم كمي احساس خطر داشته باشم و بدن و افكارم به طور طبيعي واكنش نشون بدن ؟
البته همين حق رو به خانمم ميدم من صد در صد و ميدونم كه گاهي به گذشته رجوع ميكنه و مقايسه ميكنه .
مثلا بهم گفت هر چي به قبل نگاه ميكنم ميبينم همين مرد بودي بعد از خودم ميپرسم من براي چي گذاشتم رفتم ؟
خلاصه عرض كنم كه آروم هستم و هر روز بهش زنگ ميزنم و اس ام اس ميدم . سعي ميكنم گلايه نكنم . اگه هم گلايه اي كردم سعي ميكنم بعدش جمش كنم چون بر خلاف ميلم گلايه كردم و اصلا خوش ندارم كه حرفي زده باشم . تا حالا هم اگه گفتم آشناست و قبلا شنيدم بخاطر اين بود كه مثلا گوش زد كرده باشم كه قرار بود تكرار نكنيم .
هر روز به همديگه ميگيم ذهن خواني ممنوع ، ما عضو يك گروه هستيم . اعضاي گروهمون چشمشون به ما هست .
خب من قضيه گروه آني گرامي رو كاملا براي خانمم باز كردم و حتي درخواست عبور از درب محل ها رو مشخص كردم لفظي البته چون مكتوب شايد فكر ميكرد دنبال سند جمع كردن هستم .
ببخشيد اگه پرحرفي ميكنم و مينويسم ها . باز هم ببخشيد كه نتونستم موفق باشم اين يه هفته اي . سعي ميكنم بچه خوبي باشم و حرف گوش كنم .
ممنونم
يامولاعلي
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام احمد
تو موفقي و خيلي هم خوب پيش رفته اي . قرار نيست بي اشتباه باشيم همان كه قبول كنيم اشتباه كرده ايم و تغيير مسير بدهيم يعني عالي و فوق خوب .
ما در جهت كم اشتباه گام بر داشتن حركت مي كنيم .بي اشتباه بودن يك قصه ي خيالي است . دلت را به سمت خيال و رويا نبر و با واقعيت ها زندگي كن و از طرف همسرت هم اين را بپذير كه او هم انسان حتم الخطا ست .
تو فوق العاده خوب ظاهر شدي و رابطه ات هم با كودكت خيلي خوبه . من از روند رو به رشد رابطه خيلي راضي هستم . و خيلي از رفتارها و برخوردها ي تو و خانمت نسبت به شرايط طبيعي است .
همين قدر كه درك مي كنيد ذهن خواني تعطيل ، همينقدر كه مي دانيد افراد يك گروه هستيد ، همين قدر كه با آغوش باز پذيراي تغييرات و اشتباهات هستيد و همينقدر كه موثر بودن را درك كرده ايد و ......يعني فوق العاده و كم كم گامهاي تو و خانمت براي حفظ و ساخت و پيشبرد زندگي فوق العاده خواهد شد .
يادت باشه كه افراد يك گروه هم ممكنه بنا به دلائلي دچار ضعف بشوند و طبيعي است كه ساير اعضا بايد به كمك هم بيايند تا از بحران گذر كنند .
اين تاپيك را بخون و كتاب را هم بخر و با خانمت بخون و با هم تمرين كنيد تا مفاهيم برايتان جا بيفتد .
واقعا آفرين به هر دو شما . تغيير ايجاد كردن در درون و رابطه كار راحتي نيست . به واقع آفرين . به مرور همه چيز بهتر خواهد شد . من مطمئن هستم .
17 اصل کار تیمی
http://www.hamdardi.net/thread-12447.html
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام:72:
داستان زندگیت رو از اول تا اینجا خوندم. خیلی از پشتکارت و اینکه می خوای زندگیت رو حفظ کنی خوشحالم. اگر قابل بدونین من هم نظرم رو در مورد چیزهایی که خودم تجربه اش رو داشتم بگم.
در مورد اینکه رفتید خونه خانوادتون من خودم این تجربه رو داشتم و احساس ام رو در این مورد براتون می گم:
زمانی که توی خونه منتظر همسرم هستم، واقعا چشمم به در هستش و هر لحظه به لحظه اش برام سخته.
اوایل با خودم فکر می کردم چرا اینقدر منتظر هستم و چرا نمی تونم مثل زمانی که با والدین ام بودم خیلی خونسرد و راحت به کار و زندگیم بپردازم. مثلا اگر یکی از اعضای خانواده زنگ می زد و می گفت نیم ساعت دیگه می رسم خونه، بعد سر راه می رفت خرید و یا به یکی از دوستان اش سر می زد و یک ساعت بعد می رسید خونه، اصلا نگران و ناراحت نمی شدم و خیلی برام طبیعی بود.
ولی الان اگر همسرم 5 دقیقه هم دیر کنه کلی به هم می ریزم و آشفته می شم.
