مي مي جان انشاالله همه چي با صبر و تلاشت درست ميشه فقط و فقط صبر داشته باش:72:
نمایش نسخه قابل چاپ
مي مي جان انشاالله همه چي با صبر و تلاشت درست ميشه فقط و فقط صبر داشته باش:72:
دوستان عزيز سلام و ممنونم از همتون،بايد بگم من مديون همه شما هستم همتون و خوشحال ميشم انعکاس حرفهاي مشاور براي شما هم مفيد باشه(عيب نداره هزينش با من:311:)،يه جورايي وقتي پيش مشاور ميرم انگار آني عزيز جلوم نشسته و اون نظرش رو ميده اخه تقريبا همه حرفاي ايشونه:305:،البته مشاور خيلي سخت گيره و کاملا روک و راست حرف ميرنه و راجع به خودش ميگه: اعتراف ميکنم يه بعد بد شخصيت من همين جدي بودنمه و دوست دارم حرفم رو دوبار تکرار نکنم و خودم هم به اين امر واقفم:324:،راستش خيلي دوست دارم زندگيم بهتر بشه و به مشاور هم قضيه خواهرم رو گفتم،بهم گفت مطمئنا زندگي اون تاثير بسزايي رو افکارت گذاشته و همچنين افراد دو رو برت و اين افکار باهات عجين شده و بايد سعي کني در جهت اون فکرها حرکت نکني،بهم گفت من يه مشاورم و قطعا مي بايست طرف تو رو که پول ويزيت رو هم دادي رو تو اين مشکلت بگيرم ولي من نميگم همسرت مقصر نيست ولي معتقدم اگه تو به اون مرحله برسي که مهارتهاي ده گانه زندگي رو خوب ياد بگيري و ازش بطور عملي استفاده کني شوهرت ارزش سرمايه گذاري داره،تو از زندگيت نالاني قبول ولي از کجا ميدوني اگه از اين جدا شدي و رفتي سراغ يکي ديگه نفر بعدي بهتر از اين خواهد بود؟ همونطور که من عيبهاي زيادي براي همسرم و بالعکس همسرم براي من داره،بهم گفت: برو و سبک سنگين کن ببين راضي بودي مثلا شوهرت دست و دلباز بود و بخاطر همين خصوصيتش نميتونسيتي به اين فکر کني که روزي صاحب خونه و ماشين بشي؟يا مثلا حساس نبود ولي زن باز بود و از اينکار سيري نداشت؟برو خدا رو شکر کن که همين خصوصيت بزرگ رو داره که هر چي ميشه باهات صادقه و بعيد ميدونم که يه همچين ادمي به قول خودت شلوارش که دو تا شد تو رو از ياد ببره مگر اينکه خودت با کارات باعث بشي، بهم گفت:خيلي به رفتارهات دقت کن خيلي،گفت خيلي چيزها رو بايد ياد بگيري،شما همش 1 ماه با هم حرف زدين و دوران آشنايتون 1 ماه بود و در واقع دوران نامزديتون دوران اول آشنايتون بود و طبيعيه اين جر و بحثها پيش مياد،بهم گفت يک سال ازدواج براي کتک کاري خيلي زوده و نبايد ميذاشتي اينجوري بشه،بهم گفت تو امر شوهر داري خيلي ضعيفي و شايد بگم اصلا بلد نيستي،گاهي وقتها افراط گاهي وقتها تفريط،متعادل نتونستي رفتار کني.
دوستان دعام کنيد تا مشکلاتم حل بشه باور کنيد از وقتي ازدواج کردم و اين مشکلات برام پيش اومده دائم دعا ميکنم که خدايا براي هر خانواده اي امتحاني قرار ميدي و مشکلي ،خودت هم راه حلش رو نشون بده تا زندگيشون از هم نپاشه واونقدر تو دلشون محبت همديگر رو قرار بده که کنار هم آرامش داشته باشن و مشکلات هم نتونه ذره اي از علاقه و محبتشون کم کنه و کنار هم هميشه آرامش داشته باشن،آميييييييييييييييييي يين:323:
سلام می مینقل قول:
نوشته اصلی توسط مي مي
منم مثل دوستان از اینکه این مطالبو در اختیار ما قرار میدی یه دنیا متشکرم
ببین می می جان
آواز دهل شنیدن از دور خوش است
یعنی چی؟
یعنی اینکه فکر نکن اوناییکه محبتشون بهم زیاده آرامش دارن
من و همسرم همدیگرو خیلی دوست داریم اما همین شده بلای جون
تا جاییکه دیروز بهش گفتم کاش بد بودی و اذیتم میکردی تا اینقدر بابت مشکلت تو آشفته نمیشدم
خیلی بهش علاقه دارم(اونم همینطور)بخاطر همینه که طاقت دیدن ناراحتیشو ندارم
از طرف دیگه اونم اکثرا دلگیر وناراحته و من احساس درموندگی میکنم که خدایا تنهایی چکار کنم.چطور کمکش کنم
میگم خدایا کاش درد و بلاشو بدی به من.اینطوری راحت تر تحمل میکنم
می می
هیچ چیز در حد افراطی خوب نیست.از محبت هم مرض حاصل میشه
این یه ضرب المثل ترکیه نمیدونم تو فارسی معادل داره یا نه
راستی می می جان
میشه بگی کدوم شهری ؟میخوام اگه یه شهر بودیم اسم مشاورتو بگی.
میتونی به ایمیلم بفرستی
ممنون خانمی:72:
این دوربین به سمت خود چه ها که نمی کند ؟!!!!!
اگر سر این دوربین را از بیرون به سمت خود بچرخانید شاهکار خلقت انجام شده .
می می خوشحالم که تو بالاخره موفق شدی که یک پله جلوتر بروی . آینده ی فوق العاده روشنی در انتظار توست .
ابتدا خوشناسی - مرحله ی بعد دیگر شناسی .در نهایت درک و تعامل و تفاهم .
ممنونم از شما آني عزيز ،من خيلي راه دارم خيلي و از شما مهتاب جان،راستش من ارسال پيام از طريق ايميل رو که ميزنم ميگه فعال نيست،نميدونم چطور فعال ميشه،براي خودم رو هم نميدونم چطوري تغييير بدم،اگه دوست دارين ايميلتون رو تو مشخصاتتون بذارين يا بگين من بذارم:43::43:
چه خوب که به این نتیجه رسیدی که خیلی راه داری تا به خودشناسی و دیگر شناسی برسی .
اما یادت باشه که همراستا با این ، خیلی راه ها هم هست که نرفته ای و باید بروی تا زندگی را با تمام وجودت تجربه کنی .
تجربه زندگی یک نعمت فوق العاده است که همه از سر آن به راحتی می گذریم و یادمان می رود که چه نعمت بزرگی به ما ارزانی شده است و به جای نارضایتی می توانیم با تمام وجود از زشت و زیباهای دور و اطرافمان لذت ببریم .
زندگی کن . از زندگی لذت ببر. از وجود خودت لذت ببر . از وجود همسرت لذت ببر و.....
