-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من كه مجردم:302: اما ميخوام يه خاطره از اطرافيانم رو براتون تعريف كنم.
زنداداش من تقريبا هم سن و سال خودمه و دو ساله كه ازدواج كرده من خيلي باهاش راحتم و مثل خواهرم ميمونه!(يه كمم مثل خودم خل و چله:33:)
يه روز كه من خونشون بودم برادرم سر يه اتفاق ساده و مضحك بلندبلند شروع كرد به دادزدن سر زنداداشم اونم بيچاره خيلي آروم نشسته بود و چيزي نگفت منم كه احساس كردم يه ذره نخودي ام(!) خداحافظي كردم و رفتم طبقه ي پايين(خونه ي خودمون) تا يك ساعت بعدش هنوز صداي داد و بيداد داداشم از بالا مي اومد مامانم هم شنيد و پرسيد چه خبره؟ گفتم: هيچي الكيه...
بعد از چند روز من و مامانم و زنداداشم نشسته بوديم دست زنداداشمو گرفتم و گفتم:"واي تو عجب اخلاق خوبي داري چه قدر ماهي من اگه كسي يه دونه از اين دادها روسرم بزنه شروع ميكنم مثل خودش دادوبيداد راه ميندازم واي چه گلي ...چه سنبلي...چه..." ولي هر چي بيشتر ازش تعريف مي كردم اخماش بيشتر تو هم مي رفت بعد گفت: تو كيو ميگي؟...داد؟ گفتم: همين چند روز پيش كه من بالا بودم شوهرت هي داد مي زد و...
با عصبانيت گفت: نه عزيزم گوشات سوت مي كشيده از بس هدفون ميذاري تو گوشت اينجوري شدي!!!!!
منو ميگي اول فكر كردم شوخي ميكنه دهنم از تعجب بازموند و شروع كردم به خنديدن
-بابا من همين چند روز پيشو ميگم مامانمم شنيد و ...
مادرم هم تاييد كرد در اون لحظه برادرم هم وارد شد و تا حدي متوجه حرفامون شد و بعد با لبخند رضايت بخشي اتاقو ترك كرد. زنداداشم با نفرت نگاهم كرد و گفت : چرا تهمت مي زني؟ كسي داد نمي زند الكي نگو!
جدي جدي داشتم به عقل خودم شك مي كردم هي من گفتم و هي اون انكار كرد.آخرش گفتم: جون من قسم بخور كه شوهرت داد نمي زند وقتي من اومدم پايين ديگه داد نزد! گفت: قسم مي خورم نه داد نزد.
ديگه كل كل نكردم نصفه شب ديدم يه سايه ي سياه عين جن بوداده اومد تكونم داد و بيدارم كرد. زنداداشم بود پرسيد: خواب بودي؟ موبايلم كنارم بود ساعت3:20 بود تو دلم گفتم :"كوووفت!" با موهاي سيخ شده از تعجب و چشماي نيمه باز گفتم: چيه؟ چي شده؟
گفت: بعدازظهري بود كه ازم پرسيدي شوهرم اون روز داد مي زد يا نه و من گفتم نه به خدا! گفتم: خوب!عذاب وجدان گرفتي قسم دروغ خوردي آره؟
گفت:نه! ببين داد نميزد ولي داشت بلندبلند حرف ميزد تو هم چون خيلي سوسولي هيچكي سرت داد نميزنه(!!!) به اينا ميگي داد! نيست كه صداش خيلي رسا و خوبه (!) يه ذره بلند حرف ميزنه همه ميگن چرا داري داد مي زني؟... ببخشيد بيدارت كردما!... خواب بودي؟!
در حالي كه به شدت سعي ميكردم فحش ندم گفتم: اشكال نداره عزيزم!باشه! قبوله...
اينه كه ميگن اگر در ديده ي مجنون نشيني به غير از خوبي از ليلي نبيني
البته من خودم خيلي اعتقاد ندارم كه آدم بايد همه ي عيباي معشوقشو ناديده بگيره چون به نظرم اين جوري روز به روز معيوب تر ميشه:D
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اجازه منم یک خاطره دوباره بگم......
این اتفاق ساده رو من خیلی دوست داشتم ....
تو مطب نشسته بودم و خیلی شلوغ بود..قرار بود همسرم بیاد خونه و من که از مطب اومدم ماشینو بدم تا اون بره کشیک..( تروخدا می بینید چه زندگی داریم من میام اون میره!!!!:311::302:)
خلاصه همسر جان زنگ زد که بدو بیا من کشیکم دیر میشه ...هوا هم جاتون خالی ( دل تهرانی ها بسوزه!!:163:) بارونی بود..
تازه من بعد مطب می خواستم برم یک پالتو که شب قبل پسندیده بودم بخرم و دیر می شد...
بهش گفتم باشه مریضا تمام شد زود میام و نمی رم برای خرید تا تو به کشیکت برسی...
و قطع کردم.
منم حواسم به مریض ها بود که تازه آخر وقت یادشون افتاده بود مریض شدن!!!:160:
آخرین مریض دیدم و اون زمان 15 دقیقه مونده بود به زمان رفتن همسرم و من مطمئنا بهش می رسیدم..اومدم سوار ماشین شدم که راه بیافتم دیدم موبایل زنگ زد ..گفت عزیزم تند نیا ..اروم بیا و برو برای خودت پالتو بخر من با تاکسی میرم..منم جو گرفتم گفتم نه عزیزم الان می رسم پالتو نمی خوام..گفت نه ..اگر نری و نخری ناراحت میشم ..در ضمن من می دونم الان کلی گاز می دی..آروم بیا ..تصادف نکنی گلم ها...:43::46:پالتوتم حتما بخر....