در واقع دلیل اش اینه که در تمام بازه زمانی ای که احتمال می دم همسرم بیاد، من در حالت آماده باش هستم. در واقع برنامه من به برنامه اون بستگی داره و به همین دلیل هست که من دوست دارم از برنامه اون مطلع باشم. و این تفاوت میان زندگی با والدین ام و زندگی با همسرم هست. "وابستگی برنامه زندگی من به برنامه زندگی همسرم"
حالا یه سوال ازت دارم... اگه تو به همسرت زنگ بزنی بگی نیم ساعت دیگه می رسی خونه و وقتی بیای خونه ببینی همسرت خونه نیست مثلا رفته پیش یکی از همسایه ها و یا رفته یه خرید کوچیک بکنه و یا اصلا توی خونه هستش ولی مثلا توی حمام هست و یا غرق تماشای یک فیلم هست، اون لحظه که از در میای تو چه حسی داری؟
حالا برگردیم به اتفاقی که برای شما افتاد، شما از محل کار که اومدید یک راست رفتید پیش والدینتون.
این کار شما برای من چنین حسی رو ایجاد می کنه.
من: من همسرم را دوست دارم پس برای دیدن همسرم لحظه شماری می کنم و می خواهم هر چه زودتر او را ببینم، اگر بتوانم کارهایم را خلاصه می کنم و کارهای غیر ضروری را به بعد موکول می کنم تا زودتر به خانه و همسرم برسم
فکر اول همسرم: او وقتی به خانه رسید اول به دیدن خانواده اش رفت. او کاری را که می توانست بعدا هم انجام دهد به بعد موکول نکرد، او برای دیدن من لحظه شماری نمی کند پس او مرا دوست ندارد.
فکر دوم همسرم: من برنامه ام را با او تنظیم می کنم تا وقتی که به خانه می آید با بهترین شرایط ممکن رو برو شود و من بتوانم از او خوب استقبال کنم. مثلا حمام نمی روم، به کسی تلفن نمی زنم، فیلم نگاه نمی کنم و با آمدن او از این حالت خسته کننده انتظار راحت می شوم ولی او برای این زحمت من ارزشی قائل نیست و برایش مهم نیست که من این همه در زحمت هستم و شاید اصلا نمی داند که چقدر در زحمت هستم پس یا به من توجه ندارد و نمی داند چقدر برایش زحمت می کشم و یا می داند و محل نمی گذارد و ارزشی برای زحمت من قائل نیست و این کار را وظیفه من می داند.
دوست عزیز من سعی کردم احساس خودم رو به عنوان یک خانم به شما بگم. همونطور که می بینید موضوع بی احترامی به خانواده شما و یا زیر سوال بردن علاقه شما به خانواده تان نیست.
فرضا من خیلی خوشحال می شدم اگر همسرم ابتدا پیش من می آمد و می گفت تا لباس تنم هستش میای با هم بریم یه سر به مامانم اینها بزنیم؟ حالا اگر من آمادگی لازم را داشتم قبول می کنم و می روم و اگر هم نداشتم می گویم مثلا لباس ام مرتب نیست یا غذا روی گاز هست، تو برو من هم منتظرات هستم.
دوست عزیز ببخشید که خیلی طولانی شد امیدوارم توانسته باشم احساس ام را بیان کنم.
-
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
m25teh گرامی
خوشحالی و تبریکات صمیمانه مرا برای آغاز زندگی آگاهانه و عاشقانه اتان بپذیرید .:310: و شما را به خاطر ، صبر و همت و پذیرش و تلاش هوشیارانه اتان تحسین می کنم .
از آنجا که تحت عنوان تاپیک ، به نتیجه رسیدید و الحمدلله هر دو همدیگر را از دست ندادید :104:بلکه به بهترین نحو همدیگر را یافتید و به دست آوردید ، تاپیک با سلام و صلوات و به خیر و خوشی قفل می شود و در بخش به نتیجه رسیده ها ثبت می گردد .
برایتان روزهایی روز به روز خوشتر را آرزو می کنم ( ان شاء الله )
از همه دوستان همراه و همدل و یاری رسان در این تاپیک ، بخصوص آنی عزیز ،تشــــــکر می کنم ، و از خداوند می خواهم از الطاف مخصوصش نثارتان سازد و بدانید که در همه لحظات خوش زندگی این عزیزان شما بهره خیر بنا به وعده الهی خواهید برد . دست مریزاد :104:
پاورقی
=====
m25teh گرامی
سعی کنید در ادامه راه بیشتر متکی به تواناییهای خود برای عملکرد درست باشید ، و با تجهیز فکری و علمی و عملی خود زندگی را پیش ببرید و از وابستگی به دریافت راهکار از دیگران در جزئی ترین مسائل پرهیز کنید ، تا مستقل ، خلاقانه و رشد آفرین زندگی کنید .
در پناه حق متعال موفق باشید
.