سلام می می
ممنون بابت توجه ات
ببین رو اسمم که کلیک میکنی ارسال ایمیل رو نزن
مشخصات عمومی رو بزنی اونجا ارسال ایمیل هست
فکر کنم اینطوری بشه
من یه بار امتحان کردم شد
موفق باشی
راستی دوست خوبم آنی جان
میشه بگی چطور لذت ببریم
خودمو میگم
من بلد نیستم لذت ببرم با اینکه زندگی خوبی دارم
برای اینکه بحث منحرف نشه خواهشا تو تاپیک خودم جواب سوالمو بده
اونجا بیشتر توضیح دادم حسمو
دوستتون دارم:72:
راستی تاپیک من:
من مرد اونم یا اون مرد منه؟
http://www.hamdardi.net/thread-11506-post-108186.html#pid108186
سلام مهتاب عزيز،راستش همون کار رو کرده بودم ولي برام ميگه فعال نيست و وقتي ارسال کد مجدد فعال سازي رو ميزنم خبري نميشه،منم مشتاقم تا براتون ايميل بزنم ولي نميشه نميدونم کجاي کارم ايراد داره؟:325:
دوستان امروز همزمان با روز زن، اولين سالگرد ازدواجمه
مبااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااارک:R:43::43::43::43::43::43:
:123:
:326:
خانمهاي خوب متاهل و مجرد تالاري روزتون مبارررررررررررررررررررررر رررررررررررررررررک:46::46::46::4 3::43::43::43:،اميدوارم هميشه الگوي زندگيمون زندگي دختر پيامبر فاطمه اطهر باشه، اميدوارم هميشه زندگيتون شيرين،لباتون خنده و دلاتون شاد باشه(البته در کنار خانوادتون)،يه شاخ گل تقديم به تک تک شما خانمهاي تالاري و ازجمله همسران آقايون تالاري و البته همسر آقاي سنگ تراشان مدير محترم تالار:72:
:227::227:
سلام دوستان من امروز به خودم يه امتياز مثبت دادم :227:بهتون ميگم چرا:
راستش يکي دو روزي بود اداره برامون دوره گذاشته بود و من اين دو روز رو تا عصر ساعت 8 همسرم رو نميديم و فقط بهش زنگ ميزدم راستش چون دير ميومدم خونه شام نداشتيم و ناهار فردا هم اماده نبود، همسرم کلافه ميشد از اينکه تنها ميرفت خونه و من نبودم و از اون جايي که با باباش حرفش شده اونجا هم نميتونست بره ، خونه خواهرهاش و برادرش هم که نميشد بره چون با يکيشون که حرف نميزنه و در مورد دو تاي ديگه هم روش نميشه تنهايي بره، راستش ديروز کمي گرفته بود و سرد باهام برخورد ميکرد عصرديروز هم که زود تموم کرديم با دل خوري گفت: وايسا تا بيام ديگه، طول ميکشه تا بيام و اين در حالي بود که وقتي 2 بعدازظهر از اداره به خونه ميرسيد تنها دراز ميکشيد و دست به هيچ چيزي نميزد همه چيز همون جور که بود ميموند،ظرفها همون جور کثيف، غذا رو ميخورد و ميز رو تميز نميکردو... بهش هم روز قبلش گفتم هيچي نگفت(آخه روز قبل با احتياط بهش گفتم تو اوايل زندگيمون من که نبودم تو کاراي خونه کمک ميکردي و البته وقتي نبودم ولي ديگه نميکني که هيچي نگفت بعد با شوخي گفتم که من بي چاره براي يه لقمه نون تا الان بيرون بودم و (وقتي رسيدم به اينکه) من تا ساعت 8 شب کار ميکنم ولي تو تنبل... که ديدم اخمهاش توهم رفت و با خودم گفتم بسه ادامه ندم بهتره که اونهم برگشت و گفت حتما بهت کمک نميکنم ديگه؟من گفتم منظورم وقتي من تو خونه نيستمه و بعد گفت از حرفت ناراحت شدم ولي حرفاتو رو فرض ميکنم شوخي کردي )،خلاصه عصر با اخم اومد دنبالم که يه کم باهاش شوخي کردمو و بهتر شد وبعد چون ميخواستيم بريم خونه مامانم اينا تا هديه روز مادر رو بديم رفتيم شيريني فروشي (البته بماند که گشت و شيريني ارزون رو پيدا کرد و خريد،قبل اون هم مدام غر ميزد که خودت هديه رو ببر من نميام، آخه شيريني واسه چي؟ آخه ميدونيد چون با باباش حرفش شده نميتونه بره پيش مامانش و هديه رو ببره و فکر ميکنم از اينکه ما بريم پيش مامان من ناراحت ميشد و ميخواست اونجا هم نره"بي چاره دخترايي امثال من و خانوادش:302:" خلاصه خريديم و رفتيم عصري خونه مامانم اينا ولي هيچ کس نبود آخه اونها که علم غيب نداشتن ما ميخوايم بيايم و عصري هوا خوب بود رفته بودن بيرون و متاسفانه تلفن همراهشون هم قطع بود خلاصه با ناراحتي تمام برگشت خونه و تو راه هم حرفي نزد و من بي چاره با اينکه خيلي خسته بودم بدون اينکه استراحتي بکنم رفتم آشپزخونه تا غذايي براي شام اماده کنم و بعد رفتم حموم و شام رو که اماده کردم صداش زدم بياد تا بخوريم ولي خودم چون خسته بودم ميل نداشتم و فقط سر ميز نشستم تا اون بخوره،ازم پرسيد چرا نميخوري گفتم ميل ندارم ديگه چيزي نگفت و بعد ازغذا آروم دو سه تا از وسايل رو از روي ميز با خودش برداشت و آروم گفت:دستت درد نکنه که من خودم رو به نشنيدن زدم که انگار بفهمه چون آروم گفت من نشنيدم،من رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به ظرف شستن و خيلي ناراحت شدم و همون جا آروم داشتم گريه ميکردم ولي طوري که اون ناراحتيم رو نفهمه ،بعداز تمام شدن کارم ازش پرسيدم طالبي ميخوري بيارم؟ که جواب داد:نه،منم کارم که تموم شد چراغها رو خاموش کردمو واومدم پيشش دراز کشيدم بعد چند دقيقه آروم رفتم کنارش و دستامو به گردنش انداختم و بهش تکيه دادم که انگار ميخوام بغلش بخوابم اونهم ديدم خنده آرومي کرد و بعد ازش پرسيدم:چرا ناراحتي؟ گفت:هيچي اعصابم خورده ،گفتم: چرا؟ گفت :همينطوري چند بار پرسيدمو جواب نداد و بعد گفتم: بخاطر همين عصري بهت زنگ زدم با دلخوري جوابمو دادي و بعد اونجور با اخم اومدي دنبالم که گفت: کي؟ منکه يادم نمياد، گفتم: فقط من نيستم که اينجوري ميرم و ميام پس بقيه چه طورين؟گفت: من مگه گفتم از رفتن به کلاست ناراحتم؟ گفتم پس چي؟گفت:هيچي همينجوري اعصابم خورده،يه کم باهاش شوخي کردمو (البته خيلي حال ميداد تو اون شوخي حسابي شوهرم رو بزنم و دلم خنک ميشد) و بعد گفتم:منکه حال ندارم! تو هم هي اذيت کنا؟ که گفت:خوب شامتو ميخوردي تا اينجوري نشي؟ منم گفتم: خوب ميلم نکشيد ، بعد چند دقيقه بلند شد و رفت طالبي برام آورد تا بخورم، بهش گفتم: چي شده؟ از اين وضع ناراضي هستي؟که يهو گفت:آره،آخه اين چه زندگيه که ما داريم؟ خسته شدم ، بعدش بهم گفت: فردا خودت هديه رو ببر که گفتم: آخه کي من ببرم؟