** دوستان واقعا وقتی دیدم براش انقدر مهم هستم که علی رغم اینکه همیشه با ماشین می رفت ولی به خاطر من با تاکسی رفت و براش خوشحالی من انقدر مهم بود خدا رو شکر کردم..
می بینید آقایون تالار یک حرکت کوچک شما شاید برای خود شما معنا نداشته باشه یا معنا ساده ای داشته باشه ولی برای ما خانم ها اندازه یک کتاب معنا داره...حتما نیاز به بوسیدن..گل و کادو نیست .یک شستن ظرف ساده..یک ترجیح دادن زنتون به خودتان می تونه اونو برای همیشه عاشق شما نگه داره..مطمئن باشید...:310:
** من دارم تازگی ها به این نتیجه می رسم که اگر از وقایع جزئی و بی اهمیت زندگی ارام بگذریم..سخت نگیریم و قواعدی برای دوست داشتن همدیگر تعبیه نکنیم و انتظارات خودمان رو معقول تر کنیم می بینیم خیلی چیزهای قشنگ تر و بهانه های زیباتر برای شادی هست ...تصمیم دارم ظواهر دوست داشتن مثل گل و بلبل و کادو و بوسه رو ول کنم اگر رخ داد استقبال کنم و اگر نداد در تک تک لحظات بودنمان نشانه های دوست داشتن را پیدا کنم .این طور همیشه شادم..همیشه...شما هم امتحان کنید.....ان شا الله یک روزی تک تک کسانی که عضو می شوند اول در این تاپیک یک خاطره عاشقانه بنویسند...
برای عاشق بودن حادثه ای لازم نیست هر لحظه زندگی ما یک حادثه زیباست اگر بخواهیم و ببینیم....
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بابا دلمون رفت!! چقدر دل ما مجردها رو مي بريد با اين حرفها آخه! :46:
اميدوارم بزودي ما هم بيايم اينجا خاطره قشنگ بنويسيم تا انقدر غبطه شما رو نخوريم:43:
:310::227::72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
[align=justify]سلام:72:
4-3 روز از عروسیمون می گذشت. خونه پدر شوهرم اینا بودیم. نهار خورده بودیم و واسه چرت بعد از ظهر رفته بودیم تو اتاق. کنار هم خوابیده بودیم.:228: نوری که از پنجره میومد، چشامو اذیت می کرد، بلند شدم که پرده رو صاف کنم. همین که گوشه پرده رو کشیدم، چشمتون روز بد نبینه، یهو میل پرده از اون بالا افتاد رو سرم ::33:: منم فورا" دستمو گرفتم رو سرم که مثلا" نذارم سرم آسیب ببینه که مچ دستم به خاطر برخورد با میل پرده ضرب دید و خون اومد. منم که از بچگی از خون وحشت داشتم، دستمو محکم فشار می دادم و آی آی می گفتم. :54: شوهرمم از حولش نمی دونست چکار کنه. بلند بلند مامانشو و خواهرشو صدا میزد. بعدشم اومد کنارمو دستمو هی می بوسید و قربون صدقه ام می رفت و هی معذرت می خواست. انگار که تقصیر اون بود!!! همین موقع مادر شوهرم و خواهر شوهرم حراسون اومدن تو اتاق. طفلکی ها اولش فکر کردن نکنه سر و دستم شکسته باشه. :163: ولی بعدش که دیدن واسه یه خراش کوچولو که به زور دو قطره خون ازش میومد، اینهمه شلوغش کردیم، چشاشون از تعجب گرد شده بود و با خنده شوهرمو نگاه می کردن که دستمو محکم تو دستش گرفته بود و همش می گفت الهی بمیرم!!!:43: کاش میله خورده بود تو سر من!!! کاش دست من خون میومد!!! پاشو بریم دکتر!!! :311:[/align]
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دوستان اگه اجازه بدید می خوام یه خاطره بامزه از شوهرم براتون تعریف کنم.
یه زمانی من و شوهرم با هم قهر بودیم و اصلا حرف نمی زدیم. فقط من غذا می پختم و اونم خرید می کرد. منم گاهی که خونه چیزی لازم داشت براش می نوشتم، بدون یه کلمه حرف، و اونم تهیه می کرد.
یه روز براش تو کاغذ نوشته بودم: فلفل قرمز (حالا منظورم پودر فلفل قرمز که جزء ادویه جاته مثل زردچوبه بود)
آقا این شوهر من هر روز همه چیز رو می خرید و این یکی رو نمی خرید.حالا من از یک طرف اعصابم داغون شده بود و از طرفی نمی تونستم دلیلش رو ازش بپرسم. باور کنید با هر فونت و قلمی براش نوشتم.
بعد از مدتها که دیگه نا امید شده بودم، یه شب دیدم چهار پنج کیلو فلفل دلمه ای که همشون یه دست قرمز بودن، خریده...:311::311::311:
تازه فهمیدم بنده خدا این مدل فلفل گیرش نمی یومده که نخریده بود.:D
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دوستان عزیز
توجه به محتوای تاپیک داشته باشید ، هر خاطره ای از زندگی مشترک اینجا بیان نمیشه ، بلکه اونچه که بیانگر عشق و علاقه همسران نسبت به هم است و تأثیر گذار و انتشار مثبت اندیشی در روبط و توجه مراجعین به محبتهای همسران به هم است مد نظر است .
با نظر به این یادآوری ، پستهایی که خاطرات معمولی هست و تاپیک را از اصل موضوع منحرف می سازد حذف خواهد شد .
با تشکر
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
آویژه جون میبینم هنوز پای ثابت این تاپیکی!!
سارا بانوی گلم، ایشالله هممون همیشه پای ثابت این تاپیک باشیم :310:
-------------------------------------
یه اتفاق خیلی قشنگ افتاد واسم چند روز پیش ...
