RE: حسادت در امر ازدواج بیچاره ام کرده.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط bahar_tara
چه جالب منم مشکل خواستگار دارم..
البته حسادت نمی کنم..
اما از اینکه حس می کنم دوس داشتنی نیستم و هیچ مردی از من خوشش نمیاد، خیلی رنج می برم.. و گاهی خشمگین می شم:302:
مقاله ها رو خوندم خیلی کمکی نکرد.:47:
من هم زمانی همین حس را داشتم 23 یا 24 سالم بود فکر میکردم دوست داشتنی نیستم و برای کسی هم جذاب نیستم ...مخصوصا اینکه میدیدم دوستام هر روز با یه نفر دوست هستند و هر روز یه پسر جدید بهشون ابراز علاقه میکنه و وارد زندگیشون میشه و وقتی می امدن پیشم و با اب و تاب حرفها و تعریف تمجیدهای دوست پسرها شون را میگفتند این حس بیشتر قوت میگرفت ...اصلا حس حسادت نبود ولی یه جورایی حس میکردم یه چیزی در وجودم کمه ...ان اتفاقات باعث شد بیشتر به خودم و اطرافم دقت کنم به ادمهای که دور ورم هستند به جاهایی که میرم ...متوجه شدم از نظر ظاهری هیچ چیزی کمتر از بقیه دوستاهام ندارم شاید هم خیلی جذابتر و بهتر از انها هم بودم ولی ظاهر و رفتار من بود که اجازه ورود به کسی را نمیداد ... دور خوردم یه پیله محکم کشیده بودم ، اگه جایی برای کاری میرفتم صرفا به قصد انجام همون کار میرفتم ولی دوستهام در طول راه به همه چی میرسیدن ...خیلی جدی برخورد میکردم و خیلی هم اروم بودم اگه کسی هم نطری در موردم میداد اصلا جدی نمی گرفتم... ولی میدیدم دوستهام خیلی راحت با پسرها برخورد میکردند و خیلی جسورانه به اطراف نگاه میکردند حتی خودشون هم دنبال یه پسر مناسب میگشتند ... متوجه شدم اتفاقاتی که می افته و ادمهایی که اطراف ما هستند هیچ وقت تصادفی نیست...و رفتار و ذهنیت ماست که انها را دور ما جمع میکنه ...وقتی من هیچ مردی را جدی نمی گیرم و به رفتار انها اهمیت نمیدوم ...چطور انتظار دارم یه مرد وارد زندگیم بشه
RE: حسادت در امر ازدواج بیچاره ام کرده.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط آگرین
نقل قول:
نوشته اصلی توسط bahar_tara
چه جالب منم مشکل خواستگار دارم..
البته حسادت نمی کنم..
اما از اینکه حس می کنم دوس داشتنی نیستم و هیچ مردی از من خوشش نمیاد، خیلی رنج می برم.. و گاهی خشمگین می شم:302:
مقاله ها رو خوندم خیلی کمکی نکرد.:47:
من هم زمانی همین حس را داشتم 23 یا 24 سالم بود فکر میکردم دوست داشتنی نیستم و برای کسی هم جذاب نیستم ...مخصوصا اینکه میدیدم دوستام هر روز با یه نفر دوست هستند و هر روز یه پسر جدید بهشون ابراز علاقه میکنه و وارد زندگیشون میشه و وقتی می امدن پیشم و با اب و تاب حرفها و تعریف تمجیدهای دوست پسرها شون را میگفتند این حس بیشتر قوت میگرفت ...اصلا حس حسادت نبود ولی یه جورایی حس میکردم یه چیزی در وجودم کمه ...ان اتفاقات باعث شد بیشتر به خودم و اطرافم دقت کنم به ادمهای که دور ورم هستند به جاهایی که میرم ...متوجه شدم از نظر ظاهری هیچ چیزی کمتر از بقیه دوستاهام ندارم شاید هم خیلی جذابتر و بهتر از انها هم بودم ولی ظاهر و رفتار من بود که اجازه ورود به کسی را نمیداد ... دور خوردم یه پیله محکم کشیده بودم ، اگه جایی برای کاری میرفتم صرفا به قصد انجام همون کار میرفتم ولی دوستهام در طول راه به همه چی میرسیدن ...خیلی جدی برخورد میکردم و خیلی هم اروم بودم اگه کسی هم نطری در موردم میداد اصلا جدی نمی گرفتم... ولی میدیدم دوستهام خیلی راحت با پسرها برخورد میکردند و خیلی جسورانه به اطراف نگاه میکردند حتی خودشون هم دنبال یه پسر مناسب میگشتند ... متوجه شدم اتفاقاتی که می افته و ادمهایی که اطراف ما هستند هیچ وقت تصادفی نیست...و رفتار و ذهنیت ماست که انها را دور ما جمع میکنه ...وقتی من هیچ مردی را جدی نمی گیرم و به رفتار انها اهمیت نمیدوم ...چطور انتظار دارم یه مرد وارد زندگیم بشه
----------------------------------------------------------------------
خوب آخرش چی شد؟
منم همینجوریم..البته جدیدا تو رفتاردخترای دیگه دقت کردم، دیدم رفتار اونا خیلیییییییییییی دخترانه تز است. طرز زاه رفتن، حرف زدن حتی نگاه کردن. این چیزایی که من تو زندگیم یاد نگرفتم. دیدم من خیلی معمولی راه میرم اما اونا انگار حتی قدم برداشتنشونم حساب شدس. من جای زیادی نمیرم که بخام پسر ببینم. حتی اگرمرفتارم مناسب باشه به هرحال پسری اطرافم نیست. دوستای زیادی همندارم