گفت :چه جوري نميخواد بعد از کلاس نزديک خونتونه قبل اينکه من بيام ببر بده و بگو من ماموريت بودم،گفتم:آخه چرا؟چرا نميخواي بياي؟گفت:بابا اين مسخره بازي ها ديگه چيه؟ روز مادر، روز زن، روز پدرو.. گفتم:يعني چي؟ اينهمه مدت بهمون خوبي کردن حالا ما براي هديه بردن اينجوري ناز و ادا دربياريم؟ گفت:چه محبتي ؟وظيفشونه براي دخترشون کردن، يک سال ما براي شما کرديم حالا بعد ازدواج اونها ميکنن،رسم و رسومات رو بجا ميارن، گفتم : هيچ ميدوني چي داري ميگي؟حرفات و کارات و اداهات خبري نداري چقدر ناراحت کننده است، يعني چي اين حرفها؟من که نبايد بگم ببريم يا بکنيم اين تو بايد باشي که بگي، اينهمه آدم که خانواده دختر نميکنن و پسره خود دختر و خانوادش رو حلوا حلوا ميکنه چرا هيچي نميگن؟ گفت مطمئن باش خانواده دختر اينجوري کرده که داماد هم اونجوري حلوا حلوا ميکنه، گفتم:از کجا ميدوني ؟ آره ديگه معلومه آخر سر هر چي خودم و خانوادم انجام بديم همش ميخواد به اسم وظيفه تموم بشه، بعد گفتم:اگه تو زندگي همين مناسبتها هم نباشه زندگي که يکنواخت ميشه، اگر هم نباشه بجاي اينکه برا خودمون مناست الکي بسازيم و خوش باشيم ميگي:اين مناسبت ها برا چيه؟ بعدش هم بهش گفتم: فردا سالگرد ازدواجمونه چه برنامه هاي داري؟ گفت:هيچي گفتم يه کم زود بيا از کلاس تا شام بريم بيرون گفت: شام ؟بيرون؟ حالا کجا ميخوايم بريم؟گفتم: يه جا ميريم ديگه،فردا تصميم ميگيريم، گفت: پول نداريم که ،جايي ميريم که از000 5 تومن بيشتر نشه، منم گفتم:نخيرم، بعد ديگه هيچي نگفت و برگشت و گفت: اي بابا، خوب روزت مبارک،سالگرد ازدواجمون مبارک و بعد يه کم شوخي کرد و خوابيد،صبح با خنده بلند شدم و بوسيدمش، پاشدم و يه کم خونه رو جمع و جور کردم،تا از دستشويي در بياد تعجب کرد و گفت: چه خبره؟ گفتم:واقعا نميدوني؟گفت:برنامه امروزت چيه؟گفتم:من بعد اداره ميرم خونه مامان اينا،تو هم بيا اونجا هديه رو هم بيار و ميديم و چون عصري ميخوام برم کلاس همون ظهر بهشون ميديم،بعد ساعت 4:30 منو ميبري کلاس بعد کلاس هم عصري ميريم خونه شما و بعد هم شام، اول قبول نکرد ولي بعد گفت:باشه، عصر هم هديه مامان منو ميدم به تو که خودت ببري من نميام(خيلي خوب شده بود قبول کرده بود با اينکه راضي کننده نبود ولي خوب بهتر از قبل بود و تا حدودي حرفم رو قبول کرده بود و اگه ميتونستم اينو هم راضي کنم که خودش هم بياد بريم خونه مامانش اينا خيلي خوب ميشد) صبح هم تو اداره يه اس.ام.اس خوب آماده کردم و براش فرستادم و بهش سالگرد ازدواجمون رو تبريک گفتم، فکر کنم غافلگير شده بود اونهم برام فرستاد و بعد زنگ زد و گفت: فکر کنم رو اين اس.ام.اس کلي وقت گذاشتي نه؟وبعد گفت: باور کن بهتر از اين برات پيدا نکردم بفرستم،منم بهش گفتم:هر چي باشه خوب يا بد براي من خوبه و من خوشحال ميشم و به شوخي گفتم:بالاخره بايد يه فرقي بين زن و مرد باشه ديگه و گرنه اسم حوا، حوا نميشد و اسم حضرت آدم، آدم نميشد.... :311::D
البته شرمنده طولاني شد اخه وقتي دستم ميره براي نوشتن يادم ميره که اينجا منکه حضورا دردل نميکنم و شايد دوستان حوصلشون سربره و يا:158: اما خوب چيکار ميشه کرد تالار همدرديه ديگه:P
می می جان
موفقیتهای بزرگی به دست آورده ای . آفرین خانم . انشالله سالگرد ازدواجتان مبارک باشه و سالهای سال با دل خوش در کنار هم زندگی را تجربه کنید و از آن لذت ببرید .:72::104::227:
به واقع خوشحالم که دیدگاهت به زندگی عوض شده و قشنگی های آن را می توانی ببینی و این قشنگی ها را لمس کنی .
روزت مبارک زن نازنین و توانا - روزت مبارک مامان آینده - روزت مبارک همسر خوب و مهربان . روزت مبارک دختر مامان و بابا - روزت مبارک- سالگرد ازدواجت مبارک - :46:
آني عزيزم به واقع شما هم مثل يه مادر مهربون راه درست رو نشون هم من هم خيلي هاي ديگه ميديد از لطفتون ممنون:228:،راستش خيلي خيلي سخته آدم راه درست رو پيدا کنه و بدونه چيکار بکنه و خيلي موقع ها واقعا سخت تر که آدم تو شرايطي که اکثر آدمها عصباني ميشن و کنترلشون رو از دست ميدن براي اينکه زندگيت بهتر بشه و کنترل زندگيت از دستت نره هم بايد خودت رو کنترل کني و هم دنبال راه و شيوه اي براي بهبود وضع بگردي و اين به نظرم اگه زني بتونه به اون مرحله برسه که بتونه به راحتي اوضاع رو بدست بگيره و تدبير کنه و بتونه کنترل اوضاع رو دستش بگيره ميشه گفت يک زن با سياست وزيرک که با سياست زنانه اش خوب زندگي زناشويشو دستش داره و خيلي دلم ميخواد به اون مرحله برسم:203:
می رسی عزیزم .
زندگی اول همیشه ارزش تلاش کردن را دارد و هر تلاشی برای حفظ زندگی و هدایت آن به سمت قشنگی و رضایت از بکنی باز هم کم است . این را از جایگاه تجربه و نظر شخصی عرض می کنم ولی بدان که بیراه نمی گویم .
اما اگر قرار شد در زندگی بمانیم باید تلاش کنیم تا گندیده نشویم و زمانی هم که حضور ما علی رغم تمام تلاشها بی معنا شد باید راهمان را بگیریم و برویم .
می می عزیزم، خوشحالم! هم به خاطر موفقیتی که امیدوارم بتدریج بیشتر و بیشتر بشه توی زندگی زناشوئیت و هم به دلیل روز زن!!!!:72::72::72::72:
راستی سالگرد ازدواج تون رو هم به خودت و هم به همسر مهربونت هم تبریک میگم!:227::227::227:
امیدوارم که 120 سال با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنید!
فقط یه نکته! تمام سعیت رو بکن که گذشته ی رو فراموش کنی، البته بدی هایی رو که فکر می کردی بدی هست و از طرف همسرت به تو میرسه! این جوری فکر کنم بتونی راحت تر بهش نزدیک بشی!:46:
سالگرد ازدواجت مبارک باشه خانومی
امیدوارم از این پس بتونی خوشبخت تر باشی
سلام مي مي و دوستان
روزمون مبارك بجه ها همسر من مسافرته دلم براش يه زره !!! شده
مي مي
سالكرد ازدواج مبارك
مي مي حونم
خانمي ميدوني جقدر فن بيانت بيشرفت كرده؟
خيلي روان تر صحبت ميكني
در ضمن نقل قولهات نشون ميده با همسرت هم همينطور شدي و همين باعث شده تو رفتار اونم تاثير بزاره!!!