با مهربون نشسته بودیم و لپتاپ روشن و داشتم توی تالار می چرخیدم که چشمم خورد به پست سارا بانو و دوستان که رفته بودن از همسرشون پرسیده بودن قشنگ ترین خاطره عاشقانه اش رو بگه ....
پست سارا بانو رو بهش نشون دادم و گفتم " یاالله تو هم بگو ببینم!" :227:
اولش گفت" همش واسه من خاطره است و قشنگ..." اصرار که کردم یه کم فکر کرد و گفت" اون روز که اومده بودی ترمینال ..."
خدای من!!! ... پست 87 این تاپیک رو بهش نشون دادم ... چشماش ... آخ! چشماش داشت برق می زد ... نگام کرد ... سکوت بود و سکوت ... و کمی بعدتر ... یه چیزی نشسته بود تو چشمای دوتامون ....
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بچه ها این متأهل ها دیگه دارن زیادی دل مارو می سوزونن. بیاید ما هم یه تاپیک درست کنیم به اسم خوشی های دوران مجردی تا حالشونو بگیریم.:311:
شوخی می کنم. ما با خوندن این خاطره ها، هم چیزای جدید یاد می گیریم و هم خوشحال می شیم و هم به ازدواج امیدوارتر. مخصوصاً برای ما پسرها خیلی بهتره که یاد بگیریم چه جوری خانم آیندمون رو خوشحال کنیم. انشا الله که همیشه خوشی هاتون پایدار باشه و سایه تون از سر همدیگه کم نشه.:323:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
خاطره ی مردونه :
دوستم می گفت یه شب شوهرش از مراسم افطاری اداره شون بر می گشته و ایشون هم از خونه مامانش. قرارشون سه راه طالقانی بوده. ساعت حدود ای 10-9 شب بوده. می گفت روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و منتظر بودم. بخاطر تاریکی هوا و خلوتی خیابون یه کم هم ناراحت و مضطرب شده بودم. اما خودم را کنترل می کردم که به شوهرم زنگ نزنم و خوشحالیش را بابت بودن با همکارها و دوستاش خراب نکنم.
وقتی از تاکسی پیاده شد، چنان با خوشحالی رفتم طرفش و می خواستم برم تو بغلش که یه قدم رفت عقب گفت زشته تو خیابون.
بعد از اون هر وقت از سه راه طالقانی رد می شدیم شوهرم با لبخند می گفت یادته اون شب اینجا می خواستی بوسم کنی؟؟
دوستم می گفت ترس و انتظار من می تونست زمینه ی یه دعوا را فراهم کنه. ولی من نمی دونم چرا به جای اینکه بگم کجا بودی و چرا دیر کردی، اینقد مشتاقانه رفتم به طرفش و شد یکی از خاطرات خوب همسرم . شاید هم برای اینکه همسرش هم انتظار اعتراض یا غرشنیدن داشته ، نه بغل!!
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دلبندم این روزا توی نوشتن پایان نامه ام، داره خیلی کمکم می کنه.... این همدردی و همراهیش منو یاد یه خاطره انداخت ...
یه روز مسافرت بودیم و اتوبوس جایی بین راه نگه داشت برای شام. هوا بدجور سرد بود ویه نوشیدنی گرم خیلی می چسبید. دوتا لیوان و نی و بسته نسکافه رو گرفتیم و از توی سماور گنده کنار در، پر آب جوش کردیم و ایستادیم کنار یک میز ... مهربان داشت نسکافه اش را هم میزد و تعریف می کرد که من لیوانم را بردم سمت دهنم و ... تا او به خودش بیاید، یک جرعه اساسی قورت داده بودم ... یک جرعه قهوه داغ داغ! ....
تا توی حلقم سوخت... حواسم نبود وقتی با نی می خورم، لب ها وظیفه دماسنجیشان را نمی توانند انجام بدهند! ...
داشتم به این فکر می کردم که " حس زبانم بر می گردد اصلا؟" که دیدم مهربان هم لیوانش را برداشت و مثل من یک جرعه نوشید!! ... چشمهای پر اشکش داد می زد همه چیز را ...
بعد هم لبخند زنان انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، گفت:
"خانومم دهنش بسوزه، من نه؟! " ...
پانوشت :
شاید کسی پیش خودش فکر کند این کار ها عاقلانه نیست و فردا روز، درد های بزرگتری هم هست که او نمی تواند شریکت بشود و فلان ...
پاسخ من برای چنین کسی این بیت شعر است:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان بر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تازه ازدواج کرده بودیم ، برای تعطیلات عید نوروز بود به یکی از روستاهای اطراف که بستگان پدری همسرم اونجا بودن رفته بودیم.
بعد از ظهر پنجشنبه ای برای زیارت اهل قبور رفته بودیم ، برخی از قسمتهای قبرستان بر روی بلندی بود و حالت تپه ماهور داشت.
طبق معمول دست در دست هم داشتیم و کیفور بودیم ،تو حال و هوای خودمون بودیم ، شاد و شنگول از این قبر به اون قبر می رفتیم و بعد از معرفی متوفی از سوی همسر (البته بعضی از اونها رو هم ایشون نمی شناخت فقط می دونست از بستگان پدریش هستن) فاتحه می خوندیم .
اما غافل از این بودیم که در اون روستا همه مارو می شناسن(من هم که اولین داماد خانواده ، داماد بزرگه خانواده ....) و انگشت نما شده بودیم ...... خلاصه شب که خونه پدر بزرگ بودیم و همه عموها و عمه ها و... بودن موضوع رو پیش کشیدن و البته کلی خندیدیم .
اما تازه فهمیدیم که بایست بیشتر مواظب خودمون باشیم ، همه جا دستمون تو دست هم باشه بجز برخی مکانهای خاص مثل قبرستون !!!!!