برات ارزوي خوشبختي روز افزون دارم
واي خيلي خوشحال شدم
بجه ها به من روحيه بدين
خيلي دلتنكم و بي تابي ميكنم
نياز دارم به كمكتون
:72::72::72:
http://www.hamdardi.net/thread-11506-post-108235.html#pid108235
سلام دوستان خيلي دلم ميخواد براتون بنويسم ولي ميترسم نوشته هام باز پر از نقاط منفي باشه،سعي ميکنم سکوت کنم و وقت مشاور که رسيد براي اون تعريف کنم نه اينکه شما دوستان کمکم نميکنيد نه،راستش ميترسم دوباره تو دور ناله زدن و منفي ديدن بيفتم،اين مدت که براتون از اتفاقاتي که بين من و شوهرم افتاده حرف نزدم دليلش اين نيست که روابطمون اونطوريه که منو راضي کرده شايد بعضي مواقع کاري کرده که واقعا فکر کردم دارم در جا ميزنم و تو خودم خيلي ناراحت شدم ولي سعي ميکنم ببينم آخر اين مشاوره چي ميشه،همونطور که بهتون گفتم سالگرد ازدواجمون با روز زن يکي شد، من چهارشنبه با اينکه سرم شلوغ بود و تا عصر کلاس داشتم ولي ماشين دستم بود، بعد ازظهر از کلاس که داشتم ميومدم رفتم گل فروشي و يه شاخ گل رز با يه کارت تبريک و يه متن زيبا که کلي روش زحمت کشيده بودم آماده کردم و وقتي همسرم رو ديدم و ميخواست سوار ماشين بشه بهش دادم اولش ناراحت شد و گفت تو که ميدوني من از اين جور چيزها خوشم نمياد و بعد دير اومدن منو بهانه کرد و گفت:من اينجا منتظرتم اونوقت رفتي گل خريدي،خلاصه چون ميخواست بره سر کلاس حرفامون همونجا تموم شد و بهش گفتم شرمنده اگه دير رسيدم خوب ميخواستم برات گل بخرم براي سالگرد ازدواجمون،من خونه مامانم اينا بودم آخه منم کلاس داشتم و چون زود تموم شد و کلاسمون نزديک خونه مامانم اينا بود به همسرم اس.ام.اس زدم با اين مضمون که:سلام عزيزم من کلاسم زود تموم شد دارم ميرم خونه مامانم اينا که اون هم با تک زنگ جوابم رو داد که يعني :باشه(آخه نسبت به استفاده از موبايل هم خيلي حساسه که يه وقت خدايي ناکرده پول موبال من يا خودش بيشتر از 2000 تومن نشه!!!)و قرار بود بعد از کلاس بياد دنبالم و منو برداره،بعداينکه اومد باهاش با سردي برخورد نکردم اون هم با سردي برخورد نکرد و خلاصه تو راه گفت:خوب کجا بريم؟ چيکار کنيم؟گفتم: بريم خونه مامانت اينا ديگه، هديه اونها رو هم بديم،گفت: نه امروز نه باشه فردا،گفتم:چرا؟ گفت:امروز وقت نميشه،گفت:خوب چي بگيريم براي شام؟گفتم:فرقي نداره،گفت:من ميگم بگيريم و بريم خونه بخوريم که من گفتم:نه بگيريم و ببريم بيرون تو پارک... بخوريم قبول کرد و رفتيم بيرون،آره اون روز خوب تموم شد ولي هديه روز زن و سالگرد ازدواجمون فقط براي من يه شام بيرون خوردن شد والسلام،من ناراحت بودم از اينکه بجاي اينکه اون کاري رو که اون بايد براي من ميکرد من براش کردم و ميخواستم با اين کارم ياد بگيره ولي فايده اي نداشت،تازه براي مادر من که اونهمه سر شيريني خريدن لج ميکرد و ميگفت نخريم فرداش که من تنهايي رفتم خونه مامانش اينا و اون نيومد(البته کلي باهش حرف زدم ولي ديدم ديگه داره اعصابش خورد ميشه ولش کردم)هيچ بحثي براي شيريني خريدن نکرد و وقتي من دستم رو شيريني گرونتر گذاشتم قبول کرد و خريد و من ناراحت ازاينکه چرا از اول حقوقم رو دستش دادم که اينجوري مثل عاجزها بايد براي هر چي براي خودم و خانوادم ميخواستم زجر بکشم،فرداش که روز زن بود و پنجشنبه و بهم گفت با ماشين خودمون برم اداره تا به قول خودش پيش همکارام پز بدم که من با ماشين اومدم ولي وقت برگشتن چون هنوز خوب به ماشين مسلط نيستم(که اون رو هم همش باعثش شوهرم ميدونم که همه اعتمادم به نفسم رو ازم گرفته)تو محوطه خونه نتونستم خوب پارک دوبل بکنم و چندين بار ماشين رو خاموش کردم و به همين خاطرخيلي حالم بد بود و نگو همسرم از بالا قشنگ مراقب منه و چند بار بهم زنگ زد که اينجور بکن و اونجور بکن ولي نشد ،اومد پايين و مثل برج زهر مار بود اومد و ماشين رو پارک کرد، بعد با هم رفتيم بالا و من حرفي نزدم واون هم چيزي نگفت و من داغون بودم نه از بابت ماشين از اين بابت که دوباره ميخواد شروع کنه به چرت و پرت گفتن،سر ناهار سرم پايين بود و داغ کرده بودم که يهو تبسم کرد و من بهش گفتم: خوب چيکار کنم نتونستم، که برگشت سريع خنده اش رو جمع کرد و سه چهار تا فحش آب دار بهم داد که حالا طلب کار هم هستي؟ زدي موتور ماشين رو داغون کردي براي من چشم غره هم ميري؟ که بلند شد و چند تا چک حسابي رو سر و صورتم خوابوند،من به گريه افتادم و بعد بلند شدم رفتم دست و صورتم روشستم و اون هم داشت بد و بيراه ميگفت که آدم ... بلد نيستي ماشين سوار نشو،پدر ماشين رو که درآوردي و...، من اومدم جلوي تلويزيون دراز کشيدم اونهم اومد بعد از خوردن ناهارش اونطرفتر دراز کشيد يه کم که گذشت بلند شدم تا باهاش حرف بزنم آخه دلم نميخواست قهر بکنه، همش ميگفت:ماشين رو داغون کردي البته همراه با فحش دادن و مسخره کردن من ، خيلي ناراحت بودم از اينکه بر فرض اگه اينجوري هم باشه منم دارم براي اين خونه زحمت ميکشم و ارزش هيچي رو ندارم؟اون هم روز زن که بجاي هديه خريدن ببين چه بلايي داره سرم مياره،خلاصه مثلا با هم آشتي کرديم ولي من از دستش بي نهايت ناراحت و عصباني بودم ( کاش ميشد اينو نگم ولي باز ازش متنفر)،براش فحش دادن عادي شده،راحت مثل آب خوردن،سعي ميکنم با حرفهاي مشاور پيش برم ولي وقتي يه همچين اتفاقاتي ميفته خوب درسته نبايد باز منفي بافي کنم ولي چه جوري حس کنم منو دوست داره؟چه جوري بگم خود خواه نيست؟ميدونم منو دوست داره ولي رفتاراش دقيقا اينو ميرسونه که:منو نبايد ناراحت بکني و گرنه... و از طرفي برام مهم نيست که تو رو ناراحت بکنم يا نارحت باشي،اون روز خيلي سرم درد ميکرد که شب مثل ديوانه ها نميتونستم بخوابم سردرد وحشتناکي داشتم همبخاطر ضربه هايي که به سرم زده بود و هم بخاطر حرفايي که زده بود داغونم کرده بود،وقتي بهش بعدا ميگم چه جوري روت ميشه اون حرفا و اون کارا رو بکني تنها حرفش اينه که : تو ناراحتم ميکني و اعصابم رو به هم ميريزي که اينجور ميشه يا به شوخي ميگيره و ميگه: خوب دوست دارم ديگه و اينها همش براي تنبه توه و نه بخاطر اينکه بخوام ازت انتقام بگيرم،يا ميگه:دست خودم نيست ميبيني اينجوريه عصبانيم نکن،بهش ميگم:يعني چي نميشه بهت گفت بالاي چشمت ابروه ميزني همه چي رو داغون ميکني،نميدونم خدا بهم کمک کنه منکه دارم تلاشم رو ميکنم،نميخواستم اينا رو بنويسم ولي ديدم اگه بهتون نگم واقعا ميترکم چون منکه به غير شما کسي رو ندارم که حرفام رو بشنوه.
صبر داشته باش می می در طی زمان به معیارهای زندگی استاندارد خواهی رسید .
این مسائل هم نمک زندگی است . صبر کن .
آني عزيزممنونم،اين يه تعارف خشک و خالي نيست،باور کن دوست خوبم،به مانند يک مادر مهربان منو به راه درست سوق ميدي،عزيزم صبر رو قبول دارم و حاضرم برا زندگيم تا هر وقت شد صبر داشته باشم اما باز و باز مشکل پيش مياد و من ميترسم روزي برسه که بجاي اينکه مشکلاتم حل بشه و نتيجه بده فقط به آشتي کردن ختم بشه همون طور که آنوش تو تايپيک مباحثه زن و شوهر از ديار مريخ و ونوس نوشته بود،نميخوام اين ديگه عادي بشه که اون راحت بهم توهين بکنه و براي من عادي بشه و اين به اسم صبر باشه،دلم ميخواد اون هم تغيير بکنه يه کم به خودش بياد،هر چي رو راحت به زبون نياره،نميخوام بعد از چند سال زندگي وقتي به عقب نگاه ميکنم ببينم اين فقط صبر من بوده و بس که اگه اون نبود همسرم باز مثل قبل رفتار ميکرد و اين فقط منم که مراعات ميکنم و نميخوام يه روز مثل حرف آنوش بخاطر اينکه دعوا و بحثي نشه خودم رو بزنم به بي خيالي و با خودم بگم:بابا ولش کن بذار اون ميخواد اون جور بشه به دعوايي که پيش مياد يا ناراحتي که پيش مياره نمي ارزه،ولش کن باز ميخواد داد وبيداد به پا کنه حال و حوصله توهين هاشو ندارم.من از اين ها ميترسم که الان هم بعضي موقع ها همينطوره چون حال و حوصله دعوا و مرافعه شو ندارم کوتاه ميام و حساسيت نشون نميدم و اون موقع حس ميکنم يه جور دلم مرده و شور و شوق ديگه ندارم.
تو داری کمک حرفه ای از مشاور می گیری و کار زندگی ات به جاهای باریک نمی کشد و خوب وقتی شروع کردی نترس و خودت را بنده ی ترس نکن .
سلام
با تمام احترامی که به استاتیت و مشاوران گرامی و همچینین آنی عزیز و صبورم قائلم باید بگم من فکر نمی کنم صبر کردن و کوتاه آمدن در برابر همچینین فردی گزینه ی درستی باشه
درسته که ساست تو زندگی خوبه و من مطمئننم که می می عزیز یکم بی سیاستی میکنه ولی در تمام نوشته های می می چیزی نمی بینم که انقدر این فرد رو عصبانی کنه که بخواد دست روش بلند کنه
چرا این همه تحقیر چرا؟؟؟؟ اونم برای زنی که انقدر داره زحمت میکشه ؟؟؟
من نمی خوام انرژی منفی بدم ولی صبور بودن در همه ی مواقع هم خوب نیست
کاهی باید از خوت دفاع کنی و به طرف مقابلت بفهمونی که ارزش داری
می می عزیز می تونم یه سوالی ازت بپرسم
چرا بعد از اینکه همسرت زد تو سرو صورتت و اون همه فحش بهت داد بازم دلت نمی خواست که اون قهر کنه
این شمایید که باید قهر کنید نه اون حالا که قهر نکردید ولی دلیلی نداره منت ایشونو بکشید که قهر نکنه چون شما که کاری نکردید ایشون همه ی فحش ها و تحقیر ها رو انجام دادن
چرا انقدر منفعل برخورد میکنید ؟؟
شما نباید انقدر خودتو ضعیف نشون بدی
وقتی این همه فحش داد و کتکت زد باید بی تفاوت رفتار میکردی بزار بدونه برای خودت ارزش قائلی
باید میزاشتی اون میاومد جلو اگه نیومد شما هم نرو
نمی خوام اتیش بیار معرکعه باشم ولی شما به همسرت یاد دادی این رفتارها رو بکنه میگی راحت فحش میده خوب خودت بهش اجازه دادی چون هربار که فحش داد نه تنها برخوردی نکردی رفتی منت هم کشیدی
من با این برخورد منفعل موافق نیستم بقیه رو نمیدونم
:72:مي مي جان به نظرم تو مواقعي كه به نظر همسرت كار اشتباهي كردي و او منتظر دعواست شما سكوت اختيار كن مثلا همين جا كه همسرت خنديد شما هم فقط ميخنديديد بهترين كار بود لزومي به گفتن اون جمله نبود در واقع اون فكر كرد شما دارين پررو ميشين و خواست فوري جلوشو بگيره كه در واقع ضعف شخصيتي ايشون تواين جنبه بر مي گرده و هيچ خرده ايي بر شما نيست ولي ميگم تواين مواقع سكوت بهترين كار است
بازم صبر و شناخت شخصيت همسرتون تا اينكه عكس العمل هاي مناسب رو بدونين و ايشاالله خوشبخت تر از اين بشين:72:
مامفرد عزیزم
می می و همسرش بی مهارتی دارند و در حال کمک گرفتن حرفه ای هستند . بهتر است ما بر احساسات خود کنترل داشته باشیم و فضای ذهنی می می را از فضای مشاور خارج نکنیم .
کارهای همسر می می تائید شده نیست اما می می هم به همان اندازه درگیر بی مهارتی است . خود می می باید به نتیجه برسد که با این رابطه چه کند و .........
صبر به معنای سازش کردن و تو ی سری خوردن نیست .
می می با کمک مشاو ر به مرور خواهد فهمید که باید چه کند . پس صبر می کنیم تا روزی که خود می می با توجه به شناخت و آگاهی راه درست را انتخاب کند .
:305::305::305:
"تا مظلوم نباشد ، ظالم پیدا نمیشود"
:72::72::72:
دوستاي خوبم ممنونم
راستش تو اين جور مواقع که با همسرم بحثمون ميشه واقعا به حرکات من حساس ميشه با تمام احترامي که به حرفاي مامفرد عزيز قائلم و دوست دارم اين کاري که ميگن عملي بشه ولي مطمئنم نميشه وگرنه همسرم تو اينهمه مدت با خواهرش قهر نميموند با اينکه بي چاره چند بار گفت ميخوام بيام خونتون ولي هنوز حق رو به خودش ميده و حاضر نيست کوتاه بياد يا در مورد پدرش با اينکه حرفش شده و من مطمئنم چيز خاصي نشده و همسرم بي خودي کش ميده طوري که حاضر نشد حتي روز زن با وجود اصرار من يا مادرش و حتي برادرش بره ،بخاطر همين روش مامفرد عزيز رو نميشه پياده کرد،مشاور ميگفت مهم نيست تو جلو بري يا اون مهم اينکه منفعل نباشي و بعد از اونه که بهش امتيازي ندي و جراتمندانه حرفت رو بزني،راستش من جلو که رفتم هميشه اول قبول نميکنه و بعد حرف به کتک زدن و فحش دادن که ميره واقعا ميمونه چي بگه و جواب قانع کننده اي نميتونه بهم بگه و برا همين ميره تو فاز شوخي کردن که منکه محکم نزدمت،من دوست دارم و از اين حرفا،اون ميدونه اشتباه ميکنه ولي نميتونه خودش رو کنترل کنه متاسفانه تا حرفي خلاف ميلش ميشنوه آتيشي ميشه ،من اينها رو بارها و بارها بهش گفتم و قبول داره،حتي ديروز چند بار بهش گفتم که رفتار تو باعث ميشه من اينجوري سردرد بگيرم و چندين بار هم تو اکثر دعواها و از جمله اين آخري بهش گفتم که خودت رو بذار جاي من درست بود که با اين حرف يا اين کارم اينجور عکس العمل نشون بدي؟ميگه تو خوبي و من نميتونم اون لحظه خودم رو کنترل کنم، نعمت يعني ماي عزيز راست ميگه من بايد ذره ذره جلو برم يهو قدم بزرگ بردارم کار دستم ميده يعني نيابد اون حرف رو ميزدم تا فکر کنه دارم پر رو ميشم،شما مامفرد عزيز راست ميگيد ولي اين قدم بزرگ براي من نتيجه عکس و حتي بدتري خواهد داشت،آني عزيز هم حق با شماست من متاسفانه در نقش والدي براي همسرم شدم که بايد باهاش مهربون باشم که اگه يه کم از بچه دلخور شد بچه به هر طريقي خودش رو به آب و آتيش ميزنه تا والد باهاش خوب بشه من اينو نميخوام و از چيزي که تو پست قبلي نوشتم ميترسم برام اتفاق بيفته و بخاطر همه اونها رابطه مون سرد بشه .و شايد هم دارم زيادي کوتاه ميام نميدونم....