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
دوستان عزیز
توجه به محتوای تاپیک داشته باشید ، هر خاطره ای از زندگی مشترک اینجا بیان نمیشه ، بلکه اونچه که بیانگر عشق و علاقه همسران نسبت به هم است و تأثیر گذار و انتشار مثبت اندیشی در روبط و توجه مراجعین به محبتهای همسران به هم است مد نظر است .
با نظر به این یادآوری ، پستهایی که خاطرات معمولی هست و تاپیک را از اصل موضوع منحرف می سازد حذف خواهد شد .
با تشکر
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من و دلبندم هنوز نامزدیم.چند روز پیش با دلبندم رفته بودیم خرید. بعد از این که حسابی مغازه ها را گشتیم وخسته شدیم بدون هماهنگی رفتیم خونه مادر ایشون که دیدیم از قضا مادرشون اینامهمون هستن وخونه نیستن(من که خوش به حالم شد).ولی دلبندم اخماش رفت تو هم که حالا شام نداریم جی کار کنیم؟جلدی پریدم تو آشپزخونه که حالا خودم ترتیبش را میدم.اما دلبندم اومد وسایل را ازم گرفت وگفت تو برو بشین من حلش میکنم.امشب مهمون منی:43:رفتم نشستم وزیر چشمی دلبندم را نگاه میکردم که چطور داره شام را آماده میکنه حس خیلی خوبی بود.شام که حاضر شد سفره را پهن کرد وباهم نشستیم سر سفره.آخ باورتون نمیشه خوشمزه ترین غذایی بود که تا حالا خورده بودم داشتم انگشتام هم باهاش میخوردم اینقدر با اشتها غذا میخوردم وادا در اوردم که دلبندم دست از غذا خوردن کشید و فقط من را تما شا کرد.اخ که چقدر نگاهش دیدن داشت.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
[align=justify]واااااااااای دلمان همسر خواست!!![/align]
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تسوکه گرامی بخاطر ایجاد این ابتکارت ممنونم من برای شادی و خوشحالی و لحظات زیبای دوستان اشک شادی ریختم امیدوارم تمام لحظاتتان اینگونه خاطره انگیز و عشقولانه باشه. من از دست همسرم خیلی خیلی ناراحت بودم ولی وقتی ارسال بچه ها رو دیدم تازه یادم افتاد منم خاطرات خوبی داشتم. موقعیکه نامزد بودیم یه بار من مریض شدم و اداره نرفتم همسرم طبق معمول زنگ زده بود اتاقم و همکاران گفته بودن که نیومده با نگرانی زنگ زد به موبایلم و من گفتم کمی مریضم و گفت حتما برو دکتر من هم گفتم نه نمیرم حال ندارم پیاده برم و کسی خونه نیست که منو برسونه . بعد از کمتر از یکساعت دیدم خودشو رسوند خونمون (مرخصی گرفته بود) و منو برد مطب و کلی هم نگرانم بود .
موقعی که عقد بودیم یه بار میخواستم برم جشن نامزدی دوستم ولی چون شب بود و فاصله زیاد همسرم منو رسوند و بیرون چند ساعت منتظر موند تا جشن تموم بشه و منو برگردونه (آخه دوستم همه دوستان را تنها و بدون همسراشون دعوت کرده بود.) تازه همسرم خوشحال بود که به من خوش گذشته و تونسته کمی باعث رفع خستگی من بشه و من بخاطر این کارش خیلی ممنونش بودم.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
منم يه خاطره بگم تا از قافله جا نيفتادم :227:
شوهرم دوران عقدمون بخاطر كارش تو يه شهر ديگه بود . اولين باري بود كه بعد از عقد قرار بود برم ديدنش اونجا .
شب راه افتادم اونم اون شب كشيك بود . تمام طول راه در حال اس ام اس بازي بوديم
صبح ساعتاي 7 رسيدم ترمينال همش چشمم دنبال شوهرم بود . از سالن انتظار كه اومدم بيرون يهويي ديدم بدو بدو با يه دسته گل داره مياد سراغم . روبه رو كه رسيد دسته گل رو گرفت طرفم و گفت "سلام خوش اومدي عزيزم"
:72::72::43:
واي اينقدر ذوق زده بودم كه نگوووووووووو
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سال آخر دانشگاه بودم و تهران سرگرم درس خوندن و کارآموزی و پروژه
شوهرم هم سرش خیلی شلوغ بود
کمتر می تونستیم همدیگر رو ببینیم
سرکلاس بودم که شوهرم اس ام اس داد بیا دم در دانشگاه کارت دارم
خیلی تعجب کردم
اصلا نگفته بود داره میاد تهران
رفتم دم در دانشگاه
خیلی جاخورده بودم
یه کم صحبت کرد بعدش گفت کاری نداری
منم گفتم نه ( هنوزم گیج بودم واسه چی اومده دیدنم)
بعد یهو از توی ماشین یه دسته گل رز بهم داد و "تولدت مبارک "
خیلی خوشحال شدم
اصلا یادم نبود تولدمه
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...f5b0cb7049.gifبهم گفت: فقط اومده بودم تولدت رو تبریک بگم برگردم
خیلی برام ارزشمند بود
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
آفرین به تسوکه:104:
عجب موضوعی بوده ها!
فکر کنم خودش الان مشغول خوندن واسه دکتراست
هر چند ما فعلا در تجرد به سر می بریم ، اما دوستان که مینویسن ما هم بیشتر به ازدواج ترغیب میشیم
:D
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
قشنگترین خاطره من واسه زمانیه که کنکور داشتم تو یک روز 2تا کنکور داشتم همسرم از صبح زود اومده بود دنبالم تا راحت تر حوزه امتحانیمو پیدا کنم و برای هر کدوم از کنکورام 2 3 ساعت تنها منتظرم مونده بود منم موقع امتحانا اصلا حواسمو جمع نکردم چون تمام حواسم به همسرم بودو قبول نشدم:311: خلاصه وقتی از حوضه بیرون اومدمو چشمای منتظرشو دیدم یه حس قشنگی بهم دست داد.الانم با همه مشکلاتی که برام پیش اومده با این خاطره احساس خوبی بهم دست میده
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام.