ميدونيد دوستان ميخوام يه اعترافي بکنم و شايد يه حقيقته،زندگي زناشويي واقعا سخته خيلي سخت،اصلا فکر نميکردم اينقدر ذهنم و انرژيم رو ازم بگيره،راستش اگه به عقب برميگشتم شايد هيچ وقت ازدواج نميکردم هيچ وقت،نميدونم براي همه ازدواج يه جور کامل شدنه و رسيدن به آرامش که گفته شده يا براي افرادي مثل من نه تنها به آرامش رسيدن نيست بلکه سلب آرامش و آسايش هم هست،نميدونم شايد به قول مشاور من زيادي رمانتيک فکر ميکنم و چشمم رو روي بعضي چيزها بسته بودم و زندگي رويايي تصور ميکردم،راستش همسرم هم همينطوره زيادي آرمان گرايانه تصور ميکنه،آني عزيزم من تلاشمو باز ميکنم ولي اعتراف ميکنم خسته ام خسته از اينهمه وقت و انرژي که براي جستجوي راه درست ميذارم،اخه چقدر عمر ميخوام بکنم که اينهمه زجر دارم ميکشم،چرا من و همسرم نبايد با هم خوب باشيم؟چرا با هم تفاهم نداريم؟چرا تو اختلافهامون اينقدر سرسخته،بعضي مواقع واقعا فکر ميکنم اينقدر انرژي ازم رفته که دارم ديونه ميشم،چرا بعضي ها اينقدر زندگي کردن رو راحت ميگيرن ولي همسر من نه،اي کاش تو همون دوران آشنايي اينها رو ميديدم،شايد محال بود ازدواج کنمنه تنها با همسرم شايد با هيچ کس ديگه اي،نميخواستم اينها رو بنويسم و ميدونم با هر مشکلي نبايد پا پس بکشم و همش آه و ناله کنم ولي اعتراف ميکنم خيلي سخته،ميدونم وضع هميشه به همين منوال نيست و زندگي روي خوش هم داره و بهم هم نشون ميده ولي واقعا تو شرايط سخت کم ميمونه ببرم و قيد همه چيز رو بزنم و برم جايي که حتي خانوادم رو هم نبينم،دوستان دست خودم نيست و واقعا تو اين شرايط خدا و يادش و بعد همدردي شما روحيه ام رو بهتر ميکنه.
عزيزم به نظرم يكي از راه هاي مفيد آن است كه شما يه سري از ويزگي هاي مثبتتون رو پر رنگ تر كنيد به طوريكه كه زبانزد بشه و همه از اون به عنوان خصلت خوب شما ياد كنن اينجوري باعث ميشه همسرتون قابليت هاي شما رو ببينه و بيشتر بهتون اهميت بده والا مرداي با خصوصيت همسر شما بايد باز هم تاكيد ميكنم بايد خصلت هاي بارز تون رو مدام ببينن البته نه با حرف فقط تو عمل
هميشه و هميشه شاد باشين آهنگ هاي شاد بذارين تو خونه و روحيتونو شاد شاد نشون بدين در حالي كه شادتر عمل ميكنين كمتر هم حرف بزنين
من مطوينم اين جور مردا قابل تغيير ند فقط و فقط زمانبره همين
می می جان ارام باش و با صبوری و پشتکار به مشاوره ادامه بده .
تو نزدیک به 10 -15 روز است که مشاوره گرفتن را شروع کرده . با این زمان امید معجزه داری؟! ضبر داشته باش و از هدف خودت که ساختن زندگی ات است دور نشو.
می می جونم
در کنار نظرات اساتید ارجمند:305:
ازت میخوام با همسرت در اینگونه مواقع که بالا تعریف کردی رفتاری قاطعانه داشته باشی
وقتی اشتباه فاحشی مرتکب میشه(مثل کتک زدن ،فحش دادن...)
قهر نکن اما منت کشی هم ممنوع:324:
عامیانه بگم پررو میشه(که البته شده)
ولی همونطور که گفتی بتریج اینکارو انجام بده
رفته رفته نمکشو زیاد کن
:72::72::72:
از همتون ممنونم دوستان خوبم،همين حرفاتون روحيه خوبي بهم ميده ، خيلي سعي ميکنم منفي ها رو دور بريزم و خسته و افسرده و غمگين نشم،به مشاور که گفتم :وقتي همسرم ناراحته اينجوري ناراحتم ميکنه،گفت:خوب چه انتظار داري ؟تو دعوا که حلوا پخش نميکنن،همسرت هم اينجوري عصباني ميشه،من نميخوام طرف همسرت رو بگيرم و کارش رو هم تاييد نميکنم ولي خوب انتظار هم نداشته باش موقع دعوا هم گل بگيد و گل بشنويد،گفت:تو نميخواي بعضي چيزها رو قبول کني،گفت:با اينکه همسرت هم خيلي مشکلات داره ولي من فعلا تو رو ميبينم که روبروم نشستي پس فعلا بايد تو خودت درست بشي ،گفت:مهارتهاي زندگيت خيلي خيلي ضعيفه و متاسفانه اين فرهنگ تو جامعه ما جا نيافتاده که بايد روي اونها به طور جدي کار بشه تا بعدا تو زندگي زناشويي مشکلي که بخاطر عدم آگاهي يا ضعف تو اين موردهاست کمتر پيش بياد و راحت هم حل بشه،راستش دلم براي همسرم هم ميسوزه،ميدونه اشتباه ميکنه و اون لحظه نفهميده چيکار ميکنه ولي بعد که اشتي کرديم مثل بچه ميشه،دوستش دارم ولي اين کاراش اعصابم رو خورد ميکنه و به همم ميريزه،من خودم حساسم و متاسفانه شوهرم چندين برابر از من حساس تر بخاطر همينه که به قول آني عزيز وقتي همسرم خوبه منم خوبم و اگه بد باشه منم به هم ميريزم و ديگه نميدونم چيکار کنم و مستاصل ميشم و البته برعکس همسرم هم همينطوره.:162:
می می جان
صبر کن .
در ضمن از طرف من یک تشکر تمام قد از مشاورت بکن . خیلی موجود نازنینی است .