دوهفته میشه که عقدکردیم.همه چی آرومه.تمام لحظه هامون عشقولانه هست.مخصوصا وقتی از سرکارمیاد خونه ما.بازم میام تا تعریف کنم.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من به شخصه این تاپیک رو که پیدا کردم 3 ساعت شد که تمومش کردم.همین الان تموم شد. خداییش خوش بحالتون. یه خاطره خواهرم گفت براتون بنویسم. اونا تازه عقد کردن.
ما با خونواده رفته بودیم مسافرت مشهدو برای علی دامادمون مشکلی پیش اومد و نتونست بیاد. قبل ازینکه بریم کلید خونمونو ازم گرفت که وقتی برگردیم 2 ساعت قبلش جلوتر بیاد و خونه رو گرم کنه و بخاریها رو روشن کنه.دمش گرم میدونید چیکار کرده بود؟؟؟ رفته بود اتاق خواهرم حسابی همه جا گل رز قرمز براش گذاشته بود.و همه جای اتقشو مرتب کرده بود. حتی گشته بود اگرلباس کثیف پیدا کرده بود همه رو شسته بود اتو کرده بود. دمش گرم خوشم میاد ازش.من کلا احساساتیم. خواهرم از خوشحالی یه جیغی کشیدوقتی صحنه رو دید که من کپ کردم:311:
امیدوارم خوشبخت باشید . برای منم دعا کنید چون قراره 1 ماه دیگه با یه اسلحه تو سربازی حرف بزنم و درد و دل کنم :163:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
يه روز كه خسته از سركار خونه رفتم، درو كه باز كردم ديدم آقامون زودتر از من خونه رفته بود. درو كه باز كردم حسابي سوپرايز شدم. خونه رو تزيين كرده بود، ميوه و كيك گل و كادو همه رو روي ميز چيده بود. به استقبالم اومد و روز زن رو بهم تبريك گفت.:227:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام و دورود به همه دوستان و تشكر از آقاي تسوكه
واقعاً وقتي آدم اين پست ها رو ميخونه لبخند رو لباش ميشينه
قشنگترين خاطه من :
روز تولدم بود كه در محل كارم خسته كار ميكردم كه يه برگ فكس اومد با دست خط شوهرم
بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک
میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک
تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا
و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما
تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز
از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا
یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن
یکی به نیت تو یکی از طرف من
الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم
به خاطر و جودت به افتخار بودن
تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی
با یه گریه ی ساده به دنیا بله گفتی
ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس
تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس
تا تو هستی و چشمات بهونه س واسه خوندن
همین شعر و ترانه تو دنیای ما زندس
واسه تولد تو باید دنیا رو اورد
ستاره رو سرت ریخت تو رو تا اسمون برد
اینا یه یادگاری توی خاطره هاته
ولی به شوق امروز می شه کلی قسم خورد
تولدت عزیزم پراز ستاره بارون
پر از باد کنک و شوق ،پر از اینه و شمعدون
الهی که همیشه واسه تبریک امروز
بیان یه عالم عاشق، بیاد هزار تا مهمون
شعرشو نوشتم تا اگه دوستان خواستن استفاده كنن :43::43::43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
يادمه روز عروسيمون شوهرم علاوه بر دسته گلي كه براي روز عروسي گرفته بود يه شاخه گل رز هم جدا گرفته بود و وقتي اومد دم در آرايشگاه دنبالم قايمكي اونو بهم داد و گفت اينو خودم برات جدا كردم . اون گل رو با چند تا گل ديگه اي كه اوائل ازدواج برام مي گرفت همه رو خشك كردم و نگهشون داشتم .
حيف ...
يه روزم روز تولدم بود بنده خدا شوهرم مي خواست منو خوشحال كنه زنگ زده بود به دو تا از دوستاي مشتركمون و يه ويولون برام گرفته بود چون خيلي دوست داشتم ياد بگيرم . اما دوستام نيومدن و حيووني خيلي ناراحت شد. اون بهترين هديه اي بود كه تا حالا تو عمرم گرفتم .
من و شوهرم قبل از ازدواج خيلي كوه مي رفتيم و هر دفعه دو تا تك تك مي گرفتيم و وقتي داشتيم بر مي گشتيم خاطرات اون روز رو تو جلد اون مي نوشتيم تا بعدا برامون خاطره بشه . همه رو نگه داشته بودم تا روزي كه ...
اين جاي قشنگش بود . البته پايان بدي داشتن اين جلدها .:302:( بقيش ديگه قشنگ نيست فقط مي خواستم آخرشم بگم )
توي يكي از دعواهامون شوهرم همه رو پاره كرد و گفت اينا همش خاطرات الكيه و بچه بازيه. دلم براي اون روزا تنگ شده قدر لحظه لحظه زندگيتون رو بدونيد . عيدم داره نزديك مي شه سال خوبي داشته باشيد و براي اونايي هم كه مشكل دارن دعا كنيد . :72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یه ماهه که عقد کردیم.البته یه جشن عروسی هم گرفتیم ولی فعلا خونه بابای من هستیم تا انشاا.. کم کم شرایط جور بشه و بریم سر خونه و زندگی خودمون.و شوهرم هم همیشه اونجاست (چون توی خونه ی ما فقط من هستمو بابا و مامان و بقیه(داداش و آبجیهام) ازدواج کردن و همسرم هم اومده پیش ما)همه ی این روزها و لحظه ها برام خاطره هست.قشنگترین لحظه هایی که توی ذهنم همیشه هست صبح های زوده که شوهرم میخاد بره سرکار.باهم بیدار میشیم ،نماز میخونیم و چون ایشون یک ساعت زودتر از من باید سرکار بره من بعد نماز دوباره یه ساعتی میخوابم و بعد میرم سرکار.همسرم قبل رفتنش میاد بالای سرم و حدود چنددقیقه منو میبوسه تا وقتی که همکارش میاد دم در و بوق میزنه و اونم میره.....خیلی به خاطر داشتنش خدارو شکرمیکنم.خدایا شکرت...
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
هفته پيش بعد از مدتها كه برنامه شنا رو تعطيل كرده بودم با تشويق هاي شوهرم رفتم استخر
شوهرم منو رسوند استخر و خودش و پسرم رفتن
حدود دو ساعتي اونجا بودم بعد زنگ زدم شوهرم بياد دنبالم
گفت من پايين منتظرتم
وقتي رفتم تو ماشين ديدم بخاري ماشين رو روشن كرده تا ماشين گرم بشه و سرما نخورم:43: بعدش هو دستش رو برد صندلي عقب و يه راني هلو( چون ميدونه خيلي دوست دارم) و يك بسته ويفر داد گفت بخور واسه تو خريدم حسابي مي چسبه :72::72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام بچه ها .
تازه این تاپیک رو پیدا کردم و همین الان تموم شد . :82:
اولا از آقای تسوکه تشکر میکنم بابته این موضوع خیلی جالب و خوبی که مطرح کرده . خیلی عالیه :104:
دوما طرفه حرفم با شماست که ازدواج کردینو این خاطراتو می نویسید . به خاطر این که این لحظه های خوش تو زندگیتون هست خدارو شکر می کنم و امیدوارم اونایی که یخورده تو زندگیشون مشکل دارن , مشکلشون حل بشه .:323:
تورو خدا وقتی دارین یه دعوایی رو شروع می کنین زبونم لال:160:, یاده این لحظه هاتون بیفتینو کوتاه بیاین .
با شماهام هستما آقایون ...:305:
خواهشا این لحظاتو فراموش نکنین و سر یه چیز بی خودی رو تمامشون خط نکشین . :302:
سوما بابا یه خوردم به فکر ما مجردا باشین . دلمون خواست آخه .:311:
امیدوارم همیشه زندگیتون پر از لحظه های شیرینو به یاد موندنی باشه . :72::46:
بازم تشکر از آقای تسوکه . :72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چه قدر شیرین و زیبا!...
برای اولین بار در زندگی به شدت حسودیم شد که من مجردم! و الانه که از منفجر شم..::320:
امیدوارم همیشه عاشق باشید
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اتاق من یه جورایی از باقی خونه مون مستقله، در و پنجره اش به ایوون خونه باز میشه و یه طرفشم کوچه است ...
اینجا یه منطقه سردسیره و آب و هوای بسیار سرد و خشک زمستونیش مخصوصا شبا امون آدم رو می بره ... جوری که حتی با بخاری و دو تا پتو هم هنوز احساس سرما می کنی ...
حالا فکر کنین تو یه همچین آب و هوایی، کسی حاضر بشه تمام زمستون از یه سرویس بهداشتی گوشه حیاط و بدون هیچ آب گرمی استفاده کنه!
من که فقط چند روز تونستم تحمل کنم، همون وسطای پاییز دیگه واسم غیر قابل تحمل شد!
اما مهربون، تمام پاییز و زمستون رو به خاطر من با این سرما سر کرد و به روی خودش نیورد ...
حالا که بهار از راه رسیده، دارم فکر می کنم پارسال دعای" حول حالنای" سال تحویل رو چه جوری خوندم که اینجوری مستجاب شد ...
موقع سال تحویل یاد همدیگه باشیم ... برای دل همدیگه دعا کنیم ...
روز هاتون سرشار از عطر دل انگیز بهار و شادی
:72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
امشب دلم گرفته بود نميدونم چرا ياد اولين دفعه اي افتادم كه همسرم به من كادو داد يه دفتر خاطرات زيبا .كه كادو شده بود و وسط اون تاريخ هفده آبان رو نوشته بود و با خط خودش كه خيلي هم نخراشيده است ولي سعي كرده بود كه زيبا بنوبسه نوشته بود
امروز قشنگترين روز خداست
چون قشنگترن هديشو واسم آفريد:43:
چقدر اون لحظه اي كه اين صفحه رو خوندم دوست دارم بخصوص نگاه همسرم كه شوق خاصي توي اون ديده ميشد ولي خيلي وقته كه ديگه اون حالتو توي چشماش نديدم
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط saint mary
چقدر اون لحظه اي كه اين صفحه رو خوندم دوست دارم بخصوص نگاه همسرم كه شوق خاصي توي اون ديده ميشد ولي خيلي وقته كه ديگه اون حالتو توي چشماش نديدم
خاطره زیبایی بود.
نمی شه حالا شما هم چنین هدیه ای به او بدهید تا در چشمانش خوشحالی رو ببینید؟ و اون هم در چشمان شما همین ذوق رو ببینه؟
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تولدش خرداد ماهه همين تصميم رو هم دارم .دوست دارم يه جشن تولد واسش بگيرم سورپرايز بشه از همين الان فكر ميكنم چه هديه اي بگيرم
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام.سال نو مبارک.خیلی دلم براتون تنگ شده بود.امروز شنبه اولین روز کاری در سال 90. تعطیلات خیلی خوش گذش.خیلی ی ی
راستش از اونجایی که تازه ازدواج کردم روزهای آخرسال رو با همسرم دوتایی رفتیم کیش.خیلی خیلی خوش گذش.اولین روز سال رو هم رفتیم اصفهان و بعد با خانواده ی همسرم رفتیم تهران.که همش خاطره هست.