بازم ممنون، چشم حتما اينکار رو ميکنم :228:، خيلي دلم ميخواد ملاقات هام رو زود زود با مشاور داشته باشم اما متاسفانه موقعي ميفته که همسرم خونه است و من نميخوام بفهمه، بماند که مشاور با اينکه چيزي رو از همسرم مخفي کنم مخالفه :327:ولي اگه بفهمه چون نميذاره برم برا همين بايد جوري هماهنگ کنم که نفهمه و دلم ميخواد فعلا خودم به نتيجه اي برسم و بعد ديدم وجود شوهرم لازمه و بدون اون اين مشاوره هيچ نتيجه اي نداره يا به تنهايي بهبودي حاصل نشد حتما يه جوري نميدونم چه طور اون رو هم ميبرم(البته خد بايد کمکم کنه) و همراهي دوستاني چون شما،راستش خيلي شرمنده ميشم دوستاني چون شما دوستان تالاري قدم به قدم با من همراهيد و منو تنها نميذاريد،اولين روز که وارد تالار شدم خوب يادم هست چه حالي داشتم درمانده و غمگين طوري که همه درها به روم بسته شده داشتم تو اينترنت جايي ميگشتم تا بتونم حرفامو بزنم و کسي گوش بده از اون جايي هم که ميترسيدم به اينترنت اطمينان کنم دو دل بودم ولي با خودم امتحان ميکنم ضرر که نداره ،اون موقع خيلي دلم ميخواست يکي بهم مشاوره بده و راهنمايي درست بهم بده و از اين ميترسيدم نکنه خدايي ناکرده بدتر بشه،راستش اون موقع زياد با مشاوره معتقد نبودم چون فکر ميکردم اين منم که درست ميگم و هيچ کس موقعيت منو نميتونه درک کنه و دارم غرق ميشم اما الان که نگاه ميکنم زندگي ام هر چند خيلي کم اما عوض شده و همه اينها رو مديون مدير همدردي عزيز و راهنمايي هاي شما دوستان خوبم که محتاطانه سعي ميکنيد راه درست رو بهم نشون بديد و بالاخره مشاورهستم ،با اين که الان اميدوارانه مينويسم و ممکنه با يه اتفاق کوچيک ديگه دوباره بهم بريزم ولي چشم آني عزيز صبر ميکنم و توکل به خدا تا ببينم مشاوره به کجا ميرسه:303::46:
سلام دوستان
من خوبم فعلا به ظاهر ،مشکلي نيست،خيلي وقته از مشاوره عقب افتادم آخه يا من وقت نميکنم يا وقتم طوريه که با مشاوره جور در نمي آد.دوستان شده براتون مشکلي پيش نيومده باشه ولي يه حس دلتنگي عجيبي داشته باشيد؟،چند روزه اينجوري شدم،راستش سعي ميکنم منفي فکر نکنم و انرژي مثبت بدم،ولي دروغ نباشه نمي خوام از شما و خودم پنهون کنم و هي سر خودمو شيره بمالم،راستش يه مقدار از اين دلتنگي هام برميگرده به کارهايي که دلم ميخواست شوهرم برام بکنه و نميکنه و نکرده و من هم ديگه نميخوام سر اونها با همسرم بحثي کنم،از فردا 3 روز ميخوام برم ماموريت تهران ولي نه يه چمدون درست و حسابي براي برداشتن دارم،نه يه لباس درست و حسابي براي پوشيدن،دندونم 2 روز بود درد ميکرد،دندون عقلم بود رفتيم دکتر،البته درمانگاه رفتيم و با اينکه ويزيت شدم و از دندونم عکس گرفت،دکتره که چه عرض کنم بيشتر شبيه دکتر عمومي بود تا دندون پزشک گفت دو تا دندونت چسبيده به همه و چون دندون عقله ما نميتونيم بکشيم بايد جراحي بشه و بکشي،وقتي اومدم بيرون همسرم اونقدر ناراحت بود که،ميگفت:2000 تومن پول ويزيت و راديولوژي گرفتن و هيچي نکردن،ميگفت:2000 تومن نمون بي خودي رفت و حالا وايساده بود پول رو پس بگيره که من گفتم :پول رو پس نميدن که،اون پول ويزيت بود،راديولوژي هم گرفتن و نذاشتم اينکار رو بکنه چون واقعا از اين کارش خجالت ميکشيدم ولي خوب ميگفت:چرا بايد بذارم حقمو بخورن؟پول رو بي خودي گرفتن و هيچي نکردن،آخه يکي نيست بهش بگه با 2000 تومن الان ديگه برا بچه هم خوراکي نميخرن اونوقت انتظار داري دندون بکشن؟آخه چرا با جون من داري بازي ميکني؟(تو اداره به همکارم دندونم رو که گفتم گفت:دندونت رو دست دندونپزشک ناشي ندي ها ممکنه خطرناک باشه!) اونوقت همسرم بخاطر 2000 تومن اين جوري اعصاب خوردکني راه ميندازه! من هيچ حرفي نزدم فقط ناراحتي ام رو تو خودم ريختم و حسرت دوران مجرديم رو ميخوردم که چه طور بابت اينجور چيزها هم نگاهم بايد به دست همسرم باشه و باز همان فکراي منفي،خيلي دلتنگم الان ديگه از زندگي ام ناله نميکنم الان دلتنگم،دلتنگ خودم،آزادي هام،دوران خوش مجرديم،به اون روياهاي دوران مجرديم که چه زيبا و رويايي تو ذهنم ازدواج ميکردم با يه آدمي که... واي خداي من چه شيرين بود و چقدر دلم ميخواست تو واقعيت با مردي که تو ذهنم پرورش داده بودم ازدواج کنم،نمک نشناسي نشه شايد خيلي از اون خصوصيات رو که ميخواستم داره ولي وقتي اينکارا رو ميکنه دلم ميگيره طوريکه حس ميکنم هوا براي نفس کشيدن نيست و قلبم به درد مياد،دلم ميخواد همسرم رو چند روزي نه ببينم و نه باهاش حرف بزنم ولي باز يا دلم طاقت نمياره يا اون ناراحت ميشه که چرا ازش خبري نگرفتمو و باز تو خودم هستم و زانوي غم بغل گرفتم،آخه وقتي راجع به اين جور چيزها حرف زدنم فايده اي نداره و قبول نميکنه و آخرش هم به دعوا ختم ميشه چرا باهاش حرف بزنم؟ميدونيد دوستان خسته ام واقعا خسته نه از همسرم از زندگي، دلم ميخواست خدا خودش رو بهم نشون ميداد و من مثل يه بچه تو بغلش بودمو بود همه حرفامو بهش ميگفتمو زار زار پيشش گريه ميکردم و بعد بهم دلداري ميداد و آينده اي روشن در کنار همسرم رو بهم نويد ميداد،اي کاش همچين مشکلايي با همسرم نداشتم.:203::203:
سلام می می جون
میتونم بگم این دلتنگیتو واسه روزای مجردیت و نیاز به آرامشتو شدیدا درک میکنم
خانمی
بنظر من همسر ادم هرقدر هم خوب باشه
بازم ازدواج یه سری محدودیتهای مختص خودشو همیشه داره.شاید کم و زیاد داشته باشه(بسته به روحیات افراد)اما این محدودیتها هست.مخصوصا برای کسایی که در دوران مجردی آزادی عمل بیشتری داشتن.
به کرات دیدم حتی کسانی که زندگی رضایت بخشی نداشتن به ازدواج به دیده آزادی از قفس نگاه میکردن،اما اونا هم اشتباه فکر میکنن.این محدودیت نسبی همواره خواهد بود.مگه اینکه طرف مقابلت نسبت به تو بی تفاوت بشه.که فکر نکنم کسی اینو بخواد.ولی باز هم در اینحال کاملا آزاد نخواهی بود.