اما یه اتفاق خیلی خیلی جالب افتاد.دیروز داشتیم از تهران برمیگشتیم شهرخودمون.توی راه رفتیم قم و جمکران .جاتون خالی داشتیم ناهار میخوردیم یدفه یه بحث جالب پیش اومدو هرکسی چیزی میگفتو میخندیدیم .تا اینکه خواهرشوهرم یدفه یه حرفی زد که خیلی خیلی خنده دار بود همون موقع منم لقمه توی دهنم بود.یدفه لقمه افتاد توی گلوم.و شروع کردم به سرفه.و بلند شدم کمی راه رفتم و یدفه شوهرم که وحشتناک ترسیده بود اومد پیشم . و داد زد مامان......خیلی خیلی ترسیده بود .خلاصه خیلی بخیر گذش.کمی آب خوردمو خوب شدم وقتی رسیدیم شهرموم اول رفتیم مادرشوهرم اینا رو پیاده کردیم بعد رفتیم خونه بابای من.همین که توی راه تنها شدیم همسرم به گریه افتاد و داد زد تورو خدا مواظب خودت باش امروز خیلی ترسیدم و نگرانت شدم.....
وقتی این صحنه رو دیدم که چه جوری گریه کرد و نگرانم شده بود به داشتن چنین همسر داسوزی افتخارکردم.خدایا بازم شکرت
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام یکی از خاطرات قشنگی که خیلی تو ذهنم مونده نگرانی همسرم راجع به درد کمرم بود که پعد از اینکه به توصیه ی دکتر عمل نمیکردم با ناراحتی بهم گفت اگه اتفاقی واسه تو بیفته من چه خاکی تو سرم بریزم که این حرفش خیلی بهم چسبید و بعد از اون به صورت جدی توصیه پزشکو دنبال میکنم:310:
البته الان یه مشکل برامون پیش اومده ( بین همسرم و خونوادم ) که تو قسمت طرح مشکلات بیان کردم و از دوستان باتجربه خواهش میکنم راهنماییم کنن:72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یکی از ویژگی های متاهل های تالار اینه که ما مجرد ها رو تو این تاپیک سرگرم میکنن:d چی شده کم ارسال میکنین ، چند شبی سرگرم بودیما:d
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آقای تسوکه واقعا به خاطر این خلاقیتتون تشکر میکنم چون من انقدر غرق در لحظات عاشقانه شدم وبه وجد اومدم که یادم رفت از شوهرم دلخورم :311:الانم یه میل بهش زدم و لحظه های قشنگمونو براش یاد اوری کردم که مطمینم اونم خیلی خوشحال میشه ( آخه من الان به مدت یه سال برای فرصت مطالعاتی اومدم یه کشور دیگه :303:)اجازه بدین بازم از خاطرات قشنگمون با شووری براتون بگم :
( البته یه سری از این لحظه ها اصلا به چشمم به عنوان یه لحظه ی قشنگ نبود تا اینکه خاطرات دوستانو خوندم و دیدم چه قدر نکات ظریفی هست که دقت به اونا میتونه به عنوان یه خاطره تو ذهن ادم ثبت بشه:43:)
تازه نامزد کرده بودیم اما من هنوزم تو حال و هوای مجردی بودم هر دو تهران دانشجو بودیم من بدون اینکه به شووری بگم رفتم شهرستان خونمون و یه هفته موندم :311:وقتی برگشتم شووری از کارمن هنگیده بود اما بدون اینکه سرزنشم کنه بغلم کرد و وبا حسی عاشقانه سرشو گذاشت روی شونم و گفت هیچ وقت تنهام نزار که خیلی بهم چسبید :228:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بچه های دوست داشتنی تالار سلامممممممممممممممممممممم ممممم!
عیدتون مبارککککککککککککککککککککک ککککک! ان شاء ا... که امسال؛ سالی پر از خیر و برکت و عشق توی زندگیتون باشه!
چند وقت قبل بهم قول داده بود که توی اولین فرصت با هم میریم مشهد؛ راستش من هم با کلی ذوق و شوق منتظر بودم که اون فرصت رو تعیین کنه! یه روز که طبق معمول اومده بود سر کار دنبالم، در کمال ناباوری دیدم که یه برگه دستشه که تبلیغ یه تور مسافرتی بود برای مشهد؛ گفت: می خوام ببرمت مشهد، من و بگو قند توی دلم آب شد! گفت: با مامانم و مامانت! این رو که گفت یه مقدار دلگیر شدم و گفتم، قرار بود که با هم بریم دو تایی! غافل از اینکه آقا خودش اصلا قرار نیست بیاد. قراره ما رو سه تایی با هم بفرسته!
منم که دید ناراحت شدم؛ گفت: فکر کردم وقتی بشنوی که قراره مشهد بری، خوشحال بشی؟ گفتم: قرار بود دوتایی بریم؛ اون وقت معلومه که خوشحال میشدم!
اومدیم خونه و برام توضیح داد که فشار کاریم خیلی زیاده و نمی تونم خودم بیام. گفتم: پس من هم نمی رم!
حالا از ایشون اصرار و از من انکار؛ باور نمی کنید به هیچ وجه ممکن دوست نداشتم که بدون گلم برم مشهد!
تا اینکه ایشون عصبانی شد و گفت: باید بری! گفتم من دوست ندارم که بدون تو برم! فوق العاده عصبانی و ناراحت که برو بذار خیال من هم راحت باشه!
تا اینکه بهش گفتم: بهم فرصت بده که در موردش فکر کنم. گفت: باشه! اما سعی کن که جوابت مثبت باشه!
فرداش بهش گفتم: چرا اینقدر اصرار داری که من تنهایی برم؟ گفت: آخه! بهت قول داده بودم که امسال ببرمت مشهد؛ دوست دارم به قولی که بهت داده بودم عمل کنم؟! توی تموم این لحظات عشق رو از صداش و کلماتش درک می کردم، گفتم: خوب؛ چرا سرم داد میزدی؟ گفت: این دادزدن؛ داد عشقه!:43:
قبول کردم و بهش گفتم: برای اولین و آخرین بار بدون شما می رم مسافرت! دیگه هیچ وقت از من نخواه که برم!:72:
رفتم و بعد از سه روز وقتی وارد خونه شدم و بغلم کرد، از محکم بغل کردنش فهمیدم که چقدر همدیگر رو دوست داریم.:46:
خدایا! عشق ما و عشق تمام بچه های این تالار رو روزبه روز پربارتر و قشنگ تر بکن!:323:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام بچه هاي گل و عاشق تالار:72::72:
تو رو خدا ببخشيد كه من اين پستو اينجا ميزنم. اما فقط ميخواستم بگم من هروقت ميام تو اين تاپيك دلم ميگيره!
آخه قبلش رفتم تاپيك خانم خ... و ديدم كه همسرش كتكش ميزنه ... يا قبلش رفتم تاپيك دق ... و ديدم كه شوهرش بهش خيانت كرده يا آقاي ... همينطور يا خانمي كه همسرش بهش شك داره و آسايشو ازش گرفته يا ... براي همين وقتي خاطرات شما رو ميخونم خييييييلي دلم ميگيره :302:
بچه ها تو رو خدا هرچقدر هم كه خوشبخت و خوشحاليد اونايي كه مشكل دارن رو فراموش نكنيد و هميشه براشون دعا كنيد :323: تا خدا هم كمكتون كنه و هميشه زندگيتون پر از لحظات قشنگ و عاشقانه باشه .
آفرين بچه هاي خوب و نازنين :43::43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یاسای عزیز و مهربون:
گاهی وقتا که میام تالار احساس می کنم چقدر فضا تلخه ... یکی یکی تاپیک ها رو می خونم و دلم می گیره ... شاید باورت نشه، گاهی اونقدر درگیر زندگی بقیه می شم که پیش خودم فکر می کنم نکنه منم یه روز به اینجا برسم؟! ... نکنه رابطه ما هم یه روز اینقدر خراب بشه ... اینجاست که حساس می شم رو رفتار همسرم ... دنبال کوچکترین تغییر و بهانه می گردم تا کلی پیش خودم غصه بخورم و اشک بریزم که آره! دوره عاشقانه های ما هم داره تموم می شه و ... !!!حتی بعضی وقتا اینو به مهربان هم میگم! .... در حالی که همه چیز بهتر از قبل سر جاشه ...
این تاپیک برای شخص من خیلی امید بخشه ... بهم انگیزه می ده برای متفاوت بودن ... برای متفاوت اندیشیدن ... من اینجا رو دوست دارم چون انعکاس آرامش جاری در خیلی زندگی های مشترک رو توی آینه اش می تونم ببینم ...
و اما خاطره های این دفعه من ...
برنامه دید و بازدید روز اول عید رو سپردم دست آقای همسر ... گفتم هر جا آقامون بگه ... از صبح رفتیم سمت محله پدری همسرم و ظهر هم موندگار شدیم خونه مادر بزرگش ... اولش حس خوبی نداشتم. دلم می خواست همون صبح روز اول عید به مادر بزرگم سر بزنیم ... ولی بعدش پیش خودم فکر کردم، همه دنیا فدای یه تار موهاش. اصلا خوشحالی و به به و چه چه همه دنیا نمی ارزه به یه لحظه دلخوریش ... بی خیال شدم و به پیشنهاد همسرم تا ناهار حاضر بشه، رفتیم همون حوالی یه کم بگردیم ...
وقتی برگشتیم، من خیلی گرمم شده بود، همسرم منو برد توی اتاق پشتی خونه مادربزرگش و نشست کنارم و شروع کرد به باد زدن من! ... چشمامو بسته بودم و فوت می کرد توی صورتم و هی قربون صدقه ام می رفت و دنبال راهکار های خنک سازی من! ... تا آخرش هم کنارم موند و حرف زدیم ... مطمئنم اگه می رفتم خونه مادر بزرگم اینقدر بهم خوش نمی گذشت :311:
یک شب دیگر هم در یک مهمانی رسمی این قصه تکرار شد وگرمای هوای اذیت می کرد، بهش گفتم کتت رو در بیار راحت باشی، نگاهی به پوشش من کرد و گفت: نچ! و لبخند زد.
خب لازم نیس بگم که این "نچ" ش از صدتا "دوستت دارم" شیرین تر بود :310:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تمام خرج تالار و مراسم عروسی رو خودش(همسرم) متقبل شده بود.از ریز درآمد و پس اندازش واسم گفته بود. از دست چک متنفره . ...
خیلی منتظر بودم واسم عیدی بخره.با اینکه میدونستم پس اندازشو گذاشته واسه پاس کردن چک های مراسم عروسی... ولی به عنوان یه تازه عروس دوست داشتم اولین عیدی رو واسم بخره...اما بازم به خودم میگفتم شاید شرایط مالیش اقتضا نکنه....
دو روز پیش خاله شدم و آبجیم بعد از زایمانش اومده خونه ما.دیروز همسرم بهم گفت حتما باید بریم بازار و یه تکه طلا واسه نی نی کوچولو بخریم... راستش من خودم شاغلم و پس انداز دارم .چند بار اومدم بهش بگم اگه فعلا نمیتونی من میخرم.اما بازم سکوت کردم
تا اینکه بعداز ظهر گفت بیا بریم بازار.وقتی رفتیم یه پلاک خوشکلو باهم انتخاب کردیم و بعدش وقتی دیدم همسرم همونجا واسه منم یه هدیه قیمتی خرید از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم...بهش گفتم نمیخام اما قبول نکردو گفت عیدیه.تقدیم به همسرم............
خدایا شکرت...