می می عزیز
خودتو اذیت نکن
اگه بدونی منم با اینکه همسری دارم که شاید خیلی ها حسرتشو میخورن بازم این حسهای تو رو دارم پس همه تقصیر رو گردن همسرت نمیندازی.
بقول بچه ها و آقای مدیر ما باید خودمونو طرز فکر خودمونو تغییر بدیم
نمیخوام کارهای همسرتو تائید کنم.فقط میگم دل به تغییر اون نبند که بیشتر از این اسیب نبینه زندگیتون.
سعی کن شادی رو درون خودت پیدا کنی نه در دنیای خارج.تغییر توئه که میتونه منجر به تغییر همسرت بشه.:104:
پس بدون حتی اگه با مرد رویاهات هم ازدواج میکردی باز محدودیتهایی داشتی و این حس دلتنگی به سراغت میومد.
دوستت دارم
:72::72::72:
مهتاب عزيز
به نظرت چرا من نميتونم بهتون ايميل بزنم؟منکه وقتي ميرم رو پروفايلتون وقتي ارسال ايميل ميزنم 3 تا پيغام ميده:1- شما مجوز ورود نداري2-ارسال مجدد کد فعال سازي3- حق عضويت نپرداخته ايد و دومي رو که ميزنم هيچ ايميلي برام نمي اد که فعال کنه،حتي پروفايل خودم رو هم نميتونم تغيير بدم؟
می می خوبم
بخاطر اینه که ما عضو فعال نیستیم
خب کاش میتونستم آیدیمو همینجا بذارم
نمیدونم با قوانین تالار منافاتی داره یا نه.
سعی میکنم یه جوری بهت برسونم خبر میدم:72::46:
سلام دوستان
يه يک هفته اي ميشه بخاطر ماموريتي که رفته بودم تهران به اينجا سر نزدم،امروز اومدم،اگه از حال و روزم بپرسيد بايد بگم تعريفي ندارم خيلي سعي ميکنم منفي ها رو دور بريزم اما نميشه وقتي واقعيت ها رو ميبينم داغون ميشم،از تهران براي خودم سه تا لباس خونه خريدم و يه پيرهن براي همسرم تا فکر نکنه که فقط به فکر خودم هستم ولي خيلي ناراحت شد ميگفت:پولها رو بي خودي هدر دادي،گفتم:بابا من همش يدونه شلوار خونگي داشتم يکي دوتا هم بلوز که اونها رو هم يا از خونه مامانم اينا که مجرد بودم آوردم يا يکيش رو اول ازدواجم به زور خريدي،ولي ميگفت:چه معني داره تا يه لباست کهنه و پاره نشده براي چي اسراف ميکني؟از روزي هم که رفتم ماموريت تا برگردم گرفته بود و با من چپ تا ميکرد ميگفت براي چي ميري؟آخه هي بهش ميگفتم منکه براي خوش گذروني نميرم که ميرم چون مجبورم و براي حفظ کارم ميرم ولي متاسفانه آدميه که هم خدا رو ميخواد هم خرما رو،هم ميخواد ،براش هم سر ماه پول ببرم و هم تو خونه باشم و احتياجاتش رو برآورده کنم،تو تهران هم که بودم اصلا درست و حسابي جوابم رو نميداد حتي يکي دوبار هم دعوام کرد که چرا اينقدر زنگ ميزنمو و پول تلفن زياد مياد،در صورتي که به نظر شما روزي يه بار يا نهايت دوبار زنگ زدن زياده،نگيد زنگ نميزدي که اگه اينکار رو ميکردم وقتي برميگشتم کارم زار بود و ميگفت:از خداته ازم دور بشي،و برام سخت ميگرفت،ديوانه شدم از دستش دارم رواني ميشم،بعضي موقع ها به سرم ميزنه قيد همه چيز رو بزنمو و ازش جدا شم ولي جامعه لعنتي ما با اين اوضاعش نميذاره،حرف مردم رو چيکار کنم،تو اداره،تو فاميل،براي اون که چيزي نميشه اين منم که فقط صدمه ميبينم،بي چاره زنهايي مثل ماها،کاش هرگز کارمند نميشدم که اينقدر تو دردسر بيفتم از همه کمتر توقع دارم ولي بيشتر از همه تو عذابم،کارهايي که من دلم ميخواست اون برام بکنه من دارم براش ميکنم،منم که براش سالگرد ازدواجمون رو جشن گرفتم،من بودم که براش گل گرفتم،من بودم که براش از قبل براي روز مرد از تهران براش کادو گرفتم،تو اين مدت که تهران بودم دست به سياه و سفيد نزده بود و و قتي بهش گفتم لااقل بلوزت رو اتو ميکردي و براي اداره ميپوشيدي بهم ميگه من مردم و زن بايد اين کارا رو بکنه ،وقتي فکرش رو ميکنم بي چاره من که بايد هم کار خونه رو بکنم هم کار بيرون و تازه هيچي براي خودم نتونم راحت بخرم و همش بايد بياد دست اون و تازه سر هر چي که ميخوام بخرم کلي منت بکشم سرم سوت ميکشه ، کاش ازدواج نميکردم،واقعا از دستش خسته شدم،از دستش کلافه ام،دارم ازش بيزار ميشم،دلم ميخواد خفش کنم و يا سرش اينقدر بد داد بزنم که دلم خنک بشه ولي نميشه،با اين اوضاع بدي که جامعه داره بايد سوخت و ساخت،خسته ام،قلبم و سرم درد ميکنه و هيچ چاره اي نيست،دارم افسرده ميشمو و هيچ چاره اي نيست....:316:
واي مي مي جان وقتي ديدم امروز اومدي تالار باور كن اينقد از ته دلم خوشحال شدم:46:
بابا خوب اگه شوهرت اين اخلاقشو بذاره كنار كه ديگه نوره علي نور ميشه عزيزم شما تازه داري ميري مشاوره عزيزم:72::72::72:
چطور وقتي يكي تب داره هزيون ميگه همه طبيعي ميدونن و هيشكي ناراحت نميشه خوب شوهر شما هم يه سري مشكلات رفتاري داره كه اگه به اين ديد به اون نگاه كني ديگه ناراحت نميشي مثلا اگه شوهرت سر بلوز مي گفت داري ولخرجي ميكني تو دلت بگي دست خودش نيست تواين زمينه بيماره ديگه اينقد ناراحت نميشي
عزيزم اينقد خودتو اذيت نكن:72:
سلام می می
خوش اومدی دوباره
خانمی خودتو اذیت نکن
البتهاینم بگم منم حالم چندان خوش نیست
اما بیا الکی هم که شده بهم روحیه بدیم
آخه با این خودازاریهای ما که مشکلمون حل نمیشه.فقط خودمون متضرر میشیم.فردا پس فردا دیدی همین بهانه ای شد دیگه همسرمون هم خسته شد از دستمون و ...
عزیز دلم بیا کمتر به نقاط منفی زندگیمون توجه کنیم.البته اونایی که نمیتونیم تغییرش بدیم.
می می
ما فقط فووقش میتونیم رو خودمون تسلط داشته باشیم نه کس دیگه.پس بیا کمک کنیم بهترین سالهای زندگیمونو در رنج و عذاب سپری نکنیم
فردا روزی که این جوونی رو هم از دست دادیم مثل بقیه حسرتشو نخوریم که سر هیچ زهرش کردیم.این سالها نعمت بزرگی هستن می می:72:
نقل قول از مهتاب جون:
ما فقط فووقش میتونیم رو خودمون تسلط داشته باشیم نه کس دیگه.پس بیا کمک کنیم بهترین سالهای زندگیمونو در رنج و عذاب سپری نکنیم
:104::104::104::104::104:
البته داخل پرانتز بگما رفتاراي ماقطعا تو رفتاراي طرفون اثر ميذاره:72::72: